جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهاننده] اثر «PardisHP کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط PardisHP با نام [رهاننده] اثر «PardisHP کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 603 بازدید, 14 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهاننده] اثر «PardisHP کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
همه جا جز وسط سالن تقریباً تاریک است!
و صدای آهنگی که نمی‌دانم خواننده‌اش چه می‌گوید بلند به گوش می‌رسد. سالن پر است از دختران پسران، مردان و زنانی که لباس‌هایشان نشان از ثروت‌شان و رفتار بیشترشان نشان از م*س*ت بودن‌شان می‌دهد!
عده‌ای می‌رقصند و عده‌ای می‌خندند عده‌ای هم تنها حرف می‌زنند و... .
عمو دوباره مرا به دنبال خود به گوشه‌ای از سالن که نزدیک میزی در از انواع نوشیدنی‌هاست می‌برد به دیوار تکیه‌ام می‌دهد و چنان اخمی می‌کند که می‌دانم اگر حرف بزنم خواهم مرد!
به صندلی که کمی آن‌طرف‌تر است اشاره می‌کند می‌روم و رویش می‌نشینم و عمو درحالی که با لبخند به طرف مردی که انگار می‌شناسدش می‌رود مرا ترک می‌کند، اما نه تنها بلکه با گل سری طلایی رنگ و مروارید دار که چندثانیه پیش به دستم داده!
چنددقیقه‌ای به اطراف نگاه می‌کنم، من بین این همه غریبه چه می‌کنم؟
شدم بی‌کَس و کاری که دوستدارانش حتی به خوابش نمی‌آیند و حتماً آن بالا جایی بالای ابرها من را فراموش کردند.
پدر، مادر در کمتر از پنج سال برایم شده آشناترین کلمه که شنیده نشدن‌اش در این گوش‌های همیشه منتظر آن‌ها را غریبه کرده.
چند وقت است در آینه نگاه نکردم؟
چند وقت است دیگر به آینده فکر نمی‌کنم؟
و چند وقت است که دیگر تکرار افکار غم‌بارم برایم عادت شده؟!
من تنها میان انسان‌ها برروی صندلی‌ای که قیمتش از تمام دارایی‌هایم بیشتر است، در مهمانی‌ای که اکثر مهمان‌هایش بی‌دغدغه، آسوده و عاری از غصه‌ها می‌خوانند و می‌رقصند گیر افتادم.
تناقضی بسیار میان من و این جماعت است.
تناقضی از زمین تا آسمان... .
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
***
«راوی»

کتاب‌خانه با آن قفسه‌های چوبی و زیبایش، کتاب‌های رنگارنگ‌اش و پنجره بزرگ‌اش حالا تنها یک مهمان دارد و آن دختریست با چشمانی به سیاهی شب که هودی مشکی رنگی به تن کرده و روی زمین کتاب‌خانه دراز کشیده پاهایش را روی یکی از قفسه‌ها گذاشته و کتاب‌ چگونه شاد باشیم را می‌خواند!
و هر از گاه با خواندن بخشی قهقهه می‌زند.
رزا که اتاقش تنها یک اتاق با کتاب‌خانه فاصله دارد، نمی‌تواند روی ترجمه جدیدترین متنی که پیدا کرده تمرکز کند و به همین دلیل به کتاب‌خانه رفته و درش را مانند فیلی بزرگ که دروازه شهری را بشکند باز می‌کند!
- وید بس کن!
و ویدا که علاقه دارد همه او را وید صدا کنند برعکس قهقهه‌هایش امروز اصلاً و ابداً اعصاب ندارد و حرف رزا را بی‌جواب رد می‌کند و صفحه کتاب را ورق می‌زند.
رزا از بی‌خیالی‌های همیشگی‌ ویدا خسته است، البته همیشه به او حق می‌دهد.
مادرش روبه‌روی چشمانش به دست پدرش به قتل رسیده و بعد او مانده و برادر کوچکش که دو سه ماه بیشتر نداشته!
و کاش می‌توانست پیش برادر کوچکش بماند اما نشد، پدرش او را نخواست برادرش را برداشت رفت و او ماند و عمه پیرش که چنان با حرف‌هایش درمورد مادر بی‌گناه او عذابش می‌داد که حالا ویدا مدت‌هاست بی‌اراده می‌خندد و آن‌قدر اعصابش ضعیف شده و روحیه‌اش خراب است که جلسات هرروزه‌اش با پزشک بی‌تأثیر بوده.
رزا روی یکی از مبل‌های راحتی قرمز رنگ که یک دو نفره و یک تک نفره‌اش در کتاب‌خانه قرار دارد می‌نشیند.
- وید... می‌دونم زندگی سخته ولی ما تا این‌جا اومدیم پس بقیه‌اش هم می‌تونیم بگذرونیم... .
رزا سکوت می‌کند و نمی‌داند ویدا که حرفش را شنیده حالا درگیر است با بغضی که سعی دارد گریه شود.
کمی آن طرف‌تر سارا درحالی که پالتو مشکی رنگ و زیبایش را پوشیده روبه پیرزنی که چروک‌های روی صورتش نشان از سن بالایش می‌دهد ایستاده.
- مادر بزرگ ممنون میشم یکی از اتاق‌های طبقه دوم رو برای دختر جدیدمون حاضر کنید.
زن پیر که در واقع هیچ نسبتی با سارا ندارد لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد. سارا هم مقداری از موهای مشکی‌اش را که جلو آمده پشت گوش می‌زند و شال گردن‌اش را دور گردن می‌پیچد و می‌رود.
پیرزن که سارا را چون نوه و دخترش که از بخت بد روزگار زود از دستشان داده می‌پندارد هربار که او با مهربانی مادر بزرگ صدایش می‌کند قلب‌اش از شادمانی می‌گرید!
و سارا که این را فهمیده سال‌هاست او را مادر بزرگ صدا کرده و مادر بزرگ مهربان خود می‌داند.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
***
چشم‌هایم را با احساسی بد باز می‌کنم، به محض بازکردن‌شان متوجه دو مردی که روبه‌رویم ایستادند و دستی که چانه‌ام را گرفته و سعی می‌کند سرم را از آن حالت خمیده و خواب رفته بلند کند می‌شوم.
سعی می‌کنم تکان بخورم اما انگار از سرما یا شاید هم ترس بدنم فلج شده باشم نمی‌توانم و مرد سرم را بلند می‌کند و روبه‌روی خود می‌گیرد.
بیشتر موهایش سفید است و چشم‌های سبزش وحشتناک پشتش هم فردی ایستاده که از لباس و ظاهرش به نظر نوچه می‌آید تا دوست!
بدنم دوباره گرم می‌شود و نفسم بالا می‌آید، سرم را سریع عقب می‌کشم و از جا بلند می‌شوم.
چشم می‌چرخانم تا عمو را پیدا کنم ولی انگار نیست!
مرد با یک دست گردنم را می‌گیرد و من را به خودش نزدیک می‌کند و آرام در گوشم می‌گوید:
- دنبال عموت می‌گردی؟ همون که داره دور سالن می‌چرخه به هر مایه‌ داری رسید میگه می‌خواد کلفتش رو بفروشه؟!
می‌گوید، گردنم را رها می‌کند و من روی زمین می‌نشینم.
بغض راه نفسم را که تاکنون با دست‌های آن مرد بسته بوده بسته‌تر می‌کند.
محبت، مهربانی، خانواده... هیچکدام در وجود مردی که عمو صدایش می‌کردم و قسم می‌خورم دیگر این‌گونه صدایش نکنم، وجود ندارد.
قورت می‌دهم بغضم را، زیرا می‌دانم حال وقت گریه کردن نیست شاید زمانی دیگر در تنهایی در جایی که مردم ضعیف‌ام نشمارند.
به سختی بلند می‌شوم و روی صندلی می‌نشینم، عمو که یک دستش لیوان است و دیگری دلار می‌ایستد کنار صندلی و رو به مردان می‌کند.
- خریدارین؟!
مرد به نشانه تایید پلک می‌زند و حالا چشم‌های سبزش از قبل ترسناک‌تر است.
عمو کمی می‌نوشد و جواب می‌دهد:
- چقدر؟!
مرد دوباره نگاهی به صورتم می‌کند و من سریع سرم را پایین می‌اندازم.
- شاید ... میلیون، اسمش چیه؟
عمو که مبلغ را شنیده هول می‌شود و برعکس بار قبل سریع پاسخ می‌دهد:
- ره... رهاست، البته اسم شناسنامش آینه شما هرچی دوست دارید صداش کنید.
دیگر صدایی نمی‌شنوم، می‌بینم که عمو با مرد دست می‌دهد، می‌خندد و خوشحال است که از شر طلبکار و نان خور اضافی باهم خلاص شده و با یک تیر دو نشان می‌زند.
نوچه مرد جلو می‌آید دست‌هایم را می‌گیرد تا بلندم کند تلاش می‌کنم، جیغ می‌کشم و اما هیچکس انگار گوش ندارد!
پرده‌ای از اشک روی چشمانم را می‌گیرد و همین موقع است که از پشت دستان مرد که در دستان عموست مردی جوان را می‌بینم با کت و شلواری مشکی رنگ که به این‌طرف می‌آید و دستان عمو و مرد را از هم جدا می‌کند!
انگار فرشته‌ای سیاه پوش باشد، که تقدیرش نجات من است!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
با علامت مرد چشم سبز نوچه‌اش دست از سرم برمی‌دارد، مرد سیاه پوش با دستش عدد دو را نشان می‌دهد.
- من دوبرابر میدم!
همه‌ی امید‌هایم نقش بر آب می‌شوند، خیره به چشم‌های مرد جوان می‌شود.
چشم‌هایش سیاه است مطلق درونش هم چیزی نیست، شاید هم من نمی‌بینم. موهایش هم به همان رنگ است و در پشت‌اش گیس شده.
عمو نگاهش را بین دو مرد رد و بدل می‌کند و مرد چشم سبز با کمی اعصبانیت که سعی در پنهان کردنش دارد می‌گوید:
- ارزونی خودت... .
و بعد نگاهی تحقیر آمیز به من انداخته و می‌رود.
مرد جوان چنددقیقه‌ای می‌رود و بعد با یک کوله سیاه برمی‌گردد، کوله را بی‌هیچ حرفی به سمت عمو پرتاب می‌کند.
عمو هم چیزی نمی‌گوید اما از برق چشم‌هایش موقع باز کردن کوله می‌توان فهمید برق، برق پول است!
- دنبالم بیا.
و من بی‌هیچ حرفی، بی‌هیچ تلاشی، تقدیر و سرنوشت شوم خود را می‌پذیرم و آخرین نگاه را به عموی م*س*تم که تمام حواسش تنها به پول هاست می‌کنم.
به طرف دری که با در ورودی فرق دارد و فکر کنم در ورود به پارکینگ پشتی است خارج می‌شویم.
جلوتر از من راه می‌رود و روبه‌روی ماشینی توقف می‌کند، ماشین مشکی‌ست و از آن‌جا که تاکنون مثل‌اش ندیده‌ام و بسیار زیباست می‌فهمم که باید بسیار هم گران قیمت باشد.
هوا سرد است، صبر نمی‌کنم می‌روم به سمت در عقب و در را باز می‌کنم تا بنشینم.
- جلو بشین.
صدایش در سکوت و سرما می‌پیچد و من چاره‌ای ندارم جز اطاعت.
می‌نشینم و ثانیه‌ای بعد او هم سوار می‌شود، بی‌آنکه حرفی بزند ماشین را روشن می‌کند و از ویلا خارج می‌شویم.
به جادهاصلی که می‌رسیم درحالی که یک موسیقی بی‌کلام گذاشته، سرعت ماشین را هم بیشتر از قبل می‌کند.
- دیگه داشتم خفه می‌شدم.
این را می‌گوید به طرفش برمی‌گردم، یک دکمه پیراهنش را باز می‌کند و بعد دست در پشت یقه‌اش کرده و گیس بلندش را که شاید تا کمرش هم می‌رسد بیرون می‌آورد.
بعد نفسی عمیق می‌کشد و لبخندی می‌زند، تک نگاهی به من می‌کند که مانند آهن به صندلی که آهن‌ربا باشد چسبیده‌ام.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
- اوه، داشت یادم می‌رفت.
دستش را به طرف چانه‌اش می‌برد، اول فکر می‌کنم می‌خواهد چانه‌اش را بخاراند اما بعد تکه‌ای از پوستش را می‌کند!
طول می‌کشد تا ذهنم آن‌چه دیده را بررسی کنه و بفهمد این پوستش نیست و در واقع انگار ماسکی برصورت‌اش است.
ماسک را کم‌کم جدا می‌کند و به صندلی عقب می‌اندازد.
خیره می‌شوم به صورت‌اش باورم نمی‌شود!
نمی‌دانم سی سال دارد یا نه اما می‌دانم او قطعاً یک زن است!
چهره‌اش بسیار زیباتر از آن ماسک مردانه است. چشم‌ها چشم‌های قبلی است اما احساس می‌کنم حالا درونش را می‌بینم برقی از شادی و نشاط درونش است.
درحالی که آرام می‌خندد دانه‌دانه از ماشین‌ها سبقت می‌گیرد و گاهی نگاهم می‌کند.
نمی‌دانم چنددقیقه می‌گذرد که دوباره حرف می‌زند.
- خب رها، امیدوارم از این اتفاقات خیلی ناراحت نشده باشی. بعضی وقت‌ها باید کمی از دارایی‌هات خرج کنی و پول تنها دارایی انسان نیست، یکیش همین امید و اشک و شادیه.
آرام سر تکان می‌دهد، حالا تنها یک سوال ذهنم را مشغول می‌کند.
- کجا میریم؟!
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین