توصیفی در مورد زمستان
زمستان است. هوا سرد است. چه بیچارهها آدمهایی که ندارند سرپناهی برای شبهایی به درازی شب یلدا.
یلدا اولین شب است. اولین شب سال، سالمان زمستان است، یعنی من دوست دارم که سال با زمستان شروع شود. من زمستانیم.
شاید نباید از ترحم صحبت کنیم. زمستان خشک و خشن است.
خشونتی که در آن طراوت جاریست، طراوتی مانند زندگی.
شاید به نظر آید همه مردهاند، اما این مردگی نیست، خشوع طبیعت است در برابر عظمت زمستان.
می گویند زمستان مبارزهای است، مبارزهای بین ماندن و نماندن، اما فکر می کنم اشتباه است.
زمستان برههای ست برای نشان دادن لیاقتها. آن که دارد لیاقت ماندن را، منتخب میشود. پس آدم های بزرگاند که میمانند.
کم نیستند کسانی که متنفرند از این فصل پرموهبت و چه بسیار دارند علاقه به بهار.
آنها بهار را عروس می دانند، یعنی عروسش کردند.
چنان از آن یاد می کنند که حتی بعضی مواقع در وصف هم نمیگنجد، اما در برابر شکوه و جلال زمستان هیچ نیست.
وقتی چشم به باغچه ی برف نشسته ی حیاط میاندازیم، برف را آن چنان مظلومانه می توان دید
که در روی زمین با تواضع و فروتنی وصف ناپذیری روی زمین جای گرفته. چه چیز از این بالاتر است؟ آیا این زیباست یا آن برگ های سبز بهار؟
آدم برفی کوچکی در گوشه ی حیاط با چشمانی سرمه شده، چشم به در حیاط دوخته،
انگار منتظر است. منتظر کسی، چیزی یا نسیمی.
دلمان تنگ می شود برای سردی زمستان، برای برفهایش، برای سفیدیش.
سفیدی بی لک و یکدست. آدم برفی کم کمک آب دماغش میآید، انگار گرما خورده. دیگر قرص های مسکن و پنی سیلین درمانش نمی کند.
شب چهارشنبه است و چهارشنبه سوری، آخرین چهارشنبه ی سال. بهار می آید.
آدم برفی مان دیگر نیست. شال گردنش روی زمین است، هویجی که روی آن افتاده و …
من زمستانیام و زمستان را به همه شکوه و ابهت و زیباییهای پنهانی که دارد میستایم .