جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه زیبا و هیولا، اسماء براتیان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Dijor با نام زیبا و هیولا، اسماء براتیان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 413 بازدید, 15 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع زیبا و هیولا، اسماء براتیان
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
- زیبایی عزیز، سعی کن برای تمام چیزهایی که پشت سرت گذاشتی پشیمان نباشی، زیرا سرنوشت بهتری خواهی داشت. فقط اجازه نده فریب ظاهر را بخوری.
زیبایی رویاهایش را به قدری جالب دید که عجله‌ای برای بیدار شدن نداشت، اما در حال حاضر ساعت با صدای آرام دوازده بار نام او را صدا زد و او را بیدار کرد، و سپس بلند شد و دید که میز آرایشش با هر چیزی که ممکن است بخواهد چیده شده است. و وقتی توالتش تمام شد، متوجه شد که غذای شام در اتاق کناری برایش است. اما شام خیلی طول نکشید و خیلی زود او با آرامش در گوشه مبل نشست و شروع به فکر کردن در مورد شاهزاده جذابی که در رویای خود دیده بود کرد.
بیوتی با خود گفت:
- او گفت می‌توانم او را خوشحال کنم!
پس به نظر می‌رسد که این جانور وحشتناک او را زندانی می‌کند. چگونه می‌توانم او را آزاد کنم؟ تعجب می‌کنم که چرا هر دو به من گفتند که به ظاهر اعتماد نکن؟ من این را نمی‌فهمم. اما بالاخره این فقط یک رویا بود. پس چرا باید خودم را بابت آن به دردسر بی‌اندازم؟! بهتر است بروم و کاری پیدا کنم که خودم را سرگرم کنم.
بنابراین او بلند شد و شروع به گشتن در برخی از اتاق های کاخ کرد.
اولین جایی که وارد شد با آینه پوشانده شده بود و زیبایی او را از هر طرف منعکس می‌کرد و فکر می‌کرد هرگز چنین اتاق جذابی را تا به حال ندیده است. سپس دستبندی که از یک لوستر آویزان شده بود توجه او را جلب کرد و با پایین آوردن آن بسیار متعجب شد و متوجه شد که تصویری از ستایشگر ناشناخته‌اش را در خود جای داده است، درست همان‌طور که او را در خواب دیده بود. با خوشحالی زیاد دستبند را روی بازویش گذاشت و به اتاق عکس رفت، جایی که به تازه‌گی عکسی از همان شاهزاده خوش تیپ پیدا کرد، به بزرگی زندگی، و آن‌قدر خوب نقاشی شده بود که وقتی او آن را نگاه می‌کرد، به نظر می‌رسید که لبخند می زند. با مهربانی به او در آخر در حالی که خود را از عکسش جدا می‌کرد وارد اتاقی شد که در آن همه وسایل موسیقی زیر نور خورشید قرار داشتند، و در اینجا برای مدتی طولانی با امتحان برخی از آن‌ها سرگرم شد و آواز خواند تا زمانی که خسته شد. اتاق بعدی یک کتابخانه بود، و او همه چیزهایی را که می‌خواست بخواند، و همچنین همه چیزهایی را که خوانده بود، می‌دید و به نظرش می‌رسید که یک عمر تمام حتی برای خواندن نام کتاب‌ها کافی نیست خیلی زیاد بودند. در آن وقت غروب در حال آمدن بود و شمع‌های مومی خودشان در هر اتاق در شمعدان‌های الماس و یاقوتی شکل شروع به روشن شدن کردند.
بیوتی متوجه شد که شام خود را درست در زمانی که ترجیح می‌داد که می‌خواهد بخورد سرو می‌شد، اما کسی را نمی‌دید و صدایی نمی‌شنید، و با وجود این‌که پدرش به او هشدار داده بود که تنها خواهد بود، اما این موضوع را بسیار کسل‌کننده می‌دانست.
اما در آن لحظه او صدای آمدن هیولا را شنید و با ترس فکر کرد که آیا او اکنون قصد دارد او را بخورد؟!
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
با این حال، از آنجایی که او اصلاً وحشی به نظر نمی‌رسید او با خوشحالی پاسخ داد: - هیولا: عصر بخیر، زیبایی! و توانست وحشت خود را پنهان کند. سپس وحش از او پرسید که چگونه خود را سرگرم کرده است و بیوتی تمام اتاق هایی را که دیده بود به او گفت.
سپس هیولا از بیوتی پرسید که آیا او فکر می‌کند می‌تواند در قصر او خوشحال باشد؟ و بیوتی پاسخ داد که همه چیز آن‌قدر زیبا است که اگر نتواند خودش خوشحال باشد، خشنود کردن هیولا بسیار سخت است. و بعد از حدود یک ساعت صحبت، بیوتی شروع به فکر کرد که هیولا آن‌قدرها هم که در ابتدا تصور می‌کرد وحشتناک نیست؛ سپس بلند شد تا او را ترک کند و با صدای خشن خود گفت:
- آیا مرا دوست داری، زیبایی؟ با من ازدواج می کنی؟
بیوتی با خود گفت: اوه! من چه بگویم؟ بیوتی گریه کرد، زیرا می‌ترسید با امتناع، هیولا را عصبانی کند.
هیولا پاسخ داد:
- بی‌ترس بله یا نه بگویید.
زیبایی با عجله گفت:
-اوه! نه، هیولا.

هیولا گفت:
از آنجا که شما نمی‌خواهید، شب بخیر، زیبایی!
و بیوتی پاسخ داد:
- شب بخیر، هیولا،
بسیار خوشحال بود که متوجه شد امتناع او باعث تحریک هیولا نشده است. و بعد از رفتن او خیلی زود در رختخواب رفت و خواب بود و شاهزاده ناشناخته خود را در خواب دید. او خواب دید شاهزاده آمد و به بیوتی گفت:
- آه، زیبایی! چرا با من ان‌قدر نامهربان می‌شوی؟ می‌ترسم که سرنوشتم این باشد که هنوز برای بسیاری از روزهای طولانی ناراضی باشم.
و سپس رویاهای او تغییر کردند، اما شاهزاده جذاب در همه آن‌ها نقش داشت. و وقتی صبح شد اولین فکرش این بود که به عکس نگاه کند و ببیند آیا واقعاً شبیه او است یا نه، و متوجه شد که قطعاً همین‌طور است.
امروز صبح تصمیم گرفت خودش را در باغ سرگرم کند، زیرا خورشید می‌درخشید و همه فواره‌ها مشغول بازی بودند. اما وقتی متوجه شد که همه مکان‌ها برای او آشنا هستند شگفت زده شد و در حال حاضر به جوی‌باری رسید که درختان مرت در آنجا رشد می‌کردند ، جایی که برای اولین بار شاهزاده را در رویای خود ملاقات کرده بود ، و این باعث شد بیش از هر زمان دیگری فکر کند که او باید همان شاهزاده باشد. یک زندانی توسط هیولا نگهداری می‌شود. وقتی خسته شد به قصر برگشت و اتاق جدیدی پر از مواد برای هر نوع کاری پیدا کرد: روبان هایی که برای ساختن کمان و ابریشم ها برای گل سازی استفاده می‌شدند، سپس یک پرنده پر از پرندگان کمیاب بود که آن‌قدر اهلی بودند که به محض دیدن بیوتی به سمتش پرواز کردند و روی شانه‌ها و سر بیوتی نشستند.
او گفت:
- موجودات کوچولوهای زیبا، چقدر آرزو می‌کنم که قفس شما به اتاق من نزدیک‌تر بود، تا من بیشتر اوقات‌ آواز شما را بشنوم!
پس گفت دری را باز کرد و با کمال میل متوجه شد که به اتاق خودش می‌رود، هرچند فکر می‌کرد آن طرف قصر است.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
در اتاق دور‌تری پرندگان بیشتری بودند، طوطی‌ها و کاکادوهایی که می‌توانستند صحبت کنند، و آن‌ها او را به اسم صدا می‌زدند. در واقع، او آن‌ها را برای خود چیزی برای سرگرمی‌اش دید و یکی و دوتا از آن پرندگان را به اتاق خودش برد، در حالی که او درحال صرف شام بود با آن‌ها صحبت کردند. پس از آن هیولا به پیش بیوتی رفت و همان سؤالات قبلی را پرسید و سپس با (شب بخیر) خشن خود اتاق را ترک کرد و زیبایی به رخت‌خواب رفت تا شاهزاده مرموز خود را ببیند. روزها به سرعت در سرگرمی های مختلف می‌گذشت و پس از مدتی بیوتی به چیز عجیب دیگری در قصر پی‌برد که اغلب وقتی از تنهایی خسته می‌شد او را خوشحال می‌کرد. یک اتاق بود که او به طور خاص متوجه آن نشده بود. خالی بود، با این تفاوت که زیر هریک از پنجره‌ها یک صندلی بسیار راحت قرار داشت. و اولین باری که از پنجره به بیرون نگاه کرد به نظرش رسید که یک پرده سیاه مانع از دیدن چیزی از بیرون آن شده است. اما بار دوم که از قضا خسته شده بود به اتاق رفت، روی یکی از صندلی‌ها نشست، وقتی بلافاصله پرده کنار رفت و یک پانتومیم بسیار سرگرم کننده در مقابلش اجرا شد. رقص و نورهای رنگی و موسیقی و زیبا بودند.
لباس‌ها، و آن‌قدر درخشنان بودند که بیوتی در خلسه فرو رفته بود. پس از آن، او هفت پنجره دیگر را باز کرد.
و سرگرمی های جدید و غافلگیرکننده ای از هریک از آن‌ها دیده می‌شد، به طوری که بیوتی هرگز نمی‌توانست دیگر احساس تنهایی کند. هر غروب بعد از شام هیولا به دیدن او می آمد و همیشه قبل از شب بخیر گفتن با صدای وحشتناکش از او می پرسید:
- زیبایی، با من ازدواج می کنی؟
و بیوتی فکر می‌کرد، حالا او را بهتر می‌فهمید، وقتی می‌گفت:
- نه، هیولا.
هیولا بسیار غمگین رفت. اما رویاهای شاد بیوتی در مورد شاهزاده جوان خوش تیپ به زودی باعث شد که هیولای بیچاره را فراموش کند و تنها چیزی که او را آزار می‌داد این بود که دائماً به او می گفتند که به ظاهر اعتماد نداشته باشد، می‌خواستند اجازه بدهد قلب او را هدایت کند و نه چشمانش و بسیاری دیگر!
چیزهای به همان اندازه گیج کننده که، همانطور که خودش در نظر می‌گرفت، بیوتی نمی‌توانست بفهمد.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
بنابراین همه‌چیز برای مدت طولانی ادامه یافت، تا این‌که در نهایت، زیبایی همان‌طور که سرخوش بود و مشتاق دیدن پدر، برادران و خواهرانش بود. یک شب، هیولا که بیوتی را بسیار غمگین دید، از او پرسید 《 قضیه چیست؟》 زیبایی دیگر از او نمی‌ترسید. حالا او می‌دانست که هیولا با وجود نگاه‌های وحشیانه و صدای وحشتناکش، واقعاً مهربان است. پس جواب داد که مشتاق است یک بار دیگر خانه‌اش را ببیند! با شنیدن این حرف، هیولا به نظر می‌رسید که ناراحت شد و خیلی گریه کرد!
هیولا: آه، زیبایی! آیا تو قلب داری که این‌طور هیولایی بدبختت را ترک کنی؟ دیگر چه می‌خواهی که خوشحال شوی؟ آیا دلیلش این است که از من متنفری که می‌خواهی فرار کنی؟
بیوتی به آرامی پاسخ داد:
- نه، هیولای عزیز، من از تو متنفر نیستم، و بسیار متاسفم که دیگر هرگز تو را نبینم، اما مشتاقم که دوباره پدرم را ببینم. فقط اجازه بده تا دو ماه بروم. قول میدم برگردم و تا آخر عمر پیشت بمونم.
هیولا در حین صحبت کردن بیوتی، پریشان آهی سر داد، پاسخ داد:
- من نمی توانم هرچیزی را که بخواهید از شما دریغ کنم، حتی اگر به قیمت جانم تمام شود! چهار جعبه را که در اتاق کنار اتاق خود پیدا می‌کنید بردارید و آن‌ها را با هرچیزی که می‌خواهید با خود ببرید، پر کنید. اما قول خود را به‌خاطر بسپارید و وقتی دو ماه تمام شد، برگرد، اگر به موقع نیامدی، هیولای وفادار خود را مرده خواهی دید، فقط به ارابه‌ای نیاز خواهی داشت که تو را برگرداند. خداحافظ. به همه برادران
خواهرانت شب قبل از رفتنت، و وقتی به رخت‌خواب رفتی، این حلقه را روی انگشتت بچرخان و با قاطعیت بگو:
- می‌خواهم به قصر خود برگردم و هیولای خود را دوباره ببینم. شب بخیر، زیبایی از هیچی نترس، بخواب با آرامش، و خیلی زود پدرت را یک بار دیگر خواهی دید.
به محض این‌که بیوتی تنها شد، عجله کرد تا جعبه‌ها را با تمام چیزهای کمیاب و گرانبهایی که در اطراف خود می‌دید پر کند، و تنها زمانی که از انباشتن چیزها در آن‌ها خسته شده بود، به‌نظر می‌‌رسید که جعبه‌ها پر شده بودند.
و بعد به رخت‌خوابش رفت، ولی از خوشحالی به سختی می‌توانست بخوابد. و هنگامی که در نهایت شروع به دیدن شاهزاده محبوبش در خواب کرد، از دیدن شاهزاده‌ی غمگین و خسته‌ی شبیه خودش که بر روی یک ساحل دراز کشیده بود، اندوهگین شد.
- مشکل چیه؟ چته؟
شاهزاده گریه کرد.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
اما شاهزاده با سرزنش به او نگاه کرد و گفت:
- چطور می‌تونی این رو از من بپرسی، بی‌رحم؟
بیوتی فریاد زد:
- اَه! این‌قدر غمگین نباش.من فقط می‌خوام به پدرم اطمینان بدم که من سالم و خوشحالم. من صادقانه به هیولا قول دادم که بر خواهم گشت و اگه به قولم عمل نکنم او از ناراحتی می‌میرد!
شاهزده گفت:
- این برای شما چه اهمیتی دارد؟مطمئنا برات مهم نیست!
بیوتی با عصبانیت فریاد زد:
- در واقع اگه به چنین جانور مهربونی اهمیت نمی‌دادم، باید ناسپاس باشم.من می‌میرم تا هیولا رو از درد نجات بدم. به شما اطمینان میدم که او این‌قدر زشت است.
درست در همان لحظه صدای عجیبی او را از خواب بیدار کرد، شخصی نه چندان دور صحبت می‌کرد.
و بیویت چشمانش را باز کرد، خودش را در اتاقی دید که تا به حال ندیده بود که مطمئناً به اندازه اتاق‌هایی که او درشان به آن‌ها عادت کرده بود، عالی نبود!
قصر هیولای او کجا می‌تواند باشد؟ او بلند شد و با عجله لباس پوشید و سپس دید که جعبه‌هایی که شب قبل بسته بندی کرده بود همه در اتاق بود. در حالی که او متعجب بود که هیولا با چه جادویی آن‌ها و خودش را به این مکان منتقل کرده است.
در جای عجیبی ناگهان صدای پدرش را شنید و با عجله بیرون آمد و به او سلام کرد. پدر، برادران و خواهران او همه خوشحال و از ظاهر او شگفت زده شدند.
آن‌ها هرگز انتظار نداشتند که او را دوباره ببینند و سؤالات‌شان پایانی نداشت. بیوتی همچنین چیزهای زیادی برای شنیدن در مورد آنچه برای خوانواده‌اش اتفاق افتاده بود داشت.
زمانی که او از آن‌ها دور بود و در سفر، پدرش در خانه بود. اما وقتی این را شنیدند که او فقط برای مدت کوتاهی پیش آن‌ها آمده بود و سپس باید به قصر وحش برای همیشه برگردد، با صدای بلند شروع به اشک ریختن کردند. سپس زیبایی از پدرش پرسید که می‌تواند معنای خواب‌های عجیب بیوتی چه باشد و چرا؟ پرنس مدام به او التماس می‌کرد که به ظاهر اعتماد نکند. و بعد او پاسخ داد:
- شما خود به من می‌گویید که هیولا مانند پرنس ترسناک است است، پرنس شما را صمیمانه دوست دارد، و سزاوار محبت و قدردانی شما است؛ من فکر می‌کنم باید منظور شاهزاده این باشد که بفهمید که باید با وجود زشتی‌هایش، هر‌چه می‌خواهد به او پاداش دهید.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
مترجم ادامه ترجمه اثر را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین