جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده روح خسته اثر ملیکا سرداری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط |Queen| با نام روح خسته اثر ملیکا سرداری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 742 بازدید, 10 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع روح خسته اثر ملیکا سرداری
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۲۰۷۰۶_۰۱۲۸۰۸.png
نام داستانک: روح خسته
نویسنده: ملیکا سرداری
ژانر: غمگین، عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @MHP
ویراستار: @نیکتوفیلیا
کپیست: @آرشیت
خلاصه: این داستان درباره‌ی روحی خسته است که تمنای رفتن دارد. دیگر خسته شده است از بیماریی که روز‌ به‌ روز بیش‌تر و بدتر می‌شود، می‌رود... ‌. آخر می‌رود و آزاد می‌شود! درست است دل کندن از عزیزان سخت است اما؛ می‌رود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه.png


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.
درخواست جلد
.
.
.

راه‌تان همواره سبز و هموار
مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
مقدمه: می‌خواهم برم در یک روز بارانی!
روحم خسته شده است و دیگر تاب تحمل این زندگی را ندارد. دیگر نمی‌تواند با درد و رنج این زندگی بسازد. نه... نمی‌تواند! می‌رود در یک روز بارانی تن بی‌جان خود را به خاک می‌سپارد و روح خسته را آزاد می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
روی تخت سفید بیمارستان دراز کشیده بود و یک سِرُم به او وصل بود. امروز خیلی خوش‌حال بود چون قرار بود دخترک کوچکش به دیدنش بیاید. بسیار دخترکش را دوست داشت و برای هر بار دیدنش لحظه شماری می کرد‌. امروز هم یکی از آن روزها بود که با اشتیاق به در قهوه‌ای اتاقِ بیمارستان نگاه می‌کرد تا باز شود و دخترکش بدو‌ بدو به سمت او بیاید و در بغلش بپرد و ورجه وورجه کند. انتظارش طولی نکشید و بعد یک ساعت چشم انتظار بودن در باز شد دخترک کوچکش با یک لباس سرهم صورتی که همراه با آن موهایش را خرگوشی بسته بود تند وارد اتاق شد با خوشحالی گفت:
- مامانی!
مادرش که اسمش طناز بود با خوشحالی گفت:
- جانِ مامان؟
با تمام شدن این حرفِ طناز؛ دخترکش که عسل نام داشت به او رسید و در آغوشش پرید. طناز چنان کودکش را در آغوشش فشار می‌داد انگار یک سال است او را ندیده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد کلی شیطونی کردن و بازی با دخترش او را آرام کنار خود نشاند و دست بر سرش کشید. گفت:
- عسلِ مامان، بابات کجاست؟
عسل با صدای بچگانه‌اش گفت:
- بابایی من رو گذاشت رفت تا کارهاش رو انجام بده گفت میام.
طناز بوسه ریزی روی صورت عسل زد و به ادامه‌ی بازیشان پرداختند. درست است درد داشت ولی دوست نداشت حتی یک لحظه هم بودن با دخترکش را از دست بدهد. بعد چند ساعت در باز شد و قامت همسر طناز در چهارچوب در نمایان شد. طناز در دلش آشوب برپا شد خدا می‌داند چه‌قدر چشم انتظار دیدنش را داشت. داریوش جلو آمد و سلام کرد طناز متقابل گفت:
- خوش اومدی. قدم رنجه فرمودی.
هم با شوخی حرفش را گفت هم با طعنه. واقعاً دلش برای داریوش تنگ شده بود. داریوش هم گرفت که منظور طناز چیست برای همین خندید و گفت:
- خانمم، من رو عفو کنید. کلی کار تو شرکت داشتم.
طناز اشکالی نداردی زیر لب گفت و به کنار تخت که صندلی بود اشاره کرد گفت:
- بیا بشین ببینم چی‌کار‌ها کردی.
داریوش با لبخند کنار همسرش نشست و کلی حرف زدند. از تمام اتفاقاتی که در اثر نبودن طناز افتاد بود حرف زد کلی ابراز دلتنگی کرد و دیگر چون ساعت ملاقات تمام شده بود دخترکش را برداشت و به همسرش گفت:
- فردا بازم میام نگران نباش استراحت کن عزیزم.
درست است دل کندن از همسر و فرزندش سخت است اما با هر سختی که داشت قبول کرد بعد رفتن داریوش و دخترش طناز به سقف سفید اتاق بیمارستان نگاه کرد و کم‌کم به خواب فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
با احساس این‌که کسی دارد سِرُمش را عوض می‌کند از خواب بیدار شد. چشمانش را باز کرد اولین چیزی که با باز کردن چشمش دید بازم هم سقف سفید اتاق بیمارستان بود. باز هم همان جای تکراری! بعد تعویض سرم پرستار رو به طناز کرد و گفت:
- فردا عمل میشی نترس. با‌موفقیت شاید همراه بشه. نمی‌خوام ناامیدت کنم اما سرطان خیلی سخته.
پرستار سرش را پایین انداخت و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت. طناز لبخند تلخی زد می‌دانست سرنوشت او در این‌جا پایان می‌یابد، هیچ ترسی نداشت به خاطر سِرُم تازه‌ای که بهش وصل بود. باز خوابش برد ولی این‌بار با‌لبخندی تلخ خوابید و در رویایی عجیب فرو رفت در خواب دید پیراهن سفیدی بر تن دارد. پیراهنش سرتاسر گل‌دوزی شده بود با نخی سفید... . گل‌های زیبایی که روی لباس طرح شده بود. واقعاً زیبا بود! از روی چمن‌های سبز رنگ برخواست به روبه رویش نگاه کرد. در یک جای سرسبز بود اطرافش سراسر از گل‌های رنگارنگ بود آن‌قدر طبیعت زیبا بود، به خصوص گل‌ها که نمی‌توانست چشم بردارد. به جلو قدم برداشت هرچه‌قدر جلو تر می‌رفت اطراف زیبا‌تر میشد. به آبشاری شگفت‌انگیز رسید چنان ابهت و زیبایی داشت که نمی‌توانست چشم بردارد. وسوسه میشد از آب بنوشد و این کارا هم کرد به جلو قدم برداشت به لب آبشار که رسید دستانش را بالا برد و زیر آبشار گرفت. از سردی آب حس خوبی در دستش جاری شد. بعدِ کمی تردید دو دستانش را زیر آب گرفت و پر از آب کرد. سپس سمت دهانش برد و نوشید. سردی آب و طعم شیرینش حسی خوبی به او داد تا خواست دوباره بنوشد با صدای یک نفر که می گفت: به زودی به این‌جا می‌آیی و هرچه‌قدر می‌خواهی از این آب می‌نوشی.
با ترس برگشت اما چیزی نیافت یک‌هو با احساس این‌که کسی دارد تکانش می‌دهد از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد و در دل گفت: کاش واقعی بود، اما همش خواب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
به فردی که او را بیدار کرده بود نگاه کرد. او کسی نبود جز داریوش و فرزندش‌. با خوش‌حالی عسل را بغل کرد و گونه‌اش را بوسید. داریوش به آن صحنه نگاه کرد و با خوش‌حالی یه بوسه روی گونه‌ی عسلش زد و یک بوسه عاشقانه روی گونه همسرش. طناز حس خوبی داشت، فراتر از خوب! داریوش بیرون از اتاق رفت تا برگه‌هایی که لازم است را؛ امضاء کند. طناز رو به عسل کوچکش گفت:
- مامانی اون آینه‌ای که بغلت هست رو میدی؟
عسل با صدای بچگانه‌اش آینه را سمت مادرش گرفت گفت:
- بیا مامانی.
طناز تینه را گرفت به صورت خود نگاه کرد. لبخندی تلخ نثار خود کرد نه اَبرویی داشت نه موی سری. همه‌اش اثرات سرطان بود. آینه را کنارش گذاشت و رو به دخترش گفت:
- عسل مامان؟
عسل: بله مامانی!
طناز: به مامان چندتا قول میدی؟!
عسل: چه قولی مامانی؟
طناز: اول بهم بگو ببینم بگم قبول می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
عسل: آره مامانی بگو.
طناز بوسه‌ی ریزی رو چانه‌اش زد و ادامه داد.
- به مامان قول میدی مواظب خودت باشی؟
عسل: آره مامان قول میدم.
طناز: قول میدی بابا رو اذیت نکنی؟
عسل: آره قول میدم دختر خوبی باشم.
طناز: واسه همیشه؟
عسل: آره مامان من دختر خوبی‌ام.
طناز، عسل‌ را در آغوش گرفت و یک قطره اشک لجوجانه از گوشه‌ی چشمش سر خورد. با‌دستش پاک کرد گفت:
- عسل مامان؟
عسل: جونم مامانی.
طناز: مامان واسه همیشه می‌خواد بره یه جایی.
عسل ناراضی گفت:
- کجا؟
طناز : نترس هر هفته میاید من رو می‌بینید خب؟
عسل: اما مامانی من نمی‌خوام! می‌خوام پیش خودم و بابایی باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
طناز: نمیشه دیگه اما تو باید قول بدی دختر خوبی باشی و گریه نکنی خب؟
عسل: آخه مامانی‌!
طناز: دختر مامانی!
عسل: باشه قبول.
طناز: آفرین.
خود طناز هم می‌دانست برای همیشه می‌رود. این یک حسی بود که درون او شکوفه زده بود. در این باره ناراحت نبود چون می‌دانست عشقش از ثمره زندگیشان نگهداری می‌کند. بعد اندکی داریوش وارد اتاق شد پشت سرش چندتا پرستار و دکتر می‌آمد. داریوش دخترش را در آغوش گرفت و کنار در ایستاد طناز اول آخر به همسرش چشم دوخت تا از نگاه کردن سیر شود. بعد این‌که او را روی تخت دیگری گذاشتند موقع رد شدن تخت از جلوی داریوش رو به او گفت:
- از عسل نگهداری کن هردوتون رو دوست دارم.
داریوش اشک در چشمانش نشست و با باز و بسته کردن چشمانش به نشانه‌ی تایید، خیال طناز را راحت کرد. بعد این‌که تخت به اتاق عمل رفت، داریوش روی صندلی انتظار نشست و عسلش را در آغوش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
چند ساعت بعد در اتاق عمل باز شد و دکتر از اتاق خارج شد. داریوش زود به طرف دکتر رفت و گفت: چی شد دکتر حالش خوبه؟
دکتری سری پایین انداخت و گفت:
- متاسفم. ایشون نتونستن طاقت بیارن و به رحمت خدا رفتن.
داریوش با شنیدن این حرف کمرش شکست و این اَشک‌ها بودند که از گوشه‌ی چشمش لجوجانه به بیرون می‌آمدند. عسل که پی به موضوع نبرده بود با آرامش بچگانه‌اش روی صندلی‌های انتظار نشسته بود و با عروسک خرسی کوچکش بازی می‌کرد. بعد از این‌که تن بی‌جان طناز را درون قبر سرد گذاشتند و رویش را با خاک پوشاندند، همه در حال گریه زاری بودند. مادر طناز از درد و غم زیاد بیهوش در اتاق بیمارستان سپری می‌کرد پدرش هم بالای سر همسرش بود. این وسط داریوش بود که از درد دوری عشقش زار‌زار اشک می‌ریخت و این عسل بود، دختر بچه‌ی شش ساله که هی شکایت این را می‌کرد که چرا مادرم این‌جا نیست و کجاست... . همان طور که گفته بود از این دنیا رفت روح خسته‌اش آزاد شد و خیلی زیبا به آسمان پرواز کرد. آرزویش برآورده شد و در همان جایی که چند وقت پیش در خوابش دیده بود ظاهر شد اما دلش برای همسر فرزندش تنگ شده بود... .
پایان

1401/7/2​
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین