- Jan
- 1,495
- 5,535
- مدالها
- 5
زرین با دیدن پیراهن آبیاش متوجه شد پدرام برای عوض کردن لباسش بالا رفتهبود، برای همین نیشخند زد و سرجایش برگشت. آگرین که رنگ لباسش را دید، لبش را محکم گاز گرفت. جوری که طعم گس خون را حس کرد. آرام ولی محکم از پای پدرام نیشگون گرفت و به صورتش نگاه کرد. پدرام که بهخاطر ناگهانی بودن کار آگرین ترسیده و دردش گرفته بود، «آخ» بلندی گفت و پایش را در آغوش گرفت. آگرین سریع سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول سوپ جلویش کرد. بعد از کمی زیر چشمی بقیه را زیر نظر گرفت و وقتی دیگران را مشغول خوردن دید، زیر لب گفت:
- مگه بهت نگفتم اون پیرهن لیموییو بپوش. رفتی اونیو پوشیدی که ازش بدم میاد؟
پدرام ابروهایش شدید درهم شد و به پیراهنش نگاه کرد. برعکس آگرین این لباس را خیلی دوست داشت. کادویی بود که مادرش برای تولد سی سالگیاش خریده بود. زمانی که پا به آستانه سی سالگی گذاشته بود، استرس تمام وجودش را گرفت بود، برای همین پیش مادرش درد و دل کرد. مادرش هم که میدانست رنگ آبی به او آرامش میدهد، این پیراهن را خریده بود. بدون گفتن هیچ حرفی به او، کاسه سوپ را جلویش کشید و ملاقه را بهدست گرفت. آگرین بدتر از قبل حرصی شد و قاشقی پر از سوپ را در دهان بزرگش چپاند. فریدون که سوپ پر ملات زرینش را تمام کرد، دستی به شکم بزرگش کشید و به قرمهسبزیهایی که چشمک میزدند نگاه کرد.
- بهبه چه قرمهسبزی! حتما مزشم مثل قیافهش خوشمزه هست. دست هرکی که پخته درد نکنه.
و چهار قاشق از قرمهسبزی را روی برنج تپهمانندش ریخت. نیکو که چشمانش از تعریف فریدون برق افتاده بود، چهار چشمی به دهان فریدون خیره شد تا واکنشش را ببیند. همین که قاشق پرش را در دهانش گذاشت، بعد از دو بار جویدن مکث کرد. همین که طعم غذا زیر زبانش پیچید، صورتش درهم شد و کمکم رنگش به سرخی تغییر یافت. بعد هم سرفههای پیدرپی و پرت شدن دانههای برنج در هوا! نیکو با دیدن واکنش پدر شوهرش هل کرده و قاشق در دستش را ول کرد، جوری که صدای برخوردش با بشقاب در فضا پیچید.
- یا خدا! عزیزم چی شدی تو؟ بیا؛ بیا این آبو بخور. چرا کبود شدی آخه؟
و لیوان حاوی آب را جلوی دهانش گرفت. فریدون مانند تشنههای گیر کرده در بیابان، آب را از دست همسرش قاپید و یکسره تمام کرد. دوباره پارچ آب را جلو کشید و لیوانش را پر کرد. زرین نگران نوک قاشقش را از غذای فریدون پر کرد و در دهانش گذاشت.
نیکو با عرقهای ریز و درشتی که روی پیشانیاش نمایان شده بود، «چیشده مامان» گفت و روی زانوانش ایستاد.
- مگه بهت نگفتم اون پیرهن لیموییو بپوش. رفتی اونیو پوشیدی که ازش بدم میاد؟
پدرام ابروهایش شدید درهم شد و به پیراهنش نگاه کرد. برعکس آگرین این لباس را خیلی دوست داشت. کادویی بود که مادرش برای تولد سی سالگیاش خریده بود. زمانی که پا به آستانه سی سالگی گذاشته بود، استرس تمام وجودش را گرفت بود، برای همین پیش مادرش درد و دل کرد. مادرش هم که میدانست رنگ آبی به او آرامش میدهد، این پیراهن را خریده بود. بدون گفتن هیچ حرفی به او، کاسه سوپ را جلویش کشید و ملاقه را بهدست گرفت. آگرین بدتر از قبل حرصی شد و قاشقی پر از سوپ را در دهان بزرگش چپاند. فریدون که سوپ پر ملات زرینش را تمام کرد، دستی به شکم بزرگش کشید و به قرمهسبزیهایی که چشمک میزدند نگاه کرد.
- بهبه چه قرمهسبزی! حتما مزشم مثل قیافهش خوشمزه هست. دست هرکی که پخته درد نکنه.
و چهار قاشق از قرمهسبزی را روی برنج تپهمانندش ریخت. نیکو که چشمانش از تعریف فریدون برق افتاده بود، چهار چشمی به دهان فریدون خیره شد تا واکنشش را ببیند. همین که قاشق پرش را در دهانش گذاشت، بعد از دو بار جویدن مکث کرد. همین که طعم غذا زیر زبانش پیچید، صورتش درهم شد و کمکم رنگش به سرخی تغییر یافت. بعد هم سرفههای پیدرپی و پرت شدن دانههای برنج در هوا! نیکو با دیدن واکنش پدر شوهرش هل کرده و قاشق در دستش را ول کرد، جوری که صدای برخوردش با بشقاب در فضا پیچید.
- یا خدا! عزیزم چی شدی تو؟ بیا؛ بیا این آبو بخور. چرا کبود شدی آخه؟
و لیوان حاوی آب را جلوی دهانش گرفت. فریدون مانند تشنههای گیر کرده در بیابان، آب را از دست همسرش قاپید و یکسره تمام کرد. دوباره پارچ آب را جلو کشید و لیوانش را پر کرد. زرین نگران نوک قاشقش را از غذای فریدون پر کرد و در دهانش گذاشت.
نیکو با عرقهای ریز و درشتی که روی پیشانیاش نمایان شده بود، «چیشده مامان» گفت و روی زانوانش ایستاد.