جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 230 بازدید, 14 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
183
مدال‌ها
2
اما انگار اختیار با او نبود. نیرویی خاموش و زمخت، از عمق وجودش می‌کشیدش به جلو. مثل بند نامرئی، سفت دور گلویش پیچیده بود و می‌کشید؛ تا جایی که عقل دیگر کاری از دستش برنمی‌آمد.
صدا، دوباره در ذهنش پیچید؛ صدایی که نمی‌دانست خیال است یا حقیقت... صدایی زمزمه‌گر، آرام، و خطرناک؛ مثل کسی که درست پشت گوشش ایستاده باشد:

«بیا...»
چشمانش را بست. ذهنش دو تکه بود؛ یک نیمه، عقل و احتیاط را فریاد می‌زد، نیمه‌ی دیگر، با وسوسه‌ای بیمارگونه و تلخ، می‌خواست ببیند آن پایین، واقعاً چه خبر است؛ حتی اگر بهایش، عقل و جانش باشد.
الیا قدم به راه‌پله گذاشت. صدای کفش‌هایش روی سنگ‌های مرطوب، در سکوت پیچید؛ صدایی ضعیف، اما مثل تیک‌تاک یک بمب در گوشش می‌کوبید. نور چراغ‌قوه موبایلش، دیوارهای تیره را لکه‌لکه روشن کرد. پله‌ها، به دالانی سنگی و نمور ختم می‌شدند؛ همان کانال‌های زیرزمینی قدیمی پراگ که قدمت‌شان به دهه‌ها برمی‌گشت.
زیر زمین، تاریک و ساکت بود. فقط صدای چکه‌ی آب، مثل شمارش معکوس، در فضا می‌پیچید. بوی کپک و سنگ کهنه، با لایه‌ای از رطوبت خفه، ریه‌هایش را سنگین می‌کرد. دیوارها، پر از یادداشت‌های محو شده، طرح‌های عجیب، و علامت‌هایی بودند که انگار زمان و تاریکی، آن‌ها را جویده و رها کرده بود. هر نقش، مثل چشم ناپیدایی، او را نگاه می‌کرد.
در انتهای دالان، درگاهی سنگی قرار داشت. روی دیوار کنارش، با رنگ قرمز محو‌شده، نوشته شده بود:
«ورود فقط برای آنان که حقیقت را می‌خواهند.»
الیا لحظه‌ای مکث کرد. قلبش تند می‌کوبید. صدای نفسش، شکسته و سنگین بود. بعد، در را هل داد.
آن‌طرف، اتاقی تاریک و نیمه‌مخفی بود. دیوارهای نمور، با لایه‌ای از مه نازک و سنگین پوشیده شده بودند. نور مرده‌ای، بی‌منبع و معلق، گوشه‌وکنار را مثل شبحی بی‌صدا در خود بلعیده بود. بوی سنگ خیس، خاک مرطوب، و چیزی تلخ و زننده در هوا شناور بود؛ بویی شبیه سوختگی، یا شاید عطری خاموش‌شده که سال‌ها پیش در این اتاق جا مانده بود.
در گوشه‌ای، صندلی چرمی فرسوده‌ای ایستاده بود. زنی آنجا نشسته بود؛ با موهای تیره و چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند. چهره‌اش، میان سایه و تاریکی، به طرز عجیبی آشنا بود؛ اما نه از زندگی، نه از خیابان‌های پراگ... از دفتر هوروس، از آن صفحات لعنتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
183
مدال‌ها
2
الیا نفسش را برید. انگار قلبش لحظه‌ای از کار افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
- سرا...؟
زن آرام خندید. صدایش نرم و سرد بود، مثل نسیمی که از لابه‌لای سنگ‌های مرده عبور کند:
- سرا مُرده، عزیزم... ولی چیزی که حقیقت داره اینه که تو هنوز زنده‌ای.
پوست پشت گردن الیا مور مور شد. سرمایی ریز، مثل سوزن‌های نازک، از ستون فقراتش بالا خزید. هوای اتاق، یک‌باره، سنگین و خفه شده بود؛ مثل جایی که اکسیژن کم آمده باشد، یا چیزی نادیدنی و آلوده تمام فضا را در خود بلعیده باشد. سایه‌ی زن، در نور مرده‌ی اتاق، کشیده و کج روی دیوار افتاده بود. اما چیزی در آن سایه درست نبود. شکلش نرم و انسانی نبود؛ انگار انگشتانش بلندتر، شکسته‌تر، و نابه‌هنجارتر از حد معمول بودند.
چیزی زیر پوست این صحنه می‌لولید... چیزی که جنسش از انسان نبود؛ هیچ انسانی نمی‌توانست این‌طور نرم و خزنده، در تاریکی حل شود.
الیا گلویش خشک شد. حس می‌کرد هوا، بوی سنگ و خاک و چیزی عمیق‌تر، شبیه ترس خاموش، را در خودش حل کرده است.
زن آرام از جا بلند شد. قدم‌هایش نرم بود، اما زمین زیر پایش صدا نمی‌داد. لبخندش، بی‌صدا و کش‌دار، مثل سایه‌ای سرد، روی فضا خزید. چشم‌هایش خیره و بی‌رحم، اما ته‌شان چیزی شبیه لذت بیمارگونه می‌درخشید.
- تو... تو مُردی... اینو خودم دیدم... خبرش تو همه‌جا بود...
زن سرش را کمی کج کرد. نورِ مرده، روی صورتش شکست. برای لحظه‌ای، پوست صورتش مثل آب لرزید؛ انگار خودش هم واقعی نبود؛ یا زیادی واقعی بود.
زن زمزمه کرد، صدایش نرم، اما سمی، مثل نیش‌زهر پشت لبخند:
- آدم‌ها... فقط همون چیزی رو می‌بینن که براشون آماده شده... یه تصویر، یه مراسم، چند مشت خاک... همینه، نه؟
او یک قدم جلو آمد. صدایش، آرام، درست زیر پوست مغز الیا خزید:
- چیزی که تو دیدی... فقط قصه بود، عزیزم. قصه‌ای که نوشتی، یا برات نوشتن... اما اینجا... اینجا، حقیقت خودش رو نشون می‌ده... و تو، درست وسطش افتادی.
الیا لرزید. حس می‌کرد کلمات، از بیرون نمی‌آیند؛ انگار صدای زن، مستقیماً از لایه‌های درهم مغزش بلند می‌شد.
الیا ناخودآگاه یک قدم عقب رفت. دستش بی‌اراده به سمت کیفش رفت، دفتر را لمس کرد. در همان لحظه، انگار هوا سردتر شد. بوی خاک نمناک و چیزی شبیه بوی چوب سوخته، فضا را پر کرد.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
183
مدال‌ها
2
از پشت سر الیا، صدایی خفه و زمزمه‌وار آمد؛ صدای کسی که انگار درست در فاصله‌ی چند سانتی‌متری گوشش ایستاده بود، نفسش را روی پوست گردنش حس می‌کرد. صدا، نرم و خزنده، گفت:
- کلمات رو آزاد کردی… حالا نمی‌تونی پس‌شون بگیری.
الیا برگشت، اما کسی آنجا نبود. فقط سایه‌ها، کشیده و نامنظم، روی دیوار می‌رقصیدند. دیوارها، انگار نفس می‌کشیدند. صدای چکه‌ی آب، شدیدتر شده بود… اما هیچ‌جا، هیچ نشانی از چکه نبود.
زن آرام جلو آمد. دستش را دراز کرد تا دست الیا را بگیرد. اما سرمای فضا و حسِ لمس آن، زودتر از تماس، به پوستش خزید. الیا بی‌اختیار، دستش را عقب کشید و پشتش پنهان کرد.
لبخند زن، کمی کج شد؛ تمسخرآمیز، آرام، مثل کسی که خوب می‌داند با ذهن طرفش بازی می‌کند.
- نکنه از من می‌ترسی، ها؟… به نظرت من ترسناکم، عزیزم؟
او یک قدم دیگر جلو آمد. صدایش نرم بود، اما زیر این نرمی، چیزی سرد و زهرآلود می‌خزید.
- منو ناراحت کردی… هوروس، تو رو انتخاب کرد… نه فقط برای اینکه این دفتر لعنتی رو ورق بزنی… برای اینکه آخرین صفحه رو، خودت بنویسی.
الیا خشکش زده بود. ذهنش پر از صدا بود؛ زمزمه‌های نامفهوم، نفس‌های سنگین، و تق‌تق آرام، انگار چیزی پشت در چوبی اتاق، صبورانه منتظر بود.
زن، لبخندش را بلعید. سردی مرده‌ای روی چهره‌اش نشست؛ عقب رفت. چشم‌هایش آرام بود، اما خالی… بی‌روح، و پر از رازی که انگار سال‌ها پشت همان نگاه خاک‌گرفته مانده بود.
- این فقط یه داستان نیست، عزیزم… این، یه معامله‌ست. اگه شروعش کردی، یا باید خودت تمومش کنی… یا بذاری من تمومش کنم.
ناگهان، صدای در، محکم و کوتاه، در سکوت پیچید. الیا تلاش کرد جیغ بزند، اما صدا بیرون نیامد؛ انگار تارهای صوتی‌اش خشک شده بودند… یا چیزی، وهمی، جلوی نفسش را گرفته بود.
سایه‌ها محو شدند. زن، مثل دود، در تاریکی حل شد. اتاق، دوباره، خالی بود.
الیا به نفس‌نفس افتاد. عرق سردی وجودش را فرا گرفت. دست‌هایش می‌لرزید. دفتر، هنوز درون کیفش بود… اما انگار وزنش بیشتر شده بود. چیزی، آن‌طرف کاغذها، آرام و مطمئن، خودش را به این‌طرف می‌کشید.
هوای زیرزمین، سنگین بود… اما نه فقط از کمبود اکسیژن؛ از چیزی که نمی‌شد برایش اسم پیدا کرد.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
183
مدال‌ها
2
الیا، با دستان لرزان، دفتر را توی کیفش چپاند و از آن اتاق بیرون زد. کانال‌های زیرزمینی، سرد و خاموش، او را در خود می‌بلعیدند.
ذهنش، مثل نوار ضبط، مدام جملات زن را پخش می‌کرد. آن نگاه، آن لبخند آرام… آن صدای زمزمه که نرم، اما ویرانگر، می‌گفت:
«تو انتخاب شدی…»
الیا نفس عمیقی کشید. خودش را مجبور کرد آرام باشد. توی ذهنش شروع کرد دلیل آوردن؛ همان کاری که آدم وقتی وحشت می‌کند، ناخودآگاه می‌کند.
«احتمالاً اینا ساخته‌ی ذهن منه. فرافکنی. تو کتاب‌های روان‌شناسی خوندیم… وقتی ذهن آماده‌ی ترس باشه، خودش تصویر می‌سازه. سایه‌ها کش می‌آن، صداها واقعی می‌شن… بوی عطر… همش ساخته‌ی ذهنه.»
اما همان لحظه، چیزی روی دیوار سنگی، درست روبه‌رویش، برق زد. الیا متوقف شد. نور چراغ موبایل را جلو برد.
روی دیوار، رد انگشتانی بود… نه اثر انگشت خیس یا چرب… اثر انگشت‌های سوخته. سیاه، بریده، مثل جای انگشتانی که از دل شعله رد شده باشند.
نفسش را حبس کرد. ذهنش دوباره تحلیل داد:
«اینا توهم نوریه… ذهن دنبال معنا می‌گرده تو چیزای بی‌معنی. مثل وقتی رو لکه‌ی دیوار چهره می‌بینی… مثل تست رورشاخ…»
اما رد انگشت‌ها آرام‌آرام محو نشدند… برعکس، پررنگ‌تر شدند. انگار همین حالا، تازه روی دیوار نشسته بودند… و هنوز گرم بودند.
پوستش مور مور شد. صدای چکه‌ی آب قطع شده بود. سکوت سنگینی فضا را بلعیده بود. بعد، صدای قدم‌هایی نرم و آهسته، درست پشت سرش پیچید.
الیا برگشت. هیچ‌ک.س نبود. فقط تاریکی، دیوارهای خیس، و رد انگشتانی که حالا، روی کف زمین، ادامه پیدا می‌کردند… انگار کسی را، با دستان سوخته، روی این زمین کشانده باشند… به زور، با ردّی که هنوز داغ و زنده بود.
الیا یک قدم عقب رفت. این‌بار ذهنش سکوت کرد. هیچ توجیهی، هیچ دلیل علمی… فقط قلبش، وحشیانه می‌کوبید و تاریکی، آرام‌آرام اطرافش می‌لرزید.
شروع به دویدن کرد. صداهای پشت سرش بند نمی‌آمدند. رد انگشت‌های سوخته، روی زمین کشیده می‌شد و سایه‌ها، بی‌صدا، دنبالش می‌خزیدند.
بالاخره، به انتهای دالان رسید. دریچه‌ای فلزی، نیمه‌باز، بالای سرش بود. خودش را بالا کشید و بیرون پرید.
هوای پراگ، خیس و یخ، روی صورتش کوبید. خیابان باریک، در سکوت فرو رفته بود. نفس‌نفس‌زنان به دیوار تکیه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
183
مدال‌ها
2
نفسش سنگین بود. هنوز بوی عطر زن در بینی‌اش می‌چرخید؛ شیرین، سنگین، آزاردهنده… مثل بوی روحی که هنوز نرفته، اما دیگر هم زنده نیست.
الیا، خشک و گیج، ایستاده بود. ذهنش سعی می‌کرد دوباره تحلیل کند؛ اما این‌بار، هیچ تئوری روان‌شناسی جواب نمی‌داد. هیچ فرمولی، این صحنه را توضیح نمی‌داد.
چشمش دوروبر را کاوید. خیابان، مثل همیشه بود؛ چراغ‌های زرد، پنجره‌های خاموش، صدای یکنواخت چکه‌های آب از ناودان‌ها… اما چیزی در هوا بود. چیزی خاموش و خزنده. شبیه سایه‌ای که درست در گوشه‌ی چشم می‌پرد، اما وقتی برمی‌گردی، نیست.
الیا، با انگشتانی لرزان، دفتر را از کیفش بیرون کشید. پوستش مور مور شد. روی جلد چرمی، همان رد انگشت‌های سوخته حک شده بود… همان‌که چند لحظه پیش، روی دیوار و زمین کشیده می‌شد. انگار کسی، همین حالا، از آن بیرون آمده یا بدتر، چیزی، آن را با خودش به درون کشیده بود.
ذهنش دیگر تحلیل نمی‌کرد. هیچ توجیهی باقی نمانده بود؛ فقط یک واقعیت تلخ، عریان و بی‌رحم… چیزی که هیچ کتاب روان‌شناسی، هرچقدر هم قطور، توضیحی برایش آماده نکرده بود.
دست‌هایش هنوز می‌لرزید. خیابان، خالی و خیس، زیر نور بی‌جان صبح، متروک و خاموش به‌نظر می‌رسید. مه، آرام از میان سنگ‌فرش‌ها بلند می‌شد و شهر، انگار هنوز بین خواب و بیداری معلق بود. هیچ‌چیز طبیعی نبود؛ نه هوای نمناک، نه صدای قطره‌های آب از ناودان‌ها، نه سکوت کش‌دار کوچه‌ها.
قدم‌هایش را تندتر کرد. هوا، بوی سنگ خیس، خاک، و چیزی محو و زنانه را با خودش می‌آورد؛ بویی که بعد از آن اتاق لعنتی، دیگر از ذهنش جدا نمی‌شد.
کوچه‌ها یکی‌یکی از کنارش می‌گذشتند. چراغ‌های پنجره‌ها خاموش بود یا تازه، کم‌جان، روشن شده بودند. بعضی آدم‌ها، آرام، انگار از دل مه بیرون می‌آمدند؛ کارگرها، مغازه‌دارها… اما همه‌چیز، عجیب بی‌صدا بود، انگار شهر، هنوز درست بیدار نشده.
خانه‌اش پیدا شد. همان ساختمانی که سال‌ها برایش یک نقطه‌ی امن بود. اما حالا، امن؟ فقط ظاهرش امن بود. حس می‌کرد چیزی پشت هر دیوار، پشت هر پنجره، منتظر است.
جلوی در ایستاد. کلید را درآورد. لحظه‌ای مکث کرد. هوای صبح، سرد و ساکت، اما سنگین بود؛ سنگین از چیزی که دیده بود… یا بدتر، چیزی که هنوز ندیده بود.
در را باز کرد و داخل رفت. سکوت، همه‌جا را پر کرده بود. فقط صدای قطره‌های آب، که از لباس‌هایش روی سرامیک می‌چکید به گوش می رسید. یک لحظه، بوی عطر، واضح‌تر شد؛ انگار اتاق، از قبل، مهمانی ناخوانده را پذیرفته بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین