جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [ روح‌ ] اثر «یسنا ارشد رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط YASNA.B با نام [ روح‌ ] اثر «یسنا ارشد رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 539 بازدید, 9 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [ روح‌ ] اثر «یسنا ارشد رمان بوک»
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
Picsart_23-01-17_21-52-15-090.jpg
عنوان: روح
نویسنده: یسنا
ژانر: تخیلی، فانتزی، طنز
ویراستار: Hosna.A
کپیست: VISHAR
خلاصه: دیگر آخر خط است؛ روحی که فکر می‌کردی افسانه است، از تو جدا خواهد شد و تو را با تصورات ماورایی‌ات تنها خواهد گذاشت.
دیگر آخر خط است... تو در این اجتماع، بدجور گول خوردی و حالا، دیگر وقت جبران نیست.
مردم، به فکر تو نبودند.
حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ
و نه! باید بگویم، انا الله و انا الیه راجعون... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,760
32,217
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-


درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


قوانین تاپیک داستان کوتاه

داستان کوتاه چیست؟


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.


مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.


شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»


پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.

«درخواست جلد»


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»


بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.

«درخواست نقد شورا»


پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.

«درخواست تگ»


توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.

«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
سخن نویسنده:
از آن جایی که من قوه تخیل بالایی ندارم و صرفا ذهنی مریض از خدای تعالی هدیه گرفتم، و البته به من ربط ندارد، این مشکل جسم من است نه من که روحی بدبختم، آینده جسمم را به صورت داستانکی خیلی خیلی کوتاه خواهم نوشت تا از شفای من قطع امید کنید.
با عرض خسته نباشید
روح جسم یسنا
با تشکر از نَفْس اماره و لوامه که به من در نوشتن این اثر، یاری نمودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
بگذارید قبل از اینکه آینده را نشان دهم، شما را با گذشته جسمم آشنا کنم.
دوران نوزادی که دوران خاصی نیست، از یک سالگی تا سه سالگی هم که دوران عجیب و غریبی نبود.
اگر همین‌گونه جلو بروم می‌بینیم که به کل جسم من که یسنا نام دارد، فقط اکسیژن هدر می‌داده و در این چند سال زندگی‌اش آدم خاص و مهمی نبوده‌است.
هرچند حالا که همه چیز تمام شده و من باید به همان‌جایی که آمدم برگردم و نتیجه اعمال جسمم را ببینم و درحالی که می‌توانستم جسمم را ادب کنم که کمی بهتر رفتار کند، خودم را بدبخت کرده‌ام و شاید فقط بتوانم گوشه‌ای از گوشه‌های برزخ خانه‌ای برای خودم بنا کنم.
یادم است که اوایل زندگی‌ام و آمدنم به زمین، من و نفس لوامه دوست بودیم. نفس لوامه مدام به من می‌گفت که جسمم را راهنمایی کنم و او را از اماره دور کنم، بعدها خودم نتیجه بدی خواهم دید.
لوامه نفس خوبی بود، امید دارم که در آنجایی که می‌خواهم بروم او را ببینم.
از قدیم ایام لوامه با اماره دشمن بود.
البته وجود لوامه آنقدر پاک است که کینه ای درونش نیست.
البتهِ دوم! از آنجایی که واقعا اماره همان شیطان است به لوامه حق می‌دهم که با آن وجود زلال با اماره دشمن باشد. اماره همانی‌است که من و وجدانم را بدبخت کرد.
به وجودم که نگاه می‌کنم، می‌بینم که جسمم را می‌توانستم بهتر از اماره دور کنم.
ولی دیگر نمی‌شود و تمام چشم‌و امیدم به نیمه‌ای‌است که نیکی درونش جا دارد.
باقی قصه باشد برای بعد، باید لباس‌هایم را بشویم، جناب عزرائیل فردا می‌آید اینجا تا با هم به دادگاه برویم و من تکلیفم مشخص شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
در خانه را می‌زنند، در را که باز می‌کنم نامه ای از نفس مطمئنه می‌بینم.
به آرامی در را می‌بندم و پاکت را باز می‌کنم.
«هنوزم وقت هست که با من رفیق شی‌ها!»
می‌خندم. در تمام این سال ها که من خودم را نابود می‌کردم نفس مطمئنه مدام خودش را جلو می‌کشید و نصیحت می‌کرد.
من هم می‌خندیدم و می‌رفتم تا اماره را ببینم. البته دور از چشم لوامه.
اگر می‌فهمید چشم هایم را در می‌آورد و می‌رفت و به وجدانم می‌گفت که از من طلاق بگیرد.
نامه را روی میز پرت می‌کنم و دوباره شروع به نوشتن می‌کنم:
- اماره مدام من را از جسمم دور می‌کرد و می‌گفت به آن نیازی نیست. آنقدر دور شدم که دیگر جسمم را گم کردم و پیدایش نکردم.
تا همین چند روز پیش که دیدمش؛ سیاه سیاه شده بودم و او، سردتر از همیشه به من خیره شده بود.
می‌گفت خسته شده و می‌خواهد از من طلاق بگیرد.
هرچقدر التماس کردم جوابم را نداد و روی حرف خودش پافشاری کرد.
من هم غمگین به عزرائیل زنگ زدم و گفتم آماده‌ام. دیگر حوصله ماندن ندارم و با او کنار نمی‌آیم.
او هم انگار پوزخند زد و می‌دانم در دلش گفت:
- او باید این حرف ها را بگوید نه تو!
ولی فقط گفت:
- باشه.
همسر من آدم بدی نبود، وقتی به خواستگاری اش رفتم سفید سفید بود و مشخص بود وجودش گرمِ گرم است.
از هم خوشمان آمد و او بله گفت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
با عقد من و وجدان نوزادی متولد شد که می‌دانستیم باید روح و وجدان سالم و تندرست زندگی کنند تا او بزرگ شود.
من روزهای اول سعی می‌کردم به خودم برسم و سعی کنم وجدانم را آزار ندهم.
با هر اشکی که وجدان می‌ریخت و هر لبخندی که می‌زد، نوزاد بیشتر بزرگ می‌شد.
کم کم متوجه شدم یک جای کار عجیب است، ولی توجه‌ای نکردم.
من و وجدان به آرامی ساختمان وجودی یسنا را می‌ساختیم. او هنوز بچه بود، نمی‌دانست من، وجود دارم و باید کمکم کند تا رشد کنم.
البته، تا مدتی... اولین روزی که اماره را دیدم خوش‌تیپ کرده بود و آمده بود تا من را ببیند.
بوی تند سیگار را می‌توانستم از دور بفهمم، لعنتی! آنقدر خوشتیپ کرده بود که نفهمیدم کیست. به همین راحتی گول خوردم.
وجدانم را صدا زدم و گفتم چای بیاورد.
عصبی بود، اشاره کرد که به آشپزخانه بروم.
گفتم:
- چی شده؟
اخم کرد:
- چرا راه به راه و بدون اجازه من مهمون دعوت می‌کنی؟
این اولین بار بود که عصبانیت او را می‌دیدم.
بعدها فهمیدم چرا پای اماره به خانه زیبایمان باز شده و همه چیز را بهم ریخته است.
***
جناب عزرائیل را تا به حال ندیده بودم.
گفته بود که امروز می‌آید.
در را باز کردم. مردی با ابهت و با پیراهنی سرمه ای و ریش هایی که کمی بلند بود پشت در ایستاده بود. گفتم:
- از دیدنت خوشبختم.
مرد اخم کرد:
- من رانندشونم، سریع سوار ماشین شید.
با ترس چمدانم را در دست گرفتم. راننده داد زد:
- چمدون واسه چیته؟ سوار شو کار داریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
درحالی که با ترس سوار ماشینش می‌شدم، گفتم:
- اگه خودش نیست... من رو کجا می‌برید؟
جواب نداد. سریع سوار ماشین شاسی بلند سیاه شدم.
دوباره گفتم:
- ماشین خودشونه؟
با غضب گفت:
- انتظار نداری که فرشته ارشد هفت آسمون پراید و دوچرخه سوار شه؟ آدما واقعا عجیبن.
- روح... من هنوز تبدیل به یه آدم نشدم.
انگار می‌دانست منظورم چیست، چون با تاسف سر تکان داد. پوزخند زدم.
یک‌دفعه ماشین ترمز گرفت و راننده گفت:
- پیاده شو.
- من راهو بلد نیستم.
توی پیشانی اش کوبید:
- تو روحی؟ تو چی هستی دقیقا؟ حتی شبیه خودتم نیستی. چشماتو ببند جسمتو تصور کن. تمام.
برای اینکه حرص نخورد، همین کار را کردم.
چشم هایم را بستم و سعی کردم تصور کنم.
یک‌دفعه حس کردم روی زمین افتادم و چون روح بودم درد خاصی حس نکردم.
چشم هایم را باز کردم، روی زمین نیفتاده بودم.
خودم را توی اتاقی تاریک دیدم‌. اتاقی که برایم بوی عطر آشنایی داشت.
جلوتر رفتم، خودش بود. آخرین باری که دقیقا و کاملاً او را ملاقات کردم را یادم هست.
صدایی توی گوشم پیچید.
- آریحا...
سرفه کرد. دوباره چشم هایم را بستم.
نباید اینجا می‌ماندم.
***
نمی‌توانستم چیزی که آدم ها حس می‌کنند را حس کنم. من بوی آنجا را حس نمی‌کردم، ولی می‌توانستم تصور کنم که او کجاست.
من او را می‌شناختم، او من بود و من او.
هرچند که مدت ها من، من بودم و او، او و تکاملی میانمان ایجاد نشده بود...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
دوباره چشم هایم را بستم و خودم را توی اتاقی پیدا کردم.
خودش بود؛ ولی شبیه من نبود. می‌توانستم از پشت چشم های بسته‌اش، رنگ قهوه ای چشمانش را تشخیص دهم.
- چقدر بزرگ شدی...
شنید؟ نه نشنید‌. او دیگر روح نداشت. چگونه صدای من را می‌شنید؟
او مدت ها بود که روح نداشت، شاید سالهای طولانی.
- تقصیر من بود.
گوشه ای نشستم و سعی کردم به او نگاه نکنم. گذشته را تصور کردم، گذشته عجیب و غریب او و من را.
- بچه...
نمی‌شنید، چرا اصرار می‌کردم؟ من لج کرده بودم یا او؟
- می‌خوام بعد از چندسال برگردی، و بتونی دوباره لالایی بخونی. ولی من نمی‌تونم. شاید... شاید اگه حواسم بیشتر جمع بود... تقصیر تو نیست. تقصیر منم نیست. نه... اتفاقا تقصیر من بود که گذاشتم رفتم و تو کم کم بی روح شدی.
هیچوقت نفهمیدم چرا از هم دور شدیم.
من هنوز خیلی چیزا رو نمی‌دونم بچه..
تو قرار بود منو رشد بدی، خودت‌ خوردی زمین. اصلا شاید امروز تکلیفمون مشخص شه؛ ولی من نمی‌خوام تو رو آزار بدم. من دوست ندارم و فقط می‌خوام، زندگی کنی.
نمی‌شنید، برای چه کسی حرف می‌زدم؟
شاید هم برای قلب نداشته خودم درد و دل می‌کردم.
- بچه..

***
روی صندلی نشستم؛ آن‌طرف‌تر وجدانی که شباهتی به وجدان نداشت نشسته بود و انگار نه انگار نیمی اتفاقات تقصیر اوست.
اماره کجا بود؟ او هم باید مجازات می‌شد.
تمام بدبختی های من و آن بچه تقصیر او بود.
یک‌دفعه در باز شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
ونلوپه فون شویتز🍫
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
3,023
21,425
مدال‌ها
15
- هَلْ إِلَى مَرَدِّ مِنْ سَبِیْل؟
به من نگاه می‌کند و تکرار می‌کند:
- أَو تَقُولُ حِیْنَ تَرَى الْعَذابَ لَو أَنَّ لِی کَرَّةً فَاَکُونَ مِنَ الُْمحْسِنِیْنَ...
اشکش روی گونه اش می‌ریزد.
- من چیزی توی چمدونی که می‌خوام‌ ببرم ندارم. شاید اگه یک نفر... فقط یک نفر برای باز گردوندن روح من تلاش می‌کرد، من این‌قدر پشیمون نبودم. سه سال پیش بود که حالم بد شد و یک‌دفعه خودم رو توی سیاهی و ابهام دیدم.
می‌خواهم حرف بزنم، نمی‌گذارد:
- هیس! إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا إِنَّا هَدَینَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا
من اختیار داشتم، سالم بودم، یه روح توی بدنم بود که برای خودم بود. ولی نتونستم ازش نگهداری کنم. من اختیار کامل داشتم. من می‌تونستم با هوای نفس مبارزه کنم و نذارم زندگیم، عمرم، وجودم، به اینجا برسه.
نزدیک تر می‌آید و دست من را می‌گیرد.
- من رو ببخش؛ ازت به خوبی نگهداری نکردم. وجدان، هوای نفس، روح و جسم و قلب و هرچی که هست همه باید رشد کنن و شبیه به هم بشن. هرکدوم که ناقص باشه، اون یکیو از بین می‌بره.
من ناقص بودم، تو کامل بودی. تقصیر تو نیست. ولی الان دیگه همه چی تموم شده و راه برگشتی نیست. به خودم که نگاه می‌کنم، حالم بد میشه. یادم نیست کی به دنیا اومدم، فقط می‌دونم باید برگردم به همونجایی که بودم.
صدای قدم هایش برای رفتن و گرفتن حکم را می‌شنوم. نگاهش می‌کنم، چشم هایش می‌خندد. به خودم‌ نگاه می‌کنم، شبیه او شدم و باید به وجودم برگردم تا زندگی کند.
***
اتمام.
بیست و یک دی هزار و چهارصد و یک.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,358
20,976
مدال‌ها
9
1674908676390.png
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین