- Nov
- 1,706
- 2,144
- مدالها
- 4
یادت میآید آن روزهایی که روی صندلی چرخان بلندت در مغازه مینشستی؟ یادت میآید چطور ماهرانه به ذرهبینی که در چشم گذاشته بودی دقیق میشدی و دل و رودهی ساعتها را دستکاری میکردی؟ از آن صندلی بگویم یا دستمال سفیدی که روی پاهایت میانداختی یا ذرهبینت یا چشمهای آبیات که یکیشان را میبستی؟
یادت میآید که همیشه در آن کشوی دراز و باریک زیر میزت چه داشتی؟ آری...آری همان شکلاتهای تافی طور پوست رنگینکمانی. تو دوستشان داشتی و به همه بچهها تعارف میکردی.
بچههای مدرسه اسمت را گذاشته بودند عمو شکلاتی! به بهانه شکلات میآمدند مغازهات.
اما میخواهم یک اعتراف کنم. ناراحت نشویها؛ راستش من اصلاً آنها را دوست نداشتم. فقط به خاطر لبخند زیبایت و لحن قاطع کلامت شکلاتها را میگرفتم. در کیفم میگذاشتم و بعداً به بچهها میدادم.
میدانم ناراحت نمیشوی و میدانم که میدانی، مامان هر پنجشنبه یک بسته از آن شکلاتها را خیرات میدهد.
یادت میآید که همیشه در آن کشوی دراز و باریک زیر میزت چه داشتی؟ آری...آری همان شکلاتهای تافی طور پوست رنگینکمانی. تو دوستشان داشتی و به همه بچهها تعارف میکردی.
بچههای مدرسه اسمت را گذاشته بودند عمو شکلاتی! به بهانه شکلات میآمدند مغازهات.
اما میخواهم یک اعتراف کنم. ناراحت نشویها؛ راستش من اصلاً آنها را دوست نداشتم. فقط به خاطر لبخند زیبایت و لحن قاطع کلامت شکلاتها را میگرفتم. در کیفم میگذاشتم و بعداً به بچهها میدادم.
میدانم ناراحت نمیشوی و میدانم که میدانی، مامان هر پنجشنبه یک بسته از آن شکلاتها را خیرات میدهد.
آخرین ویرایش: