جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,680 بازدید, 48 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
در برای لحظه‌ای دیگر لرزید. صدای راف از پشت در، آرام‌تر، اما نگران‌تر پیچید.
- الیا… صدای پات رو شنیدم. اون‌جایی، درسته؟ درو باز کن، لطفاً.
الیا هنوز روی زمین نشسته‌بود. کف سرد و خاکستری دفتر، از رطوبت کفش‌های خیسش لکه برداشته‌بود، اما او دیگر سرمای آن را حس نمی‌کرد. چشمانش را از گوشه‌ی اتاق برنداشت؛ همان‌جایی که موجود ایستاده‌بود… یا شاید نه. ذهنش هنوز تردید داشت؛ اما قلبش نه.
به‌سختی بلند شد، چفت در را کشید و باز کرد.
راف، با همان ژاکت خاکستری، همان چشم‌های خسته و نگران، پشت در بود. کیفش را کمی بالاتر آورد و گفت:
- این در لعنتی چرا چفت بود؟ داشتم فکر می‌کردم اتفاقی افتاده… ‌.
الیا فقط نگاهش کرد. چند ثانیه سکوت کرد. نه از ترس، نه از شوک… از تردید.
- تو… خودتی؟
راف، برای لحظه‌ای مکث کرد. اخم ریزی نشست روی صورتش.
- چی؟ معلومه که خودمم، الیا. حالت خوبه؟
الیا به عقب رفت. راه را برایش باز کرد. راف وارد شد، نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در رفتار الیا او را مردد کرده‌بود.
- چی شده؟ اون‌چیزیو که می‌خواستی نشونم بدی، همینه؟
الیا هنوز جوابی نداد. چشم‌هایش روی زمین چرخید. تکه‌ای از شیشه‌ی شکسته هنوز کنار پایه‌ی میز افتاده‌بود. شیشه‌ای که باید در خانه‌ی خودش می‌شکست… نه این‌جا.
زانو زد. آرام شیشه را برداشت. دستش لرزید.
- این این‌جا نبود… من اینو تو خونه‌م شکوندم!
راف کنار او ایستاد. نگاهی به شیشه انداخت. بعد نگاهش را به الیا دوخت.
- مطمئنی الان نباید استراحت کنی؟... تو حالت خوب نیست.
الیا با صدایی خفه گفت:
- راف... اون‌چیز... همون‌جا بود... همین‌جا. با چهره‌ی تو!
راف سکوت کرد. اما نگاهش تغییر کرد. نه تمسخر، نه نگرانی معمول… فقط سنگینی نگاه کسی که نمی‌داند باید باور کند یا نکند. الیا نفس‌نفس می‌زد. چشمانش به وضوح دنبال حقیقت می‌گشتند؛ اما آن‌چه پیدا کرده‌بود، فقط شک بود. شکِ به راف. شکِ به خودش. شکِ به تمام جهانِ قابل‌اعتمادش.
- من دیوونه نیستم، راف. به خدا قسم، دیوونه نیستم!
راف آرام گفت:
- می‌دونم. واسه همینه که باید با هم دقیق‌تر ببینیم... کجا همه‌چی شروع شد، چه چیزی ممکنه در ما باز شده باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
الیا به دفتر نگاه کرد. همان دفتر چرمی. همان ردی که روی جلدش مانده‌بود. حالا دیگر وقتش بود، وقت رفتن به جمله‌ی بعدی. به ادامه‌ی آن‌چه که سرا، با صدا یا بی‌صدا، شروع کرده‌بود… ‌.
الیا نشست. آرام، بی‌صدا. دفتر را پیش کشید. انگشتانش مکثی کوتاه روی رد سوخته‌ی جلد گذاشتند؛ نه از ترس، بلکه از احترامی که فقط به مرزهای ممنوع تعلق دارد.
راف، آن‌سوی میز، خیره بود. لب باز نکرد. حالا، چیزی در نگاهش تغییر کرده‌بود؛ نه ترس، نه شک… آمادگی دیدن.
الیا دفتر را گشود.
صفحه‌ی اول، همان بود. همان جملاتِ پیش‌گویی‌وار، با جوهری که انگار از خواب دیدن نوشته شده‌بود. اما بعد از آن، چیزی اضافه شده‌بود.
جمله‌ای تازه، در پایین صفحه، که قبلاً نبود:
«کسی که بخواند، دیده خواهد شد و کسی که دیده شود، دیگر ناپدید نمی‌شود.»
الیا آهسته خواند. صدایش لرزید، اما نایستاد. نفسش را جمع کرد و به صفحه‌ی بعدی رفت.
خط‌ها، آرام‌آرام ظاهر می‌شدند. نه با قلم، نه با جوهر، انگار چیزی از درون کاغذ، حقیقت را بالا می‌آورد:
«در خانه‌ات، کسی بود. در شب، نفس کشید اما آن فقط آغاز است. خانه‌ها، دروازه‌اند. همان‌طور که زبان، دروازه است. همان‌طور که تو، دروازه‌ای، الیا!»
راف زمزمه کرد:
- اینا... همین الان دارن نوشته می‌شن؟
الیا به چشمان او نگاه کرد. پر از چیزی شبیه وحشت، اما عمیق‌تر… شبیه پذیرش.
- نه، اینا همیشه بودن… فقط حالا داریم می‌بینیم‌شون.
راف جلوتر آمد. دستش را روی لبه‌ی صفحه گذاشت. پرسید:
- این صدا... این سرا... تو مطمئنی اون، سرا نبود؟
الیا بی‌درنگ گفت:
- اون، سرا نبود. هیچ‌ک.س نبود. فقط چیزی بود که صورتِ سرا رو پوشیده‌بود… مثل نقابی که خودش نمی‌فهمه داره نقش بازی می‌کنه.
راف عقب رفت. چند لحظه سکوت کرد. بعد لبخندی بی‌جا زد. نه از شادی، نه از تمسخر؛ از همان‌هایی که مغز، وقتی چیزی را نمی‌فهمد، از سر اضطراب می‌سازد.
الیا، مشکوک نگاهش کرد.
راف چند ثانیه بی‌حرکت ماند. نگاهش هنوز بین دفتر و الیا در نوسان بود. سکوتی باریک افتاده‌بود بین‌شان، شبیه مویی روی زخم تازه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
الیا، مشکوک نگاهش کرد. خیره، بدون پلک‌زدن. یک لحظه، انگار همه‌چیز در نگاه او متوقف شد.
راف اخم‌ کم‌رنگی کرد و آرام گفت:
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ خودمم، الیا.
الیا لبخند محوی زد. نه از اعتماد. لبخندی بی‌حرارت، بیشتر شبیه خطی که آدم‌ها برای خالی نبودن چهره‌شان روی لب می‌کشند.
راف چشم از او برداشت. انگشتش را روی لبه‌ی صفحه کشید.
- ادامه بده… ببینیم چی نوشته.
الیا سر تکان داد. صفحه را ورق زد.
خطوط دست‌نویس، نازک و فشرده، روی کاغذ پخش بودند. انگار کسی با عجله، اما وسواس، نوشته باشد. جوهر، در بعضی جاها پخش شده‌بود؛ بعضی جمله‌ها نصفه، بعضی دیگر محو، انگار عمداً پاک شده‌باشند.
راف خم شد. خطی را با صدای آهسته خواند:
«آن‌چه در واژه بیدار می‌شود، خاموش نمی‌ماند… فقط شکل عوض می‌کند.»
الیا، بی‌حرکت نشسته‌بود. پلک نمی‌زد. کلمات، مثل قطره‌هایی از یک مایع ناشناس، در ذهنش نفوذ می‌کردند؛ آرام، اما سمی.
«کسی که کلمه را بفهمد، باید تا آخر خط برود. دری که واژه باز کند، دیگر بسته نمی‌شود… حتی اگر بخواهی.»
راف مکث کرد. جمله‌ی بعدی با خطی متفاوت نوشته شده‌بود. خشن‌تر. لرزان‌تر:
«آینه، فقط تصویر را باز نمی‌تاباند؛ نگاه را هم می‌بلعد.»
چند لحظه، هیچ‌ک.س چیزی نگفت. سکوت، روی میز پخش شد.
راف بی‌اختیار سرش را چرخاند اما آینه‌ای در اتاق نبود. فقط قفسه‌ها، پنجره‌ی نیمه‌باز، و سایه‌هایی که از نور خاکستری صبح روی دیوار افتاده‌بود.
- آینه‌ای این‌جا نیست، نه؟
الیا آرام گفت:
- نه. ولی شاید… لازم نباشه آینه واقعی باشه.
چشم‌های راف باریک شد.
- منظورت چیه؟
الیا جواب نداد. فقط با انگشت، روی یکی از کلمات دفتر خط کشید. آن‌جا نوشته‌بود:
«گاهی فقط باید خوانده‌ شوی… تا چیزی، از آن‌سوی جمله، عبور کند.»
راف لب‌هایش را تر کرد. کمی عقب کشید. ناگهان گفت:
- صبر کن… این دست‌خط، این یکی که با جوهر نازک‌تره… انگار تازه‌تره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
الیا سریع دفتر را جلو کشید. خم شد. حق با او بود.
اما همه‌چیز در ظاهر مثل قبل بود… فقط یکی از صفحات، تاخورده‌بود. نه مثل صفحه‌ای که بر اثر استفاده خم شده‌ باشد، بلکه مثل برگی که کسی با عمد تا زده، بعد باز کرده، تا علامت شود.
راف هم متوجه شد. دفتر را آرام چرخاند و صفحه‌ی تاخورده را باز کرد.
ـ این قبلاً تا خورده‌بود؟ تو دیدی؟
الیا فقط سر تکان داد؛ آرام، بی‌اعتماد.
صفحه، ساده بود. فقط یک جمله وسط آن نوشته شده‌بود:
«تو قبلاً اینو خوندی.»
راف با اخم نگاهش کرد. جمله را دوباره بلند خواند، انگار نکند اشتباه دیده‌ باشد.
- «تو قبلاً اینو خوندی» یعنی چی؟ الیا، تو...!
اما الیا دیگر گوش نمی‌داد. ضربان قلبش تندتر شد. نگاهش به پایینِ همان صفحه دوخته‌ شده‌بود. درست زیر آن جمله، با خطی متفاوت، تازه‌تر، نوشته شده‌بود:
«اگه واقعاً نخوندی… پس چرا یادت میاد؟»
و همان‌جا، راف برای اولین‌بار، ساکت شد. نه برای تأمل، برای ترس.
جمله‌ی بعدی، خودش را کم‌کم روی صفحه نشان می‌داد؛ نه با جوهر، بلکه انگار کلمات، از درونِ کاغذ بیرون می‌زدند… انگار چیزی در دل برگه زنده‌بود و حالا، با دیده‌ شدن، خودش را آشکار می‌کرد:
«هرکسی بخونه، قسمتی ازش می‌مونه… تو هم، راف.»
الیا و راف، به هم نگاه کردند.
راف با صدایی خشک گفت:
- این جمله… همین الآن اضافه شد، نه؟
الیا، نفس‌زنان سر تکان داد.
راف عقب رفت. دفتر را از خودش دور کرد.
- یعنی داره با ما حرف می‌زنه؟
الیا نگاهش را به جمله‌ی آخر دوخت. لب‌هایش تکان خوردند، بی‌صدا:
- نه… داره لحظه‌هامون رو می‌نویسه… داره آینده‌مونو می‌نویسه.
کسی نمی‌دانست دفتر از کِی شروع به نوشتن کرده‌بود. هیچ دستی، هیچ قلمی، در کار نبود… اما کلمات می‌آمدند؛ گاهی ساده، گاهی طعنه‌زن، و گاهی مثل زخم‌هایی که از درون پوست می‌زنند بیرون. برای الیا، دیگر مهم نبود چه‌کسی آن‌ها را می‌نویسد؛ خودش؟ سرا؟ یا چیزی که آن‌ها را می‌دید؟ فقط یک چیز روشن بود: دفتر، زنده‌بود. نه به‌معنای استعاری یا شاعرانه. زنده… به حواس، به نگاه‌ها، به افکارشان واکنش نشان می‌داد. و حالا، هر کلمه، مثل گامی بود به‌سمت چیزی که هنوز اسم نداشت… اما بی‌وقفه نزدیک می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
سکوت، مثل بخار روی شیشه، بینشان کش آمده‌بود. پراگ، زیر نور کج ظهر، آرام و بی‌خبر، خیابان را پر کرده‌بود از آدم‌هایی که هیچ‌چیز نمی‌دانستند. هیچ‌ک.س نمی‌دانست در یکی از اتاق‌های معمولی این شهر، چیزی دارد آرام‌آرام راه خود را از میان کلمات باز می‌کند.
راف کنار پنجره ایستاده‌بود. سیگار را روشن کرده‌بود و دود، نوار باریکی بود که از گوشه‌ی لبش بالا می‌رفت و در نور حل می‌شد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما نپرسید. فقط به آدم‌هایی نگاه می‌کرد که زیر آفتاب بی‌خیال رد می‌شدند.
الیا، ساکت، دفتر را برداشت. جلد چرمی زیر انگشتانش نرم شده‌بود، انگار با نفس‌های کسی گرم شده باشد. صفحه را ورق زد.
یک جمله، وسط صفحه، با همان خط سرد و ناآشنا نوشته شده‌بود:
«اعتماد نکن. اون همه‌چیزو برای خودش می‌خواد.»
قلبش فشرده شد. لب‌هایش کمی باز ماندند.
همان لحظه، راف پشت سرش گفت:
- باید دفتر رو نابود کنیم.
صدایش آرام بود، مثل همیشه. اما ذهن الیا دیگر مثل همیشه نبود. چشم‌هایش آهسته از روی نوشته بلند شدند و به راف خیره ماندند؛ طولانی‌تر از یک نگاه معمولی. مثل کسی که دنبال چیزی پشت چهره‌ای آشنا می‌گردد.
راف برگشت. نگاهش به او افتاد و ابرو بالا انداخت:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ خودمم، الیا.
الیا لبخند زد. اما لبخندش خشک بود. بی‌جان. مثل خطی بی‌معنا وسط صفحه‌ای خالی.
ذهنش داشت خودش را قانع می‌کرد که آن جمله، فقط یک تصادف بوده. فقط یک کلمه. اما در عمق وجودش، چیزی داشت قدم‌به‌قدم، ریشه می‌دواند:
«اگه اون چیزی رو می‌دونه که تو نمی‌دونی چی؟ اگه اون از اول...؟»
دفتر را بست. آرام، اما با انگشتانی سفت، انگار که نه باید گم شود، نه باید بیش از حد دیده شود.
الیا دفتر را در آغوش گرفت. مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش را از ته تهدید بیرون کشیده باشد. صدایش آرام بود، اما جایی در لرزش کلمات، آتشی مخفی بود:
- تو نمی‌فهمی، راف… این دفتر یه گنجینه‌ست. بیشتر از اون‌چیزی که فکر می‌کنی. انگار... انگار بخشی از خودمه. از ذهنم. از چیزی که باید کاملش کنم.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
راف چند لحظه نگاهش کرد. دود سیگار را آرام بیرون داد. اخمش در هم بود، اما نه از خشم. از نگرانی.
ـ الیا، این دفتر داره باهات بازی می‌کنه. ببین خودتو. ببین کجا رسیدی. ترسیدی، تردید داری، داری همه‌چی رو از زاویه‌ی اون می‌بینی. ارزش این‌همه خطر رو نداره.
الیا بی‌درنگ گفت:
ـ نه… تو فقط می‌خوایش. می‌خوای اونو ازم بگیری. مثل اون جمله‌ای که نوشته‌بود. «همه‌چیزو برای خودش می‌خواد»... خودتی، نه من!
صدای الیا بلند نشد، اما گزنده بود. خراش داشت.
چند ثانیه، سکوت غلیظی در اتاق ریخت. راف، بی‌حرکت ماند. انگار جمله را چند بار در ذهنش تکرار می‌کرد.
بعد، خیلی آرام، لبخند تلخی زد. مثل کسی که زخمی خورده باشد و نخواهد نشانش بدهد.
- واقعاً متأسفم، الیا... اگه بعد این‌همه مدت، اینه که در موردم فکر می‌کنی…!
از کنار میز رد شد. رفت سمت در. لحظه‌ای مکث کرد، شاید منتظر یک کلمه‌ی عقب‌نشینی اما چیزی نشنید. در را باز کرد. نور کم‌رنگ راهرو افتاد توی اتاق. بعد، فقط صدای بسته‌شدن در بود.
الیا ماند. با دفتری در بغل. و ذهنی که دیگر نمی‌دانست چه‌کسی، از کِی، دشمنش شده‌است.
اتاق، ساکت‌تر از همیشه بود. صدای بسته‌شدن در، مثل پایان چیزی سنگین در فضا ماندگار شد. الیا ایستاده بود. دستانش دور دفتر حلقه شده‌بود؛ طوری که انگار با فشار بیشتر، می‌توانست تمام ترس‌ها را در آن قفل کند.
اما دفتر، گرم بود.
نه به‌خاطر گرمای دست. چیزی در خودش داشت. گرمایی زنده. پنهان. انگار در بطن آن، چیزی نفس می‌کشید.
الیا آهسته نشست. پشت میز. با دستانی که دیگر نمی‌دانست متعلق به او هستند، دفتر را روی میز گذاشت. لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. بی‌هیچ جرئت لمس.
نفسش بند آمده‌بود. ذهنش زمزمه می‌کرد:
«فقط باز نکن! فقط بازش نکن... ‌.»
اما انگشتانش، خلافش را باور کرده‌بودند
صفحه‌ی بعد، خالی بود. هیچ خطی. هیچ طرحی. فقط سفیدی.
سفیدی‌ای که نمی‌ماند.
قطره‌ای گرم، آرام از بند انگشت سبابه‌اش چکید روی صفحه. قرمز. الیا با وحشت دستش را بالا آورد. بند انگشتش خراش نداشت… اما خون بود. و درست همان لحظه، شروع به نوشتن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
نه با جوهر.
با خون.
الیا جیغ کشید. فریادی که به گلو رسید، اما از لب‌ها نگذشت. چیزی درونش گم شد؛ نه صدا، که اجازه‌ی فریاد.
دست‌هایش نمی‌توانستند جدا شوند. پوست انگشتانش، به لبه‌های دفتر چسبیده‌بود، مثل آن‌که لایه‌ای نامرئی از خودش، به کاغذها دوخته شده‌ باشد. دفتر، زنده بود. نه از جنس کلمات، که از جنس ترس.
کلمه‌ها، یکی‌یکی، بی‌اجازه‌ی ذهن، روی صفحه جاری شدند. با خون.
نه خطی، نه جمله‌ای…!
بلکه ترس‌هایش.
آن‌ها که در عمیق‌ترین لایه‌ی ذهنش دفن شده‌بودند، حالا سطر به سطر، نمایان می‌شدند.
اولین واژه: «موش.»
دومی: «گوشت.»
سومی: «تن خودم.»
در نهایت: «از لوله می‌آن… از تاریکی، از ذهن…!»
«تو ازشون می‌ترسی، نه؟»
الیا فقط نگاه می‌کرد. انگشتانش هنوز می‌نوشتند. بدنش می‌لرزید، اما نمی‌توانست حرکت کند. دفتر، اختیار را بلعیده‌بود.
و بعد… هوا تغییر کرد.
صدای خش‌خش و تق‌تق. از درز دیوار. از پشت قفسه.
نفسش بند آمده‌بود. با هر کلمه، حس تیزی زیر ناخن‌هایش می‌خزید. انگار چیزی از درون، خودش را به بیرون می‌کشید. انگشت‌ها، بی‌اراده، دوباره شروع به نوشتن کردند. کلمه‌هایی که حتی به آن‌ها فکر نمی‌کرد.
«موش… توی حموم، شب، هفت‌سالگی… دندون‌های زرد، نگاه مستقیم…»
الیا با هق‌هق، فریاد زد. اما صدا بیرون نیامد. انگشتش به نوشتن ادامه می‌داد، انگار درد را نمی‌فهمید!
و بعد... سکوت شکست.
موش‌ها.
اتاق پر شد. از میان لبه‌های دیوار، زیر میز، روی پرده‌ها… ده‌ها، صدها موش، بی‌صدا، بی‌حرکت، نگاهش می‌کردند. با چشم‌هایی بی‌نور، مثل آینه‌هایی که گذشته‌اش را منعکس می‌کردند. دندان‌های زرد و تیز.
الیا جیغ زد. این‌بار، صدا آزاد شد. بلند. خالص. پر از جنون.
خواست بدود اما پاهایش کشیده‌شده‌بودند. نگاه کرد. دو موش، یکی به هر پا، چسبیده‌بودند. و بقیه، نزدیک‌تر می‌شدند.
آخرین چیزی که دید، دندان‌هایی بود، زرد و خیس که در گوشت تازه فرو می‌رفتند و خون... و تاریکی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
نور سفید، بریده و لرزان، از لامپ‌های فلورسنت سقف بر دیوار پاشیده‌بود. پنجره‌ها بسته بودند، پرده‌ها افتاده، هوا خنثی و بی‌بو. هیچ صدایی نمی‌آمد، جز بوق کند مانیتور بالای تخت.
الیــا، روی تخت دراز کشیده‌بود. بندهای چرمی، مچ‌های هر دو دست و پاهایش را محکم بسته‌بودند. بانداژهای ضخیم، نوک انگشتانش را پوشانده‌بود اما هنوز درد، درست زیر پوستش می‌خزید؛ سوزش زنده‌ای که انگار ادامه‌ی حمله‌ی چیزی پنهان بود.
چشمانش آرام باز شدند. تار. مه‌آلود. ذهنش، میان خاطره‌ی موش‌ها و دیوارهای سفید سردرگم بود.
لحظه‌ای بعد، وحشت برگشت.
جیغی از ته وجودش برخاست. تقلا کرد. بندها کشیده شدند اما رهایش نکردند.
در باز شد. دو پرستار با قدم‌های سریع به اتاق آمدند. یکی از آن‌ها سرنگ در دست داشت.
- نه… نه… کتابم… کتابم کجاست؟
صدا از ته گلویش بیرون می‌آمد. هق‌هق، وحشت، خواهش.
- موش‌ها… اونا می‌خوان گوشت تنمو بخورن… با دندوناشون… اونا هنوز این‌جان…!
دستش را بالا برد، یا سعی کرد. یکی از پرستارها به‌آرامی دستش را نگه داشت، دیگری به او نگاه کرد:
- خانم الیا، آروم باشین… همه‌چی خوبه… هیچ‌چیزی این‌جا نیست.
سرنگ را بالا برد. صدای جیغ‌ها کم‌کم کش‌دار شد. پلک‌های الیا سنگین شدند. اما گوش‌هایش هنوز می‌شنید.
زیر لایه‌ای از بیهوشی، زمزمه‌ای میان دو پرستار رد و بدل شد:
- می‌دونی چیش عجیبه؟
- چی؟
- وقتی آوردنش، پوستِ نوکِ تمام انگشتاش رو کنده بود...! خودش با ناخناش… گوشتِ تنش رو می‌کَند. فقط جیغ می‌زد. همش از موش‌ها حرف می‌زد! مجبور شدن بزنن تو سرش تا بیهوش شه…‌ ‌.
نور، کم‌کم محو شد.
همه‌چیز در سیاهی فرو رفت… جز صدای کاغذی که ورق می‌خورد… ‌‌و صدایی که آرام، از عمق تاریکی زمزمه می‌کرد:
- ورق بزن... هنوز تموم نشده.
در همان شب، وحشتی خاموش، دهان‌به‌دهان در بیمارستان چرخید.
اتاقی که پر از جیغ بود، اما هیچ‌ک.س جرئت نداشت اسم بیمار را بلند بگوید.
می‌گفتند وقتی ساکت می‌شود، چیزی در سکوتش می‌نویسد… با چشمانی باز، و انگشتانی که دیگر مال او نیستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
راف پشت درِ اتاق بستریِ الیا ایستاده‌بود. بوی تند مواد ضدعفونی با رطوبتِ ناشی از شست‌وشوی کف و دیوارها مخلوط شده‌بود و حسِ مبهمی از خفگی را به جان می‌انداخت. صدای پرستارها و جیغ‌های بریده، مثل رشته‌هایی از دود تاریک، در فضای راهرو می‌پیچید و لای دیوارها گم می‌شد. یکی از پرستارها زیر لب، با لحنی که سعی می‌کرد بی‌احساس باشد، گفت:
- با ناخن خودش گوشت تنشو می‌کَند... انگار می‌خواست چیزی رو از زیر پوستش بیرون بکشه...!
راف نفسش را آهسته بیرون داد. پلک‌هایش را بست. ذهنش، لبه‌ی تیغی شده‌بود که بین دو جهان حرکت می‌کرد: جهان دلیل، و جهانی که از دل تاریکی و ناتمام‌ها بیرون می‌خزید.
تصویر الیای درهم‌شکسته، باندپیچی‌شده و چشم‌به‌سقف، مدام به ذهنش هجوم می‌آورد. آن جسم بی‌صدا، چیزی نبود که با کلمه‌ای مثل «جنون» جمع شود. جمله‌ای در سرش چرخ می‌زد، با همان اصرار وسواس‌گونه‌ای که شیاطین را از خدا جدا کرد:
«همه‌چی از اون دفتر شروع شد... ‌.»

دفتر «کلمات ممنوعه»، در سکوتی سرد و کش‌دار مدفون شده‌بود. نیم‌روز از پنجره‌ی مات، نور خاکستری‌اش را روی کف انداخته‌بود اما به‌جای روشنی، همه‌چیز را خفه‌تر می‌کرد. ساعت دیواری، هرچند دقیقه یک‌بار، تیک‌تاک می‌زد و انگار با هر تیک، چیزی را از حافظه‌ی جهان پاک می‌کرد.
راف، در را با احتیاط باز کرد. صدا نداد. داخل شد. بوی خون، کاغذ، جوهر مانده و چیزی شبیه خاکستر مرطوب؛ مثل بوی نسیمی از گورستانِ موازی، در هوا پخش بود. اتاق، همان بود اما نه آنی که او به یاد داشت. جوری ایستاده‌بود که انگار سال‌ها منتظر بازگشت کسی مانده؛ با نفسی حبس‌شده در دیوارها.
روی میز، دفتر چرمی باز مانده‌بود؛ نه بی‌دلیل، نه تصادفی. درست همان‌جایی که الیا رهایش کرده‌بود. گوشه‌های ورق، کمی خمیده، خون و جوهری که انگار با گذر زمان نه خشک، که زنده‌تر شده‌بود. دفتر، حالا فقط یک شی نبود. داشت نگاه می‌کرد.
راف، بی‌آن‌که بفهمد چرا، سمت کشو رفت. چاقوی فلزی را بیرون کشید. صدای فلز، تیز و زنده بود؛ آن‌قدر بلند که حتی سکوت هم عقب کشید.
انگار خود اتاق فهمید که چه در شرف وقوع است. هوا کمی سنگین‌تر شد. چیزی مثل مکث، در نبض فضا افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,026
مدال‌ها
2
چاقو را بالا برد. انگشتانش لرزیدند اما چیزی پشت سرش حرکت کرد. سایه‌ای باریک و پیچیده، مثل دود از کابوس، روی دیوار افتاده‌بود؛ بلند، غیرممکن… نفس‌زن.
راف نفسش را حبس کرد. چاقو را با تمام قدرت، روی کتاب فرو آورد… ‌.
فریاد.
نه از بیرون.
نه از اتاق.
از خودش.
صدایی که از عمق سی*ن*ه‌اش بیرون کشیده‌ شد، انگار تارهای گلویش را پاره‌کرد. چاقو در دست چپش فرو رفته‌بود، عمیق، تا دسته. اما نه خونش، نه دردش، او را از خلسه بیرون نمی‌کشید. چاقو را به کتاب نزده‌بود… بلکه کتاب، دست او را به‌سوی خودش کشیده‌بود.
دفتر همان‌جا بود. باز. آرام. خیره. صفحه‌ای که حالا مقابلش بود، با خطی قرمز نوشته‌بود:
«هشدار دادی… ولی دیر رسیدی. هرکس که لمس کند، بخشی از او باقی می‌ماند.»
راف با تقلا خودش را به عقب کشید. پشت دستش می‌سوخت. سیاهی، از اطراف زخم بالا می‌رفت؛ درست مثل جوهر در آب. سرش را بلند کرد. سایه، هنوز روی دیوار بود… اما حالا دیگر فقط سایه نبود!
چشم‌ها… آن‌جا بودند. بی‌مردمک، بی‌رحم.
و همان صدای زمزمه، از ته‌دیوار، از شکاف دنیا، آرام تکرار کرد:
- صفحه‌ی بعد… مال توست!
راف، میان خون و وحشت، نفس‌نفس می‌زد. صدای زمزمه، مثل چیزی که از دورترین حفره‌های استخوانش برخاسته باشد، در سرش می‌پیچید. چاقو هنوز در دستش بود، اما حالا فقط ابزاری فلزی بود که به بازوانِ بی‌دفاعش خ*یانت کرده‌بود. نگاهی به دفتر انداخت. صفحه‌ی جدیدی باز شده‌بود؛ نه با دست، نه با باد… خودش ورق خورده‌بود. بی‌صدا. بی‌رحم.
کلمات روی صفحه، انگار تازه نوشته‌شده‌بودند. جوهری غلیظ، قرمز، مثل خونی که هنوز نبض دارد:
«او را به من دادی. حالا نوبت توست، راف… به من اعتراف کن.»
اتاق لرزید. فقط یک بار. مثل زلزله‌ای درون ذهن. انگار فضا خم شده‌ باشد، کش آمده‌ باشد، بعد دوباره جمع شود. چراغ بالای سرش چشمک زد. نور سوسو زد. و صدای خنده‌ای ضعیف، مثل خش‌خش کاغذ در آتش، در اتاق طنین انداخت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین