جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زندگی محرمانه] اثر «رزاله کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rozaleh با نام [زندگی محرمانه] اثر «رزاله کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,812 بازدید, 19 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زندگی محرمانه] اثر «رزاله کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Rozaleh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
نام‌رمان : زندگی محرمانه

نام نویسنده‌: رزاله

ژانر: عاشقانه، درام


گپ نظارت : S.O.W (1)

خلاصه:

آذر دختری 24ساله است که به دام عشقی اشتباه گرفتار می شود. همچی با مرگ پدرش آغاز میشود، و گرفتاری های بی پایانش ادامه می یابد
 

پیوست‌ها

  • 1b11567a-4c91-4070-ab9b-6d62d23f2e21.jpg
    1b11567a-4c91-4070-ab9b-6d62d23f2e21.jpg
    433.1 کیلوبایت · بازدیدها: 3

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه
#مقدمه
#رزاله

مقدمه:

عشق آرام آرام سر میرسد و اول عقلت و بعد جانت را از آن خویش می کند.
در یک لحظه، در چشم بر هم زدنی دیگر تو می مانی و جانی که می رود، وابسته ات می کند، عاشقت می کند و هر گاه با خوبی هایش مجذوبت می کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه
#پارت۱
#رزاله

با آواهای نا مفهومی که به گوشم خورد به سمت باغ گام برداشتم صدای خش خش ناشی از برگ های زیر پام دلم رو می لرزوند؛ چهره ی زیباشو دیدم و لبخندی روی لبم نشوندم و چندبار پلک زدم و خندیدم.
با لحن مهربونش صدام زد: آذر
بی پروا دو مرتبه لبخند زدم و قدمی به سمتش برداشتم نزدیکش شدم تا دستش رو بگیرم که با صدای مهیب و بلندی نفسام به شماره افتاد و صدای نفس های بلندم گوشم رو کر می کرد قهقه هایی توی سرم اکو می شد و بدون اینکه بخوام دست روی گوشم بزارم به سمتش برداشتم که با افتادنش به یکباره روی زمین با تمام توانم صداش زدم: مامان مامان خوبی
کنارش نشستم و دستم رو روی بازوهای ظریفش گذاشتم و با تکون دادنش با بدن خونی کناری افتاد پژواک نفسام توی سرم دست خودم نبود با تمام توانم جیغ کشیدم.

با تن و بدن خیس از عرق روی تخت نشستم، به سختی چنگ انداختم به قفسه سینم و یقه لباس رو شل تر کردم با ترس پتو رو جلو کشیدم و که دو مرتبه رعد و برق زد و میان پنجره های همیشه باز که از قطرات ریز و درشت آب خیس شده بودن رو روشن کرد.

با حس سر خوردن قطره ای روی لبم دستی به صورتم کشیدم و خیسی اشک رو کنار زدم، آباژور رو روشن کردم و تو خوردم مچاله شدم آروم روی گوشی رو لمس کردم که میون تاریک روشن اتاق وحشتم نور کم سویی داد.
بلند شدم و با توجه به اینکه هنوز حدود نیمه های شب بود آهسته به سمت پایین پله ها سرازیر شدم.

دکمه ریموت رو زدم و چراغ های آشپزخونه روشن شد لیوان آبی برای خودم ریختم و ما بین کشو های کوچیک آرامبخش ها رو برداشتم، آب رو بلافاصله سر کشیدم و نگاهی به خونه سوت و کور انداختم و نا خواسته آهی کشیدم.
کنار شومینه نشستم و کتابی از قفسه بیرون کشیدم تا افکار به هم ریخته ام رو سر و سامون بدم.
گذر زمان رو حس نمی کردم و کلمات تو ذهنم تجسم می شدند.
می‌خواهم یاد من باشی. اگر تو یاد من باشی، دیگر عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.
کافکا در کرانه – هاروکی موراکامی
***

با صدای گذاشته شدن استکانی روی میز تکون آرومی خوردم و چشم باز کردم پتو نازک رو کنار زدم و به سختی با گرفتگی کمرم ایستادم.
با صدای نوید نگاهی گذرا بهش انداختم.
نوید: صبح بخیر. پتو رو دور خودم محکم تر کردم -اینجا چیکار میکنی نوید ابرویی بالا انداخت و فنجون قهوه اش رو بالا برد. نوید: دلم برات تنگ شده بود. در حالی که لبم رو از داخل می جوییدم لب زدم. -بابت پتو ممنونم. به سمت بالا قدم برداشتم منتظر نموندم تا حرفی بزنه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه
#پارت2
#رزاله

با صدای تلفن همراهم صفحه رو لمس کردم.
-بله
همایون: سلام بر دختر بی معرفتم.
-سلام
همایون: منم خوبم، نیازی به احوال پرسی نیست عصبی اخمی کردم
-چیزی شده.
همایون: فرزاد چرا در دسترس نیست
مکث کوتاهی کردم. -من نمیدونم
همایون: اگه بخواد این پرونده رو بپیچونه طفره بره وای به حالش که اگر به ضرر من تموم بشه حرفش رو قطع کردم.
-فرزاد آدم پیچوندن نیست بهش زنگ میزنم حتما کار واجب داشته
همایون: واجب تر از کاری که بهش سپردم
-باهاش حرف میزنم
همایون: خوبه
با قطع تماس نفس عمیقی کشیدم.
به حرکاتم سرعت بخشیدم و همینطور از ما بین رگال لباس های داخل کمد پالتو مشکی پوشیدم و با بر داشتن ریموت ماشین به سمت پایین حرکت کردم.
با حرف نوید دستم روی دستگیره خشک شد.
نوید: کجا داری میری.
بدون اینکه برگردم با اجبار گفتم: تا جایی کار دارم باید برم
نوید: باهم میریم، کمی هم حرف بزنیم چطوره.
کلافه روی سنگ فرش بی طرح قدم برداشتم نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم دست بردم سمت موبایل م و اسم فرزاد رو لمس کردم و تماس برقرار شد چندین مرتبه زنگ زدم و باز هم صدایی که میگفت مشترک در دسترس نمی باشد. با صدای نوید به سمتش برگشتم
نوید: چیزی شده، به کی زنگ میزنی.
مکثی کردم و با طولانی شدنش یه تای ابرو بالا انداخت. وقفه ایجاد کردم تا افکار بر هم ریخته م رو مرتب کنم
-بین راه تعریف میکنم
سری به نشانه تایید تکان داد و به سمت ماشین اش رفت و سوار شد.
با صداش به سمت ش برگشتم.
نوید: کجا برم.
-نیاوران
نوید اخمی کرد و با طعنهٔ کلامش گفت: اونجا چیکار داری
لب فشردم.- باید ببینم فرزاد کجاست.
به سرعت ترمز گرفت و به سمت م برگشت.
نوید: چرا باید برات مهم باشه
تا خواستم لب باز کنم و چیزی بگم دو مرتبه گرخید و عصبی نگاهم کرد.
نوید: تو
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه
#پارت3
#رزاله

اخمی رو صورتم نشست و با حرص گفتم: برای من مهم نیست که اون پسره خودخواه کجاست و چه غلطی میکنه، همایون زنگ زد و ازم خواست

نفس آسوده ای کشید و لبخند مزخرفی روی لبش نشوند.
نوید: از دست من ناراحت نشو، تو به من تعهد حرفش رو قطع کردم.

-نیازی نیست هر بار بخوای به اسم تعهد، نامزد یا هر کوفت دیگه ای من و باز خواست کنی.

نوید: عزیزم گوش کن.
پوزخندی زدم
-نه تو گوش کن نوید، من بعد اجازه نداری بهم امر و نهی کنی وگرنه بهم زدن این رابطه برام اهمیتی نداره. با بهت به سمتم برگشت.
نوید: زندگی ما هیچ اهمیتی برات نداره آذر.

عصبی لب جویدم در اینکه اهمیتی نداشت، شک و تردید مثل خوره به جونم افتاده بود و چرا های مغزم که چه چیزی باعث شد بخوام با نوید آینده سازی کنم!
با ترمز جلوی آپارتمان فرزاد به خودم اومدم.

نوید با اخم های در هم پیاده شد بی توجه به من قفل کودک ماشین رو زد با چشم های درشت بلند اسمش رو صدا زدم.
-نوید در رو باز کن، نوید با توأم

بدون اینکه برگرده به سمت داخل رفت، عصبی هر چی سعی کردم که در رو باز کنم نشد.

با رفتن نوید از جلو چشم هام نفس حرصی کشیدم و دست به سی*ن*ه با ضرب به پشتی صندلی تکیه زدم، عصبی خیره به بیرون شدم که با باد ملایمی که اومد نگاهم به پنجره نیمه باز افتاد نیشخندی گوشه لبم نشست.

نگاهی گذرا به در نیمه باز انداختم و با دست به عقب هلش دادم. سرک کشیدم و با ندیدن کسی داخل رفتم.
نگاهی دور تا دور فضای خونه انداختم با شنیدن صدای آرومی از سمت اتاق، به سمت اتاق رفتم خواستم دست روی دستگیره در بزارم که با حرفی که نوید زد ناخواسته موجب شد که بی حرکت گوش تیز کنم.

نوید: فکر نکن رفتارهای گاه و بی گاهت و ندیدم نمیخوام حتی از روی دلسوزی به آذر توجه کنی

حرصی ناخن هام رو کف دستم فشردم و به سختی خودم رو کنترل کنم تا داخل نرم و هر چیزی که لایق رفتار نوید باشه با حرف فرزاد یه لحظه حس کردم مغزم سوت میکشه

فرزاد: چیه میترسی عاشقم شه نوید با صدای بالاتری رو بهش گفت: هه اگه آذر قرار بود تو رو بخواد تو این چهار سال عاشقت می شد، توهمی نشو در حدی نیستی که آذر من بهت نگاه کنه

تک خنده ای فرزاد کرد از اون خنده هایی که مطمئناً گونه اش رو به رخ می کشید عصبی شدم.

فرزاد: نترس من به مال مردم چشم ندارم آذر برام مهم نبوده و نیست
حس بدی تو قلبم نشست نفس عمیقی کشیدم و تلقین کردم به خودم که چرا باید حس فرزاد برام مهم باشه از در اتاق فاصله گرفتم و قدمی داخل پذیرایی گذاشتم و با صدای رسایی اسم نوید رو صدا زدم.

سمت اوپن رفتم و لیوان آب سردی ریختم و سر کشیدم. با حس نگاه خیره ای برگشتم که چشم تو چشم نوید شدم اخمی بین صورتش نشونده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
نوید: اینجا چیکار میکنی
عصبی گوشه لبم بالا رفت.
-به تو ربطی نداره
با اومدن فرزاد ناخودآگاه نگاهم از سر تا پاش چرخید و روی صورتش متوقف شد، نگاهم بین کبودی زیر چشمش و زخم گوشه لبش در چرخش بود اخمام به طرز وحشتناکی در هم رفت و به سمت نوید که با چهره در هم خیره م بود برگشتم.

-چه بلایی سرش آوردی نوید روی زمین با پا ضرب گرفت همین طور که نیشخند گوشه لب فرزاد رفته رفته بیشتر می شد.
فرزاد: نگرانم شدی بیب. قبل از اینکه جوابی بدم نوید دست انداخت و یقه ش رو تو مشتش گرفت که فرزاد با یه دست کنارش زد
نوید: این رفتارت کنار نذاری مطمئنا این دفعه از من کتک میخوری
به حالت برو بابا دستی تکون داد خواست به سمت کافی بار گوشه پذیرایی بره که تشر بهش زدم.

-فردا رو یادت نره، دیر نکنی. به طرز مزخرفی آروم خم شد. فرزاد: چشم امر دیگه مادمازل.
بی توجه سمت پاگرد خروجی راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه

#پارت4

#رزاله



از آپارتمان بیرون اومدم چند بار نفس عمیق کشیدم و پیاده سمت اون سمت خیابون راه افتادم که وسط خط عابر دستم از پشت کشیده شد.

هینی کشیدم و برگشتم با دیدن نوید صدام رو بالا بردم و توبیخانه بهش رو کردم.

-چیکار میکنی دیوونه

نوید: کجا سرت رو انداختی پایین راه افتادی

-ولم کن به تو ربطی نداره

با بیرون کشیدن دستم عصبی قدمی به جلو گذاشتم که با نزدیک شدن ماشینی با سرعت دستم توسط نوید کشیده شد و به سی*ن*ه اش چسبیدم.

با رد شدن ماشین از یک سانتی ام، چنگی به لباس نوید انداختم که با احتیاط دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت ماشین ش هدایتم کرد.

نفس عمیقی کشیدم و از بوی عطر تند چینی به بینی ام دادم و هول زده خودم رو از حصار دست هاش جدا کردم.

سوار ماشین شدم و با ضرب در رو بستم، بعد از من دور زد و نشست و سرش رو روی فرمون گذاشت.

با ایستادن ماشین جلوی عمارت آه عمیقی کشیدم. نوید: چرا آذر

لب هام رو روی هم فشردم و بهش چشم دوختم. -چی چرا.

نوید: وقتی علاقه ای به من نداشتی، چرا تن به این نامزدی دادی

دستم که روی پای چپم بود رو بین دست هاش گرفت.
-تو میدونستی حسی بهت ندارم

از نگاه خیره اش جهت مخالف سر چرخاندم.

نوید: فکر میکردم قراره یه جایی تو قلبت داشته باشم، فکر میکردم اون دل سنگت به روی من باز میشه

صداش لحظه به لحظه بالاتر می رفت.
با حال گرفته ای دستم رو از دستش بیرون کشیدم.

-من مقصر این رابطه نیستم

نوید: مقصر منم که عاشق تو خودخواه شدم

پوزخندی زدم

-نوید تو برام از عشق نگو که خنده م میگیره، فکر کردی از قرارداد بین تو و همایون خبر ندارم.



نفسای نا منظم ش بلند تر از حالت عادی بود.
صورتم رو با ضرب به سمت خودش برگردوند.

نوید: باز این آتیشا از گور این پسره عوضی بلند میشه، هان بگو ببینم اینا رو بهونه میکنی بپیچی بری دنبال این راه بیوفتی

دستش رو از روی چونه م کنار زدم.

-توهمی احمق، من دیگه هیچ نسبتی با تو ندارم نوید خان

با ضرب انگشتر حلقه م رو در آوردم؛ که با سیلی که سمت راست صورتم خورد به شدت سرم به داشبورد خورد، قطره اشک بین بغضم راهش رو سمت لبم ادامه داد.

دستم رو به دستگیره رسوندم و بازش کردم و با یه حرکت پا بیرون گذاشتم.

نوید: آذر صبر کن، ببین

با پیاده شدن نوید سمت ورودی خونه پا تند کردم و ما بین راه حلقه گره خورده تو دستم رو رها کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه

#پارت5

#رزاله



با صدای تلفن چشم هام رو به سختی باز کردم سرم شدید تیر می کشید سمت سرویس رفتم آبی به صورتم زدم و دست هام رو مماس با روشویی گذاشتم و خیره چهره شکست خورده داخل آینه شدم.

دستی روی زخم کنج لبم کشیدم و کلافه دو مرتبه آبی به صورتم زدم.

با صدای زنگ مداوم در خونه عصبی سمت در رفتم و با حرص بازش کردم و با صدای بالا رفته نالیدم.

-چی از جونم میخوای نوید بس نیست انقدر اذیتم میکنی. چشمام سیاهی میدید روی زمین نشستم که دستی دو طرف بازوم نشست خواستم تقلا کنم که آروم زیر بازوم رو گرفت و مجبورم کرد روی مبل گوشه پذیرایی بنشینم.

چندین مرتبه حرف رو تا نوک زبانش آورد و با عصبانیت خورد و از آخر خیره نگاهم کرد.

فرزاد: چی شده آذر

قلبم فشرده میشه از درماندگی سر به زیر می اندازم تا تحقیر شدنم رو نبینه دستش روی صورتم می شینه و سرم رو بالا میاره، چشم هاش کل صورتم رو رصد میکنه

فرزاد: کار نویده

چند لحظه خیره چشم های شب رنگش میشم و اشکی از گوشه چشمم سرازیر میشه خشم صورتش و سرخی چشمانش رو می بینم و دم نمیزنم.

فرزاد: گریه نکن تو قوی تر از این حرفایی، اول سر پا شو خودم میدونم با نوید چیکار کنم

سنگ میشم و با انزجار خیره صورتش میشم.

-نیازی به دلسوزی تو ندارم، لازم نیست کاری واسه من انجام بدی

متعجب نگاهم میکنه و اخمی روی پیشونیش جا خوش میکنه

فرزاد: خیلی هم خوب، من برات دل نسوزوندم فقط از اینکه انقد ضعیفی دل پیچه گرفتم.

چند بار پشت سر هم نفس عمیق می کشم و نمیخوام به چشم هاش نگاهی کنم

-من ضعیف نیستم این ساختار شما مرد هاست تا یک دختر تنها ببینید خوی وحشی تون رو، رو میکنین

یه تای ابرو بالا می ندازه، نیشخندی میزنه و دستی به گوشه لبش میکشه

فرزاد: آهان الان من دختر ضعیف دیدم صورتت رو آوردم پایین؟!

به خاطر اشاره اش به سیلی نوید دستم رو مشت می کنم و پلکم میپره

-هر وقت من تو کار تو دخالت کردم حق داری تو مسائل زندگی م دخالت کنی

فرزاد تا خواست لب باز کنه موبایل همراه ش به صدا در اومد چشم غره ای بهم رفت و روی آیکون تلفن رو لمس کرد.

فرزاد: بله

فرزاد: داریم راه می افتیم، خیلی خب

بلافاصله تماس رو قطع کرد؛ منتظر نگاهش کردم.

فرزاد: پدر جانت فرمودن زودتر حاضر شید منتظر نمونن

لبم رو بین دندانم گرفتم و لرزان سمت بالا رفتم آرایشی کردم و ضرب دست نوید رو ماهرانه پنهان کردم.

دودل نگاهی به لیوان شیری که سمتم گرفته بود انداختم.

فرزاد: زیر لفظی میخوای بگیر بخور دیگه

ممنون آرومی گفتم و مقداری از شیر رو خوردم و از سر تا پاش رو نظاره کردم و به یه مرتبه شیر پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.

هول زده سمتم اومد و با ضرب به کمرم کوبید که نفس کم آوردم.

-بسه لطفا. کنار کشید

فرزاد: خوبی. سری تکون دادم

فرزاد: انقدر با چشم هات قورتم دادی که تو گلوت گیر کردم

-ماشاءالله خودشیفته رو، طفلی نمیدونه از صورتش وحشت کردم

با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد.

فرزاد: هه باشه دوبار

-یعنی جدن میخوای با این قیافه پاشی بیای خواستگاری، حداقل یه چیزی میزدی این کبودی ها مشخص نباشه

فرزاد دستی به حالت برو بابا تکون داد.

فرزاد: انگار باور کردی خواستگاری مه

-خود دانی گفتم حداقل دختره نترسه دقیقه اول بیرون مون کنن

چشم غره ای بهم رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
# رمان زندگی محرمانه

#پارت6

#رزاله

صندلی میز آینه اتاقم رو با ژست خاصی کنار زد و نشست؛ نزدیک کشو میز رفتم و چند نوع پودر فیکس برداشتم.

روبه روی فرزاد ایستادم و تیره روشن به صورتش کانسیلر کشیدم؛ پد گونه رو صورتش حرکت دادم خیره چشمام شد دست برد و تار موی تو صورتم رو کنار زد، برای لحظه ای نگاهم قفل چشمانش شد، سر پایین انداختم و لب زدم: تمومه

بلند شد و جلوی آینه ایستاد، تای ابرو بالا انداخت.

فرزاد: خیلی خوب شده، به گرفتن آرایشگاه فکر نمیکنی

چشمکی هم زمینه حرفش کرد تک خنده ای کردم.

-خیلی فکر کردم، من استعداد خوبی تو هلو کردن لولو ها دارم حیفه

و اشاره ای بهش کردم که نیشخندی زد.

فرزاد: همونه که همیشه انقدر خوشگل بنظر میای استعدادت خوبه پس ذاتی نیست

-هی خودت زشتی

برمیگرده و سمت پایین حرکت میکنه


از ماشین پیاده میشم و منتظر فرزاد می ایستم تا ماشین رو خاموش کنه، دور میزنه و دست گل لیلیوم رو از دستم میگیره نگاهم به جاوید خان و دخترش که کنار درب ورودی ایستادن کشیده میشه

فرزاد کنار گوشم پچ میزنه

فرزاد: این دختره چرا این ریختیه از مهد کودک اومده

لب میگزم تا به قهقه نیوفتم و سر پایین می اندازم.

جلوتر می ریم و گل رو به دست دخترک میده و با سلام آرومی تعارف میزنن که داخل بریم.

روی مبل های سلطنتی روبه روی جاوید خان مینشینیم.

نگاهم بین دختری که تاپ مجلسی گیپور سبز رنگی همراه شلوار قد نود صورتی پوشیده میچرخه و سر تا پاش رو از نظر می گذرونم.

صدای رسا جاوید خان ما بین افکارم توقفی ایجاد میکنه: خوش اومدین آراد جان خوشحالم از دیدنتون

فرزاد سری تکون میده و پاش رو روی پای دیگرش قرار میده لبخند دستپاچه ای به این رفتار متکبّر فرزاد میزنم.

-من و آراد هم خیلی خوشحالیم، هم بابت دیدن شما و هم اگر این وصلت سر بگیره

جاوید خان لبخندی روی لبش میشینه و خریدارانه نگاهش از سر تا پای من میچرخد.

جاوید خان: نظر لطف شما رو میرسونه آوین جان چای یا قهوه میل دارید

فرزاد: قهوه میخوریم

به زدن لبخندی اکتفا میکنم.

فرزاد: همسرتون تشریف نیاوردند

چهره دخترک در هم می شود و حرصی می شوم از فرزاد که وقتی از تمام زندگی این تاجر مرموز خبر داری چرا سئولاتی که باعث تحریک شان شود؛ میپرسد!



جاوید خان: سفر تجاری مهمی بود که مجبور به رفتن شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه

#پارت۷

#رزاله



دخترک با حرص مشهود لب تر می کند: پدر و مادر شما تشریف نیاوردن

قبل از اینکه فرزاد حرفی بزند با آرامش جواب میدم.

-پدر و مادرمون خیلی سال پیش به رحمت خدا رفتن

جاوید خان: خدا رحمتشون کنه، خب آقا آراد بهتره کمی به بحث اصلی برسیم اگر راستش رو بخواین روز اول که خواهرتون تلفن زدند و اجازه خواستن چون شناختی از شما نداشتم نمی خواستم اجازه حضور بدم، اما با اسم و رسمی که توی بازار بورس از شما هست به هم صحبتی با شما می ارزید.

فرزاد: ممنون از شما، لطف دارید خوشحال میشم در رکاب شما قدمی بردارم

جاوید خان: دوست دارم یه روز از نزدیک بیام و همینطور که شما رو ملاقات کردم شرکتت رو هم ببینم

فرزاد: چرا که نه خیلی خوشحال می شیم، البته باید عرض کنم که من تنها مالک شرکت نیستم

جاوید خان به وضوح جا خورد لب گزیدم.

جاوید خان: من متوجه منظورتون نشدم آراد جان پای شریکی در میانه

فرزاد نیشخندی گوشه لبش جا خشک کرد و لب زد.

فرزاد: مسلمه من و آوین با هم این شرکت رو به رونق رسوندیم نصف سهام به نام آذر هست

دیدم که لبخند جاوید خان محو شد و بابت شرکت غیر واقعی ما خیالاتی داشته.

-البته باید عرض کنم که من برام این چیز ها مهم نیست و تا یه مدت دیگه قراره برای همیشه از ایران برم و سهامم رو واگذار کنم به آراد

فرزاد سری تکان داد و همینطور که قهوه ای که خدمه به تازگی آورده بودند بر می داشت.

فرزاد: ولی از هر چی که بگذریم باز هم بهتره بریم سر بحث اصلی مون دختر تون خیلی آروم هستند، حرفی لازم نمیدونن که بزنند

جاوید خان: تانیای من از بچگی آروم و با ظرافته، امسال از دانشگاه فارق تحصیل میشه نفرمودید میزان تحصیلات رو آراد جان

لبخندی به لب آوردم و در حال برداشتن قهوه سری به نشونه تایید تکون دادم.

فرزاد: متولد1376هستم فارق تحصیل دانشگاه تهران رشته مهندسی فناوری اطلاعات It

قطعا میشه گفت تنها صداقت بین همه دروغ همین بود.

تانیا: چرا خارج از کشور تحصیل نکردید؟

فرزاد: کنار بزینسم باید مشغول تحصیل می بودم که خارج از ایران سختش میکرد

صدای لرزه موبایل م در جیبم وادارم کرد به آرومی موبایل رو بردارم و جوری که کسی متوجه نشه نگاهی بندازم پیام از سمت همایون بود.



همایون: نیم ساعت دیگه کار تمومه اطلاعات رو پیدا کردیم معطل کنید تا بتونیم دسترسی شون رو منع کنیم.

صاف نشستم و در یک لحظه با زنگ موبایل جاوید خان قبل از اینکه دست سمت جیب کتش ببرد صرفه مصلحتی کردم و سریع لب زدم.



-چطوره که تانیا جان با آراد تنها حرف بزنن تا باهم کنار بیان

با حرفی که جاوید خان زد چند لحظه سکوت کردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین