جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,074 بازدید, 41 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
765
مدال‌ها
2
الیا، در میان تاریکی مطلق، معلق مانده بود.
نه زمینی زیر پایش بود، نه آسمانی بر فراز سرش؛ تنها خلأ بود و حسی مبهم که نمی‌دانست «مردن» است یا «رهیدن».
زمان، کش آمد؛ همچون تار عنکبوتی که در باد آویزان باشد.
و در ژرفای این بی‌زمانی، چیزی شروع به حرکت کرد؛ سیاهی‌ای نرم، خزنده و هولناک، میان هیچ‌جا و همه‌جا. نه سایه بود، نه جسم؛ چیزی میان بودن و نبودن.
از دل آن تاریکی، دو چشم گشوده شد. نه‌فقط سیاه، بلکه عمیق‌تر از سیاهی؛ چون دره‌ای بی‌انتها، یا آینه‌ای که هیچ نوری را بازنمی‌تاباند.
چشم‌ها آرام و بی‌صدا نزدیک شدند؛ نه با قدم، نه با پرواز، بلکه با حضوری سنگین و مطلق.
الیا نمی‌توانست فریاد بزند. زبانش، انگار به سقف دهانش دوخته شده بود. تنها نگاه می‌کرد؛ و در دلش، چیزی یخ زد.
آنگاه، صدا آمد. صدایی که شبیه صدا نبود؛ چون نفسی برآمده از استخوان‌ها، زمزمه‌ای بی‌چهره:
- تو نباید بمیری... نه حالا... نه این‌طور... ‌.
الیا لرزید. آن نجوا همچون نسیمی از دل مرگ، در وجودش پیچید:
- برگرد... با من زندگی کن... ‌.
سیاهی، حالا دستی دراز کرده بود. دستی بی‌شکل، بی‌پوست، اما حقیقی‌تر از هر واقعیتی. نه دیده می‌شد، نه لمس؛ تنها موجی از حضور.
دست به‌سوی الیا آمد؛ آرام، همچون آغوشی دعوت‌کننده.
اما در اعماق آن آغوش، وحشتی بی‌نام نفس می‌کشید. نه از درد، نه از مرگ، بلکه از آشناییِ پنهان با آن تاریکی. گویی سال‌ها پیش، در خوابی فراموش‌شده، آن را دیده بود... ‌.
در همان لحظه، همه‌چیز لرزید. گویی دیواره‌ی مرگ، ترک برداشت.
- الیا... وقتت هنوز نرسیده.
و با ضربه‌ای نرم، نه به بدن، که به هستی‌اش فرو افتاد... ‌.
در نوری سرد، با بوی دارو... و صدای کشیده‌شدن تخت بر کف بیمارستان.
چشم‌هایش دوباره گشوده شدند.
اما دنیا دیگر همان دنیا نبود.
نفسش به‌سختی بالا می‌آمد؛ همانند کسی که از اعماق آبی تاریک، بی‌هوا بازگشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
765
مدال‌ها
2
سقف سفید... چراغ‌های مه‌گرفته‌ی فلورسنت... و تیک‌تاکی که نمی‌دانست از ساعت است یا از ذهن خودش.
و آن تخت فلزی... با ملحفه‌ای که بوی تند مواد ضدعفونی می‌داد، شبیه سدی میان زندگی و بی‌هوشی ایستاده بود.
الیا پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما گلوی خشک و تهی‌اش تنها به سرفه‌ای خاموش پاسخ داد.
در سکوت اتاق، صدایی کش‌دار به ناله افتاد و مثل نیش زهر در فضا نشست.
صدای باز شدن در، آرام و خفه، به آن پیوست.
زنی وارد شد. روپوش سفید، موهایی محکم جمع‌شده، و چشمانی سرد؛ نه از جنس بی‌تفاوتی، که از جنس محاسبه.
نگاهی کوتاه به الیا انداخت، چیزی روی برگه‌ای نوشت و بی‌آن‌که کلمه‌ای بگوید، آرام از اتاق خارج شد.
الیا خواست حرکت کند، اما مچ دستش را بندی نازک نگه داشته بود؛ نه آن‌قدر محکم که اسیر کند، اما دقیقاً به‌اندازه‌ای واقعی که بفهمد، آزادی‌اش مشروط است.
لحظه‌ای بعد، صدایی پشت در پیچید؛ آرام و رسمی:
- بیمار شماره‌ی «۶۶۶»... بیدار شده.
در باز شد. مردی وارد شد.
قدبلند، با ته‌ریشی روشن، و لبخندی که به‌جای اطمینان، نوعی تعلیق در آن موج می‌زد؛ انگار می‌خواست چیزی را پنهان کند.
- حالت بهتره؟ نگران نباش. چند روز بی‌هوش بودی. یه شوک عصبی شدید داشتی. ولی الآن وضعیتت پایداره.
الیا با صدایی گرفته و ناآشنا گفت:
- من... من کجام؟
مرد، با همان لحن خونسرد، پاسخ داد:
- مرکز بازیابی روانی لیندنهورست. بخش حفاظت ویژه.
الیا سعی کرد بنشیند. نفسش سنگین بود.
- من... من الیا هستم.
مرد مکث کرد. لبخندش لحظه‌ای خاموش شد، بعد به‌سرعت برگشت سر جایش:
ـ متأسفم. هیچ مدرک هویتی همراهت نبود. پرونده‌ای هم ازت ثبت نشده.
سکوت.
صدای تهویه، شبیه زمزمه‌ای دور، اتاق را پر کرد.
الیا به دست‌هایش نگاه کرد. لرزشی خفیف در انگشت‌هایش می‌دوید.
سپس، آرام، نگاهش به آینه‌ی کوچک آن‌سوی اتاق کشیده شد.
و آن‌جا... زنی را دید.
 
بالا پایین