جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رَمیس] اثر «فاریس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط FARYS با نام [رَمیس] اثر «فاریس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,124 بازدید, 47 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رَمیس] اثر «فاریس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع FARYS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FARYS
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
نام رمان: رَمیس
ژانر: عاشقانه، معمایی، روانشناختی
نویسنده: فاریس

عضو گپ نظارت (۸)S.O.W
خلاصه: ثمین همراه خانواده‌اش به شهری جدید نقل مکان می‌کند تا زندگی تازه‌ای را شروع کند، اما گذشته‌ای پنهان و رازهایی سرگردان، آرامش و امنیت را از او می‌ربایند.
مردی که با حضور همزمان آشنا و مرموز وارد زندگی ثمین می‌شود؛ کسی که گذشته‌اش پر از سایه‌های مبهم است.
زندگی ثمین به مسیرهایی پیچیده و پر از سوال کشیده می‌شود، جایی که هر حقیقت، رازهای بیشتری را به همراه دارد.
او مجبور است میان ترس و امید، انتخاب کند و راهی بیابد که شاید هیچ‌گاه ساده نباشد.
 
آخرین ویرایش:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
کیفم رو می‌ندازم روی کولم. بندش یه لحظه توی دستم می‌پیچه و بعد آروم جا می‌افته روی شونه‌م. هوای توی سالن امتحانات سنگین بود، بوی کاغذ و عرقِ تن دانش‌آموزایی که هنوز سر جلسن توی دماغم مونده.
قدم‌هام کند و کش‌دارن، انگار پا‌هام تازه یاد گرفتن آزاد باشن.
نفس عمیقی می‌کشم؛ یه نفس واقعی. از اون نفسایی که انگار یه گره‌ی قدیمی رو از دلت باز می‌کنه. آخرین امتحان رو هم دادم... بالاخره تموم شد!
راه‌ام رو کج می‌کنم سمت پله‌ها. اولین قدم رو که می‌ذارم، کف کفش‌هام صدای خش‌خش خفیفی روی سطح کاشی‌های سرد و براق ایجاد می‌کنه. پله‌ها با کاشی‌های سفید مایل به خاکستری پوشیده شدن؛ لعاب‌دار و کمی لیز، با لبه‌هایی که از رفت‌وآمد زیاد، گوشه‌هاشون ساییده و گرد شده.
روی بعضی کاشی‌ها رد مات کفش مونده، بعضی دیگه لکه‌های محوی از آب یا جوهر خودکار روشونه؛ شبیه خاطره‌هایی نصفه‌نیمه که هنوز پاک نشدن!
با هر قدم، تصویر لرزونم روی لعاب کاشی‌ها ظاهر می‌شه و بعد با حرکت بعدی محو می‌شه. انگار خودم رو هی گم می‌کنم، هی پیدا!
صدای قدم‌هام توی سکوت خالی سالن می‌پیچه. اون‌قدر واضح که حس می‌کنم همه‌ی دیوارها دارن به رفتن من گوش می‌دن. یه جور وداع آهسته با جایی که سال‌ها باهام بوده.
وقتی می‌رسم به آخرین پله، لحظه‌ای می‌ایستم. سرم رو بالا می‌گیرم و نگاهم دور تا دور سالن می‌چرخه. چشم‌هام دنبال یه چهره‌ی آشنا می‌گردن، یه رفیق، یه همکلاسی... ولی فقط صدای خش خش برگه‌هاست که از پشت درهای نیمه‌باز باز کلاس‌ها به گوش می‌رسه!
شونه‌ای بالا می‌ندازم؛ از اون بالا انداختن‌هایی که یعنی "بی‌خیال، مهم نیست" اما ته دلت یه جور خالی می‌شه.
از راهروی بلند رد می‌شم، با هر قدم صدای خفیفی توی کف سالن می‌پیچه. وقتی به در خروجی می‌رسم، نور تیز آفتاب از پشت شیشه‌ها چشم‌هام رو می‌زنه. با دستم برای چشم‌هام سایه‌بون می‌سازم.
توی حیاط، چند نفر از بچه‌های سال‌پایینی دارن بلند بلند می‌خندن. صداشون توی هوای داغ ظهر پیچیده. بوی گرد و خاک و سیمان آفتاب‌خورده...
می‌خواستم زودتر برم خونه، ولی وقتی یادم افتاد مامان امروز نمی‌تونه بیاد دنبالم و باید این راه کش‌دار تا خونه رو پیاده برم... یهو انگار یه وزنه انداختن روی تنم. دلم می‌خواست همون‌جا، وسط حیاط، روی زمین داغ، بشینم و زار بزنم.
چشمم هنوز خیره به در مدرسه‌ست که صدای آشنایی از پشت سر اسمم رو صدا می‌زنه.
برمی‌گردم. خانم ادبیه، معلم ادبیات‌مون. با اون قد ریزه‌میزه و مانتوی سرمه‌ای رنگی که همیشه یه خط اتوی بی‌نقص داره، داره با قدم‌های سریع میاد سمتم.
گاهی فکر می‌کردم اسمش رو واسه شغلش ساختن. «ادبی»... و دقیقاً هم معلم ادبیاته.
– سلام ثمین جان، امتحانت تموم شده؟
تو ذهنم یه صدای بامزه می‌گه:
«په‌نه‌په، وسط امتحان زدم بیرون گفتم یه دوری تو حیاط مدرسه بزنم!»
اما تو واقعیت، لبخند ملایمی می‌زنم. از اون لبخندایی که مرز بین ادب و خستگیه.
– آره، تازه تموم کردم. الان دیگه باید برم خونه.
نزدیک می‌شه و دست گرم و لاغرشو آروم می‌ذاره روی کمرم. حرکتش صمیمیه، ولی بی‌اجازه نیست. همون‌طور که راه می‌ریم، می‌گه:
– تازه می‌خواستم بیام دنبالت. مامانت زنگ زد، گفت نمی‌تونه بیاد دنبالت. ازم خواهش کرد برسونمت خونه.
تا جمله‌ش تموم می‌شه، انگار یه موج خنک از خوشی توی دلم می‌پیچه. لب‌هام خود به خود باز می‌شن و یه لبخند گنده‌ از ته دل می‌شینه رو صورتم.
– جدی می‌گین؟
اونم که ذوقم رو می‌بینه، می‌خنده و دستش رو میاره جلو، لپم رو می‌کشه، طوری که انگار دختر کوچیکش باشم.
– نمی‌دونستم این‌قدر خوشحال می‌شی.
خوشحال نشدم... خرذوق شدم!
خدایا... دمت گرم!
می‌رسیم به ماشینش؛ یه ۲۰۶ سفید که از تمیزی برق می‌زنه. سوئیچ رو درمیاره، یه صدای تق از قفل در بلند می‌شه، و اشاره می‌کنه سوار شم.
در رو که باز می‌کنم، بوی ملایم عطر شیرینی می‌پیچه توی بینیم. هم‌زمان چشمم می‌افته به آینه وسط ماشین؛ سه تا عروسک کوچیک آویزون شدن. یه خرس قهوه‌ای، یه پنگوئن با پاپیون، و یه قلب کوچیک مخملی.
روی داشبوردشم پر از خرت‌وپرت بود: یه چراغ‌قوه، قیچی کوچیک، دستمال کاغذی، خودکار رنگی... انگار ماشینش مثل کیف یه معلم کاربلد و آماده‌ست؛ پر از چیزای به‌دردبخورِ بی‌ربط!
نگاهی به خودش می‌ندازم که سرش از پنجره بیرونه و داره به نگهبان اشاره می‌کنه در مدرسه رو باز کنه.
مامانم معلمه، و با اکثر معلم‌های این‌جا رفیقه. همیشه توی مدرسه یه جور حس امنیت داشتم، انگار همه هوام رو دارن، نه فقط به‌خاطر خودم، به‌خاطر مامان.
اما حالا... فارغ‌التحصیل شدم. دیگه این راهروها، این صداها، این آدم‌ها... مال من نیستن.
از در مدرسه که رد می‌شیم، کیفم رو بغل می‌کنم. صدای بسته شدن در پشت سرمون توی ذهنم می‌پیچه، انگار آخر یه فصله!
نمی‌دونم چرا... ولی دلم گرفت؛ شاید چون دیگه قرار نیست توی حیاط بدَوَم، با هم‌کلاسیام بخندم، یا از بی‌حوصلگی سر کلاس ریاضی به سقف زل بزنم.
شاید چون مدرسه فقط یه ساختمون نبود. یه بخشی از من اون‌جا جا مونده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
توی این چند سالی که این‌جا درس خوندم، با هیچ‌ک.س خیلی صمیمی نشدم.
نه که غریبه باشم... نه. با همه می‌گفتم و می‌خندیدم، می‌نشستم و پا می‌شدم. سر کلاس‌های خسته‌کننده به هم چشمک می‌زدیم، زنگ تفریح کنار هم می‌نشستیم، گاهی هم باهم راه می‌افتادیم دور حیاط، بی‌هدف، فقط برای این‌که کنار هم باشیم.
اما... دوستی که بتونم همه‌چی رو براش بگم، از ریز و درشتِ زندگی‌م، از فکرایی که حتی خودم گاهی ازشون فرار می‌کردم... نه، نداشتم.
برای همین، حالا که دیگه همه‌ی این‌ها تموم شدن، دلم برای همه‌شون به یه اندازه تنگ می‌شه. نه اون‌قدر که بغض کنم، نه اون‌قدر که فراموش بشن. یه چیزی بین این دو. یه دل‌تنگی ملایم که با هر خاطره، یه قلقلک کوچولو روی قلبم می‌ندازه.
درسته، بازم می‌تونم ببینمشون. توی چت، توی تماس، شاید گاهی هم رو در رو.
ولی دیگه اون لحظه‌های بی‌قید و شرط، اون خنده‌های بی‌دلیل، اون روزایی که حتی استرس امتحان هم باعث نمی‌شد شوخی نکنیم... تکرار نمی‌شن.
نه کنسرت‌های دسته‌جمعی وسط کلاس، نه پچ‌پچ‌های ته‌کلاس، نه اون تقلب‌های گروهی که همیشه یکی‌مون لو می‌رفت و آخرش همه‌مون می‌خندیدیم.
الان که بهشون فکر می‌کنم، ناخودآگاه یه لبخند میاد می‌شینه روی لب‌هام. از اونایی که اگه کسی ببینه، فکر می‌کنه دیوونه‌ای.
یه آه می‌کشم، آهی که خودش هم نمی‌دونه دقیقاً از کجای دلم بیرون اومده. سنگین و آروم.
خانم ادبی که تا اون لحظه ساکت رانندگی می‌کرد، چشم از جلو برمی‌داره و نگاهم می‌کنه. ابروهاش کمی بالا میرن، حالتش جدی نیست، ولی انگار تو نگاهش نوشته شده: «چی شده باز؟»
– برای چی این‌جوری آه می‌کشی دختر؟ تازه که خوب بودی!
سرم رو به پشتی صندلی تکیه می‌دم. هنوز نگاهم به جاده‌ست، به ماشین‌هایی که توی ظهر داغ تابستون، مثل مورچه‌های بی‌حوصله از جلوی چشم رد می‌شن.
به سرم می‌زنه یکم باهاش شوخی کنم.
– بعضی حرف‌ها را نباید زد، بعضی حرف‌ها را نباید خورد...
چند ثانیه چیزی نمی‌گه. حس می‌کنم داره جمله‌م رو تو ذهنش مزه‌مزه می‌کنه. برای همین، با یه لبخند شیطنت‌آمیز، نیم‌رخم رو سمتش می‌چرخونم و ادامه می‌دم:
– بیچاره دل...چه می‌کشد میان این زد و خورد.
خودم هم هر هر شروع می‌کنم به خندیدن.
یکم که گذشت دیدم دهنش یجوری کش اومده، طوری که انگار می‌خواد بگه «بسه دیگه بچه!»
منم سعی می‌کنم جمعش کنم، یه سرفه الکی می‌کنم و صاف می‌شینم سرجام. بعد آروم، طوری که کسی نفهمه، دو سه بار سرم رو به شیشه‌ی ماشین می‌کوبم.
مامان بود، تا حالا سه بار گفته بود: «دختر، جمع کن خودتو!»
دیگه تا خونه هیچ چیزی نگفتم. فقط سکوت کردم و گذاشتم هوای نیمه‌گرم داخل ماشین، با بوی آروم و شیرین عطر خانم ادبی، و صدای لاستیک‌هایی که نرم رو آسفالت می‌چرخیدن، خودشونو بکشن به دل افکارم.
وسط یه خیابون فرعی داشتیم می‌پیچیدیم که صدای زنگ گوشیش بلند شد. همون‌جا کنار خیابون آروم نگه داشت. با یه حرکت، گوشی رو از روی داشبورد برداشت، به صفحه‌اش نگاه کرد و جواب داد:
– سلام، جانم؟
منم آرنج‌هامو گذاشتم رو زانوهام و چونه‌مو تکیه دادم به دست‌هام. زل زدم به بیرون. درختا، جدول، پنجره‌های نیمه‌باز ساختمونا... همه‌چی داشت آروم حرکت می‌کرد، ولی توی سرم انگار هیچ‌چیزی سر جاش نبود.
– واقعاً؟ خب من الان چیکار کنم؟... باشه، تو نگه‌ش دار، من تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.
گوشی رو قطع کرد. می‌خواست راه بیافته که صدای بلندگو از پشت ماشین بلند شد:
– راننده‌ی دویست‌وشیش!
من و خانم ادبی چشم تو چشم شدیم. یه لحظه ساکت موند. بعد با یه حرکت سریع کمربندش رو باز کرد و با نگرانی گفت:
– حتماً پلیسه... الآن به‌خاطر توقف بی‌جا جریمه‌م می‌کنه.
همین‌طور که نفس‌مون تو سی*ن*ه حبس شده بود، صدای بلندگو دوباره اومد:
– خربزه مشهدی دارم... نمی‌خوای؟
چند ثانیه طول کشید تا بفهمیم چی شده. بعد جفتمون برگشتیم عقب. یه وانت آبی که تا خرخره پر از خربزه بود، پشت سرمون وایساده بود. پیرمردی پشت فرمون نشسته بود، میکروفون دستش، کلاه کپ سرش، با جدیتی که انگار داشت گزارش لحظه‌به‌لحظه‌ی سقوط بورس رو می‌داد، تبلیغ خربزه می‌کرد!
خانم ادبی خندید، منم زدم زیر خنده.
از اون خنده‌هایی که انگار یه سنگ از دلت برداشته می‌شه... و یه لحظه همه‌چی، حتی رفتن، حتی تموم شدن، حتی دل‌تنگی... از یاد آدم می‌ره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
من با خنده و خانم ادبی بعد از این که نفسش رو با آسودگی گلوله‌وار به بیرون پرتابی می‌کنه. کمربندش رو می‌بنده و راه می‌یوفته. تا رسیدن به مقصد دیگه نه من حرفی زدم و نه اون چیزی گفت. جلوی خونمون که نگه داشت. همون‌طور که پیاده می‌شدم چند تا تعارف خرکي هم زدم.
- لطف کردین، واقعا ممنونم. بفرمایید بریم داخل.
همون‌طور که یه دستش روی فرمون بود و با دست دیگه‌اش کناره‌های مقنعه‌اش رو درست می‌کرد سری تکون داد.
- خواهش می‌کنم ثمین جان کاری نکردم. انشالله یک وقت دیگه، الان باید برم دنبال پسرم تعطیل شده.
آهانی گفتم و بعد از خداحافظی در ماشینش رو بستم و همین که راه افتاد، به سمت در خونمون حرکت کردم.
به دیوار آجری کنار در تکیه زدم و انگشت اشاره‌ام رو روی زنگ نگه داشتم تا یک نفر از توی خونه پیدا بشه و در رو واسم باز کنه. بعد از دقایقی که گذشت صدای فریاد ننه بزرگ که داشت به سمت در می‌یومد رو شنیدم.
- دست وامونده‌ات رو از روی اون زنگ وامونده بردار تا بیام این در وامونده رو واست باز کنم وامونده.
هنوز توی کف حرف‌هاش بودم که با باز شدن در و قیافه‌ی برزخیش متوجه شدم هنوز انگشتم دکمه‌ی آیفون رو در بر گرفته و هم‌چنان صداش کل خونه رو برداشته. دستپاچه دست‌ام رو پایین انداخت‌ام و سلامی کردم. دیدم همین‌جوری داره با اخم نگام می‌کنه، موندم چیکار کنم اومدم حرفی بزنم که جلو اومد و نیشگونی از بازوم گرفت.
- پدرسوخته مگه نمی‌دونی مجید خوابه واسه چی هی دینگ و دینگ زنگ می‌زنی؟
با قیافه‌ی درهم همون‌طور که جای نشگونش رو ماساژ می‌دادم گفتم:
- من از کجا می‌دونستم بابابزرگ این وقت روز گرفته خوابیده!
جلو اومد تا نیشگون دیگه‌ای بگیره که عقب پریدم.
- نکن دیگه یک جای سالم روی بدنم نذاشتی.
چشم غره‌ای رفت و همون‌طور که زیر لب غر - غر می‌کرد به سمت داخل خونه به راه افتاد. پشت سرش وارد حیاط شدم و در رو بستم و داد زدم:
- ننه ناهار چی داریم؟
بدون این که برگرده جوابم رو داد.
- خورشت کرفس.
پاهام رو به زمین کوبیدم مقنعه‌ام رو از سرم در آوردم و با فریاد گفتم:
- خورشت کرفس هم شد غذا؟ حالا اگه گیاه خوار بشم هر روز گوشت و مرغ درست می‌کنی.
دمپایی‌هاش رو در آورد و به سمتم برگشت و همون‌طور که چپ- چپ نگاه‌ام می‌کرد گفت:
- خب گیاه خوار شو، مگه تو از بز چی کم داری؟
و بدون این که اجازه‌ی حرف دیگه‌ای رو بهم بده وارد خونه شد و زرتی در رو بست. با عصبانیت و اخم‌های در هم از همون‌جا با یک دست‌ام شروع به باز کردن دکمه‌های مانتوی فرمم کردم و با دست دیگه‌ام کیف و مقنعه‌ام رو دنبال خودم کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
ننه بزرگ گاهی جوری حرص‌ام رو در می‌آورد که دلم می‌خواست با سر برم توی دیوار.
کنار حوض مربعی شکله وسط حیاط می‌ایستم و کیف‌ام رو همون گوشه روی زمین می‌ندازم و مانتو و مقنعه‌ام رو روش می‌زارم. پاچه‌های شلوارم رو بالا می‌زنم و روی سکوی حوض می‌شینم و پاهام رو تا مچ توی آب خنک حوض فرو می‌کنم. آخیشی میگم و از حس خنکای لذت بخشش کمی چشم‌هام رو می‌بندم. نمی‌دونم چقدر توی اون حالت بودم؛ اما می‌دونم، فقط حضور یک نفر، این‌جا، اون هم توی این لحظه می‌تونست آرامش‌ام رو بهم بزنه، اون هم کسی نبود جز طنین! صدای در و بعدش صدای مامان و طنین رو می‌شنوم. بر نمی‌گردم؛ اما دست‌ام رو بالا می‌برم و سلامی میگم که هر دو جواب‌ام رو میدن. طنین با دو به سمتم میاد و با لباس فرم مدرسه رو به روم می‌ایسته.
من رو که توی اون حالت می‌بینه به تقلید از من کیف و لباس‌هاش رو کناری می‌ندازه و بعد از بالا زدن پاچه‌های شلوارش پاهاش را توی آب فرو می‌کنه.
- اوف، چقدر خوبه.
مامان از کنارم رد میشه و می‌خواد به داخل خونه بره؛ اما با یادآوری چیزی بر می‌گرده و می‌پرسه:
- امتحان امروزت چطور بود؟
انگشت اشاره و شصتم رو بهم می‌چسبونم و جلوی چشم‌ام عقب جلوش می‌کنم که لبخندی روی لب‌هاش می‌شینه و زیر لب میگه:
- خدارو‌شکر.
متقابلا لبخندی به روش می‌زنم و تا بره داخل با چشم دنبالش می‌کنم‌.
- من باهوش، مامانم باهوش، بابای خدا بیامرزم هم که باهوش.
سر بر می‌گردونم و به طنین نگاهی می‌ندازم و بهش اشاره می‌کنم.
- پس تو به کی رفتی این‌قدر خنگی؟!
با چشم‌های گشاد شده از این حرف‌ام کمی جیغ- جیغ می‌کنه.
- برای چی؟ مگه چیکار کردم؟!
یاد صبح افتادم که بهش گفتم، یک دونه خودکار بنداز توی کیفم و اون هم در نهایت بی‌حواسی گفت خیالت راحت یک دونه هم اضافه می‌ندازم.
- رفتم سر جلسه، هر چی دنبال اون دو تا خودکاری که انداختی توی کیف‌ام گشتم پیداشون نکردم.
خودش رو زد به اون راه و همون‌طور که موهاش رو می‌زد پشت گوشش گفت:
- چطور؟ مطمئنی نبود؟ یک دونه آبی گذاشتم یک دونه.
نذاشتم بقیه حرفش رو کامل کنه و مشتی آب پاشیدم روی سر و صورتش که جیغی زد و دستش رو حصار مانند جلوش گرفت.
- دیوونه‌ی زنجیری چیکار می‌کنی؟!
ابرویی بالا انداختم.
- تا تو باشی بار دیگه دروغ تحویل خواهر بزرگ‌ترت ندی.
حرصی از این کارم از جا پاشد و مثل من مشتی آب به سمت‌ام پاشید. چشم‌هام رو بستم و با حس خیسی صورت‌ام دستی به چشم‌هام کشیدم. دست به سی*ن*ه رو به روم ایستاده بود و با پیروزی نگاه‌ام می‌کرد. ثمین نیستم اگر آدمت نکنم مارمولک!
دستام رو پارو مانند توی آب بردم و هر بار تموم هیکلش رو خیس آب کردم. من می‌خندیدم و اون جیغ می‌زد. دید داره کم میاره به سمت‌ام اومد و پرت‌ام کرد توی حوض. دست و پا می‌زدم که پاشم؛ اما محکم نگهم داشته بود و نمی‌ذاشت. همون موقع ننه بزرگ اومد بیرون و با دیدن ما فریادی کشید که هر دومون مثل جن زده‌ها با اون لباس‌های خیس سر پا ایستادیم‌.
- چیکار دارین می‌کنین؟!
طنین با آرنجش نامحسوس به بازوم ضربه‌ای می‌زنه که چیزی بگم. چشم غره‌ای بهش میرم و همون‌طور که از سرما به خودم می‌لرزم کمی فکر می‌کنم و دست آخر می‌مونم که چی بگم و مسخره‌ترین دلیلی که به ذهنم می‌رسه رو به زبون میارم.
- هیچی، طنین هفته‌ی دیگه مسابقه کُشتی توی آب داره داشتیم برای اون تمرین می‌کردیم.
از این حرف‌ام طنین سرش رو پایین می‌ندازه و از تکون خوردن شونه‌هاش معلومه که داره می‌خنده.
زیر لب بخاطر شرایطمون فحشی نثارش می‌کنم.
- پاشین بیاین داخل تا سرما نخوردین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
بر می‌گردم و به طنین تنه‌ای می‌زنم و به سمت کیفم میرم و بعد از برداشتنش به سمت خونه قدم بر می‌دارم. امروز به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود. حیف بچه‌ی آخر بود و عزیزکرده، وگرنه کی می‌تونست از دستم نجاتش بده.
از کنار ننه بزرگ می‌گذرم و همین که وارد راهروی خونه میشم مامان از اتاقش بیرون میاد و با دیدن هیکل خیس من با چشم‌های گشاد شده ضربه‌ای به صورتش میزنه:
- لباس‌هات چرا خیسه؟!
بی‌حوصله از کنارش می‌گذرم و به سمت اتاقم میرم.
- خیس نیست، مدلشه‌.
می‌خواد چیزی بگه که با داخل اومدن طنین و دیدنش بی‌خیال من میشه و شروع به سوال و جواب کردن اون می‌کنه.
پوف‌پوف کنان از کمدم بلوز و شلوار راحتی بیرون میارم و بعد از برداشتن حوله‌ به سمت حموم میرم.
بعد از دوش ربع ساعته‌ای که گرفتم. از حموم بیرون میام و حوله‌ی کوچیکی رو دور موهام می‌بندم. انگار آب تموم خستگی‌هام رو با خودش شسته و برده بود. نفس آسوده‌ای می‌کشم و با صدای بحث مامان و ننه بزرگ راهم رو به سمت آشپزخونه کج می‌کنم؛ اما با شنیدن صدای تلفن خونه، به قصد جواب دادن بر می‌گردم و به سمت میزی که تلفن روی اون بود میرم و جواب میدم.
- بله؟
صدای نازک دختری از اون طرف خط به گوش میرسه.
- سلام، خوب هستین؟ میرم.
نگاهم رو دور تا دور خونه می‌چرخونم.
- میری؟ خب برو. خداحافظ.
و بدون اینکه اجازه حرف دیگه‌ای رو بهش بدم تلفن رو قطع می‌کنم. عجب مردم آزارهایی پیدا میشن‌ها. اصلا به صداش نمی‌خورد که بخواد اسکل کنه!
صدای باز و بسته شدن در رو که می‌شنوم سر کج می‌کنم و به طنین که لباس‌هاش رو با ست مشکی رنگی تعویض کرده بود نگاه می‌کنم.
من رو که کنار تلفن می‌بینه با دو به سمتم میاد.
- چرا پیش تلفن ایستادی؟ کسی زنگ زده بود؟
چشم‌هام رو توی حدقه می‌چرخوندم.
- آره، یه دختره زنگ زده بود داشت مزاحمت ایجاد می‌کرد.
چشم‌هاش درشت شد.
- مگه چی گفت؟
دستم رو زیر چونه‌م زدم و سرم رو نزدیک‌تر بردم.
- گفت میرم، منم بهش... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم و با جیغ گفت:
- چی؟ میر؟ تو چی گفتی؟
از این واکنشش صاف ایستادم و کمی پیشونیم رو خواروندم. فکر کنم سوتی دادم!
- بهش گفتم برو.
جیغ بلندتری کشید و باعث شد از صدای گوش خراشش صورتم رو جمع کنم‌.
- احمق اون دوستم بود. قرار بود زنگ بزنه برای عصر برنامه رو هماهنگ کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
اخم کنان، حق به جانب از خودم دفاع کردم.
-به من چه ربطی داره؟! دوستت خودش رو درست معرفی نکرد و باعث سوتفاهم شد.
اونم از موضعش پایین نیومد.
-به اون چه ربطی داره که خواهرم گیراییش ضعیفه و همه چی رو چپکی می‌گیره؟
از شدت حق‌گوییش ترجیح دادم سکوت کنم. همونجور که ازش فاصله می‌گرفتم دلداریش دادم.
- ناراحت نباش حالا، حتما زنگ می‌زنه باز.
راه اومده رو دوباره برگشتم و اینبار خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو روم کشیدم. ترجیح دادم تا موقع ناهار یکم چرت بزنم.
بعد از نیم ساعت غلتیدن بالاخره چشمام گرم شدن و به خواب رفتم.
***
با احساس تشنگی و خشکی گلوم کمی لای پلک‌هام رو باز می‌کنم و آب دهنم رو به زور پایین می‌فرستم. چراغ‌ها‌ی خونه خاموش بودن و صدایی از بیرون نمی‌اومد.
پتو رو از روم کنار زدم و با کرختی بلند شدم. علاوه بر تشنگی، گرسنه هم بودم. یعنی هنوز خبری از ناهار نبود؟!
از اتاق که بیرون اومدم، با شنیدن صدای خروپف ننه بزرگ از پذیرایی، فهمیدم بدون اینکه بیدارم کنن ناهار و خوردن و جمع کردن.
با عصبانیت پاهامو به زمین کوبیدم و به سمت آشپزخونه رفتم، امیدوارم حداعقل واسم کنار گذاشته باشن.
یکی از چراغ‌های آشپزخونه رو روشن کردم و بالای سر قابلمه‌ها ایستادم، مثل گربه‌ها شروع به بو کشیدن کردم بعد از برداشتن در قابلمه با نیش باز زمزمه کردم:
- یس، زرشک پلو
با لبخند گله گشادی، بعد از کشیدن غذا دوباره به اتاقم برگشتم.
مشغول خوردن بودم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم با دهن پر از روی میز کنار تختم برداشتمش.
پیام از طرف طنین بود. این دختر مگه خونه نیست! نگاهی به ساعت که ۴:۱۵ رو نشون می‌داد انداختم که باعث شد ابروهام بالا بپرن، چقدر خوابیده بودم!
پیام رو باز کردم.
- آبجی من با دوستام اومدیم کافه، زیاد پول همراهم نیست، چی بخورم که هم ارزون باشه هم با کلاس؟
یاد دوستش افتادم که می‌گفت زنگ زده برنامه رو هماهنگ کنن؛ پس می‌خواستن برن بیرون!
قاشق پر دیگه‌ای به دهنم فرستادم و از اونجایی که می‌دونستم طنین از فینگلیش تایپ کردن بدش میاد واسش نوشتم:
- Moz bastani
گوشیم رو کناری انداختم و بعد از اینکه غذام رو تا ته خوردم برای شستن ظرفم به سمت آشپزخونه رفتم، بین راه با شنیدن صدای مامانم که داشت با تلفن حرف میزد سرکی داخل اتاقش کشیدم. اتاق مامانم درست کنار اتاق منو طنین قرار داشت و برای اینکه به آشپزخونه می‌رفتی باید از کنار اتاقش رد می‌شدی
- من هنوز باهاشون حرف نزدم، اصلا نمی‌تونم حدس بزنم ممکنه چه عکس‌العملی داشته باشن.
با ابروهای بالا پریده به مکالمه‌ش گوش سپردم. با کی می‌خواست حرف بزنه؟!
در حال تا زدن لباس‌هاش بود و گوشی رو با شونه‌هاش نگه داشته بود. پشتش بهم بود و من رو نمی‌دید.
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد از اون مامانم لباس توی دستش رو روی تخت انداخت و گوشی رو به دست گرفت؛ اما قبل از اینکه برگرده و من رو ببینه سریع سرم رو دزدیدم و به سمت آشپزخونه پا تند کردم.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
چند وقته پیش مامانم برای یه جلسه کاری با یه سری از همکارهاش به خارج از شهر رفته بودن. از وقتی هم که برگشتن مامانم یه سری رفتار‌های عجیبی از خودش نشون میده، یا یهو یه گوشه می‌شینه و به فکر فرو میره یا با دیدن ما چشماش پر و خالی میشه. انگار بیشتر مواقع کلافه‌س. می‌خواستم پیگیر حالت‌هاش بشم؛ اما اونقدر امتحان و درس روی سرم ریخته بود که کلا فراموشش کردم؛ اما الان که بازم یادش افتادم حتما دلیلش رو ازش می‌پرسم؛ امیدوارم مسئله مهمی نباشه!
دستام رو با لباسم خشک کردم. اومدم از آشپزخونه بزنم بیرون که ننه بزرگ خمیازه کشون وارد شد. تا پا گذاشت روی کف سرامیکی آشپزخونه، در اثر لیز بودن زمین یهو تعادلشو از دست داد. همونطور که توی زمین و هوا معلق بود دستاش رو مدام تکون می‌داد تا با گرفتن چیزی از افتادنش جلوگیری کنه. دیدم اگر نجنبم با زمین یکی میشه مثل فشفشه رفتم سمتش و دست انداختم دور کمرش و به خودم چسبوندمش، اونم دست انداخت دور گردنم و نفس زنون به چشمام خیره شد.
یکم توی اون حالت موندیم و دیدم ننه بزرگ کم کم داره صورتشو نزدیک می‌کنه، سرم رو به عقب کشیدم و با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.
- ننه چیکار می‌کنی؟!
چشم‌هاش رو به چپ و راست گردوند و بعد مکث کوتاهی صداش رو پایین‌تر آورد.
- یه لحظه فکر کردم توی فیلم‌ ترکیم، همون شبکه جم سیریش.
دستاش رو دور گردنم محکمتر‌ کرد و فشارش داد.
سعی کردم گردنم رو از حصار دستاش خلاص کنم؛ اما زورم بهش نمی‌چربید.
- اون جم سریزه، آه داری خفم می‌کنی.
علاوه بر گردنم، کمرم هم در اثر سنگینی وزنش نزدیک به شکستن بود. کم کم داشتم تعادلم رو از دست می‌دادم. شروع به داد زدن کردم.
- الان میوفتیم!
و طولی نکشید که دیگه نتونستم سنگینی وزنش رو تحمل کنم و ولش کردم؛ چون گردنم رو محکم گرفته بود، اول اون پخش زمین شد و بعد از اون من بودم که با صورت روش فرود اومدم.
آخ و اوخ می‌کرد و در همون حال به من فحش می‌داد‌.
با خنده به صورت تپلش که از درد جمع شده بود نگاه می‌کردم.
برزخی نگاهم کرد که خندم رو خوردم و سریع از روش بلند شدم.
- خدا بزنه به کمرت که کمرمو نابود کردی.
همون موقع مامان از اتاقش اومد بیرون و با دیدن ننه بزرگ با دو به سمتش اومد.
- چرا اینجا خوابیدی مامان؟!
دست‌هاش رو گرفت و سعی می‌کرد بلندش کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
49
705
مدال‌ها
2
حوصله اون‌جا موندن رو نداشتم. راه اومده رو برگشتم و دوباره وارد اتاقم شدم و در رو بستم. صدای ننه بزرگ می‌اومد که داشت شکایت من رو پیش مامان می‌کرد. چشمام رو توی حدقه چرخوندم و به دیوار تکیه زدم.

به اتاق مشترک خودم و طنین نگاهی انداختم. اینجا رو به دو نصف تقسیم کرده بودیم. وسایل من سمت راست بودن و وسایل طنین سمت چپ، برای همین محیطش شلوغ به نظر می‌اومد و البته شلوغ هم بود؛ گاهی از این همه بهم ریختگی کلافه میشدم.

به سمت میز تحریرم که شلوغ پلوغ و پر از کتاب و دفتر بود رفتم و شروع کردم به مرتب کردنش. هم بیکار بودم و هم شلوغی اتاق روی اعصابم بود.
یکم که گذشت با صدای در اتاق برگشتم و با دیدن مامان توی چارچوب به میز تکیه زدم.
- جانم مامان؟
داخل اومد و بعد از بستن در روی تختِ طنین نشست و بهم نگاه کرد.
- یکم حرف بزنیم؟
کنارش جا گرفتم و به چشم‌های قهوه‌ایش زل زدم.
- در مورد چی؟
کمی بهم نزدیک‌تر شد و دست راستم رو بین دست‌های ظریفش گرفت.
- در مورد زندگیمون، باید یه سری چیز‌ها رو باهات در میون بزارم.
به اون که انگار توی گفتن و نگفتن تردید داشت خیره شدم؛ اما چیزی نگفتم تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
اضطرابِ توی چشم‌هاش داشت به منم منتقل میشد. سکوتش که طولانی شد نتونستم تحمل کنم.
- چیشده مامان، چند وقتیه خیلی عجیب رفتار می‌کنی، اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی کشید و انگار که پشیمون شده باشه بعد از نوازش دستم از جاش بلند شد.
- بزار دور هم جمع بشیم، سر شام به همتون میگم.
یکی نیست بگه آخه مادر من این چه کاریه، اگه اومدی حرفی بزنی چرا اینقدر این دست و اون دست می‌کنی.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و مثل اون از جام بلند شدم.
- داری نگرانم می‌کنی، این همه اضطراب برای چیه؟
شونه‌هام رو گرفت و برای اینکه کمی آرومم کنه گفت:
- اتفاق بدی نیوفتاده؛ برعکس خیلی هم خوبه، فقط من برای گفتنش استرس دارم. بزار همه جمع شیم، می‌فهمین چیشده.

سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم. بعد از اینکه از اتاق خارج شد روی تخت نشستم؛ یعنی چی می‌تونست مامان خونسرد منو اینقدر به هول و ولا بندازه؟!
کنجکاویم تحریک شده بود. از اون‌جایی که گفت سر شام به همه میگه؛ یعنی ننه بزرگ هم خبر نداشت!
پس باید صبر می‌کردم و چاره‌ی دیگه‌ای نبود.
 
بالا پایین