- Jun
- 26
- 183
- مدالها
- 2
اما انگار اختیار با او نبود. نیرویی خاموش و زمخت، از عمق وجودش میکشیدش به جلو. مثل بند نامرئی، سفت دور گلویش پیچیده بود و میکشید؛ تا جایی که عقل دیگر کاری از دستش برنمیآمد.
صدا، دوباره در ذهنش پیچید؛ صدایی که نمیدانست خیال است یا حقیقت... صدایی زمزمهگر، آرام، و خطرناک؛ مثل کسی که درست پشت گوشش ایستاده باشد:
«بیا...»
چشمانش را بست. ذهنش دو تکه بود؛ یک نیمه، عقل و احتیاط را فریاد میزد، نیمهی دیگر، با وسوسهای بیمارگونه و تلخ، میخواست ببیند آن پایین، واقعاً چه خبر است؛ حتی اگر بهایش، عقل و جانش باشد.
الیا قدم به راهپله گذاشت. صدای کفشهایش روی سنگهای مرطوب، در سکوت پیچید؛ صدایی ضعیف، اما مثل تیکتاک یک بمب در گوشش میکوبید. نور چراغقوه موبایلش، دیوارهای تیره را لکهلکه روشن کرد. پلهها، به دالانی سنگی و نمور ختم میشدند؛ همان کانالهای زیرزمینی قدیمی پراگ که قدمتشان به دههها برمیگشت.
زیر زمین، تاریک و ساکت بود. فقط صدای چکهی آب، مثل شمارش معکوس، در فضا میپیچید. بوی کپک و سنگ کهنه، با لایهای از رطوبت خفه، ریههایش را سنگین میکرد. دیوارها، پر از یادداشتهای محو شده، طرحهای عجیب، و علامتهایی بودند که انگار زمان و تاریکی، آنها را جویده و رها کرده بود. هر نقش، مثل چشم ناپیدایی، او را نگاه میکرد.
در انتهای دالان، درگاهی سنگی قرار داشت. روی دیوار کنارش، با رنگ قرمز محوشده، نوشته شده بود:
«ورود فقط برای آنان که حقیقت را میخواهند.»
الیا لحظهای مکث کرد. قلبش تند میکوبید. صدای نفسش، شکسته و سنگین بود. بعد، در را هل داد.
آنطرف، اتاقی تاریک و نیمهمخفی بود. دیوارهای نمور، با لایهای از مه نازک و سنگین پوشیده شده بودند. نور مردهای، بیمنبع و معلق، گوشهوکنار را مثل شبحی بیصدا در خود بلعیده بود. بوی سنگ خیس، خاک مرطوب، و چیزی تلخ و زننده در هوا شناور بود؛ بویی شبیه سوختگی، یا شاید عطری خاموششده که سالها پیش در این اتاق جا مانده بود.
در گوشهای، صندلی چرمی فرسودهای ایستاده بود. زنی آنجا نشسته بود؛ با موهای تیره و چشمانی که در تاریکی برق میزدند. چهرهاش، میان سایه و تاریکی، به طرز عجیبی آشنا بود؛ اما نه از زندگی، نه از خیابانهای پراگ... از دفتر هوروس، از آن صفحات لعنتی.
صدا، دوباره در ذهنش پیچید؛ صدایی که نمیدانست خیال است یا حقیقت... صدایی زمزمهگر، آرام، و خطرناک؛ مثل کسی که درست پشت گوشش ایستاده باشد:
«بیا...»
چشمانش را بست. ذهنش دو تکه بود؛ یک نیمه، عقل و احتیاط را فریاد میزد، نیمهی دیگر، با وسوسهای بیمارگونه و تلخ، میخواست ببیند آن پایین، واقعاً چه خبر است؛ حتی اگر بهایش، عقل و جانش باشد.
الیا قدم به راهپله گذاشت. صدای کفشهایش روی سنگهای مرطوب، در سکوت پیچید؛ صدایی ضعیف، اما مثل تیکتاک یک بمب در گوشش میکوبید. نور چراغقوه موبایلش، دیوارهای تیره را لکهلکه روشن کرد. پلهها، به دالانی سنگی و نمور ختم میشدند؛ همان کانالهای زیرزمینی قدیمی پراگ که قدمتشان به دههها برمیگشت.
زیر زمین، تاریک و ساکت بود. فقط صدای چکهی آب، مثل شمارش معکوس، در فضا میپیچید. بوی کپک و سنگ کهنه، با لایهای از رطوبت خفه، ریههایش را سنگین میکرد. دیوارها، پر از یادداشتهای محو شده، طرحهای عجیب، و علامتهایی بودند که انگار زمان و تاریکی، آنها را جویده و رها کرده بود. هر نقش، مثل چشم ناپیدایی، او را نگاه میکرد.
در انتهای دالان، درگاهی سنگی قرار داشت. روی دیوار کنارش، با رنگ قرمز محوشده، نوشته شده بود:
«ورود فقط برای آنان که حقیقت را میخواهند.»
الیا لحظهای مکث کرد. قلبش تند میکوبید. صدای نفسش، شکسته و سنگین بود. بعد، در را هل داد.
آنطرف، اتاقی تاریک و نیمهمخفی بود. دیوارهای نمور، با لایهای از مه نازک و سنگین پوشیده شده بودند. نور مردهای، بیمنبع و معلق، گوشهوکنار را مثل شبحی بیصدا در خود بلعیده بود. بوی سنگ خیس، خاک مرطوب، و چیزی تلخ و زننده در هوا شناور بود؛ بویی شبیه سوختگی، یا شاید عطری خاموششده که سالها پیش در این اتاق جا مانده بود.
در گوشهای، صندلی چرمی فرسودهای ایستاده بود. زنی آنجا نشسته بود؛ با موهای تیره و چشمانی که در تاریکی برق میزدند. چهرهاش، میان سایه و تاریکی، به طرز عجیبی آشنا بود؛ اما نه از زندگی، نه از خیابانهای پراگ... از دفتر هوروس، از آن صفحات لعنتی.
آخرین ویرایش: