جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دفتر خاطرات [روزهای پدر] اثر "ماهبانو کاربر انجمن رمان بوک"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دفترخاطرات توسط ماهبانو با نام [روزهای پدر] اثر \"ماهبانو کاربر انجمن رمان بوک\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,275 بازدید, 23 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته دفترخاطرات
نام موضوع [روزهای پدر] اثر \"ماهبانو کاربر انجمن رمان بوک\"
نویسنده موضوع ماهبانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
عنوان: روزهای پدر
اثر: ماهبانو
ژانر: درام
همه آدم‌ها یه روز خاص دارند، اما برای ما روزهای دیدن تو همه خاص بودند.
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,006
مدال‌ها
17
Negar_۲۰۲۱۱۲۱۹_۱۲۴۱۳۹.png
عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
[قوانین ساب دفتر خاطرات]

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:
[تاپیک درخواست تگ پاکت‌نامه و دفترخاطرات]

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:
[تاپیک اعلام پایان دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

با آرزوی موفقیت روزافزون
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
روی کاناپه تخت‌خواب شوی خانه هفتادمتری‌ام لم داده‌ام و چیزی مدام در ذهنم تکرار می‌شود " چشم‌های آبی‌ات که نگاهم می‌کنند" این من را می‌برد به آن روزها و وادارم می‌کند خاطراتی را به یاد بیارم که قلبم را می‌فشارد. روزهایی را به یاد بیاورم که خنده گوشه لبت همیشگی بود، یا... یا آن اخم وسط پیشانی‌ات، با آن نشانه شکستگی دوسانتی کنارش و آن جوش سفیدی که آخرش اجازه دادی فشارش بدهم و مطمئن بشوم از آن جوش‌هایی نیست که به راحتی سرباز کند، باعث می‌شود همه را به یاد بیاورم. طنین صدایت در گوشم می‌پیچد و خیلی چیزاها را یادم می‌آورد و باز هم قلبم را فشرده‌تر می‌کند. مجبور می‌شوم اعتراف کنم:
- یادت بخیر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
یادت میاد آن روزهایی که تازه رفته بودم آرایشگاه پریسا و کوتاهی مو یاد می‌گرفتم؟ یادت است عمو وقتی موهای فاطمه را دید به خنده چی گفت؟ گفت:
- کوتاهی که کلاس نمی‌خواد، یه کاسه بذار رو سرش و دورشو بزن!
همون روزهای اول بود که گفتی
- ماه بیا موهامو بزن!
چقدر دست و پام می‌لرزید و تو چه با حوصله روی صندلی وسط توالت نشستی تا من موهایت را بزنم و چه با حوصله یادم دادی که اصول کوتاهی موهای مردها آن‌ هم به سن و سال شما با زن‌ها چقدر متفاوت است. امان از آن شعری که موقع کوتاهی موهایت برایم می‌خواندی! از همان اول دلم را لرزاند که اگر روزی دیگر نباشی که سرت را بزنم؟ هنوز هم که یادش می‌افتم، قطره اشک سمجی از گوشه چشم‌هایم سر می‌خورد پایین.
هیچ‌ک.س نمی‌تواند مثل تو بخواند:
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که این سر در دیار خود سری دارد و سامانی
هیچ یادت می‌آید اصلاً نمی‌تونستم با تیغ کار کنم! چه سخت و طاقت فرسا بود آن تیغ‌های تیز که روی موهای سر و گردنت می‌کشیدم. هر لحظه می‌ترسیدم اگر دستم سر بخوره! یا... یا اگر فشار تیغ بیشتر شود؟! اما تو بهم اعتماد داشتی، خیلی بیشتر از خودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
چقدر دور به نظرم می‌آید آن روز بعداز ظهر که با تلفن عمو همه چیز به هم ریخت و تو بی‌نهایت مضطرب شدی و بچه ها را جمع کردی و گفتی:
- ننه، مریضه! من و مامان باید بریم عیادتش!
ما مضطرب نشدیم، شما که رفتید ما به پیشنهاد آجی همه با هم دعای توسل خواندیم و دعا کردیم ننه، خوب شود. اما خوب یادم می‌آید که آجی گفت:
- شایدم این دعا فقط نوشداروی دیر وقت باشه. مهین فهمید چه می‌گوید که ناگهان زد زیر گریه و اشک بقیه‌مان را هم در آورد. ولی من نفهمیدم یا دلم نمی‌خواست باور کنم. اما روز بعد، وقتی ساعت یک و نیم در مدرسه شنیدم به دنبالم آمده‌ای، تو! اول ساعت مدرسه بیایی دنبالم! فهمیدم نوشداروی بی‌موقع یعنی چی. یادت می‌آید همین طور که داشتیم‌ پیاده می‌رفتیم خانه، در خیابان گل‌ها، بعد از گلفروشی آیریس، چی گفتی بهم! خیلی آرام انگار که داری زمزمه می‌کنی، گفتی:
- ماه! ننه هم رفت.
بعدش، بعدش اولین باری بود که اشکت را می‌دیدم. هم اشکت را دیدم و هم فین کردنت را.
خوب یادم است ماه رمضان بود و وقتی رسیدیم روستا وقت افطار گذشته بود، همه شام خورده بودند و من نمی‌دانستم بین این همه جمعیت که خانه ننه جمع شدند، چی کار می‌کنم. همه با مهربانی می‌گفتند... چی میگفتن! نمی‌دانم، وقتی صدای‌شان در سرم پیچید و من گیج اون همه چشم سیاه‌پوش شدم که ما را رصد می‌کردند. در اولین فرصت از زیر آن همه نگاه فرار کردم و به باغ پناه بردم. چقدر خوب بود که بچه سوم بودم و همه نگاه‌ها بیشتر روی آجی و مهین بود و من توانستم بروم زیر توت و بلندبلند گریه کنم. همه جای باغ در آن تاریکی انگار ننه را می دیدم، مثل روز روشن بود و من می‌شنیدم صدایش را که می‌گفت:
- دخترا چوب بیارین واسه آش دوغ.
- ماه، مرضی، بیاین برین روی توت و این سطل رو پر توت کنین.
- ماه میایی باهام نهضت، امروز املا داریم.
اون روز اصلاً برای تو که بی‌مادر شده بودی گریه نکردم، تمام ناراحتیم به خاطر فقدان ننه بود. ننه با آن چشمای آبی زلالش. اما حالا فکر می‌کنم تو چه غم بزرگی را در سی*ن*ه داشتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
امروز روز عید غدیر است. اتفاقاً جمعه هم هست. می‌دانم که اِرق خاصی به مولا علی و روز جمعه داشتی. یادم می‌آید، زمانی را که به کلاس خطاطی با قلم‌ درشت می‌رفتم، بهم گفتی: - ببینم آخر دوره می‌تونی یه یا علی قشنگ برام بنویسی!
روز آخر کلاس یک برگ حاشیه‌دار گلاسه خریدم، دادم استاد برایم نوشت. خیلی قشنگ بود. با خوشحالی دادمش به تو و تو با نگاه راضیت چسباندی‌اش بالای آینه. گفتی:
- این‌جا هر روز می بینمش.
بعدها تختت در اتاق دقیقاً روبه‌روی همین یا علی بود. گاهی نگاهش می‌کردی، نمی‌دانم آن لحظات به چه فکر می‌کردی اما نگاهت خیلی حرف داشت و من عاجز از ترجمه همه‌اش. آن‌قدر مولا علی را دوست داشتی که کوچ زودهنگامت هم هم‌زمان شد با عید غدیر و من هنوز ناباور از دست دادن نگاه قشنگت
کاش یک بار دیگر آن نگاه زلالت را می‌دیدم، چقدر ناتوانم در مقابل زمان...
و این بار من می‌خوانم:
- تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
بعد از ظهر شده و هنوز عید ادامه دارد... . اگر مثل سابق بود، یکی دو ساعت دیگر به خانه بر میگشتی و برای همه‌مان کیم خریده بودی و می‌نشستیم دور هم کیم‌ها را تا چوبش می‌خوردیم. اگر مثل سابق بود شاید در این هوای دلچسب تابستانی زیر داربست تاکی که خودم نهالش را پیدا کردم و تو پرورشش دادی، می‌نشستیم و یک عصرانه دلچسب نوش جان می‌کردیم، شاید عصرانه‌مان کمی نان و پنیر بود و اگر همه چیز مثل سابق بود، کمی هم گردو داشتیم که کنارش بگذاریم. افسوس که دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست. نه به خاطر چیزهایی که نیستند، فقط به خاطر تو که نیستی! نه مثل سابق آن دورها،‌ مثل سابق همین چند سال پیش هم، اگر بود؛ آن‌وقت من کنارت بودم و می‌توانستم همراه پسرکم تو را برای گردش بیرون ببرم. حتی اگر من کنارت نبودم،‌ بچه‌ها که بودند، پسر مهین اکنون برای خود مرد بزرگی شده و تمام دغدغه مهین اینست که درگیر دوستی‌های خانه‌خراب‌کن نشود. البته بین خودمان بماند دغدغه دیگرش هم اینست که مثل خودش سرش باد سیاست نداشته باشد و درگیر جناح‌ها نشود. هر چند آن‌وقت ها مهین جناحی شده بود و من مسخره‌اش می‌کردم، اکنون خودم مانند ... بین افکارم و افراد پیرامونم گیر کرده‌ام. بگذریم؛
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
پدر جانم؛ می‌دانی چقدر گاهی زود دیر می‌شود؟ امروز هم از آن روزهاست. با آقایی و پسرک رفتیم بیرون به یاد روزهای عید، خودمان را مهمان آیس‌پکی سر میدان آزادی کردیم. اگر تو بودی کمی مسخره‌مان می‌کردی و معجون مخصوص خودت را به جای آیس‌پک تقلبی بدون مغز، برای‌مان درست می‌کردی. دلم هوای معجون‌های شیرموزت با خرما را کرده، هر چه خودم درست کرده‌ام مزه معجون‌هایت را نمی‌دهد، شاید دست تو را کم دارد.
یادت است آن روزهای گرم تابستان و آن فالوده‌های خوشمزه را! یادت است آن شبی که سیزده‌تا گرمک خریده بودی و مهین تا صبح دوازده‌تایش را خورد؟! چطور ممکن است فراموش کنی! مهین هنوز هم با آب و تاب برای‌مان تعریف می‌کند. فکر کنم هنوز هم مزه آن گرمک‌ها زیر دهانش باشد، چراکه هر بار که تعریف می‌کند، این جمله را اضافه کرده و می‌گوید:
- آخه خیلی شیرین بودن.
یادش بخیر وقتی مامان پوست گرمک‌ها را گوشه آشپزخانه پیدا کرد مانده بود بخندد یا فریاد بزند. باز هم خدا را شکر که تو خانه بودی و یک جوک تمام عیار برای مهین درست کردی، وگرنه عصبانیت مامان دامن من را هم می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
صبح زود است و صدای گنجشک روی سنجد حیاط آرام مرا می‌برد به آن روزهای حیاط نیروهوایی! یادش بخیر! یادت بخیر! ساعت چند از خواب برمی‌خاستی که در طلوع خورشید همیشه گوش‌هایت آوای پرندگان را پذیرا بود. که همیشه درختان حیاط تازه و سرسبز بودند! که همیشه سیراب بودند! درختان را دوست داشتی، حتی بیشتر از گل‌ها. چقدر برای‌مان سخت و دشوار بود زمانی که ما را مجبور به هرس علف‌های زیر آنان می‌کردی. اما رضایت نگاهت در برانداز کردن حیاط، آن باغ کوچک، چیزیست که هرگز فراموش نمی‌کنم. آن استایل ایستادنت و تکیه‌ات به ستون ایوان و پاییدن حیاط، همه و همه در تک‌تک سلول‌هایم خانه کرده و هیچ‌گاه فراموش نمیکنم‌شان.
به راستی چه شدکه دیگر نشد آن‌گونه بایستی و آن نگاه... نه! صبر کن! می‌دانم شاید بعداً هرگز نتوانستی آن‌گونه بایستی اما نگاهت همان بود وقتی ما را نگاه می‌کردی، همان‌قدر راضی؛ همان قدر با افتخار؛
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
یکی از آن روزهایی را که دیگران می‌پنداشتند شوم است و خوشی‌اش ما را آن‌قدر مسـ*ـت کرده بود که ما هم شومی‌اش را باور کرده بودیم، به خاطر می‌آورم. تو روی تختت نشسته بودی و من صورتت را می‌شستم، برایت از فرزندان همسایه قدیمی‌مان می‌گفتم که هر کدام تبحر خاصی ‌بدست آورده‌اند. همین‌طور که پیش‌بند شست‌وشو و لگن را از مقابلت برمی‌داشتم با همان صدای کوتاه و بریده گفتی:
- پس چرا شما به این تبحر نرسیدید؟
می‌دانم... می‌دانم این‌طور نبود که به ما افتخار نکنی، اما برای‌مان بیشتر می‌خواستی؛ جایگاه‌مان را بالاتر از آنچه بود، می‌پسندیدی؛
من هم خودم آن لحظه شرمنده توقع تو شدم، شاید هم کمی بغض کرده باشم. آخر هیچ‌وقت حسابی اهل درس خواندن نبودم و همیشه بیشتر در خیالاتم غرق بودم تا کتاب‌های درسی‌. اگر اصرار تو بر دانشگاه رفتن نبود که آن را هم نمی‌رفتم.
داشتم می‌گفتم، تو آن‌روز موفقیت بیشتری برای ما خواستی و امروز می‌دانم آن را می‌بینی. چند روز پیش که صدای خوش موفقیت آجی در تلویزیون پیچید، تنها صدای خنده راضی تو بود که در سرم پیچید.
یادت است به خاطر مهین عضو انجمن مدرسه‌مان شدی و تا وقتی بچه‌ها به دبیرستان می‌رفتند، تو رئیس انجمن دبیرستان بودی. یادم است چه مقتدرانه مشکلات کوچک مدرسه را رفع و رجو می‌کردی. یادت است وقتی که در آموزش مشغول به کار بودی از زمانی که معاون بودی تا وقتی رییس آن شدی برنامه‌ها را همیشه خودت می‌چیدی، آخر هیچ ک.س نمی‌توانست چنین مقتدرانه پراکندگی دبیر و محصل بزرگسال را در کنار ساعات کاری‌شان برنامه‌ریزی کند، که تو می‌کردی. تنها در محیط مدرسه و کار نبود که در فامیل هم همین بود، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود چگونه برای مرضی پدری کردی و حکم جداییش را از قاضی گرفتی تا انتخاب معقول‌تری داشته‌باشد. یا چگونه دختر عمه بزرگ را پناه دادی و بدون این‌که به کسی بگویی روزهای آمد و شدش را در گوشی‌ات ذخیره کرده بودی تا همیشه همراهش باشی که او احساس غربت نکند. فقط هم خارج محیط خانه نبود، در خانه هم یادم است به مادر می‌گفتی: آذی حرف من بعد حرف خداست. همیشه یادت باشه.
مامان همیشه یادش بود. ما هم یادمان بود. این تو بودی که یادمان را کردی فراموش.
این‌ها را گفتم که گفته‌باشم:
- پدر جان اگرچه بالاخره جسم ناتوانت را رها کردی و رفتی اما بدان که ما فرزندانت هیچ‌گاه یادت را فراموش نمی‌کنیم و هر لحظه به خود افتخار می‌کنیم، که مردی چون تو پدرمان بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین