جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رویای هشت نفره] اثر «سوگند تقوامنش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط SOGAND با نام [رویای هشت نفره] اثر «سوگند تقوامنش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 577 بازدید, 7 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رویای هشت نفره] اثر «سوگند تقوامنش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SOGAND
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

SOGAND

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
83
مدال‌ها
1
رمان: رویای هشت نفره
نام نویسنده: سوگند تقوامنش
ژانر: طنز، تخیلی، اجتماعی
ناظر: @ترنج
خلاصه:
اسمم نوراست، نورا شاکر!
مثل بقیه هم‌سن و سال‌هام تو این اوضاع کرونا داشتم مجازی درس می‌خوندم. میشه گفت زندگی خیلی خوبی داشتم. تونستم تو رشته‌ای که بهش علاقه دارم تحصیل کنم، تو خانواده خیلی خوب بزرگ شدم و دوستای خوبی دارم...
با این‌حال احساس می‌کردم تو زندگیم یه چیز کم هست، اما نمی‌دونستم اون چیز چیه. بالاخره تونستم بفهمم اون چیزی که تو زندگیم کم هست چیه ولی این فهمیدن باعث عوض شدن دنیام شد.
 
آخرین ویرایش:

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
8,032
27,719
مدال‌ها
8
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

SOGAND

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
83
مدال‌ها
1
مقدمه:
در دنیا هیچ‌چیز غیرممکن نیست، حتی وجود چیزهایی که در ذهن می‌پرورانیم.
دنیا پر از شگفتی‌هاست...
شگفتی‌هایی که کوچک‌ترین ان‌ها انسان را، هم هیجان زده، هم متعجب و هم می‌ترساند.
 
موضوع نویسنده

SOGAND

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
83
مدال‌ها
1
- نورا بدو دختر... الان کلاست شروع میشه ها!
درحالی که کتاب‌هام رو جمع می‌کردم تا برم حیاط داد زدم:
- باشه مامان... صبر کن کتاب‌هام رو جمع کنم.
مامانم باز داد زد:
- ساعت ده شد زود باش کلاست شروع شده.
از ته دل نالیدم:
- بر پدرت کرونا که ما رو خونه نشین کردی.
باز صدای مامان اومد:
- به جای نالیدن زود باش دیر شد.
کتاب‌هام رو چپوندم تو کیفم و دستمال سرم رو بستم. درحالی که با خودم می‌خوندم از اتاق خارج شدم که مامانم رو دیدم.
مامانم درحالی که از عصبانیت قرمز شده بود گفت:
- سریع از جلو چشم‌هام محو شو وگرنه این دمپایی به ناکجا ابادت می‌خوره.
اروم اروم به سمت در خونه رفتم و حین باز کردن در گفتم:
- مامان جان خیلی خوشگلی...
ادامه حرفم رو نگفتم که مامانم با حالت خاصی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- خب؟!
درحالی که اماده فرار بودم گفتم:
- داشتم می‌گفتم... خیلی خوشگلی بعد از این‌ور بخاطر حرص هم جوش می‌زنی هم چاق می‌شی دیگه بابا نگاهت نمی‌کنه.
و الفرار.
صداش رو از پشت در شنیدم:
- ذلیل مرده وایسا تا بهت بگم زشت کیه.
با نیشی باز به طرف آلاچیق اون طرف حیاط رفتم.
همیشه خدا دعوا داشتیم. دعواهامونم شیرین بود، منظورم دعواهای مادر دختری هست. این دعواها عالم دیگه‌ای داره.
رو صندلی مخصوص خودم تو الاچیق نشستم و زیپ کیفم رو باز کردم؛ کیفم رو بر عکس کردم تا هر چی توش هست بریزه بیرون.
این اولین عادت بنده هستش که برای خیلی‌ها تعجب اوره. یکم که ادامه بدید می‌فهمید این عادت، یکی از عادی‌ترین عادت‌های بنده هستش. به قول دوست‌هام عادت‌های من یکی از یکی عجیب‌تره.
کتاب‌هام رو مرتب یه گوشه‌ی میز گذاشتم. بین اون‌ها کتابی که این ساعت زنگش رو داشتیم رو برداشتم. با دیدن کتاب صورتم به حالت چندش‌اوری جمع شد. جغرافیا!
حاضرم هر روز تاریخ بخونم ولی جغرافیا نخونم تا این حد ازش بدم میاد. گوشیم رو برداشتم و تو سامانه رفتم. بین گروه‌ها، گروه جغرافیا رو پیدا کردم
(جفرافیای دهم تجربی خانوم طوابی)
ویس اعلام امادگی رو فرستادم. یه دقیقه از ویسی که فرستاده بودم نگذشته بود که معلم ویسی فرستاد. ویس بلافاصله خود به خود دانلود شد، ویس رو که باز کردم صدای تو دماغیش تو گوشم پیچید:
- خانوم نورا شاکر عزیز موقعیت نسبی رو تعریف کنه، سوالات کلیدی پژوهش رو بگه، اهمیت مرزها رو بگه و جمع‌اوری اطلاعات به روش کتابخانه‌ای رو توضیح بده.
 
موضوع نویسنده

SOGAND

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
83
مدال‌ها
1
فکر کنم این منتظر من بود تا من رو به رگبار ببنده.
آروم دختر، می‌دونی که همه باهات لجن این هم روش. بیا دهنش رو سرویس کنیم.
سوالات رو روی یه برگه نوشتم و همه‌شون رو آروم و ریلکس با وویس گفتم. یه دقیقه دیر میشد هزارتا چیز بهم می‌چسبوندن.
زنگ اول با هزار بدبختی بود تموم شد و پونزده دقیقه استراحت بود. از سامانه بیرون اومدم و فیلترشکن رو روشن کردم. همین که فیلتر شکن باز شد کلی تبلیغ صحفه گوشی رو گرفت. تبلیغ یکی از برنامه‌ها بدجور چشمم رو گرفت.
«درخشان شوید»
برای اینکه بتونم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم برنامه رو دانلود کردم و واردش شدم. اینجور که از تبلیغ فهمیدم مثل اینستاگرام هستش. بعد از زدن شماره، ایمیل و رمز واردش شدم. درست فهمیده بودم مثل انیستاگرام بود فقط چندتا تفاوت داشت که اون هم این بود که می‌تونستی صدای یک فیلم دیگه رو برداری و باهاش خودت تو اون برنامه فیلم درست کنی.
اونقدر سرگرم برنامه بودم که نفهمیدم کی پونزده دقیقه تموم شد. رفتم تو سامانه و حاضری زدم. باز هم معلم‌ها وقتی دیدن حاضری زدم اول از همه از من پرسیدن.
باحرص خوردن بسی زیاد و چاق شدن بخاطر خوردن حرص بسی زیاد چهار درس تموم شد و من خلاص. باز هم شروع کردم به غرغر و نالیدن:
- ای کرونا از زمین محو بشی من یه‌کم بهت بخندم. خیلی چیزی، یعنی چیزی ها! خونه نیشنمون کردی، درس‌ها رو مجازی کردی. الهی یه دارو پیدا بشه از زمین و زمان محوت کنه.
همین‌طور که داشتم غرغرهام رو می‌کردم شروع کردم به جمع کردن وسایلم که سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بالا آوردن همانا و دیدن پسر همسایه همانا. نشسته بود رو بالکن اتاقش و با چشم‌هاش براندازم می‌کرد.
می‌دونه من از این نگاه‌ها بدم میاد ها! اونم مستقیم میاد دست می‌ذاره رو نقطه ضعفم.
با نگاهش دست رو سرم کشیدم که دیدم نه، دستمال سر که موهام رو پوشونده. برای اطمینان بیشتر کلاه هودیم رو انداختم سرم و با گستاخی زل بهش زدم.
لاکردار به عنوان یه پسر هجده سالِ پشت کنکوری خیلی خوشگل بود. این باید الان بخاطر کنکور نصف موهاش می‌ریخت و صورتش پرجوش می‌شد، نه اینکه ترگل ورگل باشه. یادم باشه اسم لوسیونی که به صورتش میزنه رو ازش بپرسم.
بالاخره حرف زدم:
- می‌خوای؟!
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و پرسید:
- چی رو؟!
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- ارث بابات رو!
اولش یه‌کم هنگ کرد بعد که منظورم رو گرفت باپررویی گفت:
- آره، می‌خوام. بده!
پس می‌خوای! یه ارثی بهت نشون بدم که خزندگان زمین بشینن قاه‌قاه بهت بخندن. یکم اینور و اونور حیاط رو نگاه کردم که با دیدن توپ بستکبال نیشم تا گوشم باز شد. یه ارثی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا!
 
موضوع نویسنده

SOGAND

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
83
مدال‌ها
1
رفتم توپ رو برداشتم و نزدیک دیوار حیاط و بالکن اتاقش رو زمین گذاشتم. طی این کارهایی که انجام می‌دادم داشت با تعجب نگام می‌کرد. بایدم تعجب کنه ارث چه ربطی به توپ داره اخه!
دو قدم از توپ جدا شدم‌‌، باز به پسر نگاه کردم. چشم‌های خوشگلش بدجور بزرگ شده بود. حیف از اون صورت خوشگل که باید مال تو باشه. یه نگاه دیگه بهش کردم و گفتم:
- مطمئنی ارث بابات رو می‌خوای؟!
با تعجب سرش رو به معنای آره تکون داد.
درحالی که اماده شوت زدن بودم گفتم:
- پس بگیرش!
که گفتن این حرف همانا، شوت زدن همانا، درد گرفتن پام همانا و له شدن صورت پسر همسایه توسط توپ بسکتبال همانا. لامصب توپ این‌قده سنگین بود که پای خودمم مچاله شد وای به حال صورت اون.
یه نگاه دیگه به بالکن پسر همسایه انداختم. فکر کنم ارث باباش زیادی سنگین بود رودل کرد.
لنگ‌لنگان به سوی در حیاط رفتم تا توپ رو بگیرم. همین که وارد کوچه شدم عین بچه آدم راه رفتم تا یکی دید نگه دختر دکتر شاکر دیوونه هستش. از این همسایه‌ها هر چی بگی بر میاد.
زنگ خونه‌ی پسر همسایه رو زدم
( من تا آخر داستان به محمد میگم پسر همسایه)
علی برادر کوچیک‌تره پسر همسایه ایفون رو برداشت.
علی: جانم آبجی؟!
اِی آبجی به فدات، برادر بزرگت پیش مرگت شه! ای کاش یکم از شعور تو رو اون داداشت داشت.
از هپروت بیرون اومدم و گفتم:
- علی میشه در رو باز کنی توپم تو اتاق داداشت افتاده.
خندید! فکر کنم قضیه رو تا آخر خوند. با صدای تیک مانند در فهمیدم که در رو باز کرد.
وارد حیاط شدم، به طرف خونه‌شون رفتم. حیاط خونه این‌ها هم به اندازه حیاط خونه ما بزرگ بود و فقط مدل گل کاریش فرق داشت.
علی به استقبالم اومد و با خنده ازم پرسید:
- باز چیکار کردی؟!
با بی‌خیالی در حالی که می‌رفتم سمت اتاق پسر همسایه شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی، ارث باباش رو خواست من هم دادم.
با دادی که علی زد یه متر پریدم هوا:
- چی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOGAND

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
83
مدال‌ها
1
- چته بابا ترسیدم، تو آلاچیق نشسته بودم داشتم درس می‌خوندم دیدم داداشت داره بد نگام می‌کنه من هم بهش گفتم ارث بابات رو می‌خوای اون هم با پررویی تمام گفت آره، من هم توپم رو به عنوان ارث به صورتش چسبوندم.
علی درحالی که سعی می‌کرد خندش رو کنترل کنه گفت:
- بی‌چاره داداشم.
دیگه حرفی نزدیم و رسیدیم به اتاق پسر همسایه. با بی‌خیالی در رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن اتاق خالی خیالم راحت شد. خدا رو شکر نبود.
علی نیومد تو اتاق من هم داشتم اتاق رو می‌گشتم تا توپ رو پیدا کنم که زیر میز پیدا کردم. خم شدم توپ رو برداشتم همین که بلند شدم پسر همسایه رو با صورت نصف باد کرده دیدم که باعث شد توپ از دستم بی‌افته. دوباره توپ رو برداشتم و به پسره همسایه نگاه کردم.
نیم رخ چپش بدجور ورم کرده بود. دلم می‌خواست بشینم و قاه‌قاه بهش بخندم ولی این کارِ من برابر بود با قیمه قیمه شدن من!
در حالی که سعی می‌کردم خندم رو قورت بدم گفتم:
- انگاری ارث بابات بدجور بهت چسبیده ها!
قیافش یه جوری بود که باعث شد وقتی حرفم تموم شه یه خنده ریزی بکنم.
پسر همسایه درحالی که از عصبانیت یه سمت صورتش هم قرمز می‌شد گفت:
- همین الان از جلو چشم‌هام گمشو تا اون توپ رو تو حلقت نکردم!
همین که حرفش تموم شد با خنده صدا داری از اتاق زدم بیرون.
علی رو جلو تی‌وی دیدم برای این‌که بفهمه دارم می‌رم داد زدم:
- علی خداحافظ من رفتم.
علی سرش رو بالا آورد تا خداحافظی کنه ولی با دیدن توپ توی دستم خداحافظی تو دهنش ماسید و به جای اون گفت:
- نگو با اون توپ به صورت داداشم زدی؟!
با معصومیتی که نمی‌دونم از کجا پیدا شد گفتم:
- خب بد نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین