- Jun
- 91
- 1,033
- مدالها
- 2
در برای لحظهای دیگر لرزید. صدای راف از پشت در، آرامتر، اما نگرانتر پیچید.
- الیا… صدای پات رو شنیدم. اونجایی، درسته؟ درو باز کن، لطفاً.
الیا هنوز روی زمین نشستهبود. کف سرد و خاکستری دفتر، از رطوبت کفشهای خیسش لکه برداشتهبود، اما او دیگر سرمای آن را حس نمیکرد. چشمانش را از گوشهی اتاق برنداشت؛ همانجایی که موجود ایستادهبود… یا شاید نه. ذهنش هنوز تردید داشت؛ اما قلبش نه.
بهسختی بلند شد، چفت در را کشید و باز کرد.
راف، با همان ژاکت خاکستری، همان چشمهای خسته و نگران، پشت در بود. کیفش را کمی بالاتر آورد و گفت:
- این در لعنتی چرا چفت بود؟ داشتم فکر میکردم اتفاقی افتاده… .
الیا فقط نگاهش کرد. چند ثانیه سکوت کرد. نه از ترس، نه از شوک… از تردید.
- تو… خودتی؟
راف، برای لحظهای مکث کرد. اخم ریزی نشست روی صورتش.
- چی؟ معلومه که خودمم، الیا. حالت خوبه؟
الیا به عقب رفت. راه را برایش باز کرد. راف وارد شد، نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در رفتار الیا او را مردد کردهبود.
- چی شده؟ اونچیزیو که میخواستی نشونم بدی، همینه؟
الیا هنوز جوابی نداد. چشمهایش روی زمین چرخید. تکهای از شیشهی شکسته هنوز کنار پایهی میز افتادهبود. شیشهای که باید در خانهی خودش میشکست… نه اینجا.
زانو زد. آرام شیشه را برداشت. دستش لرزید.
- این اینجا نبود… من اینو تو خونهم شکوندم!
راف کنار او ایستاد. نگاهی به شیشه انداخت. بعد نگاهش را به الیا دوخت.
- مطمئنی الان نباید استراحت کنی؟... تو حالت خوب نیست.
الیا با صدایی خفه گفت:
- راف... اونچیز... همونجا بود... همینجا. با چهرهی تو!
راف سکوت کرد. اما نگاهش تغییر کرد. نه تمسخر، نه نگرانی معمول… فقط سنگینی نگاه کسی که نمیداند باید باور کند یا نکند. الیا نفسنفس میزد. چشمانش به وضوح دنبال حقیقت میگشتند؛ اما آنچه پیدا کردهبود، فقط شک بود. شکِ به راف. شکِ به خودش. شکِ به تمام جهانِ قابلاعتمادش.
- من دیوونه نیستم، راف. به خدا قسم، دیوونه نیستم!
راف آرام گفت:
- میدونم. واسه همینه که باید با هم دقیقتر ببینیم... کجا همهچی شروع شد، چه چیزی ممکنه در ما باز شده باشه.
- الیا… صدای پات رو شنیدم. اونجایی، درسته؟ درو باز کن، لطفاً.
الیا هنوز روی زمین نشستهبود. کف سرد و خاکستری دفتر، از رطوبت کفشهای خیسش لکه برداشتهبود، اما او دیگر سرمای آن را حس نمیکرد. چشمانش را از گوشهی اتاق برنداشت؛ همانجایی که موجود ایستادهبود… یا شاید نه. ذهنش هنوز تردید داشت؛ اما قلبش نه.
بهسختی بلند شد، چفت در را کشید و باز کرد.
راف، با همان ژاکت خاکستری، همان چشمهای خسته و نگران، پشت در بود. کیفش را کمی بالاتر آورد و گفت:
- این در لعنتی چرا چفت بود؟ داشتم فکر میکردم اتفاقی افتاده… .
الیا فقط نگاهش کرد. چند ثانیه سکوت کرد. نه از ترس، نه از شوک… از تردید.
- تو… خودتی؟
راف، برای لحظهای مکث کرد. اخم ریزی نشست روی صورتش.
- چی؟ معلومه که خودمم، الیا. حالت خوبه؟
الیا به عقب رفت. راه را برایش باز کرد. راف وارد شد، نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در رفتار الیا او را مردد کردهبود.
- چی شده؟ اونچیزیو که میخواستی نشونم بدی، همینه؟
الیا هنوز جوابی نداد. چشمهایش روی زمین چرخید. تکهای از شیشهی شکسته هنوز کنار پایهی میز افتادهبود. شیشهای که باید در خانهی خودش میشکست… نه اینجا.
زانو زد. آرام شیشه را برداشت. دستش لرزید.
- این اینجا نبود… من اینو تو خونهم شکوندم!
راف کنار او ایستاد. نگاهی به شیشه انداخت. بعد نگاهش را به الیا دوخت.
- مطمئنی الان نباید استراحت کنی؟... تو حالت خوب نیست.
الیا با صدایی خفه گفت:
- راف... اونچیز... همونجا بود... همینجا. با چهرهی تو!
راف سکوت کرد. اما نگاهش تغییر کرد. نه تمسخر، نه نگرانی معمول… فقط سنگینی نگاه کسی که نمیداند باید باور کند یا نکند. الیا نفسنفس میزد. چشمانش به وضوح دنبال حقیقت میگشتند؛ اما آنچه پیدا کردهبود، فقط شک بود. شکِ به راف. شکِ به خودش. شکِ به تمام جهانِ قابلاعتمادش.
- من دیوونه نیستم، راف. به خدا قسم، دیوونه نیستم!
راف آرام گفت:
- میدونم. واسه همینه که باید با هم دقیقتر ببینیم... کجا همهچی شروع شد، چه چیزی ممکنه در ما باز شده باشه.
آخرین ویرایش: