جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهاننده] اثر «PardisHP کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [رهاننده] اثر «PardisHP کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 604 بازدید, 14 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهاننده] اثر «PardisHP کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
Negar_۲۰۲۲۱۲۰۹_۱۳۴۶۲۱.png
«به نام او که می‌داند چه در سرمان می‌گذرد»

عنوان رمان: رهاننده
نویسنده: PardisHP
ژانر: جنایی، معمایی، اجتماعی
عضو گپ نظارت (۲)S.O.W


خلاصه:
نه فرشته است و نه شیطان؛
ادعایی هم ندارد، تنها در سیاهی شب خنجر بر گلویشان گذاشته و به کام مگر می‌بردشان...
و صبح شهر می‌شود پر از جنازه‌های گناهکار که تازه گناه‌هایشان آشکار شده... .

(برای مسابقه رمان نویسی)
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
*مقدمه*
باران می‌بارد، زمین گل می‌شود و این وسط جویی از خون هم قرار دارد...
خونی که از شاهرگ فردی جاری شده و به این زودی‌ها بند نخواهد آمد.
جنازه زیر‌ باران در گل‌ها فرو می‌رود،
ولی در تمام این شهر بزرگ هیچکس دلش برای این بخت برگشته نمی‌سوزد،
آن‌قدر بار گناهش سنگین است که جای دفاع نمی‌ماند.
می‌میرد، با عذاب می‌میرد
و حالا تنها چیزی که می‌ماند
نام دختریست که با چاقو روی پیشانی‌اش هک شده... .


***
لیست بخش‌ها:

بخش اول: «خون، غم و درد!»
بخش دوم: «.....»
بخش سوم: «هزارتو»
و...
بخش چهلم: «...»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
سخن نویسنده: (بعداً اضافه می‌شود)
***
‍‌

بخش اول: «خون، غم و درد!»

بالای سرم ایستاده و نگاهم می‌کند؛ چندثانیه قبل با چنگال‌های همیشه تیزش چنان زخمی به گونه‌هایم انداخته که با هرقطره اشک از درد می‌میرم و زنده می‌شوم.
خون گریه می‌کنم و گریه‌ام واقعاً خونین است! مزه تلخش دهانم را پر می‌کند، متنفرم از این زن از شوهرش که عموی ناتنی است که ای کاش آنقدر غریبه بود که حتی یک‌بار صورت و آن پوزخند زهر دارش را نمی‌دیدم... .
کفش پاشنه بلند مشکی رنگش را که با سنگ‌های درخشان تزیین شده تق‌تق روی زمین می‌کوبد و می‌رود.
انگار نه انگار من زنده‌ام، اصلاً باید برایش مهم باشد؟!
خوب و خوش و غرق پول بود تا زمانی که ورق برگشت؛ مادر رفت پدر رفت، پول‌ها پودر شد و آن عوضی ماند و برادر زاده‌ای که تنها برایش حکم نان خور اضافی را داشت.
ای کاش فقط همین‌ها بود، ولی نیست. همیشه غصه‌ها طوری برسرم خراب می‌شود که تمام خوشی‌های گذشته را می‌شورد و می‌برد... .
خاطرات خوشم با مادرم زمانی که موهایم را شانه می‌زد پدرم که همیشه هوایم را داشت و نمی‌گذاشت آب در دلم تکان بخورد.
دوست دارم از همین پنجره که هربار بازش می‌کنم صدایی گوش خراش می‌دهد و بیش‌تر نقاطش زنگ زده آسمان را بنگرم، داد بزنم فریادی از عمق وجودم و فریاد سردهم که:
« کجایید حالا؟ آب نه تنها در دلم تکان خورده، بلکه سیلی ویران کننده شده! هرروز از غصه می‌میرم و از اشک‌هایم جوانه می‌زنم... کجایید حالا... »


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
***
«راوی»

پا روی پا انداخته و سیگاری را به صورت بچه‌گانه در جا سیگاری فشار می‌دهد که ناگهان در باز می‌شود و از جا می‌پرد.
زنی قدبلند با لباسی تماماً سیاه رنگ وارد اتاق می‌شود و در را محکم می‌بندد، سپس اخم به ابرو می‌آورد و زل می‌زند به دختر جوانی که جایش را گرفته و دست به وسایلش برده.
- این چندمین باره رزا؟
صدایش محکم و رساست و حتی انگار کمی اتاق را می‌لرزاند!
رزا دست در موهای کوتاه و مشکی رنگش که پایین‌هایش را ناشیانه فندقی کرده می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد.
- چهارمین بار؟
زن نفسش را با کمی حرص بیرون می‌دهد و بعد درحالی که به میز نزدیک می‌شود می‌گوید:
- من سرم خیلی شلوغه خودت که خبر داری؟ پس زودتر برو پیش بقیه شنیدن قرار عصر امروز دوباره مسابقه برگزار بشه!
رزا که این حرف را می‌شنود چشم‌های مشکی‌اش برقی می‌زند و قبل از این‌که حرف دیگری شنیده یا بزند با سرعت بسیار به طرف در اتاق می‌رود اما در لحظه آخر درحالی که نصف بدنش بیرون است سرش را داخل می‌کند.
- برای سیگار و بی‌اجازه وارد شدنم معذرت می‌خوام سارا... .
سارا سری تکان می‌دهد و رزا می‌رود.
روی صندلی پشت میز می‌نشینند، در دل خدا را شکر می‌کند که کلید کشو میز را جا نگذاشته، رزا کوچک‌تر از آن است که از بعضی اتفاقات خبردار شود.
تک نگاهی به سیگار خاموش می‌اندازد و بعد با کلید کشو را باز می‌کند اولین عکسی که پشت به تصویرش درون آن است را برمی‌دارد.
عکس از پنجره خانه‌ای گرفته شده که بیشترش را پرده پوشانده اما آن مقدار باقی مانده دختری را نشان می‌دهد که روی زمین نشسته و از گونه‌هایش خون می‌ریزد و جز آن تنها کفش‌های مشکی رنگی در گوشه تصویر دیده می‌شود.
لبخندی تلخ می‌زند، عکس را مچاله می‌کند و گوشه‌ای از میز می‌گذارد.
برایش سخت است بسیار سخت... .


 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
***
آن‌قدر در دنیای افکارم و کارهای این خانه غرق می‌شوم که نمی‌فهمم خورشید کی جایش را به ماه می‌دهد و باز عقربه‌ها روی عدد نحس هفت می‌افتند.
صدای ماشین قراضه‌اش را می‌شنوم و بعد از تک پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کنم.
بیشتر دوستانش را که در بدی‌ها از او بدترند و خوبی‌های نداشته او را هم ندارند می‌شناسم اما این‌بار ماشینی که کنار ماشینش توقف می‌کند را نمی‌شناسم.
یک سمند مشکی رنگ است، بی‌خیال ظرف‌های نشسته و غرغر‌های دوباره نسرین می‌شوم، پنجره را کمی باز می‌کنم و سرم را جلو می‌برم.
مردی که قدش از عمویم بلندتر و هیکلش ورزیده‌تر است از ماشین پیاده می‌شود دو سه نفر دیگر هم از آن ماشین پیاده می‌شوند اما نگاهم فقط به همان مرد است چرا برایم آشناست؟
موهایش را تراشیده و لباسی طوسی رنگ به تن دارد‌. کمی بیشتر دقت می‌کنم و خیره می‌شوم به صورتش و حالا از روی زخم عجیبی که از پایین چشم تا پیشانی‌اش کشیده شده می‌فهمم ارسلان است.
همان مردی که گرگ‌های محل جلویش سگ‌هایی نحیف می‌شوند!
همان که ته خلاف است و بعضی حتی می‌گویند آدم هم کشته است، که حتی اگر نکشته باشد هم فرق نمی‌کند بلایی که سر بعضی‌ها آورده برایشان از مرگ بسیار رنج‌آور‌تر بوده.
انسان‌ها می‌فهمند که کسی خیره نگاهشان می‌کند و می‌فهمد!
برمی‌گردد و زل می‌زند به من چشم‌هایش آن‌قدر ترسناک است که نمی‌توانم تکان بخورم، نمی‌دانم که چقدر می‌گذرد اما صدایش می‌کنند و می‌رود.
برمی‌گردم و ظرف‌های باقی مانده را می‌شورم و می‌ترسم که نکند آمدنش به این‌جا شروع دردسری باشد و بس... .

 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
نسرین درحالی که شال قرمز رنگی به سر کرده و آرایش چشم‌هایش ترسناک‌تر‌اش کرده به آشپزخانه می‌آید،
ناخن‌هایش را در بازوام فرو می‌کند و جیغی خفیف می‌کشم.
- جلو این مهمونا بخوای آبرو ریزی کنی تیکه بزرگت گوشته! فهمیدی؟
آن‌قدر درد دارم که تنها سر تکان می‌دهم و خوشبختانه رهایم می‌کند.
- اون لباس مشکی رو که سال پیش برات گرفتم بپوش آبرومندانه تره.
از آشپزخانه خارج می‌شود و چند ثانیه بعد از شنیدن تق‌تق کفش‌هایش صدای سلام و احوال پرسی‌اش با مهمان‌ها را می‌شنوم.
سر پایین می‌اندازم و نگاهم می‌افتد به لباسی که به تن دارم کهنه است و بارها پاره شده و دوختم‌اش.
به انبار کوچک خانه که تنها تختی چوبی و قدیمی درونش قرار دارد می‌روم، اتاقم است برعکس آن اتاقی که در خانه خود داشتم و رنگ وارنگ بود سیاه است تاریک است و غمگین... .
لباس مشکی بلندی را که تا زیر زانو‌هایم می‌رسد بلند می‌کنم برایم بسیار گشاد است هنوز به یاد دارم که دخترشان قبل از آنکه برای رفتن به دانشگاه از این‌جا برود این لباس را می‌پوشید و غر می‌زد که چقدر زشت است!
سعی می‌کنم به هیچ چیز فکر نکنم تنها لباسم را عوض می‌کنم و گره روسری سورمه‌ای رنگم را محکم می‌کنم.
بعد دوباره به آشپزخانه برمی‌گردم یک ربع می‌گذرد که نسرین می‌آید و می‌گوید چه کنم و سریع می‌رود.
همان‌طور که گفته شش چایی می‌ریزم و در سینی مخصوص مهمان‌ها می‌گذارم.
از پله‌ها پایین می‌روم نسرین عمو و چهار نفر دیگر که یکی شأن ارسلان است روی مبل‌های قدیمی نشسته‌اند و دو نفرشان از میوه‌هایی که روی میز قرار دارد پوست می‌کنند.
نسرین و چند نفر از مهمان‌ها متوجهم می‌شوند و خوشبختانه ارسلان سرش پایین است و با عمو صحبت می‌کند.
با اشاره نسرین نوبتی بهشان چایی تعارف می‌کنم، به ارسلان که می‌رسم ترس تمام بدنم را فرا می‌گیرد سرش را بلند نمی‌کند و دستش را هم بالا نمی‌آورد.
بیشتر خم می‌شوم و سینی را کمی پایین‌تر می‌برم و نسرین می‌گوید:
- بفرمایید آقا ارسلان چایی دوست ندارید؟
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
انگار که تاکنون در فکر باشد سرش را بلند می‌کند و چشمم به چشم‌هایش می‌افتد به آن زخم دلهره آور که عجیب است چشمش را کور نکرده.
چایی را برمی‌دارد و نفسی راحت می‌کشم، نسرین دوباره اشاره می‌کند و خوشحالم که می‌توانم به اتاقم برگردم از پله‌ها بالا می‌روم و در تمام این مدت سنگینی نگاهی را حس می‌کنم اما به عقب برنمی‌گردم... .
***
دو روز از دیدن آن تیله‌های مشکی می‌گذرد و من هنوز دلشوره دارم، انگار قرار است اتفاقی بی‌افتد و من بی‌خبرم.
مثل هرروز غذا می‌پزم خانه را مرتب می‌کنم و در جواب نسرین تنها سر تکان می‌دهم.
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که زندگی عادی چگونه است؟ این روزها بدبختی طوری برایم تکرار شده که عادت کردم
به شنیدن حرف زور این به ظاهر هم خون‌ها و گریه کردن برایم شده عادت، انگار قرص باشید و من مریض که هرروز سه بار باید بخورم و بگریم بر‌آنچه که نمونه آثارش همین رد خراش‌های گونه‌ام است.
می‌نشینم لبه تخت، کاش این اتاق پنجره داشت شاید نوری می‌آمد و تاریکی‌اش را می‌برد ولی ندارد و این غصه کوچک کم‌کم برایم عقده می‌شود به طوری که به خانه‌های بی‌سقف که می‌توان آسمان را دید حسرت بخورم!

شام را روی میز می‌چینم نسرین مشغول صحبت با تلفن است و منتظر عموست.
از همان راه که آمدم برمی‌گردم، به آشپزخانه می‌روم و مقداری برای خودم از قابلمه قرمز رنگ غذا می‌کشم و درحالی که از پنجره آسمان تاریک و بی‌ستاره را نگاه می‌کنم می‌خورم.
طولش نمی‌دهم ظرف را می‌شورم و می‌روم به اتاقم، خسته‌ام بسیار خسته و طولی نمی‌کشد که چشمانم بسته می‌شود.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
صدای پا می‌آید انگار کسی از قصد پا بکوبد، چشم‌هایم کمی باز می‌شود و لحظه‌ای بعد در اتاق چنان باز شده که اتاق می‌لرزد، انگار زلزله آمده باشد!
عمو در قالب در پدیدار می‌شود چشم‌هایش کاسه خون است و انگار درحال خود نیست تعادل ندارد و طنابی کلفت در دست‌اش است!
نمی‌دانم چه شده تنها سریع از جا بلند می‌شوم، پشت عمو نسرین نزدیک می‌شود.
- چی شده؟
در کمال ناباوری‌ام عمو نسرین را محکم هول می‌دهد و به سمتم می‌آید. ترسیده‌ام و مدام همان حرف نسرین را تکرار می‌کنم اما عمو انگار کر و لال شده من را زیر بار مشت و لگد می‌گیرد.
پرت می‌شوم آن طرف اتاق و روی زمین می‌افتم از گوشه لبم از بالای سرم خون می‌ریزد!
دست‌هایم را که از درد می‌لرزند روی زمین می‌گذارم و بلند می‌شوم. به چشم‌های عمو نگاه می‌کنم و این‌بار چنان مرا می‌زند که دنیا دور سرم می‌گردد و بی‌هوش می‌شوم.

در یک باغم بزرگ است اما انگار پاییز باشد هیچ درختی برگ بر شاخه ندارد و همه جا تاریک است.
تنها روشنایی نور ماه است و بس. در این میان انگار انسانی به سمتم می‌آید مدام پلک می‌زنم که ببینم چه کسیست. اما سایه غیب می‌شود و ناگهان زیر پایم خالی می‌شود انگار در دره‌ای می‌افتم و این میان یادم می‌آید عمو مرا زد، و من بی‌هوش شدم و یعنی این تنها یک خواب است!
***
چشم‌ باز می‌کنم همان طناب که کمی خون رویش است به دورم پیچیده شده و انگار در صندلی عقب ماشینی‌ام.
دقت که می‌کنم می‌فهمم ماشین عموست و مردی که رانندگی می‌کند هم خود او.
کمی به خودم بیشتر نگاه می‌کنم، پالتو طوسی رنگم به تنم است و روسری مشکی‌ام برسرم.
- کجا می‌ریم؟
سه بار می‌پرسم و جوابی نمی‌دهد تنها صدای آهنگ را زیاد می‌کند.
طعم خون را در دهانم حس می‌کنم، حواسم سر جایش نیست و طول می‌کشد تا اتفاقات گذشته یادم بیاید.
هرچه بیشتر فکر می‌کنم نمی‌توانم بفهمم دلیل این کار عمو چیست، اشتباهی کردم و خودم نمی‌دانم؟
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
تلفنش زنگ می‌خورد، صدای آهنگ را کم می‌کند و جواب می‌دهد.
- چیه؟ شمایید؟
ببخشید نشناختم... نه نه پول رو امشب میدم فقط بی‌خیال خونه بشید... آره همون دختره... خودتون می‌خواینش؟ من میرم ویلای صدر منتظر می‌مونم... پس اگه پولم شد قبوله باشه حله... .
آرام صحبت می‌کند ولی من همه را به سختی می‌شنوم، نمی‌دانم شاید باز قم*ار کرده یا نتیجه قرض‌هاییست که برای خرید موادهایش و ولخرجی گرفته.
هرچه که هست، می‌دانم امشب قرار است همه چیز برایم بدتر از قبل شود... .

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که ماشین می‌ایستد به بیرون که نگاه می‌کنم عمارتی بزرگ و سفید رنگ را می‌بینم که ده برابر خانه‌مان است!
می‌نشینم و دوباره دقت می‌کنم وارد حیاطش که بیشتر شبیه باغی است شدیم، همه جا پر از چراغ است و در تاریکی شب انگار کنار ماه توقف کردیم.
قبل از اینکه فرصت کنم بیشتر کنجکاوی کنم عمو در را باز می‌کند و دستم را می‌کشد، درحالی که سعی می‌کنم زمین نخورم پیاده می‌شود.
- فکر فرار به سرت بزنه میدم همین گرگ‌ها دخلت رو بیارن.
به محل نگاهش که دو سگ بزرگ به زنجیر بسته شدند نگاه می‌کنم و آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم.
دست‌هایم را باز می‌کنم و مچم را چنان می‌گیرد که اگر هم از سگ‌ها نمی‌ترسیدم باز نمی‌توانستم فرار کنم.
کمی که من را می‌کشاند و به در ویلا نزدیک‌تر می‌شویم از سختی راه رفتن می‌فهمم کفش‌های خودم پایم نیست!
و کفش‌های سفید رنگ نسرین که برعکس باقی کفش‌هایش پاشنه‌های متوسطی دارند پایم است. کمی بعد، عمو می‌ایستد و من هم پشت سرش متوقف می‌شوم.
روبه‌روی دری بزرگ خاکستری رنگ و شیک ایستاده‌ایم، عمو زنگ را می‌فشارد و به ثانیه نشده مردی که از عمو پیرتر و لباس‌هایش بهتر است در را تا نیمه باز می‌کند.
- زود رسیدین، باید یه نیم ساعتی منتظر باشین.
عمو سری تکان می‌دهد و مرد در را کامل باز می‌کند، چشم‌هایم از تعجب چهارتا می‌شود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین