- Sep
- 956
- 708
- مدالها
- 2
#رمان زندگی محرمانه
#پارت8
#رزاله
جاوید خان: یه تلفن ضروری هست جواب بدم صحبت می کنیم
فرزاد: بی ادبی من رو ببخشید، ولی فکر نمی کنید، آینده دخترتون مهم تر باشه
تانیا به پدرش چشم می دوزد تا جوابی که می دهد را بشنود که جاوید خان لبخندی میزند.
جاوید خان: درست میگی، این بی احترامی من رو ببخشید تانیا جان لطفا آقا آراد رو تا اتاقت راهنمایی کن
به آراد تقلبی چشم می دوزم که با حالت خاصی تعارف میزند اول خانم ها، و دومین نفر به سمت بالا قدم بر میدارد.
از اینکه جاوید خان بویی از بازی ببرد وحشت می کنم. تقلا می کنم تا موضوع بحث را در دست بگیرم و به خودم مسلط بشم.
-نظرتون در مورد این ازدواج چیه جاوید خان
دست ما بین موهای کم پشت سرش می کشد و مدام پا تکان می دهد.
جاوید خان: نظر من، نظر دخترم هست پای یه عمر زندگی در میونه
-بله درک میکنم قطعا بهترین تصمیم رو می گیرند.
جاوید خان: شما چرا تا الان ازدواج نکردید، قصد فوضولی ندارم ولی به گفته خودتون بزرگ تر از آراد هستید کمی کنجکاوم کرد
به یاد اون مکالمه م که این مزخرفات رو بهش گفته بودم لبخند ظاهری روی لب نشوندم و با صداقت جواب دادم.
-درگیری و مشغله های کاری و زندگی م زیاد بود وگرنه خودم دوست داشتم 16سالگی ازدواج کنم
تک خنده ای کرد که لبخندی زدم. با صدای جیغ از جا پریدم متعجب به هم نگاه کردیم.
جاوید خان: وای خدای من تانیا
هول کردم و دستپاچه می شم فنجان چای از دستم رها میشه و با صدا میشکنه همراه جاوید خان با
سرعت به سمت بالا میرم.
***
درب اتاق رو باز میکنه و تعارف میزنه داخل برم جلو میرم و روی کاناپه بزرگ صورتی رنگ گوشه اتاق می نشینم.
تانیا: خب، حرفی دارید که بزنید جناب مهندس
-حرف که زیاده برای گفتن اما ترجیح می دم تو شروع کنی
چهره در هم میکنه و دست به سی*ن*ه می ایسته
تانیا: هدفت از اومدن به این خواستگاری چیه
تکیه می زنم و پا روی پا می اندازم و از سر تا پاش رو تماشا میکنم.
-باید هدفی داشته باشم
تانیا: حرف رو نپیچون به طمع ثروت بابام پا پیش گذاشتی
پوزخندی میزنم و دستی به ته ریشم می کشم.
-اعتماد به نفست رو دوست داشتم ولی من در حال
حاضر سه برابر پدرت سرمایه دارم، از چیه من خوش ت نیومده
نیشخندی میزنه
تانیا: رو راست باشم باهات خیلی خوش تیپی ولی خب، من الان در حاضر یکی رو دوست دارم
-داری جدی میگی یا به اصطلاح باید عصبی و تحریک بشم
نزدیک تر میاد و گوشه کاناپه میشینه
تانیا: نیازی به تحریک تو ندارم چون از چشم هات فهمیدم دلت اینجا نیست، اما
منتظر می مونم تا ادامه بده و حرفش رو تکرار میکنم.
-اما
#پارت8
#رزاله
جاوید خان: یه تلفن ضروری هست جواب بدم صحبت می کنیم
فرزاد: بی ادبی من رو ببخشید، ولی فکر نمی کنید، آینده دخترتون مهم تر باشه
تانیا به پدرش چشم می دوزد تا جوابی که می دهد را بشنود که جاوید خان لبخندی میزند.
جاوید خان: درست میگی، این بی احترامی من رو ببخشید تانیا جان لطفا آقا آراد رو تا اتاقت راهنمایی کن
به آراد تقلبی چشم می دوزم که با حالت خاصی تعارف میزند اول خانم ها، و دومین نفر به سمت بالا قدم بر میدارد.
از اینکه جاوید خان بویی از بازی ببرد وحشت می کنم. تقلا می کنم تا موضوع بحث را در دست بگیرم و به خودم مسلط بشم.
-نظرتون در مورد این ازدواج چیه جاوید خان
دست ما بین موهای کم پشت سرش می کشد و مدام پا تکان می دهد.
جاوید خان: نظر من، نظر دخترم هست پای یه عمر زندگی در میونه
-بله درک میکنم قطعا بهترین تصمیم رو می گیرند.
جاوید خان: شما چرا تا الان ازدواج نکردید، قصد فوضولی ندارم ولی به گفته خودتون بزرگ تر از آراد هستید کمی کنجکاوم کرد
به یاد اون مکالمه م که این مزخرفات رو بهش گفته بودم لبخند ظاهری روی لب نشوندم و با صداقت جواب دادم.
-درگیری و مشغله های کاری و زندگی م زیاد بود وگرنه خودم دوست داشتم 16سالگی ازدواج کنم
تک خنده ای کرد که لبخندی زدم. با صدای جیغ از جا پریدم متعجب به هم نگاه کردیم.
جاوید خان: وای خدای من تانیا
هول کردم و دستپاچه می شم فنجان چای از دستم رها میشه و با صدا میشکنه همراه جاوید خان با
سرعت به سمت بالا میرم.
***
درب اتاق رو باز میکنه و تعارف میزنه داخل برم جلو میرم و روی کاناپه بزرگ صورتی رنگ گوشه اتاق می نشینم.
تانیا: خب، حرفی دارید که بزنید جناب مهندس
-حرف که زیاده برای گفتن اما ترجیح می دم تو شروع کنی
چهره در هم میکنه و دست به سی*ن*ه می ایسته
تانیا: هدفت از اومدن به این خواستگاری چیه
تکیه می زنم و پا روی پا می اندازم و از سر تا پاش رو تماشا میکنم.
-باید هدفی داشته باشم
تانیا: حرف رو نپیچون به طمع ثروت بابام پا پیش گذاشتی
پوزخندی میزنم و دستی به ته ریشم می کشم.
-اعتماد به نفست رو دوست داشتم ولی من در حال
حاضر سه برابر پدرت سرمایه دارم، از چیه من خوش ت نیومده
نیشخندی میزنه
تانیا: رو راست باشم باهات خیلی خوش تیپی ولی خب، من الان در حاضر یکی رو دوست دارم
-داری جدی میگی یا به اصطلاح باید عصبی و تحریک بشم
نزدیک تر میاد و گوشه کاناپه میشینه
تانیا: نیازی به تحریک تو ندارم چون از چشم هات فهمیدم دلت اینجا نیست، اما
منتظر می مونم تا ادامه بده و حرفش رو تکرار میکنم.
-اما
آخرین ویرایش: