- Jun
- 74
- 765
- مدالها
- 2
الیا، در میان تاریکی مطلق، معلق مانده بود.
نه زمینی زیر پایش بود، نه آسمانی بر فراز سرش؛ تنها خلأ بود و حسی مبهم که نمیدانست «مردن» است یا «رهیدن».
زمان، کش آمد؛ همچون تار عنکبوتی که در باد آویزان باشد.
و در ژرفای این بیزمانی، چیزی شروع به حرکت کرد؛ سیاهیای نرم، خزنده و هولناک، میان هیچجا و همهجا. نه سایه بود، نه جسم؛ چیزی میان بودن و نبودن.
از دل آن تاریکی، دو چشم گشوده شد. نهفقط سیاه، بلکه عمیقتر از سیاهی؛ چون درهای بیانتها، یا آینهای که هیچ نوری را بازنمیتاباند.
چشمها آرام و بیصدا نزدیک شدند؛ نه با قدم، نه با پرواز، بلکه با حضوری سنگین و مطلق.
الیا نمیتوانست فریاد بزند. زبانش، انگار به سقف دهانش دوخته شده بود. تنها نگاه میکرد؛ و در دلش، چیزی یخ زد.
آنگاه، صدا آمد. صدایی که شبیه صدا نبود؛ چون نفسی برآمده از استخوانها، زمزمهای بیچهره:
- تو نباید بمیری... نه حالا... نه اینطور... .
الیا لرزید. آن نجوا همچون نسیمی از دل مرگ، در وجودش پیچید:
- برگرد... با من زندگی کن... .
سیاهی، حالا دستی دراز کرده بود. دستی بیشکل، بیپوست، اما حقیقیتر از هر واقعیتی. نه دیده میشد، نه لمس؛ تنها موجی از حضور.
دست بهسوی الیا آمد؛ آرام، همچون آغوشی دعوتکننده.
اما در اعماق آن آغوش، وحشتی بینام نفس میکشید. نه از درد، نه از مرگ، بلکه از آشناییِ پنهان با آن تاریکی. گویی سالها پیش، در خوابی فراموششده، آن را دیده بود... .
در همان لحظه، همهچیز لرزید. گویی دیوارهی مرگ، ترک برداشت.
- الیا... وقتت هنوز نرسیده.
و با ضربهای نرم، نه به بدن، که به هستیاش فرو افتاد... .
در نوری سرد، با بوی دارو... و صدای کشیدهشدن تخت بر کف بیمارستان.
چشمهایش دوباره گشوده شدند.
اما دنیا دیگر همان دنیا نبود.
نفسش بهسختی بالا میآمد؛ همانند کسی که از اعماق آبی تاریک، بیهوا بازگشته باشد.
نه زمینی زیر پایش بود، نه آسمانی بر فراز سرش؛ تنها خلأ بود و حسی مبهم که نمیدانست «مردن» است یا «رهیدن».
زمان، کش آمد؛ همچون تار عنکبوتی که در باد آویزان باشد.
و در ژرفای این بیزمانی، چیزی شروع به حرکت کرد؛ سیاهیای نرم، خزنده و هولناک، میان هیچجا و همهجا. نه سایه بود، نه جسم؛ چیزی میان بودن و نبودن.
از دل آن تاریکی، دو چشم گشوده شد. نهفقط سیاه، بلکه عمیقتر از سیاهی؛ چون درهای بیانتها، یا آینهای که هیچ نوری را بازنمیتاباند.
چشمها آرام و بیصدا نزدیک شدند؛ نه با قدم، نه با پرواز، بلکه با حضوری سنگین و مطلق.
الیا نمیتوانست فریاد بزند. زبانش، انگار به سقف دهانش دوخته شده بود. تنها نگاه میکرد؛ و در دلش، چیزی یخ زد.
آنگاه، صدا آمد. صدایی که شبیه صدا نبود؛ چون نفسی برآمده از استخوانها، زمزمهای بیچهره:
- تو نباید بمیری... نه حالا... نه اینطور... .
الیا لرزید. آن نجوا همچون نسیمی از دل مرگ، در وجودش پیچید:
- برگرد... با من زندگی کن... .
سیاهی، حالا دستی دراز کرده بود. دستی بیشکل، بیپوست، اما حقیقیتر از هر واقعیتی. نه دیده میشد، نه لمس؛ تنها موجی از حضور.
دست بهسوی الیا آمد؛ آرام، همچون آغوشی دعوتکننده.
اما در اعماق آن آغوش، وحشتی بینام نفس میکشید. نه از درد، نه از مرگ، بلکه از آشناییِ پنهان با آن تاریکی. گویی سالها پیش، در خوابی فراموششده، آن را دیده بود... .
در همان لحظه، همهچیز لرزید. گویی دیوارهی مرگ، ترک برداشت.
- الیا... وقتت هنوز نرسیده.
و با ضربهای نرم، نه به بدن، که به هستیاش فرو افتاد... .
در نوری سرد، با بوی دارو... و صدای کشیدهشدن تخت بر کف بیمارستان.
چشمهایش دوباره گشوده شدند.
اما دنیا دیگر همان دنیا نبود.
نفسش بهسختی بالا میآمد؛ همانند کسی که از اعماق آبی تاریک، بیهوا بازگشته باشد.
آخرین ویرایش: