جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 763 بازدید, 30 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
61
658
مدال‌ها
2
راف پاهایش لغزید؛ زیر کفش‌هایش، خون چون لایه‌ای نازک از تاریکی پهن شده‌بود؛ سرد، لزج، ساکت. با دستِ سالمش سعی کرد خودش را نگه دارد. انگار تصمیمی کهنه، ناگهان از درونش سر برآورده‌بود؛ تصمیمی نه برخاسته از منطق، که از جان.
نفس بلندی کشید. نه برای آرامش، بلکه برای عبور.
قدم اول.
- نه… من دیگه بخشی از این بازی نیستم.
صدایش لرز نداشت، اما رد درد در آن موج می‌زد. قدم دوم. نزدیک‌تر به میز. به دفتر. به دهانی باز، در دل تاریکی.
- من برگشتم… برای نجاتش. نه اینکه قربانیِ بعدی باشم. نه اینکه اونو به تو بسپرم... ‌.
اما دفتر، آرام‌تر از قبل بود. بی‌صدا، اما زنده. صفحاتش، مثل پرده‌های سی*ن*ه‌ای که می‌لرزند، نفس می‌کشیدند. و درست در لحظه‌ای که سکوت، چاق‌تر شد از ترس، نوشته‌ای از دل صفحه بالا آمد؛ نه با جوهر، که با بوی سوخته‌ی کلمات ممنوعه:
«اگر چیزی را آغاز کرده‌ای… باید تا پایانش همراه شوی.
پایان، جایی‌ست که دیگر هیچ‌ک.س، خودِ سابقش نیست…»
راف، بی‌اختیار لرزید. نه از ترس، که از شناختِ حقیقتِ همین جمله.
صدا از گلویش بیرون آمد، شکسته و خفه، اما هنوز روشن، هنوز زنده:
- الیا رو از این کابوس می‌کشم بیرون… حتی اگه بیدار شدن، بهای سنگینی داشته باشه.
در همان لحظه، سایه‌ی پشت دیوار، شروع کرد به حرکت. نه با قدم، نه با موج. بلکه مثل چیزی که در خود اتاق می‌خزد؛ از دل سقف، از پشت دیوار، از میان خطوط کلمات.
دفتر ناگهان بسته شد. خودش. بی‌هیچ دستی.
و سکوتی سیاه، اتاق را در خود بلعید. راف، تنها ماند. با دستی خونین و رازی که دیگر فقط در کلمات نبود… بلکه در خودش ریشه دوانده‌بود.
سایه، آرام‌تر از نفسی مه‌آلود، از دیوار پایین خزید. حضورش، از تمام حضورهایی که راف تا آن لحظه شناخته‌بود واقعی‌تر بود. مثل تاریکی‌ای که نه از نبود نور، که از وجود خودش ساخته شده‌بود.
قدم‌به‌قدم، نزدیک شد.
صدای زمزمه، انگار از درون استخوان‌هایش می‌تراوید، نه از گوش. زیرِ پوستش، لابه‌لای نبض‌هایش:
- کمکش کن... ‌.
نفس راف بند آمد.
- فقط تو می‌تونی... ‌.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین