***
«راوی»
پا روی پا انداخته و سیگاری را به صورت بچهگانه در جا سیگاری فشار میدهد که ناگهان در باز میشود و از جا میپرد.
زنی قدبلند با لباسی تماماً سیاه رنگ وارد اتاق میشود و در را محکم میبندد، سپس اخم به ابرو میآورد و زل میزند به دختر جوانی که جایش را گرفته و دست به وسایلش برده.
- این چندمین باره رزا؟
صدایش محکم و رساست و حتی انگار کمی اتاق را میلرزاند!
رزا دست در موهای کوتاه و مشکی رنگش که پایینهایش را ناشیانه فندقی کرده میکند و سرش را پایین میاندازد.
- چهارمین بار؟
زن نفسش را با کمی حرص بیرون میدهد و بعد درحالی که به میز نزدیک میشود میگوید:
- من سرم خیلی شلوغه خودت که خبر داری؟ پس زودتر برو پیش بقیه شنیدن قرار عصر امروز دوباره مسابقه برگزار بشه!
رزا که این حرف را میشنود چشمهای مشکیاش برقی میزند و قبل از اینکه حرف دیگری شنیده یا بزند با سرعت بسیار به طرف در اتاق میرود اما در لحظه آخر درحالی که نصف بدنش بیرون است سرش را داخل میکند.
- برای سیگار و بیاجازه وارد شدنم معذرت میخوام سارا... .
سارا سری تکان میدهد و رزا میرود.
روی صندلی پشت میز مینشینند، در دل خدا را شکر میکند که کلید کشو میز را جا نگذاشته، رزا کوچکتر از آن است که از بعضی اتفاقات خبردار شود.
تک نگاهی به سیگار خاموش میاندازد و بعد با کلید کشو را باز میکند اولین عکسی که پشت به تصویرش درون آن است را برمیدارد.
عکس از پنجره خانهای گرفته شده که بیشترش را پرده پوشانده اما آن مقدار باقی مانده دختری را نشان میدهد که روی زمین نشسته و از گونههایش خون میریزد و جز آن تنها کفشهای مشکی رنگی در گوشه تصویر دیده میشود.
لبخندی تلخ میزند، عکس را مچاله میکند و گوشهای از میز میگذارد.
برایش سخت است بسیار سخت... .