جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,984 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
به نام خدایی که نوری بی‌نهایت و روشنایی بی‌منت است.

نام رمان: وهاج

ژانر: تراژدی، عاشقانه
نویسنده: عسل

عضو گپ نظارت: (۵)S.O.W

خلاصه:
در دل ویرانی‌ای که نامی از انسانیت در آن نمانده، سکوتی سرشار از فریاد شکل می‌گیرد.
میان آتش و ایمان، دو دل واخورده، نه بر سر نجات، که بر سر زیستن می‌جنگند.
سرنوشت، لباسی از خ*یانت پوشیده و حقیقت، در نقاب واژگون شده‌ی آزادی پنهان است.
و عشق، آخرین پناهِ زخمی‌ست که نمی‌داند از کدام سو باید خون بگرید.


وهاج (واژه‌ای کردی در زمان پهلوی است به معنی زوال و ویرانی)
 
آخرین ویرایش:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,487
مدال‌ها
5
1708891031064.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
مقدمه:

پاره‌های خاک، هنوز بوی سوخته‌ی نامیرا را در خود دارند.
سایه‌ها، از لابه‌لای دیوارهای شکسته، رازهایی را نفس می‌کشند که قرن‌ها در گلو مانده‌اند.
نه صلح بود، نه جنگ؛ تنها سکوتی که از استخوان می‌جوشید و به چشمان خیره زل می‌زد.
و در میانه‌ی این تباهی، تپشی جوانه زد که حق نداشت جوانه بزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
هوای مطب سرد بود، ولی دست‌های رعنا بی‌جان‌تر از آنکه بلرزد. روی صندلیِ پلاستیکی لبه‌دار، تهِ راهرو، نشسته‌بود و به عکسِ روی دیوار خیره مانده‌بود. نوزادی در میان انگشتانِ مادرش، خندان، بی‌خبر از تباهی آینده بود. چشم‌هایش روی لبخند کودک نمانده، لغزید روی ردّی از پوسترهای سونوگرافی، تار شد و برگشت توی دلش. دلش که مدت‌ها بود از تپیدن افتاده بود… نه برای خودش، نه برای آن موجود کوچکی که درونش، خاموش و بی‌صدا، نفس می‌کشید.
زنی از اتاق دکتر بیرون آمد، لبخند به لب، برگه در دست. رعنا بلند نشد. نوبتش بود، اما حس می‌کرد هر قدمی که بردارد، بیشتر در گِل فرو می‌رود.
آهسته وارد شد، با صورتی بی‌رنگ و صدایی که فقط تا گلو می‌آمد. دکتر بی‌آنکه بپرسد، ژل را روی شکمش زد. تصویر بالا آمد. قلبی کوچک، اما روشن. تپش‌ها مثل دق‌البابِ کسی که امید دارد در را باز کنند. صدایی که پیچید… صدای قلب. صدایی که رعنا را لرزاند.
در گلویش بغض نشست. صدای بچه‌اش را شنید… و برای اولین بار، فکر کرد که شاید نمی‌خواهد برود.
دکتر چشم از مانیتور برنداشت، اما صدایش آرام شد، آن‌قدر که انگار با روحی زخمی حرف می‌زند، نه با زنی روی تخت سونوگرافی:
ـ صدای کوچیکیه... اما قویه. دلشو زده بیرون.
دکتر محبی مکث کرد، با لحن شمرده گفت:
ـ این دل می‌زنه برای زندگی… نه برای مرگ.
رعنا پلک زد. کلمه‌های دکتر مثل تیغ نرم روی گردنش کشیده شد. زمزمه‌وار گفت:
ـ زندگی؟ یا تاوان؟
ـ بستگی داره به دستِ کی باشه... به دلِ کی ببنده.
رعنا نگاه از سقف گرفت. نگاهش را چرخاند سمت تصویر. نقطه‌ای که می‌تپید، حالا مثل مشتی درون حفره‌ای از تاریکی بود.
ـ دکتر… تو بچه داشتی؟
دکتر لبخندش لرزید. نیم‌لب، تلخ گفت:
ـ داشتم... ولی نه تو شکمم. تو تنهایی‌هام.
رعنا بی‌صدا خندید، قطره‌ای گرم از گوشه‌ی چشم چکید و زیر گوش‌اش سر خورد.
ـ منم داشتم... تو اشتباهام. حالا گیر کرده وسط مجازات و رحم.
ـ رحم، جایی برای قضاوت نیست رعنا. فقط می‌پذیره. بی‌سؤال. بی‌حرف.
رعنا دستانش را روی شکمش گذاشت. چشم بست. گفت:
ـ می‌خواستم بندازمش... هنوزم می‌خوام... باید بیفته. نباید بمونه.
دکتر گفت:
ـ اما اون بالا، هنوز داره صدا درمیاره.
دکتر به چشمان بغضی رعنا نگاه کرد و ادامه داد:
ـ یعنی شاید دل تو هنوز ننداخته‌اش...
و درست همان‌جا، همان لحظه‌ای که اشک و تردید توی چشم رعنا جان گرفت،
صدای در کوبیده شد. محکم. پشت‌سرش صدای فریاد مردی بود.
دکتر دستش را کشید. پرستارسمت در پرید.
ـ باز کن! رعنا اون‌جاست! باز کن لعنتی!
در باز شد و رائف، همان رائفِ بی‌مهابا، با چشم‌هایی قرمز و چهره‌ای بی‌مرز، مثل تندری که فرود بی‌اجازه کند، وسط اتاق آمد. با مشت‌هایی فشرده، با خشمِ مردی که نفهمید چگونه باید عاشق شود… .
ـ بچه‌ست نه؟! مگه قرار نبود نندازیش؟!
دکتر گفت:
- آقا این‌جا مطب زنونه‌ست، لطفاً بیرون… .
رائف با خشونت دستش را روی شکم رعنا گذاشت. رعنا عقب کشید. زن‌ها از اتاق کناری سر کشیدند. آبروریزی، واژه‌ای کوچک بود برای آنچه در چشم‌هاشان برق می‌زد.
رعنا فقط یک چیز را فهمید: بچه، دیگر فقط مال او نبود… صدای قلبش را رائف هم شنیده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
دست‌های رعنا لرزیدند، اما محکم‌تر از همیشه مچ رائف را چسبید. نگاهش خیس خشم بود؛ نه از اشک، از بغضی که تا حنجره‌اش چنگ انداخته‌بود. رائف با حیرتِ گنگی که هنوز در چشمانش موج می‌زد، اجازه داد از در مطب کشیده شود.
هوای راهرو بوی کلروفُرم می‌داد، بوی تهوع و انتظار.
صدای تق تق پاشنه‌های رعنا روی سنگ‌های براق، ریتمی از اضطراب بود.
وقتی به انتهای سالن رسیدند، رعنا ناگهان ایستاد.
بازوی رائف را رها کرد و برگشت. صدایش ترک داشت.
همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- تا کی باید بهت حالی کنم این زندگی، این بچه، برای من مرگه؟
رائف یک قدم عقب رفت، نفسش حبس شد میان کلمه‌ای که شکل نگرفته، مرد.
رعنا خندید؛ خنده‌ای تلخ، مثل قهوه‌ی صبح‌هایی که نمی‌خواهی بیدار شوی.
- دکتر گفت با این ام‌اسی که دارم، بارداری یعنی بازی با مرگ. گفت این بچه شاید منو بکشه، گفت باید بندازمش.
چشم‌های رائف به رعشه افتاد. انگار صدای برخورد آجر به شقیقه‌اش را شنیده باشد.
باورش نمی‌شد.
نه بچه، نه رعنا، نه هیچ‌کدام از آنچه فقط چند ساعت پیش به زندگی‌اش معنا می‌دادند.
- چرا نگفتی؟! چرا صبر نکردی؟ چرا پشت درِ یه مطب لعنتی گفتی بچه‌مون... ؟
رعنا فریاد زد، بغضش شکست، صداش زلال و زخمی شد:
- چون تو هیچی نمی‌فهمی!
چون هنوز فکر می‌کنی مادری یه بازیه.
من هر روز، با هر قدم، حس می‌کنم زمین زیر پام آب میشه...
تو نمی‌دونی ام‌اس یعنی چی. یعنی پاهایی که یهو ولت می‌کنن وسط خیابون، یعنی دستی که یه روز صبح بیدار میشی و دیگه نمی‌تونه بند ساعتو ببنده... من نمی‌تونم... این بچه... نمی‌تونم.
رائف سرش را میان دو دست گرفت. انگار می‌خواست این صداها را از ذهنش بیرون بکشد.
رعنا زمزمه کرد، آرام‌تر، شکست‌خورده‌تر:
- نمی‌خوام بچه‌م از مادری به دنیا بیاد که فرداش توی ویلچره... .
باد، آرام موهای رعنا را روی صورتش پخش کرد.
و سکوت... سکوتی که فقط صدای برخورد نبض‌ها به استخوان‌ها آن را شکست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
صدای نفس‌های رعنا، با خشکی گلو و تیزی هوا درهم آمیخته، به شماره افتاده‌بود. چیزی میان نفس و ناله، میان جنگ و زانو زدن، از دهان نیمه‌بازش بیرون می‌آمد. رائف، با شانه‌هایی منقبض و چشمانی که سفیدی‌شان خاکستری شده‌بود، بی‌حرکت ایستاده‌بود. صورتش پُر از خط‌های ناتمام بود؛ انگار سکوتی سال‌هاه در آن ته‌نشین شده باشد.
پاهای رعنا لرزید، ولی عقب نرفت.
روی لب‌های خشکش، خشم لرزید و شکست.
کلمات، مثل سنگ‌هایی از دیواره‌ی گلویش فرو افتادند:
- تو... فقط بلدی عقب بکشی.
هر وقت زندگی گاز گرفت، پُشتِ شکایت قایم شدی. هر وقت درد رسید، دویدی... نه برای حلش، برای قهر کردن باش.
رائف ابرو بالا برد، اما پلک نزد. صدایش اما، کمی پایین‌تر از حد معمول، با نفس‌های کوتاه و بریده، بالا آمد:
- اون... قلب، اون تصویر کوچیک روی صفحه... اون بچه، صدای زنده‌م بود رعنا.
رعنا یک‌قدم جلو رفت. پوتین‌های چرمی‌اش با صدای خفه‌ای روی آسفالت نمناک کوبید.
روسری‌اش از سرِ تعلیقِ شانه افتاده‌بود. گره‌ی موی کوتاه‌شده‌اش، لرزان، بیرون بود.
- اون بچه... یعنی یه تکه از مرگِ من.
تو نمی‌فهمی، چون تو توی این بدن زندگی نمی‌کنی.صبح‌ها، انگشت‌هام یخ‌زده‌ست. پا‌هام انگار مال یه غریبه‌ست.
گاهی دست‌ام با فنجون قهوه هم نمی‌سازه. دکتر گفت بارداری می‌تونه آتیش بزنه این ام‌اس لعنتی رو. بهم گفت ممکنه نتونم از تخت بیام پایین، گفت شاید بچه زنده بمونه، من نه.
رائف، با انگشتانی فشرده، دور یقه‌ی کاپشنش چرمش را گرفت. تن صداش پایین آمد، دورگه شد؛ انگار واژه‌ها را از روی خاکستر بیرون می‌کشید.
- پس من چی رعنا؟ من که هنوز یاد نگرفتم بدون تو حتی لباس‌هامو بندازم رو رخت‌آویز.
تو که صدا نمی‌زدی، خونه تاریک‌تر می‌شد.
منی که بلد نبودم بپرسم حالت چطوره، حالا فقط دارم برای یه چیزی می‌جنگم... که شاید ته‌اش ما رو دوباره یکی کنه.
رعنا، سرش را به‌آهستگی برگرداند. نور زرد تیر چراغ، روی سمت چپ صورتش افتاده‌بود.
پوستش رنگ نداشت؛ رنگِ زخم‌خورده‌ی کسی که خونش به آهستگی در رگ می‌دود.
- من دارم می‌میرم رائف، نه با گلوله، نه با تصادف بلکه آروم. هر روز، هر ثانیه، مثل حل شدن توی آب جوش!
من یه سایه‌ام که خودشُ از دیوارش نمی‌شناسه. تو نمی‌فهمی، چون هیچ‌وقت تو بدن من زندگی نکردی.
رائف سرش را پایین انداخت. موهای تُرش، خیسِ عرق پیشانی بود.
کف دستش را روی چشمش کشید.
خنده‌ای زهرآلود، بی‌دندان، بی‌دلیل روی لب‌های سیاه شده از فرط سیگار کشیدن آمد.
- من... من هنوز فکر می‌کنم بچه‌ها ما رو نجات می‌دن. نه چون معجزه‌ان...
چون نمی‌ذارن فراموش کنیم عاشق بودیم.
من صدای قلب بچه‌مون رو شنیدم. انگار دست یکی، وسط خرابه‌ی دلم، چراغ روشن کرده باشه... .
رعنا به گلوی خودش دست کشید. انگار بخواد تکه‌ای از حرف‌های خودش را قورت بدهد یا برگرداند.
زیر چشمش، حلقه‌ای کبود نه از ضربه، از کم‌خوابی، از درد بود.
- من... فقط نمی‌خواستم برای تو بمیرم.
نخواستم با دست خودت، منو هل بدی توی قبر.
سایه‌ی دو نفره‌شان، رو سنگ‌فرش باران‌خورده، دراز شده‌بود.
هیچ رهگذری رد نشد. باد، مقنعه‌ی زنانه‌ای را از حوضچه‌ی کنار جدول برداشت و بُرد.
و تنها صدایی که ماند، صدای نفس‌های دو انسانی بود که بین «نخواستن» و «نتوانستن»، گیر کرده‌بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
صدای رائف هنوز در گوش رعنا می‌لرزید؛ مثل موجی که از تهِ دلِ دریا برخاسته و به صخره‌ی بغضش خورده باشد. لب‌هایش تکان نمی‌خورد، اما واژه‌ها در سرش می‌چرخیدند. نگاهش گره خورده بود به جفت کفش‌های سیاه و غبارگرفته‌ی رائف، که نوک‌شان کمی ساییده شده بود. هوا بوی اگزوز و خاک باران‌خورده می‌داد. خیسی آسفالت به شلوار جین زغالی‌رنگش خزیده‌بود.
رعنا دست‌هایش را در آستین مانتوی خاکی و بلندش گم کرده‌بود. پالتوی نخ‌نمایی که دکمه‌ی بالایش افتاده‌بود و گوشه‌ی آستین چپش، نخ‌کشی باریکی داشت. تنش را سفت گرفته‌بود، مثل کودکی که پتو را محکم دور خودش بپیچد تا از کابوس بیرون نرود.
با صدایی که شبیه زمزمه‌ای بود میان التماس و فروریزی، گفت:
- من قول ندادم زنده بمونم. قول ندادم کنار تو تا تهش باشم. تنم مال خودم نیست دیگه... این ام‌اس داره هر روز یه جای منو می‌دزده.
یه روز چشمم تار می‌ره، یه روز پام قفل می‌شه. من نمی‌تونم بچه‌ت رو به چیزی تحویل بدم که خودش از خودش نمی‌گذره.
چشمان رائف نرم‌تر شده‌بود. آن زبری‌ همیشگی در صداش ریخته‌بود ته‌گلویش و حالا چیزی شبیه خاک مرطوب باقی مانده‌بود. با کف دست، صورتش را پاک کرد. لب‌هایش ترک خورده بودند. ریش سه‌روزه‌اش، حالا خیس از باران و پُر از نفس‌های ناتمام بود.
آرام گفت:
- من نمی‌خوام تو قول بدی.
نمی‌خوام قهرمان بشی یا مادر فداکار.
فقط می‌خوام بدونی... ما هنوز می‌تونیم انتخاب کنیم. اگه قراره بمیریم... لااقل با هم باشیم. اگه قراره بسازیم، با خاکِ همین زندگی خراب، با همین موتور داغونم، با همین سقفِ کوتاه، بسازیم... .
چشمان رعنا گرد شد؛ نه از تعجب، از ترسی مبهم که از نوک گردن تا ستون فقراتش بالا دوید. لب پایینش را بین دندان گرفت. باز رها کرد. چشمانش به مردمک خالی رائف دوخت.
آهسته گفت:
- بچه‌ت... اگه بیاد و من نباشم چی؟
می‌خوای ازش چه چیزی بسازی؟ یه تصویر از مادری که نصفه‌نفس می‌کشید؟ یه قاب از زنی که با هر قدمش می‌ترسید بخوره زمین؟
رائف، با دستی لرزان، زیپ کاپشن چرم قهوه‌ای‌اش را تا بالا کشید. گرمای بدنش پشتش را خیس کرده‌بود. تنش بوی عرق و باران گرفته‌بود. پیشانی‌اش برق می‌زد. نگاهش خیره و بی چشم‌پوشی به رعنا دوخته شد مثل کسی که چیزی را گم نکرده، بلکه هنوز در حال پیدا کردنش باشد.
با صدای بم و آرامی گفت:
- بهش می‌گم مادرش قوی بود.
نه چون فریاد زد... چون دوید، با پایی که میلرزید. چون حرف زد، با زبانی که از درد خواب‌ رفته‌بود. چون نترسید از این‌که ترسیده.
رعنا لرزید. پلک‌هایش آرام فرود آمدند و آهسته باز شدند. اشک، بی‌اجازه، از گوشه‌ی چشمش سر خورد. نفس‌اش بند آمده بود. نفس کشید. دست‌ها را از آستین بیرون آورد.
با انگشت‌هایی که هنوز از سرمای بدنش رنگ‌پریده بودند، کمر مانتویش را سفت گرفت.
با صدایی آرام گفت:
- بریم... .
رائف نیم‌لبخند، کوتاه، اما واقعی‌ای زد.
با شتاب به‌سمت موتور پارک‌شده در ته کوچه رفت. یک «هندا»ی قدیمی، با گلگیرهای جوش‌خورده و ترک مشکی‌رنگی که نوار چسب برق‌ روی آن کشیده شده‌بود.
زین چرمی ترک‌خورده، با لکه‌هایی از رنگ آبی، از همان سال‌ها که هنوز جوان بودند.
رعنا نزدیک شد. پایش به جدول گیر کرد. نفسش بالا پرید اما رائف برگشت، دستش بدون حرف برای کمک را گرفت.
انگار وزن‌اش برای لحظه‌ای از زمین کنده شده باشد. او را سوار کرد. خودش جلو نشست.
موتور، صدای خش‌دار و پیری داشت، مثل گلویی که هزار شب نخوانده باشد. در سکوت، از کوچه عبور کردند.
توی آیینه‌ی گرد و تارِ فرمان، صورت رعنا نصفه افتاده‌بود؛ چشم‌ها باز، گیس بسته، دهان بسته بود.
باران، کم‌کم تندتر شد. چراغ‌های زرد خیابان، لکه‌لکه روی چهره‌شان افتاده بودند..
تهران، بوی خاک خیس‌شده می‌داد و فریادهایی که نشنیده مانده بودند.
به خانه‌ای رسیدند که رنگ درش، میان قهوه‌ای و سبز زنگ‌زده بود. پله‌ها باریک بودند. دیوارها لکه داشتند اما بوی زندگی، از آن بالا می‌آمد. رعنا ایستاد و به پنجره‌ی شکسته‌ی راهرو نگاه کرد بعد، به رائف نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
رعنا دست به دیوار آجری راه‌پله کشید. لای آجرها خزه‌ی باران‌خورده رشد کرده‌بود. زیر کفشش صدای نرم لجن خشک‌شده پیچید. یک قدم بالا رفت، پالتوی خاک‌گرفته‌اش را به زحمت جمع کرد، پای دیگر را آرام روی پله‌ی سیمانی گذاشت. پاهایش یاری نمی‌کردند، اما لبش بسته‌بود.
رائف جلوتر رفت، کلید را از جیب بیرون کشید، میان دو انگشت چرخاند، انگار برای لحظه‌ای یادش رفته باشد کدام قفل، کدام در، کدام خانه برایشان بود و بعد، خم شد، زنگ‌زده‌ترین قفل را پیدا کرد، کلید را چرخاند.
صدای قفل، مثل سرفه‌ای پیر، باز شد.
در که باز شد، بوی نا و چوب خیس‌خورده به مشام رسید. راهروی باریکی رو‌به‌رویشان کشیده‌بود، با دیوارهای سبز رنگ‌پریده و کف‌پوش‌هایی که گوشه‌هایشان بالا زده‌بود.
رعنا مکث کرد. دستش را به چارچوب چوبی گرفت، چشمش به لکه‌ی قهوه‌ای روی سقف افتاد. نور لامپ زرد رنگ، لرزید.
رائف برگشت، لبخندی نصفه زد، زیر لب گفت:
- خونه‌مون هنوز بوی تو رو می‌ده... .
کفشش را با پشت پا درآورد. جورابش خیس شده‌بود. صدای چس‌چس کف پایش روی سرامیک، مثل یاد قدیمی برگشت. رو به رعنا ایستاد، دست دراز کرد، آرام، با انگشت شستش روسری را از پیشانی‌اش عقب زد.
- چشم‌هات رو که می‌بینم، انگار دوباره نفس کشیدن یادم می‌آد.
رعنا آه کشید. بوی نا، با بوی پناه، در هم آمیخت. لبش لرزید. هنوز وارد نشده‌بود اما چیزی میان قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش فشرده می‌شد. لرزش در زانوی راستش، نرم شروع شد.
- رائف، این خونه... همونی هست که یه شب تا صبح پای اجاقش نشستیم و من گریه کردم که نمی‌تونم بچه‌دار شم... .
صدای رعنا، محو، از میان هوا گذشت. شبیه برگ خشک که باد از کف حیاط ببرد. پله‌ی دوم را گرفت، خم شد و وارد خانه شد.
رائف کنار رفت. رعنا، از کنارش رد شد. پاشنه‌ی کفشش روی پارکت قدیمی صدای خفه‌ای داد. وارد سالن شد.
همه‌چیز همان بود؛ پرده‌ی حریر خاک‌خورده، گلدان شکسته‌ی کنار بخاری، و قاب‌عکسی که کج روی طاقچه ایستاده بود.
رعنا به دسته‌ی مبل خاکستری دست کشید. خاک به نوک انگشتش چسبید. نگاهش پایین افتاد. حس کرد گردنش سنگین شده. نفس عمیق کشید، اما به تهِ ریه‌هایش نرسید.
رائف به آشپزخانه رفت. صدای آب، بعد صدای لیوان بلند شد. با شتاب برگشت، لیوان را با دو دست گرفت.
- بیا... هنوز عرق‌کرده‌ای، نباید بایستی. بشین... رعنا، خواهش می‌کنم بشین.
رعنا لب زد:
- خوبم... .
اما زانوهایش فرو رفت. مثل ستونی ترک‌خورده، به‌آرامی روی زمین نشست. دستش را گرفت به میز. رگ‌های روی دستش پُررنگ شده بودند. نوک انگشت‌هایش به سفیدی می‌زد.
رائف سمتش دوید، زانو زد. لیوان از دستش افتاد. آب روی زمین پاشید.
- نفس بکش... نفس بکش عشقم... رعنا؟ رعنا؟!
صدایش شکست. مثل کسی که گلویش را کسی از درون گرفته باشد. صورت رعنا سفید شده‌بود. چشم‌ها باز، بی‌تمرکز، خیره به نقطه‌ای روی دیوار.
— رائف... دستم... حس نداره... .
کلمات آرام از دهانش بیرون آمدند. نه مثل حرف، مثل صدایی از فاصله‌ای دور بود. پلکش لرزید. عرق از گیجگاهش سُر خورد. رائف پشتش را گرفت. به شانه‌هایش چنگ زد.
- نفس بکش... توروخدا، رعنا... نفس بکش... .
لب رعنا خش برداشت. دندان‌هایش به‌هم خوردند. مثل یخ‌زده‌ای که از زیر برف بیرون کشیده باشند. چانه‌اش افتاد. اشکش، نه از گریه، از دردِ بی‌دفاعِ ناگهانی آمد.
— من... گفتم بهت... این لعنتی بازی نیست... .
صدایش می‌لرزید. مثل تکه‌ای از آینه که توی دست مانده و دارد خون می‌چکاند.
رائف، پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند. چشم‌هایش بسته بود و با تن صدای بمش زمزمه کرد:
- من کنارتم... کنارتم هر چی بشه... نترس... نترس عشقِ من... .
دستش را گرفت. انگشت‌های سرد رعنا، شُل در دستش ماند. صورتش را بوسید. خط فکش، گونه‌اش، گوشه‌ی لبش را بوسید.
زمزمه کرد:
- رعنا... بمون... فقط بمون... .
نورِ کم، روی صورت رعنا سایه انداخته بود. از پنجره، بادی باران‌زده پرده را تکان داد. قاب عکس روی طاقچه افتاد. سکوت ریخت. خانه، بی‌صدا نفس کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
رعنا نفس‌های کوتاه و بریده‌اش را با فشار بیرون می‌فرستاد؛ صدایش میان استخوان‌های ترقوه‌اش پیچیده‌بود. لب پایینش را میان دندان نگه داشته‌بود اما حالا نرم شده، به دیوار تکیه داده‌بود. سرش کمی کج مانده‌بود، پلک‌ها نیمه‌افتاده، موهای خرمایی‌اش خیسِ عرق، به شقیقه‌اش چسبیده بودند. انگشت‌های نازک و بی‌رمقش در دست رائف مانده بودند؛ نه چنگ می‌زدند، نه رها می‌کردند فقط آن‌جا بودند، گرم و لرزان، در آستانه‌ی ناپدیدی بودند.
رائف نشست و به صورتش نگاه کرد. نگاهش آهسته بالا رفت، مثل انگشتی که بخواهد گردوخاک یک قاب قدیمی را پاک کند. انگار چشم‌های رعنا را از نو می‌خواند. پیشانی‌اش را کمی جلو آورد، اما هنوز دست نزد. بعد بلند شد، پتو را از لبه‌ی مبل کهنه برداشت. پارچه‌اش نخ‌نما شده‌بود و بوی نم گرفته‌ی خانه در بافتش پیچیده‌بود. روی پا برگشت، نشست، و با دقت، پتوی نازک را از شانه تا آرنج دور رعنا کشید؛ آن‌طور که انگار بخواهد یک بالش شکستنی را از باد سرد پنهان کند.
صدایش آهسته در گوشش پیچید:
- گرمت شد؟ هیچی نگو... فقط سرت رو تکون بده.
رعنا یک‌بار پلکش پایین آورد، پلک‌زدنی که نه تأیید، نه انکار بود فقط حرکتی از سرِ بقا بود. سرش آرام پایین و بالا رفت. لب‌های ترک‌خورده‌اش بسته ماندند.
رائف نفسش را از لای دندان بیرون داد. گرمای کف دستش را بالا آورد، تارهای چسبیده‌ی مو را از شقیقه‌ی رعنا کنار زد. پیشانی‌اش خیس بود، اما عرقش سرد بود.
- می‌دونی به چی فکر می‌کردم؟
صدایش نرم، کشیده، مثل بُرشی آرام در برف شبانه بود.
- به اینکه... قبل اینکه شکمت بزنه بیرون، قبل اینکه دنیا بفهمه داریم چی رو به دوش می‌کشیم... ببرمت یه‌جایی.
انگشتش را روی شکم رعنا گذاشت. نه برآمدگی‌ای، نه نشانه‌ای بود فقط گرمای لطیفی از زیر لباس بالا می‌آمد و ضربانی بی‌نام که در تاریکی خودش را جمع کرده‌بود.
- یه سفر کوچیک. از اون سفرهایی که نقشه نداره. فقط تو باشی، فقط جاده، فقط باد... و این کوچولوی بی‌صدا که هنوز بلد نیست به من گوش بده.
رعنا کمرش را جمع کرد. ابروهای نازکش کمی بالا رفت. نیش‌خندی بی‌جان، فقط روی یک سوی لب نشسته‌بود. خنده‌ای که بیشتر شبیه تلاش برای زنده بودن بود، تا شاد بودن زد.
- کجا؟ با همون موتورت؟ همون که دنده‌اش با هر تعویض میلرزونه آدم رو؟
رائف آرام خندید، شبیه بخاری که روی آینه‌ی سرد بنشیند. لب‌هایش ترک برداشته بودند، اما خنده‌اش گرم بود. گفت:
- با همون. با همون دنده‌ی خنگش. تو فقط بگو کجا، شمال، کویر، حتی دم جاجرود... فقط بگو بریم.
رعنا شانه‌اش را به بازوی رائف چسباند. گونه‌اش را آرام به شانه‌اش تکیه داد. چشم‌هایش را بست. عطر خفیف ادکلن رائف با بوی عرق نشسته‌ی تن خودش قاطی شده‌بود. نفَسش را میان گردن او رها کرد. نجوا کرد:
- هرجا که تو باشی... برام خونه‌ست.
رائف صورتش را چرخاند. نگاهش افتاد روی گونه‌ی رنگ‌پریده‌اش، با لکه‌ی محوی از اشک که هنوز تا امتداد خط فک پایین خزیده‌بود. لب‌هایش را آورد نزدیک، بوسه‌اش را روی پوست سردش نشاند. بعد گوشه‌ی لبش را بوسید؛ لب‌هایی که حتی وقتی خندیدند، از لبه‌ی زخم عبور کرده بودند.
- قسم به همین لحظه... همین لحظه که داری از دل تاریکی برمی‌گردی... قول می‌دم تا ته دنیا کنارِت بمونم. اگه یه روز رفتی، من همون‌جا می‌مونم. دیگه جلو نمی‌رم... .
رعنا انگشتش را بالا آورد. سرِ انگشت لرزانش را روی لب تیره‌رنگ رائف گذاشت. نرمه‌اش یک لحظه لرزید.
- دروغ نگو.
صدا از ته حنجره‌اش عبور کرده‌بود. نه اعتراض، نه التماس بود فقط یک زخمِ عمیق که صدایش را از لابه‌لای بخیه‌ها بیرون داده‌بود.
رائف بی‌مکث گفت:
- دروغ نمی‌گم. فقط یه عاشق ساده‌ام که بلد نیست از دست دادن رو تمرین کنه.
چشم‌های رعنا تار شدند. نه از اشک، از خستگی شدیدی که حس می‌کرد. دست لرزانش را روی صورت رائف کشید؛ از چانه تا گونه، تا گوشه‌ی چشم ادامه داد. با پشت انگشتش لای موهای مشکی رائف را کمی کنار زد. شقیقه‌اش را بوسید. زمزمه کرد:
- یک روز ممکنه این دست بالا نیاد... ممکنه یه شب، وقتی صدات از پشت در می‌رسه، من دیگه نتونم جواب بدم. اما اگه تو باشی... شاید بشه با همه‌ی اینا ساخت.
رائف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش را از سقف گرفت، چشم بست. لب‌هایش تکان خوردند، اما جمله‌اش مثل دودی بی‌صدا میان شانه‌ها نشست.
- می‌سازیم... تو با نفس‌هات، من با قلبم... این خونه، این راه، این بچه، این سفر... همش از نو ساخته می‌شن. حتی اگه آخرش خودمون تموم شیم.
باد از پنجره‌ی نیمه‌باز به درون خزید. پرده‌ی سفید و رنگ‌پریده بالا رفت، پیچ خورد و دوباره افتاد. قاب عکسِ روی قفسه آرام چرخید و صدای ظریفِ برخورَدی کوتاه آمد. صدای باران، مثل زمزمه‌ی خاک، سقف را نوازش می‌کرد.
و خانه، برای یک لحظه‌ی کوتاه، شبیه دلِ یک تن بیمار، دوباره شروع به تپیدن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,545
15,483
مدال‌ها
10
بوی قهوه‌ی جوشیده توی اتاق نیم‌گرم پیچیده‌بود. نور زردِ لامپ سقفی، سایه‌ای لرزان روی ترک‌های ریز دیوار بالای اجاق انداخته‌بود. رعنا کنار پنجره ایستاده‌بود و با گوشه‌ی ناخن، بخار نشسته روی شیشه را خط می‌کشید. موهایش، نم‌دار و باز، تا پایین گردن ریخته و سرِ شانه‌هایش را پوشانده بودند.
رائف در را آهسته بسته‌بود. کلید را روی لبه‌ی ظرف‌شویی گذاشته و پاکت پلاستیکی سفیدی را روی میز رها کرده‌بود. چهره‌اش رنگ گرفته‌بود. موهای مشکی‌اش هنوز بوی شامپو می‌دادند. ریش چندروزه‌اش را با انگشت خاراند و جلوتر آمده‌بود.
گفت:
- یه لحظه بیا... یه چیزایی برات گرفتم.
رعنا برگشته‌بود. نگاهش آهسته از پاکت گذشته و روی صورت رائف مکث کرده‌بود. گوشه‌ی لب او بالا آمده، ولی چشم‌هایش سنگین مانده بودند. آمده بود، روی لبه‌ی صندلی لقِ آشپزخانه نشسته‌بود. پاکت را طرف خودش کشیده و باز کرده‌بود.
اول، یک جفت جوراب پشمی بیرون کشیده‌بود؛ رنگ نخودی، با پاشنه‌ی خاکستری بعد، یک شال گردن آبی تیره، ضخیم، از آن‌هایی که بوی مغازه‌ی خرازی می‌دهند و بافت‌شان زیر انگشت زنده می‌ماند. دست برده بود و آخرین چیز را بیرون آورده بود، یک بطری لوسیون بدن با بسته‌بندی نقره‌ای و حروف مشکی بود، همان لوسیونی که رعنا عاشق بویش بود.
رعنا لب زد:
- اینا چی‌ان، رائف؟ از کجا پولش رو آوردی؟
رائف سرش را خاراند، کمی عقب رفت و گفت:
- فعلاً شلوغش نکن... بذار بگم.
رائف سمت یخچال رفت، لیوانی برداشته و از پارچ پلاستیکی آب ریخت و ایستاده نوشید. صدای قورت‌دادنش در اتاق خالی پیچید.
بعد به سمت رعنا برگشت نگاهش سمت پنجره رفت و پرسید:
- دیشب بیدار شدی، دیدی نبودم؟
رعنا سرش را خم کرد، با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- نه... فکر کردم رفتی تا صبح پیش اون عباسی. چیزی گفتی که نشنیدم؟
رائف مکث کرد و آهسته سرش را تکان داد.
زیر لب گفت:
- سه هفته‌ست دارم شب‌کار می‌رم. اون کارخانه‌ی قند، کنار ریل راه‌آهن. پیمانیه. از دوازده شب تا شیش صبح. امروز، آخرین شبم بود.
صدایش آرام و دور مانده‌بود. رعنا چند ثانیه سکوت کرد. بعد آهسته، بی‌که نگاه ازش بردارد، گفت:
- سه هفته‌ست، رائف؟ چرا بهم نگفتی؟
رائف دستش را روی پشتی صندلی گذاشت و فقط گفت:
- نمی‌خواستم نگران شی. دیدم لازم نیست بدونی. ولی حالا باید بدونی... چون نصف اون پول، این چیزا شد. نصف دیگه‌اش موند واسه سفر.
رعنا به شال توی دستش نگاه کرد. انگشتش را روی بافت درشتِ پشم کشید. نخی از لبه بیرون زده‌بود. با دندان گرفته، و آرام کشید.
پرسید:
- مگه واقعا میخوای بریم مسافرت؟
رائف درحالی که بند مشکی ساعتش را از دور ساقش باز می‌کرد جواب داد:
- اره! می‌ریم. می‌خوام توی شیرینی پزی عموم کار کنم. توی اسلام آباد. باید بریم از اینجا!
رعنا دستی به شکم تازه برآمده‌اش کشید و گفت:
- می‌خوای اسلام آباد بمونی؟
رائف جلوتر آمده، روی زانوی یک پا نشسته و روبه‌رویش قرار گرفته بود. گفته بود:
- شاید. اگه ببینم می‌شه. ولی اول باید بریم. این خونه، بوی پوسیدگی گرفته. نمی‌شه توش نفس کشید. بعدم باید وقتی بچه به دنیا بیاد کسی بالا سرش باشه!
رعنا شال را تا کرد و در پاکت گذاشت.
اما لوسیون را نگه داشت. چند قطره‌ روی انگشت اشاره‌اش ریخت و بالا آورد. بویش که بالا آمد، چشم‌هایش را بسته و آهسته گفت:
- این رو... سال پیش تو داروخونه دیدم. خریدم. ولی مجبور شدم بفروشمش، واسه دارو.
رائف زانوهایش را جمع کرد و چانه‌اش را روی آن‌ها گذاشت. گفت:
- دیگه نفروشش.
دیگر چیزی نگفت. سکوت توی فضا کش آمد. از پشت شیشه، نور چراغ ماشین‌ها چشمک می‌زد. ناگهان، صدای ضربه‌ای بلند شده بود؛ یکی، دو قطره، بعد... باران، یک‌باره و بی‌صدا شروع به زدن کرد. قطره‌ها از حاشیه‌ی شیشه شره کرد و صدایشان، تُند و پشت‌سرهم، روی سقف پیچید.
رعنا از جا بلند شد، لوسیون را برد و روی طاقچه گذاشت. کنارش، گلدان پتوس خاک‌خورده‌ای ایستاده‌بود؛ برگ‌هایش خاکستری، بی‌رگ، بی‌جان بودند.
رعنا از گوشه اتاقش برگشت، ایستاد و کمی به سمت رائف خم شد. انگشت‌هایش را آرام در موهای خیس رائف فرو کرد و شانه‌اش را لمس کرده. گفت:
- فقط قول بده اون‌جا... اگه موندم، اگه افتادم... تنهام نذاری.
رائف بلند شد، به چشم‌های بادامی‌اش نگاه کرد و مکث نکرده گفت:
- حتی اگه بخوای بمیری، من کنار تو می‌مونم.
در بیرون، باران شدت گرفته‌بود. پرده تکان خورده و گلدان پتوس، آرام به پهلو افتاد. خاکش روی پارچه سفید رنگ طاقچه پاشیده شد، ولی رعنا نگاه نکرد. او فقط به چشمان کهربایی رائف خیره شده‌بود و پاک نمی‌زد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین