کیفم رو میندازم روی کولم. بندش یه لحظه توی دستم میپیچه و بعد آروم جا میافته روی شونهم. هوای توی سالن امتحانات سنگین بود، بوی کاغذ و عرقِ تن دانشآموزایی که هنوز سر جلسن توی دماغم مونده.
قدمهام کند و کشدارن، انگار پاهام تازه یاد گرفتن آزاد باشن.
نفس عمیقی میکشم؛ یه نفس واقعی. از اون نفسایی که انگار یه گرهی قدیمی رو از دلت باز میکنه. آخرین امتحان رو هم دادم... بالاخره تموم شد!
راهام رو کج میکنم سمت پلهها. اولین قدم رو که میذارم، کف کفشهام صدای خشخش خفیفی روی سطح کاشیهای سرد و براق ایجاد میکنه. پلهها با کاشیهای سفید مایل به خاکستری پوشیده شدن؛ لعابدار و کمی لیز، با لبههایی که از رفتوآمد زیاد، گوشههاشون ساییده و گرد شده.
روی بعضی کاشیها رد مات کفش مونده، بعضی دیگه لکههای محوی از آب یا جوهر خودکار روشونه؛ شبیه خاطرههایی نصفهنیمه که هنوز پاک نشدن!
با هر قدم، تصویر لرزونم روی لعاب کاشیها ظاهر میشه و بعد با حرکت بعدی محو میشه. انگار خودم رو هی گم میکنم، هی پیدا!
صدای قدمهام توی سکوت خالی سالن میپیچه. اونقدر واضح که حس میکنم همهی دیوارها دارن به رفتن من گوش میدن. یه جور وداع آهسته با جایی که سالها باهام بوده.
وقتی میرسم به آخرین پله، لحظهای میایستم. سرم رو بالا میگیرم و نگاهم دور تا دور سالن میچرخه. چشمهام دنبال یه چهرهی آشنا میگردن، یه رفیق، یه همکلاسی... ولی فقط صدای خش خش برگههاست که از پشت درهای نیمهباز باز کلاسها به گوش میرسه!
شونهای بالا میندازم؛ از اون بالا انداختنهایی که یعنی "بیخیال، مهم نیست" اما ته دلت یه جور خالی میشه.
از راهروی بلند رد میشم، با هر قدم صدای خفیفی توی کف سالن میپیچه. وقتی به در خروجی میرسم، نور تیز آفتاب از پشت شیشهها چشمهام رو میزنه. با دستم برای چشمهام سایهبون میسازم.
توی حیاط، چند نفر از بچههای سالپایینی دارن بلند بلند میخندن. صداشون توی هوای داغ ظهر پیچیده. بوی گرد و خاک و سیمان آفتابخورده...
میخواستم زودتر برم خونه، ولی وقتی یادم افتاد مامان امروز نمیتونه بیاد دنبالم و باید این راه کشدار تا خونه رو پیاده برم... یهو انگار یه وزنه انداختن روی تنم. دلم میخواست همونجا، وسط حیاط، روی زمین داغ، بشینم و زار بزنم.
چشمم هنوز خیره به در مدرسهست که صدای آشنایی از پشت سر اسمم رو صدا میزنه.
برمیگردم. خانم ادبیه، معلم ادبیاتمون. با اون قد ریزهمیزه و مانتوی سرمهای رنگی که همیشه یه خط اتوی بینقص داره، داره با قدمهای سریع میاد سمتم.
گاهی فکر میکردم اسمش رو واسه شغلش ساختن. «ادبی»... و دقیقاً هم معلم ادبیاته.
– سلام ثمین جان، امتحانت تموم شده؟
تو ذهنم یه صدای بامزه میگه:
«پهنهپه، وسط امتحان زدم بیرون گفتم یه دوری تو حیاط مدرسه بزنم!»
اما تو واقعیت، لبخند ملایمی میزنم. از اون لبخندایی که مرز بین ادب و خستگیه.
– آره، تازه تموم کردم. الان دیگه باید برم خونه.
نزدیک میشه و دست گرم و لاغرشو آروم میذاره روی کمرم. حرکتش صمیمیه، ولی بیاجازه نیست. همونطور که راه میریم، میگه:
– تازه میخواستم بیام دنبالت. مامانت زنگ زد، گفت نمیتونه بیاد دنبالت. ازم خواهش کرد برسونمت خونه.
تا جملهش تموم میشه، انگار یه موج خنک از خوشی توی دلم میپیچه. لبهام خود به خود باز میشن و یه لبخند گنده از ته دل میشینه رو صورتم.
– جدی میگین؟
اونم که ذوقم رو میبینه، میخنده و دستش رو میاره جلو، لپم رو میکشه، طوری که انگار دختر کوچیکش باشم.
– نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی.
خوشحال نشدم... خرذوق شدم!
خدایا... دمت گرم!
میرسیم به ماشینش؛ یه ۲۰۶ سفید که از تمیزی برق میزنه. سوئیچ رو درمیاره، یه صدای تق از قفل در بلند میشه، و اشاره میکنه سوار شم.
در رو که باز میکنم، بوی ملایم عطر شیرینی میپیچه توی بینیم. همزمان چشمم میافته به آینه وسط ماشین؛ سه تا عروسک کوچیک آویزون شدن. یه خرس قهوهای، یه پنگوئن با پاپیون، و یه قلب کوچیک مخملی.
روی داشبوردشم پر از خرتوپرت بود: یه چراغقوه، قیچی کوچیک، دستمال کاغذی، خودکار رنگی... انگار ماشینش مثل کیف یه معلم کاربلد و آمادهست؛ پر از چیزای بهدردبخورِ بیربط!
نگاهی به خودش میندازم که سرش از پنجره بیرونه و داره به نگهبان اشاره میکنه در مدرسه رو باز کنه.
مامانم معلمه، و با اکثر معلمهای اینجا رفیقه. همیشه توی مدرسه یه جور حس امنیت داشتم، انگار همه هوام رو دارن، نه فقط بهخاطر خودم، بهخاطر مامان.
اما حالا... فارغالتحصیل شدم. دیگه این راهروها، این صداها، این آدمها... مال من نیستن.
از در مدرسه که رد میشیم، کیفم رو بغل میکنم. صدای بسته شدن در پشت سرمون توی ذهنم میپیچه، انگار آخر یه فصله!
نمیدونم چرا... ولی دلم گرفت؛ شاید چون دیگه قرار نیست توی حیاط بدَوَم، با همکلاسیام بخندم، یا از بیحوصلگی سر کلاس ریاضی به سقف زل بزنم.
شاید چون مدرسه فقط یه ساختمون نبود. یه بخشی از من اونجا جا مونده بود.