جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 203 بازدید, 13 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
نام اثر: سایه‌زاد
نویسنده: حمید‌رضا نبی‌پور
ژانر: روان‌شناسانه، ترسناک
گپ نظارت (6)S.O.W
خلاصه:
گاهی فقط یک اتفاق کافی‌ست.
اتفاقی که نمی‌دانی چرا افتاد، چطور شروع شد، یا چطور می‌شود متوقفش کرد.
اما از لحظه‌ای که واردش می‌شوی، دیگر راه برگشتی نیست.
و درست همان‌جا می‌فهمی، بعضی درها فقط یک‌بار باز می‌شوند؛ اما هیچ‌وقت بسته نمی‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
1748874884530.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
به نامِ حاضرِ غایب​

مقدمه:
بعضی قصه‌ها نوشته نمی‌شوند؛ آن‌ها، خودشان، راهشان را پیدا می‌کنند.
می‌خزند میان سایه‌ها، در لابه‌لای زمزمه‌ها، می‌نشیند روی لب‌های کسی که نمی‌داند حامل چیست.
و یک روز، درست وقتی فکر می‌کنی پایان داستان رسیده، می‌فهمی این فقط آغاز است.
این قصه، از دل همان تاریکی می‌آید؛ جایی که کلمه، دیگر بی‌خطر نیست.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
باران بی‌وقفه بر بام‌های سفالی شهر می‌کوبید. آسمان، سربی و خفه، مثل پتکی سنگین روی کوچه‌های باریک و نمور فرو افتاده بود. چراغ‌های کافه‌های قدیمی، با نور زرد و لرزان‌شان، تنها نشانه‌های حیات در این شهر خسته بودند.«پراگ»، همیشه همین‌طور بود؛ شهری که انگار در تاریکی خودش نفس می‌کشید.
در قلب محله‌ی یهودی‌ها، ساختمانی قدیمی با پنجره‌های بلند و پرده‌های کشیده، در سکوت ایستاده بود؛ خانه‌ی «هوروس». نویسنده‌ای که سال‌هاست کمتر کسی او را در خیابان‌ها دیده بود، اما نامش، در کتاب‌فروشی‌ها و میان عاشقان ادبیات، زمزمه می‌شد؛ همانقدر مرموز، همانقدر دور از دسترس.
امشب اما، زمزمه‌ها شکل دیگری داشتند. مقابل خانه، جمعیتی ایستاده بود؛ خبرنگارها، پلیس، و چند رهگذر کنجکاو که شایعه را زودتر از خبر رسمی شنیده بودند.
-‌ می‌گن مرده...
-‌ خودش رو کشته؟ یا...؟
کلمات، در هوای نمناک پراگ معلق بودند. هیچ‌ک.س پاسخ قطعی نداشت. فقط یک چیز مشخص بود؛ درهای آن خانه، امشب برای همیشه بسته نمی‌ماندند.
از میان جمعیت، زنی با چتر سیاه، آرام قدم برداشت. موهای کوتاه، چشمانی تیز، و نگاهی که نشان می‌داد بیشتر از یک خبرنگار ساده است. او «الیا» بود، سردبیر یک مجله ادبی، و مهم‌تر از آن؛ تنها کسی که می‌دانست مرگ هوروس، پایان قصه نیست.
درهای خانه باز شدند. دو مأمور پلیس، بدن بی‌جان هوروس را روی برانکارد بیرون آوردند. چشم‌هایش بسته بود، اما لب‌هایش، انگار هنوز لبخندی کمرنگ از آخرین جمله‌ای که نوشته بود، بر چهره داشت.
الیا، بدون آنکه پلک بزند، زمزمه کرد:
-‌ تو همیشه می‌دونستی چطور قصه رو تموم نکنی، هوروس... همیشه.
باران شدت گرفت. شب، آرام آرام، شهر را بلعید. و هیچ‌ک.س نمی‌دانست، آنچه آغاز شده، فقط یک مرگ ساده نیست. این، قصه‌ای بود که تازه داشت خودش را می‌نوشت.
ساعت از نیمه شب گذشته بود، اما پنجره‌های دفتر تحریریه مجله‌ی «کلمات ممنوعه» هنوز روشن بود. الیا با قدم‌های خسته وارد اتاقش شد، چتر را گوشه‌ای پرت کرد و بی‌حوصله کت خیسش را روی صندلی انداخت. بخار چای تلخی که ساعت‌ها پیش سفارش داده بود، هنوز توی هوا مانده بود، اما خودش فراموش کرده بود آن را بنوشد.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
میز کارش زیر انبوه کاغذها و نسخه‌های قدیمی رمان‌ها گم شده بود. بین آن‌ها، چند عکس زردرنگ هم بود؛ عکس‌هایی از هوروس، در جوانی، در جشن‌های ادبی، در مصاحبه‌هایی که هرگز لب به اعتراف باز نکرده بود.
نگاهش روی یکی از عکس‌ها ثابت ماند؛ تصویر مردی با چشم‌هایی خسته و هوشیار، موهای تیره و بلند، و آن لبخند نصفه‌نیمه‌ی آشنا. هوروس هیچ‌وقت زیاد حرف نمی‌زد. می‌نوشت، می‌نوشت، و پشت کلماتش قایم می‌شد. حالا اما، خودش رفته بود و دفترش، مانده بود.
الیا گوشی تلفن را برداشت. شماره‌ای قدیمی را گرفت. بوق‌ها، کش‌دار و ممتد در گوشش می‌پیچیدند. بالاخره، صدای خشن مردی از آن طرف خط بلند شد:
-‌ نصفه‌شب دنبال چی می‌گردی، الیا؟
-‌ دفتر رو پیدا کردن؟ همون دفتر لعنتی رو؟
-‌ امیدوارم پیدا نشده باشه... خودش گفته بود، اگه کسی دستش به اون دفتر برسه...
الیا حرفش را برید:
-‌ می‌دونم چی گفته بود؛ باید اون دفتر رو پیدا کنیم...
-‌ ترتیبی میدم تا چند روز آینده، یه سر به خونش بزنیم.
-‌ تا اون موقع دیر میشه... خودم ترتیبش رو میدم.
-‌ امیدوارم بدونی داری وارد چه بازی خطرناکی میشی الیا.
سکوت سنگینی بین‌شان افتاد.
از پنجره، مه غلیظ خیابان را بلعیده بود. چراغ‌های کمرنگ شهر، مثل شبح‌هایی بی‌رنگ میان مه محو می‌شدند.
الیا درحالی که به چهره مرموز هوروس، در عکس خیره شده بود، زیر لب زمزمه کرد:
- قصه شروع شده... فقط نمی‌دونم، قراره کی آخرش رو بنویسه.
صبح خاکستری و سرد از پشت شیشه‌های مه‌گرفته دفتر، کم‌کم خودش را نشان می‌داد. شهر بیدار شده بود، اما انگار هیچ‌ک.س واقعاً نمی‌خواست از تخت بیرون بیاید؛ انگار مه، فقط روی کوچه‌ها ننشسته بود، توی ذهن آدم‌ها هم خزیده بود.
الیا آخرین جرعه‌ی قهوه‌ی سردش را نوشید و کیفش را برداشت. پشت سرش، میز کار، عکس‌ها و کاغذها جا ماندند. مقصدش مشخص بود؛ خانه‌ی هوروس. جایی که حالا، یک رازِ ناتمام درون دیوارهایش باقی مانده بود.
خیابان‌های سنگ‌فرش، صدای کفش‌هایش را می‌بلعیدند. تابلوهای قدیمی کافه‌ها با بخار پوشیده شده بودند. وقتی رسید، پلیس‌ها رفته بودند. درِ چوبی خانه نیمه‌باز بود. الیا مکث نکرد. وارد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
داخل خانه بوی نم و دود می‌داد. کتاب‌ها، دفترها و کاغذها، بی‌نظم و پراکنده روی میز و قفسه‌ها باقی مانده بودند. اتاق پر از سایه‌های سنگین بود، انگار هنوز کسی آنجا ایستاده باشد.
روی میز تحریر، همان دفتر لعنتی بود. سیاه، سنگین، با جلد چرمی که انگار زمان از کنارش عبور نکرده بود. هیچ نشانی روی جلد نبود؛ فقط صفحات ضخیم، منتظر دست‌هایی که آن را ورق بزنند.
الیا نزدیک شد. انگشتانش لرزیدند. لحظه‌ای مردد ماند. صدای خش‌خش آرامی از پنجره بلند شد؛ پرده تکان خورد. انگار کسی داشت نگاهش می‌کرد.
او دفتر را برداشت. بوی چرم کهنه و جوهر خشکیده بالا زد. صفحه‌ی اول را باز کرد. هیچ عنوانی، هیچ مقدمه‌ای... فقط یک جمله، با دستخط آشنای هوروس:
«وقتی کلمات جان بگیرند، هیچ‌ک.س از سرنوشتش فرار نمی‌کند.»
الیا نفسش را حبس کرد. پشت جمله، لکه‌ای خشک و قهوه‌ای بود؛ شبیه خون... یا شاید جوهر.
صدای زمزمه‌ای در گوشش پیچید. زنانه، خفه، دور... یا شاید فقط خیالش بود.
اما یک چیز قطعی بود؛ از این لحظه، دیگر راه برگشتی وجود نداشت.
الیا دفتر را بست. وزنش بیشتر از آن چیزی بود که به‌نظر می‌رسید؛ انگار میان ورق‌های چرمی، چیزی نامرئی گیر افتاده باشد. به اطراف نگاهی انداخت. خانه ساکت بود. فقط صدای قطره‌های باران از پنجره‌ی نیمه‌باز شنیده می‌شد که نرم و یکنواخت روی شیشه می‌چکیدند.
او چند قدم عقب رفت و دوباره نگاهش روی میز تحریر هوروس ثابت ماند. صفحه‌کلید قدیمی، لیوان چای نیمه‌خورده، یک بسته سیگار باز، و کنارشان... نقاشی قاب‌شده‌ای از یک زن ناشناس.
زن، زیبا و غمگین بود. چشم‌هایی سیاه و درخشان داشت و لبخندی محو، شبیه لبخند کسی که رازی عمیق را در دلش مخفی کرده باشد. الیا خم شد و قاب را برداشت. پشت قاب، یک عبارت کوتاه با خودکار نوشته شده بود:
«تو آن‌جایی که من تمام می‌شوم.»
الیا لبش را گاز گرفت. این جمله، شبیه نوشته‌های معمول عاشقانه نبود؛ بیشتر شبیه اعتراف یا هشدار بود. حس کرد پوستش مور مور شد. همان لحظه صدای خش‌خشی دوباره در اتاق پیچید. پرده تکان خورد. از پشت شیشه، مه غلیظ‌تر شده بود.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
او قاب را سر جایش گذاشت و با دفتر از خانه بیرون زد. هوای سرد و خیس به صورتش کوبید. خیابان، خلوت و ساکت بود. انگار تمام شهر در خواب سنگینی فرو رفته باشد.
گام‌هایش را تندتر کرد. گوشه‌ی خیابان، تاکسی گرفت و مستقیم به دفتر مجله برگشت. تمام راه، دفتر را مثل گنجی پنهان، محکم در بغل گرفته بود. فکرش بی‌وقفه کار می‌کرد؛ هوروس مرده بود، اما قصه تمام نشده بود. او ناخواسته وسط این قصه افتاده بود.
وقتی وارد دفتر شد، هوا هنوز تاریک بود. همکارانش نیامده بودند. تلفن روی میز چشمک می‌زد؛ یک پیام صوتی.
الیا دکمه را زد. صدای خشن و بم مردی در اتاق پیچید:
-‌ الیا، این بازی رو ادامه نده. من حس خوبی ندارم. می‌دونی اون دفتر لعنتی چیه. اگه بهش دست زدی، فقط یه راه داری؛ یا بسوزونش، یا خودت رو آماده کن.
صدا قطع شد. سکوت، سنگین‌تر از همیشه روی اتاق نشست. الیا خیره به دفتر ماند. چیزی درونش می‌جوشید؛ ترس، کنجکاوی، یا شاید چیزی خطرناک‌تر از هر دوی آن‌ها... وسوسه.
او دفتر را باز کرد. اولین داستان، دقیقاً از همان‌جایی شروع می‌شد که زندگی واقعی‌اش داشت از کنترل خارج می‌شد.
صفحه‌ی اول دفتر، خالی بود. الیا انگشتش را روی کاغذ کشید؛ ضخیم، کمی زبر، با بویی کهنه شبیه بوی کتاب‌های قدیمی کتابخانه‌های فراموش‌شده. چند ورق دیگر را ورق زد. خطوط ظریف، با جوهری سیاه و محو، روی صفحه‌ها نشسته بود. کلمات، با آن دستخط خاص هوروس، بی‌رحمانه و شاعرانه، مثل همیشه، اما این بار، یک چیز فرق داشت.
الیا چشم‌هایش را تنگ کرد. جمله‌ها، نامرتب نبودند. بیشتر شبیه روایت زندگی کسی بودند. اما نه روایت زندگی هوروس، نه شخصیت‌های تخیلی. نام‌ها، مکان‌ها، جزئیات، بیش از حد واقعی به نظر می‌رسیدند.
اولین داستان، با نام یک زن شروع می‌شد: سِرا، زنی با چشم‌های تاریکی که پایان را می‌شناخت.
الیا ابرو درهم کشید. سرا را نمی‌شناخت. یا شاید فکر می‌کرد نمی‌شناسد. ادامه داد. توصیف زن، خانه‌اش، شهری کوچک در حاشیه رودخانه، همه چیز بیش از حد دقیق بود. تاریخ، مکان، حتی خیابان‌ها واقعی بودند.
او عقب نشست. قلبش تند می‌زد. این فقط یک داستان نبود. انگار گزارش یک زندگی بود؛ یا مرگ.
صدای ضربه‌ای به در اتاقش بلند شد. به خودش آمد، در باز شد و راف، همکار قدیمی‌اش، با نگاهی نگران وارد شد. موهای ژولیده و ژاکت خاکستریش، مثل همیشه نشان می‌داد بی‌دقت است، اما چشم‌هایش همیشه جزئیات را می‌دیدند.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2

- خبری از اون دفتر لعنتی داری یا فقط مشغولی توهماتت شدی؟
الیا دفتر را نشانش داد. راف لحظه‌ای خشک ایستاد. بعد با صدایی پایین، انگار می‌ترسید کسی بشنود، گفت:
- الیا، اینو نباید نگه می‌داشتی؛ می‌دونی هوروس سال‌ها درباره چی می‌نوشت؟
- فانتزی، جنون، عشق‌های بیمارگونه، مثل همیشه.
راف خندید. خنده‌ای کوتاه و خالی از طنز.
- نه... نه فقط این‌ها. اون داشت واقعیت رو می‌نوشت. فقط ما نمی‌فهمیدیم.
الیا لحظه‌ای سکوت کرد. بعد دفتر را روی میز گذاشت و به صفحه باز برگشت. توصیف زن تمام شده بود. بعد، یک جمله کوتاه آمده بود:
«سرا، دقیقاً سه روز بعد، ساعت ۴:۱۷ بعد از ظهر، در آپارتمانش، جانش را از دست داد؛ بی‌هیچ ردّ و نشانی.»
الیا خشک شد. مکثی کرد و به راف نگاه کرد.
- این... فقط یه داستانه، نه؟
راف لب‌هایش را محکم روی هم فشرد. بعد موبایلش را بیرون کشید و چیزی را در گوگل جست‌وجو کرد. تصویر یک مقاله خبری بالا آمد؛ عنوانش واضح بود:
«قتل مرموز سِرا هادسون، نویسنده جوان، در آپارتمانش در ساحل رودخانه.»
تاریخ؟ حدود دو سال پیش. ساعت؟ دقیقاً ۴:۱۷ بعد از ظهر.
الیا لرزید. دفتر را بست. انگار کلمات هنوز در هوا معلق بودند. راف آرام گفت:
- حالا می‌فهمی؟ این دفتر، داره واقعیت رو می‌نویسه... یا شاید، واقعیت رو می‌سازه.
اتاق، در سکوت فرو رفت. صدای باران دوباره روی پنجره نشست. این فقط یک دفتر نبود؛ دروازه‌ای بود به چیزی تاریک‌تر از خیال.
الیا هنوز ماتش برده بود. گوشی راف روی میز افتاده بود، صفحه‌ی خبر هنوز باز بود.
«قتل مرموز سِرا هادسون، نویسنده جوان، در آپارتمانش در ساحل رودخانه.»
تاریخ، ساعت، مکان. همه دقیقاً مطابق آن چیزی بود که چند لحظه پیش در دفتر هوروس خوانده بود. انگار کلمات، مثل پیش‌گویی یا شاید لعنت، از روی کاغذ به زندگی واقعی خزیده بودند.
راف، روی صندلی روبه‌رویش نشست. دستانش را در هم قفل کرد و با نگاهی جدی گفت:
ـ اگه عاقل باشی، همین حالا می‌سوزونیش. این دفتر رو نگه داری، تو هم قسمت بعدی این قصه می‌شی.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
الیا نگاهش را از صفحه‌ی موبایل گرفت و دفتر را دوباره باز کرد. دستخط هوروس، مثل همیشه منظم و سرد بود.
داستان‌های بعدی شروع شده بود؛ نام‌ها، مکان‌ها، و آن توصیف‌های دقیق و بی‌حس. انگار نویسنده، با وسواسی بیمارگونه، همه‌ی جزئیات را می‌دید یا می‌دانست.
الیا لحظه‌ای درنگ کرد. شاید، شاید همه‌ی این‌ها فقط یک داستان بود؛ داستانی برگرفته از واقعیت. یک هم‌زمانی ساده، یک تصادف از همان‌هایی که ذهن خسته، اغراق‌شان می‌کند.
اما همان فکر، خودش را بلعید. چون اگر این فقط یک داستان بود، پس چرا ساعت، مکان، و حتی اسم، این‌قدر دقیق با واقعیت جور درمی‌آمد؟
صدای راف، هنوز در گوشش بود. آن زمزمه‌ی کوتاه:
«این دفتر داره واقعیت رو می‌سازه؛ یا شاید، واقعیت رو می‌نویسه.»
شاید راف اشتباه می‌کرد. یا شاید... فقط شاید، حق با او بود.
الیا صفحه‌ها را ورق زد، این بار بی‌دقت و بی‌حوصله. اما ناگهان، نامی آشنا، سرد و خاموش، میان خطوط بیرون زد؛ انگار کاغذ، خودش را به چشمش چسبانده بود.
چیزی ته دلش لرزید. نام خودش.
«الیا مرکل، سردبیر مجله‌ی کلمات ممنوعه؛ کسی که در آینده‌ی نزدیک، نقش تعیین‌کننده‌ای خواهد داشت.»
چند سطر پایین‌تر، آدرسی نوشته شده بود:
«کانال پنوماتیک شماره ۱۶، ورودی ۱۲۰.»
انگار آن جمله، آرام از دل صفحه بیرون خزید و دور گلویش حلقه زد. نفسش برید. قلبش، کوبنده و سنگین، در سی*ن*ه می‌تپید. چشم‌هایش تار شد. این دیگر یک بازی نبود. هوروس یا هر نیرویی که پشت این دفتر بود، او را می‌شناخت؛ آینده‌اش را می‌دانست یا شاید، همان لحظه داشت می‌ساخت.
راف صدایش را پایین آورد، انگار دیوارها گوش داشتند:
- الیا، از این لعنتی جدا شو. هوروس یه دیوونه نبود، می‌دونست چی کار می‌کنه. سال‌ها درباره این دفتر حرف می‌زد، اما هیچ‌وقت نذاشت کسی دستش بزنه. تو الان دقیقاً همون اشتباهی رو کردی که نباید.
الیا، میان دودلی، دفتر را بست و بلند شد. پنجره‌های بزرگ دفتر تحریریه رو به خیابان مه‌آلود باز می‌شدند. پشت آن شیشه‌های خیس، شهر بی‌اعتنا، مثل همیشه، در تپش بود. اما او می‌دانست، پشت این ظاهر معمول، چیزی در جریان است. چیزی که دیگر نمی‌توانست نادیده بگیرد.
لحظه‌ای سکوت بینشان معلق ماند. سکوتی سنگین و بی‌نام، تا زمانی که الیا بالاخره آن را شکست.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
21
147
مدال‌ها
2
- یه آدرس تو ذهنم هست، جایی که هوروس گاهی ازش حرف می‌زد، مبهم، بریده‌بریده، مثل کسی که هیچ‌وقت نمی‌خواست چیزی رو کامل لو بده. می‌رم اونجا، یا ته این قصه رو درمی‌آرم یا تمومش می‌کنم.
راف لبش را محکم روی هم فشرد.
- کجا؟
- یه جایی توی کانال پست پنوماتیک قدیمی پراگ، همون شماره ۱۶، ورودی ۱۲۰. همون تونلایی که دهه‌ها پیش، نامه‌های مخفی رو می‌فرستادن از زیر زمین، زودتر از همه‌جا، بی‌سروصدا، بدون اینکه کسی بفهمه، همون‌جا که حتی نور نمی‌رسه، همون‌جا که قصه‌ها شروع می‌شن. تو کتاب هم همینو نوشته بود:
«الیا، برای پیدا کردن جواب سؤال‌هایش، به آنجا خواهد رفت.» انگار همه‌ی راه‌ها، دیر یا زود، می‌رسن به همون تاریکی.
او دفتر را در کیفش گذاشت، چترش را برداشت و بی‌آنکه منتظر جواب بماند، بیرون زد. باران هنوز می‌بارید. مه آرام روی کوچه‌ها می‌رقصید. قدم‌های الیا، تند و مصمم، در دل خیابان‌های خیس راهش را باز می‌کردند. می‌رفت تا با سایه‌ها روبه‌رو شود. می‌دانست، هر جا کلمات جان بگیرند، سایه‌ها همیشه منتظرند.
کوچه‌های قدیمی پراگ، زیر باران بی‌وقفه، شبیه هزارتویی خیس و تاریک شده بودند. الیا، با چتر بسته زیر بغل، از میان سنگ‌فرش‌های لغزنده گذشت. باد، بوی باران، سنگ و چیزی تلخ‌تر را با خود می‌آورد، بوی شب‌های قدیمی، بوی رازی که سال‌ها پنهان مانده بود.
پاهایش نزدیک آن دیوار آجری فرسوده ایستاد؛ شماره ۱۶، ورودی ۱۲۰. درِ آهنی زنگ‌زده، بی‌نشانی و خاموش، تنها سایه‌وار میان مه پیدا بود. سی*ن*ه‌اش سنگین شد. می‌دانست اینجا همان جایی‌ست که باید برود.
طعم طعنه‌ی هوروس هنوز درون ذهنش مانده بود:
«جایی که حتی نور جرأت ورود نداره.»
او دستش را روی در گذاشت. خنکی فلز پوستش را لرزاند. فشاری کوچک کافی بود، در با صدایی زمخت باز شد. پشت در، راه‌پله‌ای باریک به سمت پایین می‌رفت. بوی رطوبت، کپک و سنگ‌های خیس، سنگین و خفه در هوا می‌چرخید. دیوارها، قدیمی و ترک‌خورده، انگار سال‌ها اینجا ایستاده بودند و هیچ‌ک.س آن‌ها را ندیده بود.
لحظه‌ای ایستاد، همان‌جا، پشت آستانه. ترس، تردید و آن صدای نامرئی، باهم در ذهنش پیچیدند:
«واقعاً ارزششو داره؟ برم پایین، وارد شم، دست بزنم به این تاریکی لعنتی که شاید بهتر بود همیشه پشت این در می‌موند؟»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین