جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رَشکین] اثر «مبینا مغازه‌ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [رَشکین] اثر «مبینا مغازه‌ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 798 بازدید, 17 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رَشکین] اثر «مبینا مغازه‌ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
رمان: رَشکین
نویسنده: مبینا مغازه
ژانر: درام، اجتماعی
عضو‌ گپ نظارت: (۵)S.O.W
1000038654.jpg
خلاصه:
لبخند زدن حرکت جالبی‌ست. گاه از روی بزم و شادی روی لب جا خوش می‌کند؛ گاه می‌شود شیطان رجیم و آتش بیار معرکه و گاه هم از روی بخل و حسد ایجاد می‌شود. وای بر روزی که کسی را لبخند بر لب ببینی و نتوانی تشخیص بدهی از چه منظور است. نقشه‌ای بر سر دارد؟ از موفقیتم خوشحال هست یا از روی ترحم است؟ به‌نظرم نباید ساده از این موضوع گذر کرد. چه لبخند‌ها زده شد و چه بی‌تفاوت‌هایی که به وجود آمد و چه اتفاقاتی که نیفتاد. به‌نظرم نباید ساده از این موضوع گذر کرد... .

مقدمه:
حتماً تا به حال با خیرگی تمام به آتش زل زده‌اید. زیباست و دل‌فریب؛ خوش‌رنگ و چشم‌نواز. رنگ‌هایی از جنس گرما و مهر دارد. زمانی که بخواهیم از روی علاقه آن را نوازش کنیم چه می‌شود؟
می‌شود شعله‌ای جان سوز و خطرناک. می‌افتد به جانت و اگر جلویش را نگیری جانت را می‌گیرد. شاید هم به جان زندگی‌ات هم بیفتد و پیشروی کند!
در زندگی افرادی آتش‌نما و دل‌ربا فت و فراوان هست. مواظب آتش‌های زندگیتان باشید!
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
زرین با تکیه به پشتی طرح لیلی و مجنون، بساط پاک کردن سبزی را جلویش باز کرده و مشغول پاک کردن جعفری بود. همین‌که با چشمان سیاهش نگاهش به چروک روفرشی افتاد، با دستان تپل و زمخش آن را باز کرد، بعد تک نگاهی هم به آشپزخانه که در دیدرسش بود انداخت. نیکو لاغر اندام را دید که با چابکی زیاد و قد کوتاهش از کابینت کنار سماور به‌سمت کابینت کنار گاز می‌رود و در دستانش دستمال سبز رنگ حوله‌ای دیده می‌شود. زرین در دلش زرنگ بودن نیکو را تحسین کرد و با کند بودن دخترش آگرین مقایسه‌اش کرد.
- نیکو جان دخترم. بیا کمی بشین خسته شدی. گفتم بیای پایین با هم باشیم نه اینکه بری آشپزخونه.
نیکو که کمی از چاشنی قرمه‌سبزی را چشید، صورتش از بی‌مزگی آن درهم شد. از کابینت صدفی‌رنگ کناری نمکدان را برداشت و همان‌طور که به قل‌قل کردن قرمه‌سبزی نگاه می‌کرد، نمک را پاشید. بعد هم با صدای کمی کلفت شده‌اش گفت:
- نه مامان جان خسته نیستم. الان میام.
و همین‌که چشمش به ظرف‌های روی هم انباشته شده افتاد، آه عمیقی کشید. سریع آستین بلوز قرمزرنگش را بالا زد و به سمت کنار گاز یعنی سینک ظرف‌شویی رفت. آگرین که صدای کوبیده شدن چاقو‌اش روی تخته در گوشش می‌پیچید، سرش را بلند کرد و نگاهش را با چشمان عسلی‌رنگش در پذیرایی کوچک خانه مادرش گرداند و با دیدن مشغول بودن آن‌ها دوباره سرش را پایین انداخت. دسته‌ی دیگری از سبزی‌ها را برای خرد کردن برداشت. بعد از خرد شدن جعفری‌ها، زرین به‌سمت آگرین خم شد و جعفری‌ها را درون تشت صورتی ریخت. در همان حال با تن صدای آرام نزدیک گوشش نجوا کرد:
- دخترم بلندشو برو کمک نیکو، دست تنهاست. خودشم زشته. الان آرین میاد سرمون غر میزنه که چرا زنش دست به سیاه و سفید زده.
بعد کمرش را صاف کرده و دستش را به طرف گشنیزها برد. آگرین با شنیدن حرف زرین، دهان کوچکش با وجود سبزی جویده نشده در آن باز ماند. بعد از کمی که به خودش آمد، با باز کردن دست مشت شده‌اش، گلویش را با اهم‌اهم گفتن صاف کرده و با زل زدن به چشمان درشت زرین که در سمت چپش نشسته بود، گفت:
- مگه من دارم گِل لگد می‌کنم مادر من؟ دارم کمک می‌کنم دیگه! انگار پامو رو هم انداختم لم دادم جلو تلویزیون که اینجوری میگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
⛔خواننده‌های عزیز، با توجه به تغییراتی که در پارت اول صورت گرفته، لطفا دوباره پارت رو مطالعه بکنید تا مشکلی پیش نیاد. با تشکر
***
نیکو آخرین بشقاب گل سرخ را هم آب کشید و با خیال آسوده شیرآب را بست. با چشمان سیاهش تک نگاه ریزی به آشپزخانه کوچک اما نورگیر خانه انداخت. وقتی آنجا را مرتب دید، دمپایی‌های خانگی سیاهش را از جلوی ماشین‌ظرفشویی نقره‌رنگ به پا کرد. از آشپزخانه خارج شده و مستقیم به‌سمت زرین و آگرین رفت. با فکر به این‌که با کمی دست انداختن به سبزی‌ها لقب تنبل‌ را از کنار اسمش برمی‌دارد، سمت راست آگرین نشست. پارچه قرمزرنگ زیر سبزی‌ها را روی پاهای لاغرش کشید. فقط مقدار کمی جعفری و شوید مانده بود. با دیدن حجم کم شوید‌ها، آن را برداشت و مشغول پاک‌کردنشان شد.
- دخترم زیر برنجو خاموش کردی؟ ته‌دیگ می‌گیره آقا فریدون و آرین دوست ندارن. راستی قرمه‌سبزی قشنگ روغن انداخته؟
نیکو با طمانینه سرش را بلند کرد و با شکی که بر دلش افتاده بود، به پشتش برگشت و با کمی خم شدن به سمت راست و تکیه بر دستش، روی گاز را نگاه کرد. با دیدن خاموش بودن زیر برنج، لبخندی دندان نما زد و درجایش درست نشست. کمی از ترب که برای سبزی خوردن خریده بودند، برداشت و قبل از این‌که در دهانش بگذارد گفت:
- آره مامان جون. هم زیر برنج خاموشه و هم قرمه‌سبزی یه وجب روغن روش خوابیده. مزه‌شم‌ هم که خیلی خوب شده بود. دست شما هم درد نکنه.
زرین لبخند ریزی بر روی نیکو همیشه خندان زد و با گفتن «همه زحمتا گردن تو بود.» بحث را بست و آخرین برگ گشنیز را کند.
بعد از گذشت ده دقیقه، تمام سبزی‌ها پاک شده، در سه تشت بزرگ مجزا قرار گرفت. زرین دستش را به زانوانش گرفت و آرا‌م‌آرام کمرش را صاف کرد، جوری که صدای شکستن قولنجش به گوش‌های بزرگش رسید. دستان کوتاهش را هم روی گودی کمر و بلوز سیاهش گذاشت و با فکر به این موضوع که تمیز کردن ده کیلو سبزی آن هم در یک ساعت فرز بودنشان را نشان می‌دهد، نیشخند کوتاهی زد. نیکو روی زانوانش نشسته و کناره‌های روفرشی را گرفت و با جلو رفتن آن را جمع کرد.
- مامان اول این تشتا رو می‌برم تا خیسشون کنم. بعد میام روفرشی رو می‌برم تو ایوون بتکونم. شما دست نزنین لطفا، خسته شدین.
آگرین با تکاندن شلوار سرمه‌ایش، موبایل طرح اپلش را برداشته و به پشتش برگشت تا روی مبل‌ تک‌نفره و راحتی فیلی‌رنگ بشیند. وقتی تمام کارها را نیکو و مادرش انجام می‌داد، نیازی به کار کردنش نبود. برای همین بهتر بود کمی در فضای مجازی چشم بچرخاند. نیکو یکی از تشت‌ها را برداشت. هنوز پایش را درون آشپزخانه نگذاشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. یک نگاه به سمت چپ یعنی در قهوه‌ای خانه انداخت و بعد تک نگاهی هم به زرین که متفکرانه به ساعت نگاه می‌کرد انداخت. با بالا انداختن شانه‌اش به نشانه بی‌خیالی، همراه با تشت و با سه قدم به در رسید. اول در را به جلو هول داد و بعد دستگیره را به‌سمت پایین کشید. چندین دفعه به آرین گفته بود که هروقت توانست بیاید و مشکل در خانه مادرش را حل کند.
- سلام مامان. ببخشید دیر کردم. سبزیا رو تموم نکردین که؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
آذر چشمان قهوه‌ایش را با لبخند بزرگی بر لب، به مادرش زرین دوخت. درهمان حین دست برده و کفش‌های عروسکی سفیدش را از پای درآورد و پا به داخل گذاشت. نیکو «سلام» ریزی زمزمه کرد و به آشپزخانه رفت تا به کارش برسد. آگرین که بخاطر شنیدن صدای در گوشی‌اش را خاموش کرده بود، نیشخند ریزی زد. با تاسف سری تکان داد و بدون هیچ حرفی دوباره سرش را پایین انداخته و با گوشی‌اش مشغول شد. طبق معمول آذر برای در رفتن از کار نکردن دیر کرده بود. بهانه‌هایش هم تازه عروس بودن و رسیدگی به خانه‌اش هست. بهانه‌های صدمن یه غاز... .
- سلام دخترم، خوش اومدی. پاک کردن سبزیا تموم شدن. کار دیگه‌ایم نیست که انجام بدی. به اندازه کافی تو خونه خودت کار می‌کنی. بیا بشین استراحت کن.
زرین ادامه حرفش را زمانی که به اتاقش رسید، زد. بعد هم از کمد دیواری سفید رنگش لباس‌های جدیدی برداشت و به حمام واقع در اتاقش رفت. از نظرش حسن بزرگ نقشه ساختمان همین بود. عقیده داشت حمام باید در اتاق قرار داشته باشد تا بتوان با راحتی به حمام رفت. آگرین با حرف مادرش پوزخند کجی بر لبش راند و از روی میز عسلی جلویش، شکلاتی از ظرف محبوب زرین برداشت. آذر مانتو صورتی‌اش را همراه با روسری سیاهش به رخت‌آویز کنار در آویخت. با چشمان بادامی شکلش دورتادور پذیرایی بزرگ خانه پدری‌اش را از نظر گذراند و آگرین را مسکوت و نشسته روی مبل دید. سریع کیف سیاهش را به دست گرفت و با درست کردن تاپ لیموایش به سمت آگرین قدم برداشت.
- به‌به آبجی گل‌گلابم! یه سلامی، علیکی، بوسی، بغلی چیزی.
و دستان درازش به نشانه بغل کردن باز کرد و جلوی آگرین ایستاد. آگرین جوراب‌های شیشه‌ای آذر را از چشم گذراند و آرام‌آرام سرش را بلند کرد. به صورت بیضی‌اش رسید که موهای تازه رنگ کرده عسلی‌اش عجیب به پوست سفیدش‌ می‌آمد. با آرامش کمر غوز کرده‌اش را به پشتی مبل تکیه داد. با ریز کردن چشمان درشتش و با لحن حرصی اما آرام نجوا کرد:
- می‌خواستی موقع شام بیای دیگه! مگه کار دیگه‌ای جز خوابیدن داری شما؟ خونه تازه عروس چه کاری داره؟
آذر دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و با گاز گرفتن لبان تازه ژل زده‌اش سرش را پایین انداخت. به این منظور که خجالت کشیده‌ام. بعد هم روی مبل کناری که دو نفره بود نشست و پاهای بلندش را روی هم انداخت.
نیکو در حین گفتگوی دو خواهرشوهرش، بقیه تشت‌ها را به آشپزخانه برده و آن‌ها را در آب و نمک خیساند. درست در لحظه اخر به‌خاطر آورد که مادرشوهرش توصیه کرده بود علاوه بر نمک کمی هم سرکه به آن‌ها اضافه کند تا حشرات ریز سبزی‌ها از بین برود. برای همین با فرزی تمام از کابینت کنار یخچال سرکه را برداشته و مقدار کمی به هر تشت اضافه کرد. با ساعد دستش روی پیشانی بلندش کشید تا عرق‌های ریز و درشتش را پاک کند. بعد از گذاشتن سرکه در کابینت، به پذیرایی رفته و زیرو را برداشت. درحینی که به‌سمت ایوان واقع در پشت مبل‌ها می‌رفت لبخند خشکی به آذر زد. آذر هم که تماماً نیکو را زیر نظر داشت، با دیدن لبخندش او هم سریع لبخند زد و سرش را با ناخن‌های کاشته‌ شده‌اش گرم کرد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
همین که نیکو پا به ایوان گذاشت، آذر از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت. آگرین زیر چشمی آذر را پایید و بعد هم با بیخیالی دوباره مشغول گوشی شد.
- آخیش! دوش آب گرم چه می‌چسبه واقعا! نیکو و آذر کو؟ اِوا!
آگرین به تندی سرش را بلند کرد و با گفتن «چی شده؟» از جایش برخاست. زرین با حوله آبی‌‌رنگی که روی سر خیسش جا خوش کرده بود، با عصبانیت پایش را روی زمین می‌کوبید و با ابروانی گره شده درهم به نقطه‌ای از پارکت قهوه‌ای خانه خیره مانده بود. نیکو که زیرو تا شده را روی دستانش انداخته بود وارد خانه شد. با گفتن «چی شده؟» نگران به زرین عصبی نگاه کرد.
- صددفعه بهتون نگفتم نباید روی پارکت چیزی ریخته بشه؟ چرا باید روش خیس باشه؟ یکم دیگه بگذره سریع باد می‌کنه.
و از شدت حرص، دو دستی روی رانش کوفت. آذر بیخیال با تی و اسپری همه‌کاره، کنار مادرش ایستاد. با قیافه پوکرمانندی که به خود گرفته بود، به پارکت جلوی اشپزخانه خیره شد و شانه‌اش را بالا انداخت.
- چرا الکی حرص می‌خوری مادر من. سه سوته خشک میشه اینجا.
اسپری را روی پارکت زد و سریع با تی آن قسمت را خشک کرد. آگرین هم که به آشپزخانه رفته بود تا برای مادرش آب بیاورد، هنگام خارج شدن از آشپزخانه برای اینکه رد پایش روی پارکت تازه تمیز شده نماند از رویش پرید. بعد هم آب را به دست مادرش که از عصبانیت کم از گوجه نداشت، داد. زرین روی صندلی میزناهارخوری پشت سرش نشست و آب را یک سره سر کشید. سعی کرد با دست خودش را باد بزند تا کمی از گرگرفتگی‌اش کم شود. قبلا یک بار پارکت‌هایش خراب شده بود که مجبور شد کلی خرج کنند و غرهای آقا فریدون را به جان بخرد. برای همین اینقدر حساسیت نشان می‌داد.
بعد از گذشت یک ساعت، راس ساعت هشت، فریدون و پسرش آرین زنگ خانه را به صدا در‌آوردند. نیکو که می‌دانست آرین آمده، با ذوق و خوشحالی در خانه را باز کرد و درهمان حال دستی به شونیز سفید رنگش کشید.
- سلام آقاجون خوش اومدی. بفرمایید تو.
فریدون که میشی چشمانش از خستگی زیاد در خون غوطه‌ور شده بود، نایلون حاوی سیب و پرتقال را به دست عروسش داد و بعد کیف سامسونت سیاهش را در دستش جابه‌جا کرد. با تکان دادن سرش و دست کشیدن به موهای جوگندمی پرپشتش «مرسی باباجانی» گفت و وارد خانه شد. آرین که پشت سر پدرش ایستاده بود تا احترام را رعایت کند، با دیدن همسر زیبارویش با آن آرایش کمی که صورتش را آراسته بود، با وجود خستگی سعی کرد لبخند بزند.
- سلام عزیزم خوش اومدی. بیا تو که کلی خسته‌ای.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
نیکو کمی سرش را به اطراف چرخاند تا ببیند بقیه چه می‌کنند. وقتی همه را مشغول دید سریع همسرش را در آغوش گرفته و محکم اورا فشرد. با گذشت یک سال از ازدواجشان هنوز هم نمی‌توانست دوری آرین را تحمل کند برای همین زودبه‌زود دلتنگ می‌شد. با عجله خودش را عقب کشید تا مبادا کسی آنها را درآغوش هم ببیند. با زدن لبخندی به آرین دست او را گرفت و به داخل کشاند. در را هم پشت سرش با وجود رژه رفتن صدای لولایش رو اعصابش بست.
زرین که به احترام همسرش سرپا ایستاده بود، با دست کمی تونیک آبی گلدارش را پایین کشید. با رسیدن فریدون به زرین با عشقی که با گذشت 27 سال از ازدواجشان کم نشده بود، در چشمانش خیره ماند. زرین که در دل قربان صدقه قد و بالای فریدون می‌رفت، با لبخند نفس عمیقی کشید. بعد هم سریع به خودش امد و با صاف کردن صدایش روبه همسر منتظرش گفت:
- خسته نباشی آقا. برو لباساتو عوض کن. روی تخت گذاشتمشون.
فریدون با سر به تایید حرف همسرش نشست. اول به سمت راستش که دو دخترش جلوی مبل ایستاده بودند رفت و بعد از سلام و احوال پرسی یک راست به اتاقشان به راه افتاد. زرین سرش را به سمت پسر و عروسش که کمی ان‌طرف‌تر مشغول خوش و بش بودند برگرداند و با گفتن «سلام پسرم، خسته نباشی.» به سمتش رفت و بغلش کرد. به‌خاطر قد بلندش که به پدرش رفته بود، راحت‌تر توانست سرش را روی سی*ن*ه‌اش بگذارد و به نوای خوش قلبش گوش بسپرد. چشمانش را هم بست و با نفس عمیقی عطر خوش و تلخ آرین را به ریه‌هایش فرستاد. با وجود ازدواج پسرش، هنوز او را چون کودکی می‌دید و نمی‌توانست به غیر از آن ببیندش.
بعد از جدا شدن از آرین با دست به مبل‌ها اشاره کرد و با گفتن «بشین عزیزم» به ساعت آویخته بر روی دیوار پشت مبل نگاهی کرد. به‌سمت آذر و آگرین که مانند دو غریبه کنارهم نشسته و به آرین نگاه می‌کردند رفت و با لحن آرامی نجوا کرد:
- دخترا، آقا پدرام و حمید نمیان؟
آذر که تلفن را در دستانش بازی می‌داد، از پایین به مادرش نگاهی کرد. با نگاه کردن به گل فرش دست‌بافت خانه سعی کرد دلیل محکمه پسندی پیدا کند. درحالی که با ناخنش هم روی لکه شلوارش می‌کشید گفت:
- خوب... راستش مامان‌جون حمید قرار بود بیاد اما... اما به جای یکی‌ از دوستاش شیفت شب مونده. برای همین... نمی‌تونه بیاد.
با اتمام حرفش، دستان مشت شده‌‌اش را باز کرد و نفسی که حبس کرده بود را بیرون داد. زرین با صورتی درهم خم شده و از بازوی آذر نیشگون ریزی گرفت. آذر خوب می‌دانست که مادرش چقدر از بی‌نظمی بدش می‌آید و حمید با این کارش باعث شده بود در این سن کتک بخورد. زرین کمرش را صاف کرد و با بالا دادن ابرو‌اش به اگرین نیشخند به لب نگاه کرد. آگرین با بالا انداختن شانه‌اش لب‌هایش را برچید و «میادی» گفت.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
زرین سرش را به نشانه تایید تکان داد و با شوقی که در چشمانش بیداد می‌کرد به عقب برگشت. سرکی به اتاقشان که فقط پایین تخت و در حمام دیده میشد کشید و وقتی فریدون را ندید، با دستش موهای فندقی رنگش را به عقب راند. پکر به‌سمت آذر برگشت. همین‌که صورت نادمش را دید موضوع نیامدن حمید یادش آمد. انگشت نشانه‌اش را در هوا تکان داد و از بین دندان‌های چفت شده‌اش گفت:
- صددفعه بهتون گفتم برای کاراتون برنامه‌ریزی داشته باشین. من مخصوصا مهمونیو امروز انداختم تا همه بتونن بیان و کسی شیفت واینسته. اونوقت بهم میگی دامادم نمیاد؟ واقعا که!
و به سمت راستش که آشپزخانه قرار داشت، به راه افتاد.
به خودش که نمی‌توانست دروغ بگوید، دامادش حمید را بیشتر دوست داشت. هروقت او را می‌دید دکتردکتر از دهانش نمی‌افتاد برای همین می‌خواست حتما امروز درمهمونی حضور داشته باشد.
با بی‌حوصلگی‌ای که تمام وجودش را دربر گرفته بود، چشمی بر روی گاز نقره‌ای رنگش چرخاند و بعد در قابلمه قرمه‌سبزی را برداشت. به اندازه کافی آبش را کشیده بود برای همین زیرش را خاموش کرد و درش را گذاشت تا سرد نشود. در ورودی آشپزخانه که مشرف به پذیرایی بود ایستاد و دست چپش را روی اپن گذاشت. در سمت چپش آذر و آگرین نشسته بودند که هرکدام سرشان را با گوشی گرم کرده بودند. از بچگی باهم راه نمی‌آمدند و از این موضوع بدجور می‌ترسید. کمی آن‌طرف‌تر آرین و نیکو خوشحال را دید که مانند نامزدها در گوش هم چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند. از آرین ممنون بود که توانست عروس زرنگی مانند نیکو را انتخاب کند. کمی دیگر سرش را به راست حرکت داد که فریدونش را هنگام خارج شدن از دست‌شویی کنار اتاق دید. با لبخندی که ناخودآگاه در چهره‌اش ظاهر شده بود، به صورت گندمگون و خیس همسرش نگریست. همیشه خدا از بابت داشتن چنین همسری خدا را شاکر بود.
همان‌طور که مانند نوجوان‌های 18 ساله فریدون را زیر چشمی می‌پایید، زنگ در او را به‌شدت به خود آورد، جوری که باعث ایجاد تپش قلبش شد. نیکو را دید که از جایش بلند شد و با درست کرد شال سفیدش در را باز کرد.
- سلام آقا پدرام خوش اومدین؛ بفرمایین داخل.
نیکو کمی کنار کشید و دستش را به داخل به نشانه تعارف کردن گرفت. پدرام با صورت عبوسش سری تکان داد و داخل آمد. از همان ورودی به سمت پدر زنش رفت و با او دست داد. فریدون پوکر سری تکان داد. بعد سراغ برادر زنش رفت. همان‌طور که دست آرین را می‌فشرد از همان‌جا به خواهر و مادر زنش سری تکان داد سلام بلندی داد. آگرین گوشی‌اش را در جیب پشت شلوار جینش گذاشت و نزدیک پدرام رفت. با حفظ ظاهر و لبخند بر لب «خسته نباشیدی» گفت. بعد هم با فشردن دست بزرگ فریدون او را جلوی در اتاق مادرش کشاند. با چشمان سرخش به پدرام متعجب نگاه کرد و زیر لبی گفت:
- خونه‌مون همین بالاست. می‌رفتی یه به خودت می‌رسیدی بعد می‌اومدی اینجا. از همون لحظه ورودت بوی گاو و گوسفندو با خودت آوردی.
و کمی روی پاشنه بلند شد تا از بالای شانه پدرام بقیه را زیر نظر بگیرد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
نیکو و آرین که در آشپزخانه بودند و چون در دیدش نبود نتوانست ببیند چیکار می‌کنند. پدرش روی مبل سه نفره نشسته بود و به تلویزیونی که بین آشپزخانه و در قرار داشت نگاه می‌کرد. با یک دستش سیب را گاز می‌زد و با دست دیگر کنترل را گرفته بود و شبکه‌های تلویزیون را عوض می‌کرد. آذر هم که روی همان مبل نشسته بود و در گوشی‌اش مشغول تایپ کردن بود. کاملا مشخص بود که با صورت درهم و حرکت سریع انگشتانش به کی پیام می‌دهد. تنها کسی که آن‌ها را زیر ذربین گرفته بود، مادرش بود. روی دسته مبلی که قبلا خودش روی آن نشسته بود، تکیه داده و دست‌هایش را روی سی*ن*ه به هم گره زده بود. با چشمانی ریز کرده، به آن دو نگاه می‌کرد تا بتواند سر از کارشان در ییاورد.
آگرین که از نگاه مادرش معذب شده بود، با لپ‌هایی گل انداخته لب‌هایش را کش آورد و سرش را زیر انداخت.
پدرام که از حرف‌های آگرین ناراحت شده بود، اخمی کرد و پیراهن چهارخانه قهوه‌ایش را از بدنش جدا کرد. همین که جلوی بینی گوشتی‌اش گرفت، صورتش درهم شد. به همسرش حق می‌داد که سرش غر بزند. ساعت‌ها کار کردن با گوشت گاو و گوسفند باعث شده بود خودش هم بوی ان‌ها را بگیرد. به آگرینی که متفکر به زمین خیره شده بود، نگریست و سعی کرد جوری قضیه را فیصله بدهد. همین که خواست دهانش را باز کند، با شنیدن حرف آگرین ساکت شد.
- تو از من دیروز جوراب نگرفتی؟ تو کفشت حشره‌ای چیزی هست که جورابو امروز می‌پوشی فردا سوراخ شده تحویل میدی؟
آرام‌آرام سرش را بلند کرد و در چشمان رنگ شب همسرش زل زد. پدرام لبش را با زبانش تر کرد و دستش را روی گردنش گذاشت و خاراند. پایش را کمی بلند کرد و به شستی که از سوراخ موجود در جورابش دیده می‌شد، نگاه کرد. می‌دانست اگر آگرین را آرام نکند با جیغی که خواهد زد آبرو برایش نخواهد گذاشت، برای همین سعی کرد جوری حواس او را از این قضیه پرت کند. دستش را در جیب شلوار قهوه‌ایش برد و دسته‌ای پول از آن خارج کرد.
- اینو ول کن. ببین امروز چقدر سود کردم! به‌نظرم به اندازه‌ای هست که اون مانتو قرمزو رو بخری.
و جلوی آگرین گرفت. آگرین نگاهی به اسکناس‌های صد هزار تومانی کرد و بعد هم چشمانش را به سمت صورت پدرام راند. پول را با خشونت از دستش کشید و شروع به شمارش اسکناس‌ها کرد. در همان حال با لحن حرصی گفت:
- خودم می‌دونم چیکار کنم، چیکار نکنم. تو یه توک پا برو بالا لباساتو عوض کن و بیا. اون پیرهن لیمویی که من دوست دارمو با شلوار سیاهه که تازه خریدیم بپوش.
و با شمردن آخرین اسکناس لبخندی بر لبش آمد. خودش بود. دومیلیون تومان! خودش را در آن مانتوی خوش دوخت و زیبا تصور کرد. باید فردا در اولین فرصت به آن مغازه که در بالا شهر قرار داشت می‌رفت تا آن را بخرد. همان‌طور که پول را در دستش بازی می‌داد، به‌طرف مبل رفت تا در کیف سیاهش بگذارد. پدرام به رفتن آگرین نگاه کرد و در همان حال به دنبال مادر‌زنش گشت. وقتی صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه آمد، حدس زد باید آنجا باشد. دستش را بلند کرد و درحالی‌که به طرف در می‌رفت، با صدای زمختش بلند گفت:
- مامان، تا شما سفره بندازین و قاشق اولو دهنتون بذارین من اومدم.
و در را پشت سرش محکم بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
زرین درحالی که دیس برنج را از کابینت بالای سماور برمی‌داشت، با شنیدن حرف پدرام و صدای به‌هم خوردن در، دیس به‌دست در ورودی آشپزخانه ایستاد و از آگرین نشسته روی مبل «چی شده» پرسید. آگرین که یک پایش را روی دیگری انداخته بود، شکلات شیری دیگری از روی میز برداشته و شانه‌اش را بالا انداخت. دوست نداشت با گفتن موضوع آبرویش را بیش از این ببرد. صدای پوف کشیدن مادرش را که شنید نیشخندی زد و به تلویزیونی که فوتبال پخش می‌کرد، زل زد. آذر با نگاهی تمسخرآمیز به آگرین دهان کجی کرد و به آشپزخانه رفت تا کمک کند. زرین کشیدن برنج را برعهده گرفت. کمی از برنج را در ظرفی ریخت و رویش زعفران را خالی کرد تا رنگ خوشش را به خود بگیرد. نیکو سوپ را در سوپ‌خوری‌های کریستالی ساده ریخت و رویش را با جعفری خشک شده و زرشک تزئین کرد. آذر هم که تازه به آشپزخانه آمده بود، کشیدن قرمه‌سبزی را عهده‌دار شد.
- مامان من سوپو کشیدم، سفره رو بندازم؟ یه ربع به نه شد.
زرین به دو کاسه سوپ بزرگ نگاهی کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. بعد هم سرش را به سمت دیس برگرداند و به ادامه کشیدن برنج پرداخت. نیکو سفره سفید با گل‌های ریز آبی در اطرافش را روی فرش‌های دوازده متری دست‌بافت پهن کرد. از روی اپن هفت بشقاب با قاشق‌_چنگال‌های رویش برداشت و روی سفره گذاشت تا بچیند. در تمام فامیل به خوش سلیقگی معروف بود. خودشم هم از این موضوع خوشنود و مدیون مادر سختگیرش بود. هیچ یادش نمی‌رفت که مادرش به چگونه قرارگیری مارک‌ بشقاب‌ها هم دقت می‌کرد. چه برسد به چیدمان ساده سفره! آذر از یخچال دوقلو سفید، سالاد شیرازی را خارج کرد و در کاسه‌های کوچک طرح گل‌قرمز ریخت. آنها را در سینی گذاشت و به‌سوی سفره رفت.
- میگم آبجی جون خیلی خسته شدیا. از جات اصلا تکون نخور.
و یک کاسه‌ کنار بشقاب گذاشت. آگرین خودش را به نشنیدن زد و کیفش را جلویش باز کرد تا خودش را سرگرم نشان دهد. از صبح که به خانه مادرش آمده بود خانه را گردگیری کرده و ده کیلو سبزی را از وسط جمع کرده بودند. به نظر خودش حق این را داشت که در چیدن سفره دخالتی نداشته باشد.
بعد از گذشت پنج دقیقه سفره به زیبایی چیده شده بود. جوری که از دور دهان هر بیننده‌ای را به آب می‌انداخت. مخصوصاً اینکه بوی خوش برنج شمالی و قرمه‌سبزی در فضا پیچیده بود. زرین خوشحال از سفره‌اش به همه تعارف کرد که سر سفره بنشینند. قبل از اینکه خودش هم کنار فریدون بالای سفره بنشیند، صدای زنگ در به گوشش رسید. زانو‌های خمیده‌اش را صاف کرد و ایستاد. با گفتن «خودم درو باز می‌کنم.» دستگیره را به پایین کشید.
- ببخشید مامان دیر کرد.
و با عجله به سمت سفره رفت. دستش را بلند کرد و با گفتن «ببخشید» به چشمان منتظر بقیه، کنار آگرین نشست.
 
بالا پایین