- Apr
- 2,827
- 23,697
- مدالها
- 8
همه جا جز وسط سالن تقریباً تاریک است!
و صدای آهنگی که نمیدانم خوانندهاش چه میگوید بلند به گوش میرسد. سالن پر است از دختران پسران، مردان و زنانی که لباسهایشان نشان از ثروتشان و رفتار بیشترشان نشان از م*س*ت بودنشان میدهد!
عدهای میرقصند و عدهای میخندند عدهای هم تنها حرف میزنند و... .
عمو دوباره مرا به دنبال خود به گوشهای از سالن که نزدیک میزی در از انواع نوشیدنیهاست میبرد به دیوار تکیهام میدهد و چنان اخمی میکند که میدانم اگر حرف بزنم خواهم مرد!
به صندلی که کمی آنطرفتر است اشاره میکند میروم و رویش مینشینم و عمو درحالی که با لبخند به طرف مردی که انگار میشناسدش میرود مرا ترک میکند، اما نه تنها بلکه با گل سری طلایی رنگ و مروارید دار که چندثانیه پیش به دستم داده!
چنددقیقهای به اطراف نگاه میکنم، من بین این همه غریبه چه میکنم؟
شدم بیکَس و کاری که دوستدارانش حتی به خوابش نمیآیند و حتماً آن بالا جایی بالای ابرها من را فراموش کردند.
پدر، مادر در کمتر از پنج سال برایم شده آشناترین کلمه که شنیده نشدناش در این گوشهای همیشه منتظر آنها را غریبه کرده.
چند وقت است در آینه نگاه نکردم؟
چند وقت است دیگر به آینده فکر نمیکنم؟
و چند وقت است که دیگر تکرار افکار غمبارم برایم عادت شده؟!
من تنها میان انسانها برروی صندلیای که قیمتش از تمام داراییهایم بیشتر است، در مهمانیای که اکثر مهمانهایش بیدغدغه، آسوده و عاری از غصهها میخوانند و میرقصند گیر افتادم.
تناقضی بسیار میان من و این جماعت است.
تناقضی از زمین تا آسمان... .
و صدای آهنگی که نمیدانم خوانندهاش چه میگوید بلند به گوش میرسد. سالن پر است از دختران پسران، مردان و زنانی که لباسهایشان نشان از ثروتشان و رفتار بیشترشان نشان از م*س*ت بودنشان میدهد!
عدهای میرقصند و عدهای میخندند عدهای هم تنها حرف میزنند و... .
عمو دوباره مرا به دنبال خود به گوشهای از سالن که نزدیک میزی در از انواع نوشیدنیهاست میبرد به دیوار تکیهام میدهد و چنان اخمی میکند که میدانم اگر حرف بزنم خواهم مرد!
به صندلی که کمی آنطرفتر است اشاره میکند میروم و رویش مینشینم و عمو درحالی که با لبخند به طرف مردی که انگار میشناسدش میرود مرا ترک میکند، اما نه تنها بلکه با گل سری طلایی رنگ و مروارید دار که چندثانیه پیش به دستم داده!
چنددقیقهای به اطراف نگاه میکنم، من بین این همه غریبه چه میکنم؟
شدم بیکَس و کاری که دوستدارانش حتی به خوابش نمیآیند و حتماً آن بالا جایی بالای ابرها من را فراموش کردند.
پدر، مادر در کمتر از پنج سال برایم شده آشناترین کلمه که شنیده نشدناش در این گوشهای همیشه منتظر آنها را غریبه کرده.
چند وقت است در آینه نگاه نکردم؟
چند وقت است دیگر به آینده فکر نمیکنم؟
و چند وقت است که دیگر تکرار افکار غمبارم برایم عادت شده؟!
من تنها میان انسانها برروی صندلیای که قیمتش از تمام داراییهایم بیشتر است، در مهمانیای که اکثر مهمانهایش بیدغدغه، آسوده و عاری از غصهها میخوانند و میرقصند گیر افتادم.
تناقضی بسیار میان من و این جماعت است.
تناقضی از زمین تا آسمان... .