جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دفتر خاطرات [روزهای پدر] اثر "ماهبانو کاربر انجمن رمان بوک"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دفترخاطرات توسط ماهبانو با نام [روزهای پدر] اثر \"ماهبانو کاربر انجمن رمان بوک\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,505 بازدید, 23 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته دفترخاطرات
نام موضوع [روزهای پدر] اثر \"ماهبانو کاربر انجمن رمان بوک\"
نویسنده موضوع ماهبانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
یادت می‌آید آن روزهایی که روی صندلی چرخان بلندت در مغازه می‌نشستی؟ یادت می‌آید چطور ماهرانه به ذره‌بینی که در چشم گذاشته بودی دقیق می‌شدی و دل و روده‌ی ساعت‌ها را دست‌کاری می‌کردی؟ از آن صندلی بگویم یا دست‌مال سفیدی که روی پاهایت می‌انداختی یا ذره‌بینت یا چشم‌های آبی‌ات که یکی‌شان را می‌بستی؟
یادت می‌آید که همیشه در آن کشوی دراز و باریک زیر میزت چه داشتی؟ آری...آری همان شکلات‌های تافی طور پوست رنگین‌کمانی. تو دوست‌شان داشتی و به همه بچه‌ها تعارف می‌کردی.
بچه‌های مدرسه اسمت را گذاشته بودند عمو شکلاتی! به بهانه شکلات می‌آمدند مغازه‌ات.
اما می‌خواهم یک اعتراف کنم. ناراحت نشوی‌ها؛ راستش من اصلاً آن‌ها را دوست نداشتم. فقط به خاطر لبخند زیبایت و لحن قاطع کلامت شکلات‌ها را می‌گرفتم. در کیفم‌ می‌گذاشتم و بعداً به بچه‌ها می‌دادم.
می‌دانم ناراحت نمی‌شوی و می‌دانم که می‌دانی، مامان هر پنج‌شنبه یک بسته از آن شکلات‌ها را خیرات می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
آن‌روزها که وسط روز چرت می‌زدی و سر و صدا کردن ما قدغن بود، من آهسته و آرام از کنار تو می‌گذشتم و خودم را به میز تلویزیون می‌رساندم. اندکی دنیا را از دیدگان تو، آن قاب فلزی نگاه می‌کردم و دوباره به همان آرامی آن‌را سر جایش روی میز شیشه‌ای تلویزیون می‌گذاشتم، تو همیشه از این کار منع‌مان می‌کردی و می‌کفتی چشمان‌تان ضعیف می‌شود.
وقتی برای کلاس اول تست شانه‌ای چپ و راست را دادم، یادم می‌آید دو سه تایی را اشتباه گفتم، خانم بهداشت گفت احتمالا هول شده‌ام. بعدها هر گاه به مامان‌گفتم چشمانم ضعیف است، طوری دعوایم می‌کرد که گویی جرمی مرتکب شده‌ام. در سال‌های متوسطه همیشه مربی بهداشت در پی من بود تا تست چشمانم را بگیرد و من از او گریزان. کسی نمی‌داند ولی اعتراف می‌کنم که روزی سرقت کوچکی از چمدان مهر و موم شده خانه‌مان‌کردم و یکی از شیشه عینک‌های بدون استفاده تو را در کیفم قرار دادم. آن روزها در مدرسه قلدر بودم، عقب‌تر از نیمکت دوم نمی‌نشستم، ولی چه سود که از همان فاصله هم دیدن تابلو برایم دشوار بود. اما با آن شیشه، معجزه می‌شد و من تندتند تابلو را می‌خواندم. یک روز دست دختری که کنارم می‌نشست به دستم خورد و شیشه عینک از دستم لیز خورد روی زمین و شکست. شوک من از شکستن شیشه نه عصبانیت تو و نه جوابی که بابت ایجاد آن صدا در کلاس ساکت باید به خانم ریاضی می‌دادم بود، بلکه تنها به خاطر از دست دادن دنیای جدید پس شیشه عینک شوکه شدم. بالاخره معجزه رخ می‌دهد، روزی مربی بهداشت رعد را دید و متوجه خواهری‌مان شد و رعد چه زود تمام آن‌چه من و مامان سال‌ها مخفی کرده بودیم را به تو گفت. یادت بخیر، آن روز که سر ایستگاه مدرسه‌مان گفتی ماه، نوشته روی دیوار آن‌سوی خیابان را بخوان و من خندیدم و گفتم نمی‌توانم. و تو چه آسان از همان خیابان مرا به مطب دکتر بردی و برایم نسخه عینک گرفتی! اگر می‌دانستم به این راحتی می‌توانم دنیا را بهتر ببینم، زودتر خودم، برایت می‌گفتم.
حال فکر می‌کنم که تو واقعاً چقدر کارها را آسان می‌کردی! می‌شود از خدا مرخصی بگیری و بیایی کمی گره کور کارهای‌مان را بگشایی و آن‌وقت دوباره برگردی به عرش الهی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
یادت بخیر پدر جان! امروز با خواهران درباره‌ات حرف زدیم و تا توانستیم یادت را زنده کردیم. چیزی در ذهنم مدام تکرار می‌شود و نمی‌دانم چگونه روی کاغذ بیاورمش. قاب فلزی عینکت است یا نگاهت در پس آن، قامت ایستاده‌ات است یا تکیه‌ات بر ستون ایوان، دست‌های کم‌توانت روی میز کوچکت است یا چانه نحیفت، نمی‌دانم! تنها چیزی من را به مرور تو وا می‌دارد و صدای تو که دیگر نمی‌شنوم در سلول‌های مغزم اکو می‌شود:
- آذر چایی!
 
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
پدرم باز هم یادت را کردم. اصلا مگر می‌شود روزی بگذرد و یاد تو در روان من جاری نباشد؟ دیروز یادم آمد چه زیبا و ستودنی دین را در رگ‌های ما تزریق می‌کردی! روزهای عید فطر که فراموش نشدنی‌ است. چه شیرین فطریه‌مان را دست به دست می‌دادی و آن را کنار می‌گذاشتی. چه خوب بود که همه با هم برای نماز روز عید به مسجد می‌رفتیم، همه می‌آمدیم یا همه‌مان را می‌بردی؟ نمی‌دانم! ولی همه‌مان ذوق نماز عید و قنوت آن را داشتیم. چه رسم خوبی داشت آن مسجد که بعد از نماز آش رشته به نمازگزاران می‌داد. یادت است آشش را؟ هم شل بود و هم لعاب‌دار، مزه خوبی می‌داد با این‌که مطمئنم آب هم بهش می‌بستند تا به همه برسد.
روزهای شام غریبان را چه؟ یادت می‌آید که همه‌مان را برای نماز ظهر عاشورا به مسجد می‌بردی و می‌گفتی اصل عاشورا به نماز جماعت ظهرش است. حال این دارد مرسوم می‌شود. اما تو از کجا می‌دانستی؟ تو که مذهبی دو آتیشه نبودی، تو فقط کتاب زیاد خوانده بودی. آری تو می‌دانستی که غروب عاشورا ما را با تماشای خیمه‌های سوزان می‌بردی. می‌دانی همه‌اش این نبود که تو ما را می‌بردی،‌ ما خودمان می‌آمدیم. اما مگر تو چه می‌گفتی که هر سال برای دیدن داغ دل زینب در کوچه بیستم جمع می‌شدیم و مرثیه از نو آغاز می‌شد. تو ما را با غم حسین آشنا کردی و دل‌مان را برای داغ زینب سوزاندی. یادم است همیشه قهرمانت مختار بود. خیلی خیلی قبل از آن‌که سریالش ساخته شود تو داستانش را برای‌مان گفته بودی. دلم برای حرف زدنت تنگ شده، می‌شود کمی با من حرف بزنی؟ حتی از دور! شاید هم بشود مثل ان‌روزهای جهرم از مغازه‌ات زنگ بزنی و فقط بپرسی حالت چطور است دخترم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
پدرجانم حسی مثل ترنم بهاری در رگ‌هایم جاری شده و خوشی گاهی می‌خواهد زبانه بکشد که مهارش می‌کنم. می‌ترسم! می‌ترسم این خوشی، خوشی نشود و بدون آن‌که جرقه‌هایش خانه‌دلم را روشن کند در بطن خفه شود. درست مثل آن‌روز که با خوش‌حالی لباس‌های روشنم را در ساک‌ می‌گذاشتم تا دوباره با هم به مسجد نیروهوایی برویم و در کنارخواهرانم نماز عید فطر را بخوانیم. چه خبطی کردم که همان شب نیامدم نزدتان. گاهی می‌اندیشم اگر آمده‌بودم شاید همه چیز جور دیگری رقم می‌خورد. شاید آرام‌تر می‌شدی. آخر من نمی‌دانستم. من هیچ از قلب بیمارت نمی‌دانستم. فقط یادم می‌آید...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
خاطرت هست؟ آن‌روزها را می‌گویم، همان روزهایی که "بابا" ی سابق بودی، آری قدرتمندو باشکوه، شانه‌های بلند و پهنت تکیه‌گاه که نبود؟ پدر بودی برای برادران و خواهرانت، برای ما و ... .
بابای سابق که همیشه در تکاپو بود برای بدست آوردن روزی خانواده. چهره‌ات هنگام مشغله‌های دنیا فراموشم نمی‌شود. بااراده و کمی عجول.
بابا ی سابق؟ می‌شود اکنون باشی و مرا کمک دهی؟ می‌شود باشی و من بشوم یکی از مشغله‌هایت؟ نمی‌دانم نازک نارنجی شده‌ام یا دیگر طاقتم سرآمده! هیچ حوصله بازی‌های دنیای مفتون را ندارم. یادم هست که تو هم حوصله‌اش را نداشتی. چه مدت بی‌حوصله بازیگری دنیا بودی تا ترکش کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
این جابجایی آن‌قدر دست پاگیر شده که دیروز ذهنم پر کشید به شب تولد ته تغاری. وقتی که مامان طبقه بالا درد می‌کشید و تو پایین در کنار مهمان‌ها بودی. یادت هست؟!
روی پله هفتم یا هشتم پا می‌گذاشتم که برگشتی و با خنده گفتی:
- شب آید و زن زاید و مهمان عزیز از در به در آید و زپلشک هم آید!
زپلشک را فقط کسی می‌فهمد که درگیر شب و زائو و مهمان عزیز شده باشد.
خدایی! چطور در یک شب عموها و دایی و شوهر دختر عمه‌تان و پسر دایی‌تان و رفیق قدیمیتان همراه خانواده‌اش، به خانه‌مان آمدند؟ بدون این‌که با هم هماهنگ کرده باشند؟
قبول دارم که آخرهای شهریور بود و بوی پاییز همه جا پخش شده بود، اما آخر این همه هماهنگی! الله اکبر!
باز هم خدا را شکر که مامان هیچ‌کدام را مهمان نمی دانست! آخر هنوز هم که از تولد بچه‌هایش تعریف می کند فقط درباره مهین است که می‌گوید مهمان داشتیم. یادم نیست چطور بساط شام آورده یا جمع شد. شاید بی‌اهمیت‌ترین موضوع همین بوده باشد.
اما اشک‌های مامان را از رفتن برادرش و ندیدن آخرین خواهرزاده‌اش یادم می‌آید، یادت می‌آید؟ نه! آخر تو اشک‌های مامان را ندیدی. اما مطمئنم ناراحتی‌اش را فهمیدی که چند بار سراغش را گرفتی و کمی اوضاع را سامان دادی، آن‌وقت نمی‌دانستم اما حال می‌دانم که بودنت و لبخندت برای مامان اطمینان خاطر بود. مامان آدم گریه هم نبود. حتی حالا هم نیست! حالا هم غیر از وقت‌هایی که قرآن را دست و پا شکسته با معنی می‌خواند و به راحتی اشک‌هایش می‌آید، فقط وقت‌هایی که یاد تو و خاطراتت می‌افتد اشکش در می‌آید. غیر از این ها فقط آن‌دفعه بود... .
اگر با همان دو سه قطره هم بگوییم گریه کرد بی‌راه نگفته‌ایم.
دلش شکست، خیلی هم شکست. شاید دایی شرمش می‌شدکه خواهرش دخترزا باشد.
دروغ چرا، تا همان موقع از آمدن ته تغاری، از بی‌فکری شما، از هزار تا دلیل مربوط و نامربوط دیگر از شما سه تا ناراحت بودم. از شما،‌مامان و ته‌تغاری. اما...اما وقتی اشک‌های مامان را دیدم و صدای گریه ته‌تغاری را شنیدم، دیگر دلخور نبودم. دلم خواست مامان خوش‌حال باشد، شما خوشحال باشید، ته‌تغاری دیگر گریه نکند.
راستی اولین بار بود که مامان خودش بر ای نوزادش اسم انتخاب می‌کرد و اجازه نداد هیچ‌ک.س حرفی بزند. چقدر همراهی‌ات برای مامان ارزشمند بود.
می‌شود حال هم به رسم همان موقع یادمان باشی؟ همراهی‌مان کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
بنام پدر!
سلامم را پذیرا باش و هیچ مگو، از دردم، آهم، گریه‌ام، از هیچکدام مگو.
سلام گرمت را می‌خواهم، نوای امید بخشت را می‌خواهم، صدای پرحرارت و مشتاقت را. دلم از این همه دوری و صبوری به‌درد آمده.
بعضی چیزها را می‌شود دید، بعضی را شنید و بعضی را فقط می‌شود حس کرد!
در این خانه که هستم، انگار هر روز در خانه تو هستم، اصلا انگار روزها و ساعت‌ها در مکان و زمان جا‌بجا شده‌اند و من باز گشته‌ام به خانه پدری‌. به همه گفته‌ام، فکر نمی‌کنم به راستی درک کرده باشند. این خانه و دیوار‌های موریانه‌زده اش حسی دیگر دارد، حسی از نوع قدمت خاطرات. یادم است روزی که بعد از سال‌ها به ویرانه خانه نیروهوایی پا گذاشتم، تمام خاطرات، تمام لحظات و حتی صدای خنده و بازی بچه‌ها از دیدگانم گذشتند. در دیوار‌های این خانه انگار خاطرات مدفون شده‌اند. خاطراتی که در حجم شلوغی افراد می‌خندند و با سکوت خانه به دیوارها فشار می‌آورند، تو انگاری دلشان ترکیدن می‌خواهد. شاید از همین باب هم موریانه‌ها را جذب می‌کنند، تا آنقدر بخوردندشان که آوار شوند.
دلم می‌خواست برایت از روزهای پدری بگویم که با خنده و خوشحالی روزش را جشن می‌گرفتیم و برای هدیه‌اش پول‌های توجیبی‌مان را روی هم می‌گذاشتیم و عطری، پیرهنی گاهی کتابی می‌خریدم و شبی شاد را در کنار همه غصه‌ها سر می‌آوردیم. اما حال که خوب نگاه می‌کنم، فهمیده‌ام که جنس غصه‌های آن‌وقت‌ها فرق دارد با غصه‌های امروز، شاید آن ها کاغذی و این‌ها مقوایی اند، شاید هم غصه‌های دیروز قصه‌های امروزند و غصه‌های امروز ولی... . هر چه که هستند، باشند؛ یاد تو دل من را گرم می‌گند به دعای خیرت!
بابای خوبم، روزت مبارک، امیدوارم که در جشن و هلهله فرشته‌ها لبخند از لبانت نرود و بتوانی مولای‌مان زیارت کنی.
از آن بالابالاها برایم دعا فوت کن، تا بشود بدرقه راه باقی‌مانده‌ام، می‌شود؟
 
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
الله‌اکبر نماز م را که دادم،‌ چشمم افتاد به عکس خندانت روی طاقچه!
درست روبروی من لبخند می‌زنی، خوشا به حال من که امروز لبخندت را دیدم.
هیچ یادم نمی‌آید این‌گونه لبخندهایت را در زمان بودنت! هر چه فکر می‌کنم فقط صدای پُر شورَت از روزگار دورِ دور در گوشم همانند موسیقی روح‌فزای آرامش‌بخش می‌نوازد. هر چه بیشتر فکر می‌کنم این موسیقی خوش‌نوا رساتر می‌شود. قهقه نبود، لبخند هم نبود اما هر چه بود مثل جریان برق ( الکتریسیته) بلافاصله فضا را روشن می‌کرد، آری، آری لبخندت نور را به ما هدیه می‌داد، هر گاه ایده هامان پر می‌کشید لبخند تو بهتر از آنش را برای‌مان به ارمغان می‌آورد
..... ادامه دارد.
 
موضوع نویسنده

ماهبانو

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,706
2,144
مدال‌ها
4
پدرم، با این‌که هفت ماه از هجرت‌مان می‌گذرد، هنوز هم به شرایط جدید عادت نکرده‌ایم.
سخت است که هم نزدیک باشی و هم دور! روزهایی که مامان می‌آید پرشورند و انگار چندین کودک در خانه رژه می‌روند و روزهایی که نیست، سکوت در خانه هیاهویی به پا می‌کند که بیا و ببین. از وقتی امده‌ایم، هر هفته سختی‌ای را به مثال خوانی از رستم، می‌گذرانیم. نمی‌دانم چه معجونی دارد این خانه که چنین نسخه‌های غریبی برای‌مان می‌نویسد. همین‌طور که جلو برود از هفت‌خوان رستم‌ هم بیشتر می‌شود. یادم نیست سکونت در نیروهوایی چنین بوده باشد! گرچه ان‌جا هیاهو داشت ولی رنج و بیماری خیر.
دامادت چوبی را به شکل عصا درآورده و اکنون آن را می‌تراشد، می‌خواهد رنگش هم کند. اول به من پیشکشش کرد و ناراحت شد کهمن عصای خودم را به آن ترجیح دادم. حال آن را برای داداش درست می‌کند.
می‌گوید:"خوشش آمد برای کوه رفتن خوب است! "
او را که می‌بینم یادم می‌آید چقدر آرزو داشتیم بتوانی با ویلچر برقی راه بروی، اوایل به فکر عصای پر نقش و نگاری بودیم و بعد کم‌کم رخ زشت حقیقت برای‌مان هویدا شد. شاید راه نرفتنت آغاز تغییر بود ولی نبودنت همه چیز را ویران کرد. اما نگران نشو حال بعد از ده سال همه چیز خوب است. هر چند اگر تو بودی همه چیز جور دیگری بود. به هر حال حتما چیزی بوده که از قدیم گفته‌اند خانه پدری!
راستی به عموها و عمه‌ها سر می‌زنی؟ دلم برایشان تنگ شده، هر چند فرصت دیدار نیست اما گاهی که امواج صدایشان را به گوشم می‌رسانند، می‌اندیشم که خود تو هستی. با همان کلام و همان تناژ.
خدا حفظشان کند.🌹
از اخبار آنان خواسته باشی، احمد هنوز در جست‌وجوی زن است و ناهید به تازگی نامزد کرده‌است. جدیدترین دل‌مشغولی همسرت هم این شده که زنگ بزند از دوستانی که می‌شناسد آمار دختران دم بخت را در بیاورد. شاید هم موثر واقع شد.
برایم دعا کن تا این مشکلات زودتر حل شوند طوری که انگار از اول هم نبوده‌اند.
ممنونم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین