- Jun
- 61
- 658
- مدالها
- 2
راف پاهایش لغزید؛ زیر کفشهایش، خون چون لایهای نازک از تاریکی پهن شدهبود؛ سرد، لزج، ساکت. با دستِ سالمش سعی کرد خودش را نگه دارد. انگار تصمیمی کهنه، ناگهان از درونش سر برآوردهبود؛ تصمیمی نه برخاسته از منطق، که از جان.
نفس بلندی کشید. نه برای آرامش، بلکه برای عبور.
قدم اول.
- نه… من دیگه بخشی از این بازی نیستم.
صدایش لرز نداشت، اما رد درد در آن موج میزد. قدم دوم. نزدیکتر به میز. به دفتر. به دهانی باز، در دل تاریکی.
- من برگشتم… برای نجاتش. نه اینکه قربانیِ بعدی باشم. نه اینکه اونو به تو بسپرم... .
اما دفتر، آرامتر از قبل بود. بیصدا، اما زنده. صفحاتش، مثل پردههای سی*ن*های که میلرزند، نفس میکشیدند. و درست در لحظهای که سکوت، چاقتر شد از ترس، نوشتهای از دل صفحه بالا آمد؛ نه با جوهر، که با بوی سوختهی کلمات ممنوعه:
«اگر چیزی را آغاز کردهای… باید تا پایانش همراه شوی.
پایان، جاییست که دیگر هیچک.س، خودِ سابقش نیست…»
راف، بیاختیار لرزید. نه از ترس، که از شناختِ حقیقتِ همین جمله.
صدا از گلویش بیرون آمد، شکسته و خفه، اما هنوز روشن، هنوز زنده:
- الیا رو از این کابوس میکشم بیرون… حتی اگه بیدار شدن، بهای سنگینی داشته باشه.
در همان لحظه، سایهی پشت دیوار، شروع کرد به حرکت. نه با قدم، نه با موج. بلکه مثل چیزی که در خود اتاق میخزد؛ از دل سقف، از پشت دیوار، از میان خطوط کلمات.
دفتر ناگهان بسته شد. خودش. بیهیچ دستی.
و سکوتی سیاه، اتاق را در خود بلعید. راف، تنها ماند. با دستی خونین و رازی که دیگر فقط در کلمات نبود… بلکه در خودش ریشه دواندهبود.
سایه، آرامتر از نفسی مهآلود، از دیوار پایین خزید. حضورش، از تمام حضورهایی که راف تا آن لحظه شناختهبود واقعیتر بود. مثل تاریکیای که نه از نبود نور، که از وجود خودش ساخته شدهبود.
قدمبهقدم، نزدیک شد.
صدای زمزمه، انگار از درون استخوانهایش میتراوید، نه از گوش. زیرِ پوستش، لابهلای نبضهایش:
- کمکش کن... .
نفس راف بند آمد.
- فقط تو میتونی... .
نفس بلندی کشید. نه برای آرامش، بلکه برای عبور.
قدم اول.
- نه… من دیگه بخشی از این بازی نیستم.
صدایش لرز نداشت، اما رد درد در آن موج میزد. قدم دوم. نزدیکتر به میز. به دفتر. به دهانی باز، در دل تاریکی.
- من برگشتم… برای نجاتش. نه اینکه قربانیِ بعدی باشم. نه اینکه اونو به تو بسپرم... .
اما دفتر، آرامتر از قبل بود. بیصدا، اما زنده. صفحاتش، مثل پردههای سی*ن*های که میلرزند، نفس میکشیدند. و درست در لحظهای که سکوت، چاقتر شد از ترس، نوشتهای از دل صفحه بالا آمد؛ نه با جوهر، که با بوی سوختهی کلمات ممنوعه:
«اگر چیزی را آغاز کردهای… باید تا پایانش همراه شوی.
پایان، جاییست که دیگر هیچک.س، خودِ سابقش نیست…»
راف، بیاختیار لرزید. نه از ترس، که از شناختِ حقیقتِ همین جمله.
صدا از گلویش بیرون آمد، شکسته و خفه، اما هنوز روشن، هنوز زنده:
- الیا رو از این کابوس میکشم بیرون… حتی اگه بیدار شدن، بهای سنگینی داشته باشه.
در همان لحظه، سایهی پشت دیوار، شروع کرد به حرکت. نه با قدم، نه با موج. بلکه مثل چیزی که در خود اتاق میخزد؛ از دل سقف، از پشت دیوار، از میان خطوط کلمات.
دفتر ناگهان بسته شد. خودش. بیهیچ دستی.
و سکوتی سیاه، اتاق را در خود بلعید. راف، تنها ماند. با دستی خونین و رازی که دیگر فقط در کلمات نبود… بلکه در خودش ریشه دواندهبود.
سایه، آرامتر از نفسی مهآلود، از دیوار پایین خزید. حضورش، از تمام حضورهایی که راف تا آن لحظه شناختهبود واقعیتر بود. مثل تاریکیای که نه از نبود نور، که از وجود خودش ساخته شدهبود.
قدمبهقدم، نزدیک شد.
صدای زمزمه، انگار از درون استخوانهایش میتراوید، نه از گوش. زیرِ پوستش، لابهلای نبضهایش:
- کمکش کن... .
نفس راف بند آمد.
- فقط تو میتونی... .
آخرین ویرایش: