جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زندگی محرمانه] اثر «رزاله کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rozaleh با نام [زندگی محرمانه] اثر «رزاله کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,811 بازدید, 19 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زندگی محرمانه] اثر «رزاله کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Rozaleh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه

#پارت8

#رزاله

جاوید خان: یه تلفن ضروری هست جواب بدم صحبت می کنیم

فرزاد: بی ادبی من رو ببخشید، ولی فکر نمی کنید، آینده دخترتون مهم تر باشه

تانیا به پدرش چشم می دوزد تا جوابی که می دهد را بشنود که جاوید خان لبخندی میزند.



جاوید خان: درست میگی، این بی احترامی من رو ببخشید تانیا جان لطفا آقا آراد رو تا اتاقت راهنمایی کن

به آراد تقلبی چشم می دوزم که با حالت خاصی تعارف میزند اول خانم ها، و دومین نفر به سمت بالا قدم بر میدارد.

از اینکه جاوید خان بویی از بازی ببرد وحشت می کنم. تقلا می کنم تا موضوع بحث را در دست بگیرم و به خودم مسلط بشم.

-نظرتون در مورد این ازدواج چیه جاوید خان



دست ما بین موهای کم پشت سرش می کشد و مدام پا تکان می دهد.

جاوید خان: نظر من، نظر دخترم هست پای یه عمر زندگی در میونه

-بله درک میکنم قطعا بهترین تصمیم رو می گیرند.

جاوید خان: شما چرا تا الان ازدواج نکردید، قصد فوضولی ندارم ولی به گفته خودتون بزرگ تر از آراد هستید کمی کنجکاوم کرد

به یاد اون مکالمه م که این مزخرفات رو بهش گفته بودم لبخند ظاهری روی لب نشوندم و با صداقت جواب دادم.

-درگیری و مشغله های کاری و زندگی م زیاد بود وگرنه خودم دوست داشتم 16سالگی ازدواج کنم

تک خنده ای کرد که لبخندی زدم. با صدای جیغ از جا پریدم متعجب به هم نگاه کردیم.

جاوید خان: وای خدای من تانیا

هول کردم و دستپاچه می شم فنجان چای از دستم رها میشه و با صدا میشکنه همراه جاوید خان با

سرعت به سمت بالا میرم.



***

درب اتاق رو باز میکنه و تعارف میزنه داخل برم جلو میرم و روی کاناپه بزرگ صورتی رنگ گوشه اتاق می نشینم.

تانیا: خب، حرفی دارید که بزنید جناب مهندس

-حرف که زیاده برای گفتن اما ترجیح می دم تو شروع کنی

چهره در هم میکنه و دست به سی*ن*ه می ایسته

تانیا: هدفت از اومدن به این خواستگاری چیه

تکیه می زنم و پا روی پا می اندازم و از سر تا پاش رو تماشا میکنم.

-باید هدفی داشته باشم

تانیا: حرف رو نپیچون به طمع ثروت بابام پا پیش گذاشتی

پوزخندی میزنم و دستی به ته ریشم می کشم.



-اعتماد به نفست رو دوست داشتم ولی من در حال

حاضر سه برابر پدرت سرمایه دارم، از چیه من خوش ت نیومده

نیشخندی میزنه

تانیا: رو راست باشم باهات خیلی خوش تیپی ولی خب، من الان در حاضر یکی رو دوست دارم

-داری جدی میگی یا به اصطلاح باید عصبی و تحریک بشم

نزدیک تر میاد و گوشه کاناپه میشینه

تانیا: نیازی به تحریک تو ندارم چون از چشم هات فهمیدم دلت اینجا نیست، اما

منتظر می مونم تا ادامه بده و حرفش رو تکرار میکنم.

-اما
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه

#پارت 9

#رزاله

تانیا: پدر من قبل از اومدن تو اتمام حجت ش رو با من کرد و حتی به اینکه تو دامادش نشی فکر نمیکنه پس خودت رو تو دام انداختی
-خیلی هم عالی ولی اینو بدون من هیچ وقت به دام نمی افتم به دام می اندازم

خیره چشم هاش شدم که ترسیده کمی عقب رفت.
تانیا: چرا میخوای یه زندگی اجباریو تحمل..»
-من چیزی یا کسی رو تحمل نمی کنم علاقه ای به شروع با تو ندارم
قیافه عصبی می گیره که انگشت اشاره م رو بالا میارم.
-اگر این بازی رو بهم بزنم چه سودی برای من داره
به وضوح رنگش میپره و آب دهنش رو قورت میده.
تانیا: مخالفتت رو اعلام کن، یه روز از آخر عمرم بمونه جبران میکنم
سری تکون میدم
-حرف حساب جواب نداره چیزی رو گردن نمی گیرم بعد از اینکه از این خونه رفتم تبرئه من با توعه
متعجب میشه ولی سر تکون میده
-بلدی جیغ بزنی
نگاهی به چشم هام که براق شده بود انداخت و با تمام توانش جیغ کشید.
تانیا: حالا چی
-معمولا تو این مواقع دخترا خوب بلدن یه چی سر هم کنن
با باز شدن در به ضرب قدمی عقب رفتم و تانیا با قیافه ای در هم دستاش رو گذاشت رو صورتش و شونه هاش میلرزیدن جاوید خان خودش رو به من رسوند و بازوهام رو گرفت عصبی داد زد.
جاوید خان-چه بلایی سر دختر من آوردی
دستش رو کنار زدم و عصبی رو به آذر کردم.
-آماده شو همین الان میریم، مثل اینکه خانوادگی مشکل دارند.
به فریاد های جاوید خان توجه ای نکردم وسمت آذر که عین چوب رختی خشکش زده بود رفتم و بازوش رو گرفتم و تا پایین به زور دنبال م اومد.
***
با کوبیده شدن درب ماشین سمت فرزاد تیز نگاه کردم که سوئیچ انداخت و به سرعت سمت بیرون حرکت کرد، خواستم حرفی بزنم ولی هر بار کلمه تا سر زبانم مینشست پشیمون می شدم.
با تردید نگاهم روی صورتش نشست.
-چه بلایی سرش آوردی!
پوزخندی زد و تو یه لحظه نگاهم به چشم های تیره اش ثابت موند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#رمان زندگی محرمانه

#پارت10

#رزاله


عصبی داد زدم

-میگم چیکار کردی با این دختره

کنار خیابون ترمز زد.

- چته وحشی شدی هر کاری کردم به تو ربطی داره

نفس عمیقی کشیدم

-اگ ربط نمیداشت..

حرفمو قطع کرد.

- کاریش نداشتم
ناباور نگاهش کردم

-اما پس چرا حالش بد شدـ
عصبی سیگاری کنج لبش گذاشت و روشنش کرد

- راضی نبود کولی بازی در آورد؛ همایون پرونده هارو گیر آورد؟

تک خنده عصبی کردم
- فکر میکنی چرا زنگ نزده پس اگه دستش نبود که خون منو تو شیشه میکرد.

همینجوری که پکی به سیگار نیمه تمومش می انداخت زیر چشمی نگاهی گذرا کرد.
-پدر و دختری سازش ندارین

بی اهمیت لب زدم اون بابای من نیست

صدای زنگ موبایل ام باعث شد نگاهی سمتش بندازم شماره الهام وادارم کرد جواب بدم.
-بله
صداش با طنازی تو گوشی پیچید.
-عزیز دلم چطوری آذر
خوبمی زمزمه کردم که مطمئن نبودم شنیده باشه که دو مرتبه جواب داد.

-مزاحمت که نیستم؟!

-نه کاری داشتی
الهام: خواستم بپرسم امشب میای
کمی به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نیومد که چه قراری رو قبول کردم
- امشب چخبره مگه!
الهام مکثی کرد و دو مرتبه ادامه داد
- تولد نیکاست دوست نوید
چشم بستم تا چهره نیکا رو بار دیگه تجسم کنم
-چرا باید بیام تولد دوست دختر نوید!
 
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#زندگی محرمانه

#پارت۱۱

#رزاله

با صدایی ک میخنده چندین مرتبه نمایشی سرفه میکنه.
- البته باید بگی دوست دختر سابق

نیشخندی میزنم و سعی در تموم کردن این صحبت های کسل کننده دارم
-نه علاقه ای ندارم، فعلا یه کار مهم دارم که باید قطع کنم

باشه ای زمزمه میکنه و بدون خداحافظی آیکون قرمز رنگ رو لمس میکنم.
فرزاد نیم نگاهی میندازه و متوجه میشم چند دقیقه ای میشه که رسیدیم

فرزاد: مطمئنی امشب قصد رفتن نداری
کلافه لب میزنم

- نوید برای من تموم شدست

لبخندی که رفته رفته میومد رو صورتش محو شد و سری تکون داد.

با یه خداحافظ پیاده شدم و سمت ورودی رفتم.
.....

کلافه طول نشیمن رو قدم میزدم
سعی میکردم افکار بهم ریخته ام رو جمع و جور کنم که با صدای پیامک گوشیم به سمتش رفتم.

فرزاد: میخوای ذات واقعیه نویدو ببینی امشب بیا تولد نیکا
عصبی گوشیو به سمتی پرت میکنم که شک دارم سالم مونده باشه نفسای پیاپی میکشم.
به سمت اشپزخونه میرم و سعی میکنم با یه دمنوش تسلطی به اعصابم پیدا کنم آروم تر که نمیشم یه حسی مثل خوره وجودمو میگیره که به این تولد مسخره برم
دم و باز دم عمیقی، میگیرم و بعد از یه دوش آب گرم با حوله روبروی آینه میشینم
نمیدونم دقیق چقد میگذره که نشستم و به خودم خیره شدم نگاهم قفل ساعت دیواری میشه که بی وقفه در حال گذره
بهم ریختم و تو دلم آشوبی به پاست.
کراپ مشگی و بارونی هم رنگشو تن میزنم موهام رودم اسبی میبندم.
باید برم و یبار برای همیشه این جنگ روانو تموم کنم.
 
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#زندگی محرمانه

#پارت12

#رزاله

پشت چراغ قرمز پا رو ترمز میزنم، نگاهم به شیشه بخار گرفته و قطره های بارونی که آروم روی شیشه جا خوش میکنه خیره میشه؛ شیشه رو پایین میدم و بغضی که آهسته روی گلوم میشینه رو پس زدم و بی توجه به چراغ قرمز از چهار راه رد میشم و با سرعت از بین ماشین ها گذر میکنم.

چشمام به خونه ویلایی که عده ای در رفت و آمد بودن خیره موند، دست بردم سمت دستگیره و در رو باز کردم؛ چی من رو به اینجا کشونده بود رو نمیدونستم.

غیر از این که ادعا کردم مردی که اسم نامزدم رو یدک میکشه برام اهمیتی نداره!!

حضور من اینجا مقابل این خونه رو خودم هم نمیفهمیدم با ضرب در رو بستم و با یک تیک آف دور زدم، ماشین فرزاد همزمان از کنار ماشین م رد شد و ثانیه ای نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و باعث شد سرعتم رو بیشتر کنم.

صدای موزیک رو جوری بالا بردم که شیشه ها به لرز در اومده بودند؛ دیوانه وار ما بین ماشین ها لایی میکشیدم چشمام می سوخت و قطره اشکی راه خودش رو پیدا کرد و از گوشه چشم ام سر خورد.

به حدی دور شدم که بین جاده ای ناآشنا و مکانی جدید چشم م به کافه ای خورد که سو سو میزد و با کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت کهنه نگه داشتم، پیاده شدم و تکیه ای به ماشین زدم.

فندک و پاکت سیگارم رو از جیبم در آوردم ونخ سیگاری آتیش زدم و کام گرفتم به تلخی روزگارم بود؛ ماشینی مقابل نگاهم پارک کرد، ندیده صاحب این ماشین رو میشناختم..»
 
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#زندگی محرمانه

#پارت13


#رزاله



پیاده شد، سمت کافه رفت و با دست پر سمت م برگشت.

ماگ قهوه رو دستم داد و سیگار رو روی زمین انداخت.

_بازم که فرار کردی

خیره نگاه شب رنگ ش شدم.

_نخواستم نبش قبر کنم و برم پی چیزی که نیست

یه نفس قهوه اشو سر کشید.

_نگاهت که چیز دیگه ای میگه

همینجور که قهوه م رو مزه مزه میکردم پوزخندی تحویلش دادم

_پس چیزی نمیدونی از تفسیر چشم ها

تبسمی رو لبش نشست، تار موهایی که جلوی چشم م رو گرفته بود به پشت گوشم هدایت کرد.

_من فقط یه جفت چشمه که میتونم تفسیرشون کنم

دل پیچه گرفتم و خواستم فاصله بگیرم که دستم اصیر دست هاش شد، سرش رو به گوش چپم نزدیک کرد.

-نمیخوام غمتو ببینم دختر خوب

بوسه ای رو گونه م کاشت نفس حبس شدم رو آزاد کردم و لب زدم.

_بهتره از من دور بمونی پسر

حرفی نزد و فقط با چشم هاش که دنیایی حرف داشت خیره م موند نتونستم سنگینی نگاهش رو تحمل کنم و چشم گرفتم.



........



کنار شومینه روی صندلی راک نشستم و خیره بخار چای دستم موندم.

صدای همایون خط افکارم رو بهم ریخت.

_به به چه عجب بالاخره افتخار دادین بیاین پایین

توجه ای به لحن زننده اش نکردم.

_گفتم که کار داشته باشی خودت پیدات میشه

خنده ای کرد

_فکر میکنی تو گذرت به من نمی خوره که برام لفظ میای

پوزخندی زدم و جرعه ای از چای سر کشیدم.

_بگذریم دیگه حوصله م نمی کشه حرفت رو بگو همایون خان

_حرف من نویده

خیره نگاهش کردم.

_باز چی گفته

اومد و بالای سرم ایستاد.

_چیزی نگفته حرف حرف منه

تای ابرویی بالا انداختم و اخمام رو تو هم کشیدم.

_حرف تو! خب میشنوم..)

_میخام که زودتر عروسی کنین، میدونی دیگه آرزوی هر پدری خوشبختی دخترشه

کامم تلخ شد بی حس نگاهش کردم، این پایان این زندگی نیست.
 
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#زندگی محرمانه

#پارت14

#رزاله

نیشخندی زد و همینجور چوبی داخل شومینه روشن انداخت.
_فردا شب دعوت دعوت شدیم خونه نوید
تک خنده بلندی کردم.
_مهمونی گرفته چی با خودش فکر کرده این پسره شما دوست داشتین تشریف ببرین، اما من پا نمیذارم اونجا
خونسرد نگاهی بهم انداخت.
_فکر میکنی برام اهمیتی داره تو چی میخوای؟!
نفسم تو سی*ن*ه م حبس شد این همایون تغییری نکرده اما آذر بزرگ شده
_حتی فکر اینکه بخوام زیر بار حرف زور برم به سرت نزنه من آذر قبل نیستم
بدون حرف اضافه ای سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم.
دوش آب گرمی گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و پلک هام کم کم سنگین شد.
...
با صدای زنگ گوشی دنبالش گشتم و از روی عسلی دست دراز کردم و آیکون سبز رو کشیدم.
_بله
_چه وقت خوابه بانو
با شنیدن صدای فرزاد دست پاچه نشستم و چند بار صرفه کردم.
_من که خواب نبودم
_نترس کوچولو نمیخوام دعوات کنم میخوام ببینمت
متعجب گوشی رو دست گرفتم.
_چرا
آروم خندید صداش چند بار تو سرم اکو شد میخوام ببینمت!
_چرا نداره حوصله م سر رفته گفتم یه دور بزنیم
سکوت کردم.
_چی شد بانو، هستی
_آره، آره همینجا م
نفس عمیقی کشید.
_خب پس می بینمت جوجه
تا خواستم حرفی بزنم که نمیام تماس و قطع کرد؛ مبهوت خیره گوشی شدم که پیامکی اومد.
هول زده بلند شدم و جلوی کمد خیره به لباس های آویز بودم و برای اولین بار نمیدونستم چی باید بپوشم.
....

نگاهی به آدرس انداختم و وقتی متوجه شدم که درست اومدم نفس عمیقی کشیدم و گوشه ای پارک کردم.
پیاده شدم و روبه روی پارک فرزاد رو دیدم که دست به جیب نگاهم میکنه لبخند ناخودآگاهی رو لبم نشست و سمت ش قدم برداشتم.
سلامی کردم که با خوش رویی جوابم رو داد و ضربه ای رو پیشونیم زد.
_نیم ساعت دیر کردی دختر خوب
معذب نگاهی به کفش هام انداختم و لب گزیدم.
_ترافیک بود
_عیبی نداره در عوضش من خیلی وقته اومدم تا ببینمت
لبخندی به لب نشوند و دستم رو گرفت، این قرار یهویی و این رفتار رو نمیتونستم هضم کنم اونم از فرزاد که به خون من تشنه بود.!
 
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#زندگی محرمانه

#پارت15

#رزاله

با قدم های آرومی دنبالش داخل رستوران رفتم. گوشه ی دنجی به سمت میز رفتیم صندلی چوبی رو بیرون کشید و تعارف زد بشینم و خودش کنارم جا گرفت.

سرشار از حس های مختلف شده بودم با محبت های کوچیکی که می کرد سفارش غذا دادیم و گوش سپردم به حرف های فرزاد.



مدام حواسش بهم هست و زیر چشمی نگاهم میکنه

زیر نگاه های خیره ش به سختی می تونستم نفس بکشم چه برسد به خوردن غذا.؛ با اجازه آرومی میگم و سمت سرویس قدم بر میدارم.

به صورتم آب میزنم تا از التهابش کم بشه چند مرتبه نفس عمیق میکشم چی به سرم اومده..

بر می گردم و دو مرتبه کنارش جا می گیرم نگاهش که طولانی شد به سمت ش برگشتم و خیره نگاهش شدم.

_ چیزی شده

به آرومی لبخند میزنه

فرزاد: چیزی نیست گفتم یکم گپ بزنیم

سری تکون میدم و دو مرتبه نگاهم بین خطوط صورتش در گردشه موهای موج دار بلندش پیشونیش رو پوشیده و چشم میدوزم به تیله های مشکی که تا عمق وجودم نفوذ میکنه

_ من میشنوم

ضربه ای روی بینیم میزنه و من چیزی تو دلم میپیچه

فرزاد: اینجوری که نگاه میکنی هول میکنم نمیتونم حرف بزنم

ناباور میخندم

_ باور کنم تو هول میشی

میخندد و من خیره این خنده ها میشم.

فرزاد: آذر

بی اختیار جانمی به زبون میارم

فرزاد: من خیلی دوست دارم

مات میشم و شمارش ضربان قلبم از دستم خارج میشه و دیوونه وار میکوبه چشم درشت میکنم.
 
موضوع نویسنده

Rozaleh

سطح
0
 
گوینده انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
956
708
مدال‌ها
2
#زندگی محرمانه

#پارت16

#رزاله

دست ش که گونه م رو لمس میکنه آب دهن م رو قورت میدم و ناباور دستش رو کنار میزنم.
_ معلوم هست چی میگی
چشم هاشم سنگ رو آب میکنه وقتی اینجور مظلوم خیره م میشه
فرزاد: باورم کن آذر من از روزی که دیدمت عاشق شدم، به مرور فهمیدم ولی تو رفتی سمت نوید و باعث رفتار بدم شدی
افکار مختلف به سمت م هجوم آورد و تنها فکری که تن و بدنم رو می لرزاند همایون بود.
_ من و تو نمیشه که ما بشیم.
خواستم بلند بشم که دست هام قفل دست هاش شد
فرزاد: فکر میکردم بهم حس داری
هاله اشک جلوی چشم م رو گرفت
_ همایون
دست هاش دو سمت صورتم میشینه
فرزاد: قرار نیست کسی بفهمه مهم من و توییم
آروم به آغوشم میکشه و نفس های کشدار ش گوشم رو پر میکنه
_ نه فرزاد
فرزاد: اگه بدونی چجوری با بند بند وجود م دوست دارم دست رد به سی*ن*ه م نمیزنی
لحظه ای قلبم به تماشا می ایسته و من مات دست روی شونه ش میذارم.
بدنم سر میشه نفسی که حبس شده رو رها میکنم کلافه نگاه میگیره و دست بین موهای پرپشت مشکی اش میندازه و عصبی چند بار قدم میزنه

_حق با توعه آذر نمیخوام اذیتت کنم.

اسمش رو نجوا میکنم، نفس عمیقی میکشه و بدون اینکه به چشم هام نگاه کنه

صندلی رو کنارم جا به جا میکنه و دو مرتبه میشینه

_ این چهار سالی که گذشت سخت بد من فقط بخاطر یه چیز قاطی این دار و دسته همایون شدم برام خیلی با ارزشه و الا چهار سال آزگار صبر نمیکردم منتظر بشینم تهش شاید تو بهم یه نگاهی بندازی

بهت زده نگاهش میکنم.

_من نمیدونم چی باید بگم

فرزاد نگاهم میکنه و لبخندی میزنه

فرزاد: منم باور کنم که دخترمون خجالت کشیده
چشم میدوزدم سری دست هام رو تو هوا تکون میدم
_ نه نه چرا باید خجالت بکشم.
شیطون ابرویی بالا میندازه و گونه م رولمس میکنه
فرزاد: ولی لپات گل انداخته و قرمز شده
تا میخوام دست بزارم روصورتم فرزاد بوسه ای روی گونه م میزنه که سرشار از حس خوب میشم.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین