جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رَشکین] اثر «مبینا مغازه‌ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [رَشکین] اثر «مبینا مغازه‌ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 895 بازدید, 17 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رَشکین] اثر «مبینا مغازه‌ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
زرین با دیدن پیراهن آبی‌اش متوجه شد پدرام برای عوض کردن لباسش بالا رفته‌بود، برای همین نیشخند زد و سرجایش برگشت. آگرین که رنگ لباسش را دید، لبش را محکم گاز گرفت. جوری که طعم گس خون را حس کرد. آرام ولی محکم از پای پدرام نیشگون گرفت و به صورتش نگاه کرد. پدرام که به‌خاطر ناگهانی بودن کار آگرین ترسیده و دردش گرفته بود، «آخ» بلندی گفت و پایش را در آغوش گرفت. آگرین سریع سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول سوپ جلویش کرد. بعد از کمی زیر چشمی بقیه را زیر نظر گرفت و وقتی دیگران را مشغول خوردن دید، زیر لب گفت:
- مگه بهت نگفتم اون پیرهن لیموییو بپوش. رفتی اونیو پوشیدی که ازش بدم میاد؟
پدرام ابروهایش شدید درهم شد و به پیراهنش نگاه کرد. برعکس آگرین این لباس را خیلی دوست داشت. کادویی بود که مادرش برای تولد سی سالگی‌اش خریده بود. زمانی که پا به آستانه سی سالگی گذاشته بود، استرس تمام وجودش را گرفت بود، برای همین پیش مادرش درد و دل کرد. مادرش هم که می‌دانست رنگ آبی به او آرامش می‌دهد، این پیراهن را خریده بود. بدون گفتن هیچ حرفی به او، کاسه سوپ را جلویش کشید و ملاقه را به‌دست گرفت. آگرین بدتر از قبل حرصی شد و قاشقی پر از سوپ را در دهان بزرگش چپاند. فریدون که سوپ پر ملات زرینش را تمام کرد، دستی به شکم بزرگش کشید و به قرمه‌سبزی‌هایی که چشمک می‌زدند نگاه کرد.
- به‌به چه قرمه‌سبزی! حتما مزشم مثل قیافه‌ش خوشمزه هست. دست هرکی که پخته درد نکنه.
و چهار قاشق از قرمه‌سبزی را روی برنج تپه‌مانندش ریخت. نیکو که چشمانش از تعریف فریدون برق افتاده بود، چهار چشمی به دهان فریدون خیره شد تا واکنشش را ببیند. همین که قاشق پرش را در دهانش گذاشت، بعد از دو بار جویدن مکث کرد. همین که طعم غذا زیر زبانش پیچید، صورتش درهم شد و کم‌کم رنگش به سرخی تغییر یافت. بعد هم سرفه‌های پی‌در‌پی و پرت شدن دانه‌های برنج در هوا! نیکو با دیدن واکنش پدر شوهرش هل کرده و قاشق در دستش را ول کرد، جوری که صدای برخوردش با بشقاب در فضا پیچید.
- یا خدا! عزیزم چی شدی تو؟ بیا‌؛ بیا این آبو بخور. چرا کبود شدی آخه؟
و لیوان حاوی آب را جلوی دهانش گرفت. فریدون مانند تشنه‌های گیر کرده در بیابان، آب را از دست همسرش قاپید و یک‌سره تمام کرد. دوباره پارچ آب را جلو کشید و لیوانش را پر کرد. زرین نگران نوک قاشقش را از غذای فریدون پر کرد و در دهانش گذاشت.
نیکو با عرق‌های ریز و درشتی که روی پیشانی‌اش نمایان شده بود، «چی‌شده مامان» گفت و روی زانوانش ایستاد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
زرین هم بعد از چندبار تکان دادن دهانش صورتش درهم رفت و به صورت نگران نیکو نگاه کرد.
- دخترم مطمعنی طعم اینو چشیدی؟ هرچی نمک تو خونه بوده که تو این قرمه‌سبزی خالی کردی.
و او هم لیوانش را از آب پر کرد. آرین که نیکو را خشک شده دید، ظرف قرمه‌سبزی را جلویش کشید و کمی از آن‌ را خورد. با تکان دادن سرش حرف پدر و مادرش را تایید کرد و دو قاشق پر از سوپ را در دهانش گذاشت تا شاید مزه شوری را از بین ببرد.
جوری که تمام خانه در سر نیکو خراب شده باشد، روی زمین اوار شد. پاهایش را در کنارش روی هم قرار داد و دستش را رویشان گذاشت. زمانی که به خواستگاری‌اش آمده بودند، مادرش کلی پز دست‌پخت و غذاهایش را به زرین می‌داد. برای همین کلی اصرار کرده بود تا شام امروز را خودش بپزد. دوست داشت تازه عروس بودنش را نشان دهد. استعدادش در آشپزی را نشان دهد؛ اما با شور شدن یک دفعه‌ای غذا... .
- اما... اما من که تست کردم. اصلا شور نشده بود. حتی... حتی اونقدر بی‌نمک بود که کمی نمک زدم بهش. همین.
انقدر ناراحت و از دست خودش عصبی بود که بزاق زیاد ترشح شده‌اش را وسط صحبت‌هایش قورت و دستش را در هوا تکان می‌داد. آرین که حال همسرش را دید، دستی به موهایش کشید و بعد هم روی شانه‌ نیکو گذاشت. سعی کرد با گفتن «اشکالی نداره» کمی آرامش کند. آذر که سالاد کاهو را با چنگال در ظرفش می‌ریخت، نفسش را بیرون داد و گفت:
- چرا اینطوری می‌کنین. چیز خاصی نشده که. یه اشتباهی کرده نمک زیاد به غذا زده. جوری رفتار می‌کنین که انگار آدم مرده.
و سالادش را با سس مخلوط با ماست تزئین کرد. آگرین که با قاشق در سوپ اشکال نامفهومی می‌کشید و زیر چشمی همه را زیر نظر داشت، با شنیدن حرف آذر چشمانش را ریز کرد و حرکاتش را زیر نظر گرفت. با فکری که به سرش زد، لبخندی بر لبش راند. دولا شد و نوشابه کوکا را از وسط سفره برداشت. زمانی که نوشابه را در لیوان‌های ساده می‌ریخت، با نیشخند و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- میگم آذر خیلی آسوده خاطریا. نکنه تو رفتی نمکو خالی کردی تو قرمه سبزی؟! آخه بعد از نیکو تو زود رفتی آشپزخونه.
و لیوان را به لبش چسباند و جرعه‌جرعه نوشید. فقط نمی‌دانست خنکای تنش از نوشابه بود یا حرفی که زده بود! نیکو چشمانش از حدقه در آمد و چنگال در هوا مانده را آرام در ظرفش گذاشت. انتظار هرحرفی از هرکسی را داشت جز آگرین. نیکویی که نور امید در دلش تابیده بود، با ذوق لانه کرده در چشمانش به آذر نگریست. منتظر تایید آذر بود. انتظار داشت که دهان کوچکش را باز کند و بگوید اشتباه کرده و دستش به نمکدان خورده و به‌طور معجزه آسایی در قابلمه ریخته شده است.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
آذر شلوار سیاهش را در مشتش گرفت. ابروهایش جوری درهم پیچید که گویی مادر زادی به هم پیوند خورده بودند. دندان‌هایش را محکم به هم فشرد؛ آگرین منتظر بود هرآن خُرد شدن دندان‌هایش را به تماشا بنشیند.
- چرا شدی شیطان رجیم، هان؟ چرا تهمت می‌زنی؟ من تشنه‌م شده بود. رفته بودم آشپزخونه آب بخورم؛ همین.
آگرین نیشخندش را حفظ کرده بود و هیچ جوره کوتاه نمی‌آمد. کمی بالاتنه‌اش را به جلو خم کرد و ابروی نازک راستش را بالا انداخت. سعی داشت تا می‌تواند حرص خواهر کوچکش را دربیاورد. شاید به جبران حرص‌ خوردن‌های گذشته... .
زرین نگران کمی خودش را روی زانو به آذر نزدیک کرد. دوست نداشت دوباره بین دو دخترش درگیری به‌وجود آید. درگیری که ممکن است آخرش به بیمارستان ختم شود. آگرین کمی صدایش را از حد نرمال آرام‌تر کرد. معتقد بود با این نوع لحن درجه عصبانیت طرف مقابل به اوج می‌رسد.
- چرا حرص می‌زنی حالا؟ وقتی داری توضیح میدی که چیکار کردی مشخصه کار خودت بوده. می‌خواستی غذای نیکو رو خراب کنی فقط.
و ته‌مانده نوشابه را بالا کشید. آذر آتشی از جایش بلند شد و مشت‌هایش را کاملاً در معرض دیدش قرار داد. از نظر خودش بد فکری هم نبود که بادمجان زیبایی زیر چشمان آگرین بکارد. چون خوب جنس ناکس خواهرش را می‌شناخت. می‌خواست او را جلوی بقیه خراب کند و بگوید به نیکو حسودی‌ می‌کند. اما او نمی‌گذاشت. سفره را با تندی دور زد، جوری که شال سفید نیکو و موهای پرپشت و سیاه آرین متعجب تکان خورد.
- چرا زر می‌زنی الکی؟ می‌خوای خراب‌کاری که از رو حسادت کردی گردن من بندازی و جلو بقیه خرابم کنی؟
آگرین هم اخم کرد و با طمانینه از جایش برخاست. درحین بلند شدن، شال کرمی‌رنگی که برحسب عادت روی پایش می‌انداخت، زمین افتاد.
با بلند شدن دو خواهر، بقیه هم در جایشان ایستاند. آرین هم با دو دستش شانه‌های نیکو را گرفت بود و گه‌گاهی فشار می‌داد. زرین دست‌هایش را جلویش گرفته بود و منتظر تک واکنشی از آنها بود تا از روی سفره رد شود و مانعشان شود. فریدون اخم کرده و دست به سی*ن*ه به عاقبت نزاعشان می‌اندیشید. تنها کسی که بی‌خیال نشسته بود، پدرام بود که فقط کمی خودش را تکان داد و در کنار پای فریدون نشست تا از مشت و لگدها دور باشد.
- که من حسودم آره؟ یک حسودی بهت نشون بدم کیف کنی.
و سریع دستان کوتاهش را کش داد و موهای بیرون ریخته شده از شال صورتی آذر را گرفت. آذر هم که سرش خم شده بود، به لطف دستان بلندش دست انداخت و موهای بلند و آگرین را از پشت کمرش به چنگ گرفت. گاهی هم آن بین مشتی زده و نیشگونی از پک و پهلوی هم می‌گرفتند. آذر که دندان‌های نیشش خدادادی مانند خون‌آشامی‌ها تیز بود، زمانی که ساعد سفید آگرین در معرض دیدش قرار گرفت، گاز گرفته و سعی کرد همراه با خودش بکشد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
بقیه که از شوک خشکشان زده بود، به خود آمده و به‌طرفشان رفتند. نیکو و آرین، آذر و زرین آگرین را گرفته و به عقب می‌کشیدند. متاسفانه جوری حرص و عصبانیت چندین ساله را سر هم خالی می‌کردند که مانند چسب دوقلو به هم چسبیده بودند و جدا نمی‌شدند. مشت و لگد بود به هم می‌زدند و ناخن‌های بلند و کاشتان را در گوشت و پوست هم دیگر فرو می‌کردند.
پدرام برگی از کاهو را در دهانش گذاشت و کمی عقب کشید. یک پایش را در سی*ن*ه جمع کرد و دیگری را چهار زانو زیر آن یکی قفل کرد. تابی به سیبیل کلفت و پرپشتش داد و جوری دندان‌هایش را به نمایش گذاشت که کرم‌خوردگی‌هایش هم قابل رویت بود. از دیدن منظره روبه‌رویش لذت می‌برد و بدش نمی‌آمد آگرین یک دل سیر کتک بخورد. کم پدرام را اذیت نکرده بود. چندباری دست روی مرد گنده بلند کرده بود و خدا می‌داند چند دفعه خواسته بود در گوشی جان‌داری بزند اما جلویش را گرفته بود. به هرحال در طول عمرش آزاری به زنان اطرافش نرسانده بود.
فریدون که به‌خاطر قرمه‌سبزی کمی فشارش بالا رفته بود، با دیدن دعوا آن دو عصبانیتش مزید بر علت شده و فشارش را بالاتر برد. جوری که حس می‌کرد رگ‌های روی پیشانی‌اش از پمپاژ زیاد خون در حال منفجر شدن هست. دو دستش را روی پیشانی گذاشت و همزمان با فشار دادن کناره‌های پیشانی‌اش بلند فریاد زد.
- بسه دیگه!
و روی زمین نشست. به اندازه یک دقیقه‌ای همه‌جا را سکوت فراگرفت. موهای آذر و آگرین درهم و برهم بود و مانند برق گرفته‌ها در هوا به رقص درآمده بودند. پارگی‌هایی روی لباسشان دیده می‌شد که اگر کسی از دعوا ان‌ها خبردار نمی‌شد، فکر می‌کردند گربه یا گرگی به آنها حمله کرده است. در سمت چپ صورت آذر جای خراش دیده میشد و جای گاز دست آگرین خود‌نمایی می‌کرد. آذر دستی روی لب‌ خونی‌اش کشید و سرش را پایین انداخت. درهمان حال سعی کرد شالش را از روی شانه برداشته و بر سرش بگذارد. آگرین هم اشک‌های ناشی از دردش را پاک کرد و او هم سرش را زیر انداخت. زرین به تندی به اتاقشان رفت تا قرص فشار فریدون را بیاورد. نیکو هم اشک‌هایی که بر روی گونه برآمده‌اش جاری شده بود را پاک کرد و دست‌های لرزانش را در جیب تونیکش پنهان کرد. درطول عمرش از نزدیک دعوا این‌چنینی ندیده بود و برایش بعید می‌آمد.
- بیا فریدون جان. این قرص و بخور کبود شدی تو آخه!
و قرص را با عجله از جایش درآورد و در زیر زبان فریدون گذاشت. رنگ صورت آگرین با گچ دیوار یکی شده بود و دستانش را مشت کرده بود تا لرزشش را کسی نبیند. چشمان دودو زنش را به فریدون دوخته بود و وقتی از صحتش آسوده خیال شد، با عجلگی تمام به سمت درب رفت. پدرام که آگرین را زیر نظر داشت، کمی دیگر از نوشابه را در لیوان ریخت و یک سره نوشابه را بالا رفت. یک دور بقیه را از نظر گذراند و بعد هم به آهستگی و دست در جیب به‌سمت درب به‌راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
آرین برای دل غمگین مادرش پیوند ابروهایش را از هم باز کرد. اما نتوانست کاری با صدای گرفته‌اش بکند.
- مامان جان، ما یه سر بریم بالا بعد میایم پایین برای کمک. فقط دست به هیچی نزن. کمک کن بابا بره رو تخت بخوابه. بابا جان شما هم برو بخواب حل میشه.
و دستش را روی کمر نیکوِ مغموم گذاشت و با دست دیگرش هم بازویش را گرفت تا از هر افتادنی جلوگیری کند. هرآن امکان داشت پاهای نیکو از سستی زیاد زانو خالی کند. لرزش بدنش درحدی بود که آرین را نگران می‌کرد. هم خراب شدن غذا و هم دعوا، باعث ایجاد فشار بدی روی نیکو شده بود. زرین که دستانش را بر روی شانه فریدون گذاشته بود و گه‌گاهی فشارهای ریزی می‌داد، به در بسته خیره شده بود. به همه چیز و هیچ چیز فکر می‌کرد. نمی‌دانست به آخر و عاقبت دو دخترش بی‌اندیشد؛ یا نگران داماد زودجوشش، حمید، باشد و یا بابت حسادت بی‌جای آگرین عصبانی. حرف آرین، زرین را از فکرهای بی‌سر و تهش نجات داد و به دنیای اطرافش آورد. با صورتی منگ به پسر بزرگش نگاه کرد و تنها سر بزرگش را تکان داد. اول خودش سرپا ایستاد و بعد هم به کمک خود فریدون بی‌حال، او را از جایش بلند کرد و به‌سمت اتاقشان رفتند. زمانی که آرین از رفتن پدر و مادرش آسوده خاطر شد، تک نگاه خشمناکی به آذر انداخت و بعد هم نیکو را به حرکت دراورد تا هرچه سریع‌تر به خانه خودشان بروند. آذر از فرط گریه زیاد، چشمانش رنگ خون را به خود گرفته بود و رنگش برخلاف آگرین، به کبودی می‌زد. وقتی اطراف را خالی دید، صدای گریه‌اش را آزاد کرد. جوری هق‌هق می‌کرد و شانه‌هایش به لرزه درآمده بود که دل هر بیننده‌ای را غصه‌دار می‌کرد. از این که تمام کاسه و کوزه‌ها بر سر او هوار شده بود، ناراحت و عصبانی بود؛ ولی با این حال هیچ دلش نمی‌خواست آگرینی که همیشه از او بدش می‌آمد قهر باشد. دستی به نرمی موهایش کشید که مشتش از موهای کنده‌ شده‌اش پر شد. دستش را جلوی چشمانش اورد و مشتش را باز کرد. آه عمیقی کشید و با درست کردن شال و گرفتن کیفش یک‌راست به سراغ در رفت و بدون گفتن هیچ کلامی در را به هم کوفت. زرین که در بستر همسرش نشسته بود و فریدون خوابیده را نگاه می‌کرد، با شنیدن صدای در شانه‌هایش بالا پرید. سرش را از همان‌جا به عقب برگرداند و وقتی خانه را خالی از بچه‌هایش دید، دستش را بر زانواش گذاشته و بلند شد. زمانی که در آستانه درب اتاق ایستاد، ظروف بهم ریخته و بعضا شکسته را همراه با سفره کج و کوله را دید. با نفسی که به تنگی می‌رفت، دستش را بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و گریه‌اش را خفه کرد. چانه‌اش از فرط غصه به لرزه درآمد و گلویش از بزرگی بغض درد گرفت. سرانجام تنها قطره اشکی از چشم چپش آزاد شد که خودش هم همراه با آن قطره بر روی زانوانش سقوط کرد. آرزو بر دلش ماند که فقط یک دفعه تمام جگر گوشه‌هایش دور هم جمع شوند و بدون نگرانی و با لبخند به شوخی و قهقه‌هایشان زل بزند. جوری برایش این آرزو دور بود که نمی‌توانست تصور بکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
- اِاِاِ! خجالت نمی‌کشه دختر بی‌حیا. به من میگه تهمت می‌زنی. کمش بود باید بیشتر از این می‌زدمش. اصلاً باید جوری می‌زدم که دهنش پر خون بشه.
پدرام که کفش‌های سیاهش را از پا درآورده بود، در جاکفشی قهوه‌ای و آینه‌دار بیرون از در گذاشت. بعد از کمی هُل دادن در کمد و بسته شدن خودکار در، چند گام به عقب برگشت و کلید را از روی در برداشت. در قهوه‌ای سوخته خانه را بست و زمانی که کلید را روی آویز طرح کلید کنار در می‌آویخت، با چشمان طوسی‌اش تک نگاهی هم به آگرین دست به کمر و منتظر انداخت. آگرین که یک در میان پوست لب صورتی‌ و پوست کنار ناخن کاشتش را می‌کند، منتظر حرکت، حرف و یا حتی تاییدی از طرف پدرام بود. دوست داشت پدرام برای اولین بار در طول زندگی‌اش از او طرفداری کند و بگوید: «راست میگی، کمش بود.» و به داشتن همسر شجاعی مثل او افتخار کند؛ اما در اعماق قلبش هم می‌دانست که چنین اتفاقی نخواهد افتاد. اکنون هم خودش دنبال بهانه‌ای بود تا دعوای دیگری به راه بیندازد تا کمی از آتش برپا شده بر دلش را کم کند. برای همین به زمان دعوا فکر کرد، اما هرچقدر به مغزش فشار می‌آورد حرکتی از پدرام یادش نمی‌آمد. ابروانش بیشتر در هم پیوند خوردند. دست از کندن پوست کنار ناخنش برداشت و با اوج دادن به صدایش چیزی جز تن صدای نازکی نصیب پدرام نشد.
- وایسا ببینم. تو توی دعوا چیکار می‌کردی؟ تو بودی از پشت منو می‌کشیدی؟
و بی‌صبر به پدرامی که آخرین دکمه پیراهنش را باز می‌کرد، زل زد. پدرام پیراهن را روی ساعد دست راستش انداخت و با دست دیگرش چروک لباس شخصی آبی‌اش را درست کرد. درهمان حال به‌سمت اتاق واقع در کنار درب اصلی خانه رفت. تا آنجا که می‌توانست سعی می‌کرد به حرف‌های آگرین بی‌اعتنا باشد. از این می‌ترسید که بفهمد در هنگام کتک خوردنش گوشه‌ای نشسته و هر و کره‌اش به راه بود. با اینکه آن زمان کیف کرده بود اما اکنون از درون می‌لرزید. به هرحال بعد از پنج سال زندگی، خوب اخلاق آگرین را می‌دانست. می‌دانست حال دنبال بهانه جدیدی برای خالی کردن خود می‌گردد. به‌تندی حوله کوتاه سیاهش را از کمد سفید کنار تختشان برداشت و به حمام واقع در اتاق رفت. امیدوار بود با کش دادن زمان در حمام بودنش، آگرین هم این موضوع را فراموش کند. آگرین که در انتظار کلامی از دهان پدرام به سر می‌برد، با شنیدن صدای در، پایش را محکم به زمین کوبید.
- الانم وقت حموم رفتنه؟ انگار با دیوار بودم تا خودش. اَه!
البته این کار همیشگی او به حساب می‌آمد، در رفتن از حرف زدن و قایم کردن خود در سوراخ موش. یک بار آرزو بر دلش ماند که پدرام جدی جلویش بنشیند و یک دعوای اساسی بکنند. اما حیف و صد حیف که این انتظار بدجور دور به‌نظر می‌آمد. خسته روی مبل تک‌نفره کرمی‌رنگ کنارش نشست. سعی کرد با تکیه دادن سرش به پشتی مبل کمی خودش را آرام کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
اما درد ناشی از کشیده شدن موهایش یک طرف، حرف‌هایی که از آذر شنیده بود از طرف دیگر به مغزش فشار می‌آوردند و سردرد عجیبی در سرش پیچیده بود. با این حال خنکایی که از عجز خواهرکش در دلش پیچیده بود، سردرد را می‌شست و می‌ربود. از اینکه خواهر عزیز کرده‌اش وجه خرابی پیدا کرده بود، خشنود و راضی بود. مادرش کم آذر را پیش او تعریف نکرده بود! همیشه خدا آذر با اینکه کوچک‌تر بود، میشد پتک و برسرش کوبیده می‌شد.« خونه و زندگیش همیشه خدا تر و تمیزه. هروقت شوهرشو می‌بینم از غذاش تعریف می‌کنه. راست میگه مادر، من خوردم.» با یاد حرف‌های مادرش‌ زیر لب حرصی گفت:
- آخه یکی نیست بگه مادر من؛ تازه عروسی که اسباب و اثاثیه‌شو چند ماهیه باز کرده، چه نیازی به تمیز کردن داره! یه بارم برات چلو مرغ درست کرد که اونم راحت‌ترین غذا محسوب میشه.
و لبش را به دندان گرفت. سعی کرد با فکر کردن دوباره به چند دقیقه پیش خودش را آرام کند. برای همین ناخودآگاه لبخندی بر روی لبان کبودش ایجاد شد و با طمانینه چشمان سرخش را باز کرد. آرام، دو دستش را روی دسته‌های مبل گذاشت و با فشاری کوچک از جایش برخاست. یک دور به خانه که همان نقشه خانه مادرش را داشت نگاهی کرد و با درست کردن لباس پاره‌اش مستقیم به طرف آشپزخانه رفت. با وارد شدنش یک نگاه به سماور خاموش که روی کابینت، زیر پنجره بود، انداخت و بعد نگاهش به چای‌ساز سیاه کنارش افتاد. با برداشتنش، شیر روشویی طلایی رنگش را باز کرد و چای‌ساز را زیرش گرفت. چشمان سیاهش را به‌خاطر آرامشی که از صدای شرشر آب گرفته بود، بست و زمانی که دستش خیس شد، بازشان کرد. با دستمال حوله‌ای کنار سینک اطراف چای‌ساز را خشک کرد و بعد سرجایش گذاشت. سیمش را به پریز زد و منتظر ماند تا هرچه سریع‌تر آب جوش بیاید. انگشتانش را روی کابینت به رقص در آورد و زیر لب موسیقی که چند روز پیش شنیده بود را زمزمه کرد. دست دیگرش را هم به کمرش زد و آرام به پشتش برگشت. از همان‌جا به پرندگانی که در قاب پنجره پذیرایی به پرواز درآمده بودند، زل زد و به کل سوالی که از پدرام پرسیده بود و بی‌جواب مانده بود را از یاد برد.
***
- من... من نمی‌خواستم اینجوری بشه. اگر... اگر می‌دونستم همچین دعوایی میشه، می‌گفتم... می‌گفتم خودم حواسم نبود زیاد ریختم. وحشتناک بود!
آرین که به نیکوی لرزان کمک می‌کرد روی مبل یاسی رنگشان بنشیند، به حرف‌هایش هم گوش سپرد. از دو خواهرش بدش می‌آمد. خوب ذات خراب آن‌ها را می‌شناخت.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,533
مدال‌ها
5
می‌دانست هردو چه کینه‌ای و بدذات هستند و دنبال فرصت بودند تا یک‌جوری حرص چند ساله را سر هم خالی کنند. به ‌هرحال شور شدن غذای نیکو مزید برعلت و شروع کننده رسمی دعوا بین آن‌دو شده بود. آهی از اعماق دلش کشید و جلوی نیکو زانو زد. دستان ظریف و خیس از عرق نیکو را در دستان گرمش فشرد. می‌خواست با این کار عشق و محبتش را نشان دهد و با زبان بی‌زبانی بگوید همه‌جوره از او مراقبت می‌کند و نباید بترسد. دوست نداشت همسر و همدمش را در این حال ببیند. با چشمان شفافی که علاقه‌اش را به نمایش گذاشته بود، به چشمان خیس و مشکی نیکو زل زد و با لحن آرامی گفت:
- هیچی تقصیر تو نیست عزیز دلم. من هم تورو خوب می‌شناسم هم اون دو تا مثلا خواهرو. چه تو گردن می‌گرفتی چه نمی‌گرفتی اونا با هم دعوا می‌کردن. کلا دنبال بهونه بودن مشخص نبود؟
نیکو با حرف آرین، سرش را تندتند تکان داد و دست چپش را که انگشتر نگین‌دار ازدواجش خودنمایی می‌کرد، زیر چشمان خیسش کشید. سعی کرد با کشیدن چند نفس عمیق خودش را آرام کند و بعد پایین برود و به افتضاح به‌وجود آمده دستی بکشد. دلش برای مادرشوهرش می‌سوخت. چقدر برای مهمانی امروز شور و شوق داشت. خودش هم همان‌طور بود. دلش می‌خواست بعد از مهمانی به مادرش زنگ بزند و با انداختن بادی بر غبغبه از تعریف‌هایی که از غذایش کردند، بازگو کند. اما آن دعوا همه‌چیز را به هم زد. هیچ دوست نداشت دوباره آن صحنه‌ها را در ذهنش تداعی کند. از نظرش امروز یکی از بدترین روزهای عمرش بود. با لرزش محسوسی که در صدایش مشهود بود، گفت:
- را... راست میگی. فقط من یکم دیگه باید برم پایین کمک مادرت. بیچاره هم خیلی ترسیده و هم خسته شده.
آرین لبخند کوچکی بر روی لبان صورتی‌اش راند و آرام سری تکان داد. با این کار موافقتش را نشان داد و دستش را محکم‌تر فشرد. خدا شاهد بود چقدر به این دختر مقابلش علاقه داشت و چه سختی برای به دست آوردنش تحمل کرده بود.
- منم میام کمکت. مطمئنم نه آگرین و نه آذر برای کمک نمیان. الانم بخند دلم باز بشه!
و مشتاق به صورت همسرش زل زد. نیکو تمام توانش را جمع کرد تا بتواند با زدن حتی لبخند کوچکی آرین را خوشحال کند. کمی به لب‌های رژ‌ خورده‌اش انحنا داد و سرش را پایین انداخت. آرین با گفتن «همینه» بشکنی زده و روی پاهای بلندش ایستاد. دست نیکو را هم گرفت و با کشیدن به طرف خودش بلندش کرد. با این کار نیکو در آغوش آرین افتاد و صورتش گل افتاد. بعد از گذشت یک سال زندگی با او، هنوز نتوانسته بود خجالتش را کنار بگذارد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین