سوار بر اسب سپید آرزوهایم،دشت اندوه را پشت سر گذاشتم. عطر مهربانی و محبتی که در محیط پر شده بود، غبار غم را از دلم بیرون کرد.
بوی خوش گل های محمدی، نسیم خنکی که دست نوازش بر صورتم می کشید و دوباره راهش ادامه میداد انگار که مقصدش در دور دست هاست. حس ارامش وصف ناپذیری داشتم.
- من کجاهستم؟! اینجا کجاست!؟ اینجا چه میکنم؟!
تمامی این سوالات با صدای رعد و برق، از ذهنم پاک شد.قطرات باران رحمت الهی را میدیدم که مانند شبنم روی گلبرگهای گل نشسته بودند.
چشمهی جانم پر آب شده بود. قطرات آب روی سرم میبارید و موهایم را خیس می کرد. اما آزاردهنده نبود. بلکه مانند چتر آرامشی بر سرم بود.گلهایی که پیکر شهر را پوشانده بودند، با طراوت و شاداب شده بودند.
پروانه ی صورتی رنگی را دیدم که از کنارم میگذشت. حس می کردم که او پیک خوشبختی من است. پروانه به سویی حرکت کرد و من هم به دنبالش روانه شدم.انگار راهنمای من بود.قدم هایم با بیشتر شدن سرعت پروانه، سریع تر شد. در راه دنبال کردنش، گم شدم.
- کجا رفتی؟
روی خود را که برگرداندم،با مردمانی رو به رو شدم، که چهره هایی به روشنی خورشید داشتند و بعضی از آنها، مشغول چیدن میوه های نورانی از درختان سر به فلک کشیده بودند ، و عده ای دیگر کوزه هایی در دست داشتند و آنهارا با آب زلال چشمه ی نور، پر می کردند. نزدیک تر شدم. چرا احساس غریبی نمی کنم؟چرا حس می کنم همه ی آنها را می شناسم؟
آهنگ اشتیاقی در گوشم نواخته می شد، که باعث می شد میلم به ماندن در اینجا، بیشتر شود. یکی از اهالی ، با لبخند به سمتم آمد. با اشاره سر به من فهماند که به دنبالش بروم.پشت سرش حرکت کردم. با چشمم دنبال پروانه می گشتم، که آن شخص ایستاد و من هم پشت سرش، ایستادم.
بالای سرم را نگاه کردم.چشمانم گرد شده بود. زیبا ترین و بزرگ ترین قصری بود که در تمام زندگی ام دیده بودم! سراسر درخشش بود. حسی را که آن قصر به من میداد نمیتوانم با کلمات، توصیف کنم .
هر چقدر چشمانم را ریز می کردم ،نمی توانستم انتهای قصر را ببینم.
آن شخص که مرا به اینجا آورده بود، با بازویش چند ضربه به من زد و باعث شد به خودم بیایم.من آدمی نبودم که زود اعتماد کنم، اما انگار از نگاه هر کدام از اهالی آنجا، می شد اکسیر محبت تهیه کرد.
در باز شد و وارد قصر شدم. به طرز باورنکردنی ای زیبا بود. مشغول تماشای قصر بودم، که همان پروانه ی صورتی رنگ را دیدم. میتوانستم لبخندش را حس کنم.ناخوداگاه قاب لبخندی روی لبم ،شکل گرفت.
_تو راه درست را می روی،پس از قدم هایت مطمئن باش.
پروانه گفت.اما با زبان نگفت!
دوباره پروانه به سویی دیگر پرواز کرد،و من هم به دنبالش رفتم ،که به آیینه ای رسیدم.
_این منم؟!
انگار آیینه ی خیال خودم را واضح می دیدم. لباسی ابریشمی بر تن داشتم ، با گردنبندی از مروارید که میدرخشید. با انگشتم، انعکاس صورتم در آیینه را لمس کردم که ناگهان ، آیینه مرا بلعید و در لحظه ای کل زندگی ام از جلوی چشمانم، عبور کرد... .
با صدای اذان چشمانم را باز کردم.
_همهی این ها خواب بود؟!
حس خوب قدم زدن در کوچه باغ آفرینش، هنوز هم با من بود.قناری دلم به پرواز در آمده بود.بلند شدم و نشستم. آفتاب اندیشه، در ذهنم تابید.یاد حرف پروانه افتادم.
_خدایا قول می دهم که امواج یاد تو را همیشه در دلم نگه دارم.