جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,705 بازدید, 48 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
راف پاهایش لغزید؛ زیر کفش‌هایش، خون چون لایه‌ای نازک از تاریکی پهن شده‌بود؛ سرد، لزج، ساکت. با دستِ سالمش سعی کرد خودش را نگه دارد. انگار تصمیمی کهنه، ناگهان از درونش سر بر آورده‌بود؛ تصمیمی نه برخاسته از منطق، که از جان.
نفس بلندی کشید. نه برای آرامش، بلکه برای عبور.
قدم اول.
- نه… من دیگه بخشی از این بازی نیستم.
صدایش لرز نداشت، اما رد درد در آن موج می‌زد. قدم دوم. نزدیک‌تر به میز. به دفتر. به دهانی باز، در دل تاریکی.
- من برگشتم… برای نجاتش. نه اینکه قربانیِ بعدی باشم. نه اینکه اونو به تو بسپرم... ‌.
اما دفتر، آرام‌تر از قبل بود. بی‌صدا، اما زنده. صفحاتش، مثل پرده‌های سی*ن*ه‌ای که می‌لرزند، نفس می‌کشیدند. درست در لحظه‌ای که سکوت، چاق‌تر شد از ترس، نوشته‌ای از دل صفحه بالا آمد؛ نه با جوهر، که با بوی سوخته‌ی کلمات ممنوعه:
«اگر چیزی را آغاز کرده‌ای… باید تا پایانش همراه شوی.
پایان، جایی‌ست که دیگر هیچ‌ک.س، خودِ سابقش نیست…»
راف، بی‌اختیار لرزید. نه از ترس، که از شناختِ حقیقتِ همین جمله.
صدا از گلویش بیرون آمد، شکسته و خفه، اما هنوز روشن، هنوز زنده:
- الیا رو از این کابوس می‌کشم بیرون… حتی اگه بیدار شدن، بهای سنگینی داشته باشه.
در همان لحظه، سایه‌ی پشت دیوار، شروع کرد به حرکت. نه با قدم، نه با موج. بلکه مثل چیزی که در خود اتاق می‌خزد؛ از دل سقف، از پشت دیوار، از میان خطوط کلمات.
دفتر ناگهان بسته شد. خودش. بی‌هیچ دستی.
و سکوتی سیاه، اتاق را در خود بلعید. راف، تنها ماند. با دستی خونین و رازی که دیگر فقط در کلمات نبود… بلکه در خودش ریشه دوانده‌بود.
سایه، آرام‌تر از نفسی مه‌آلود، از دیوار پایین خزید. حضورش، از تمام حضورهایی که راف تا آن لحظه شناخته‌بود واقعی‌تر بود. مثل تاریکی‌ای که نه از نبود نور، که از وجود خودش ساخته شده‌بود.
قدم‌به‌قدم، نزدیک شد.
صدای زمزمه، انگار از درون استخوان‌هایش می‌تراوید، نه از گوش. زیرِ پوستش، لابه‌لای نبض‌هایش:
- کمکش کن... ‌.
نفس راف بند آمد.
- فقط تو می‌تونی... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
لحظه‌ای همه‌چیز ایستاد. زمان، صدا، وزن بدنش. هوای اطراف مثل مه درون شیشه‌ای یخ‌زده، ساکن ماند. بعد، انگار چیزی از درونش گسست؛ مثل زهری که با آگاهی نوشیده‌ باشی.
نگاهش به دستش افتاد... و آن‌جا بود؛ چاقو، در گوشت فرو رفته، بی‌آنکه حتی به خاطر بسپارد که کی و چرا. خون‌چکان، اما نه دردی بود و نه احساسی ناخوشایند.
زخم، بیش از آن‌که آسیبی باشد، به علامتی می‌مانست. گویی جسم دیگر از فرمان ذهن سر باز می‌زد... و ذهن، خود تسلیم واژه‌هایی شده‌بود که معلوم نبود از کجای هستی می‌آیند.
راف، بی‌رحمانه چاقو را از دستش بیرون کشید، شال را از گردنش باز کرد و به‌سرعت دور دستش پیچید.
چاقوی خونین را در جیب گذاشت و بی‌اختیار از دفتر بیرون زد؛ نه با وحشت، نه با اضطراب؛ با تصمیم. تصمیمی که نه به اراده‌اش تعلق داشت، نه به رحم.
گام‌هایش، بی‌شتاب و هدفمند، از دل کوچه‌های باران‌خورده‌ی پراگ گذشت؛ چنان‌که گویی مأموریتی را دنبال می‌کند که سال‌ها منتظرش بوده‌است.
در بیمارستان، پشت در اتاق ۳۳ ایستاد. دستی به شیشه کشید. پرستاری از کنارش گذشت، چیزی نگفت. انگار راف، نامرئی بود. یا شاید، حضورش سنگین‌تر از توضیح بود. نگاهی از پنجره انداخت. الیا، بی‌حرکت روی تخت، با نوارهای سفید دور دست، پا و پیشانی. چشمانش نیمه‌باز، اما بی‌فروغ.
بوی الکل و سُرم، روی نفسش پنجه می‌کشید.
راف، لحظه‌ای مکث کرد.
نه برای فکر کردن، برای شمردن تپش‌هایی که دیگر نه از ترس بودند، نه از هیجان؛ فقط یادآوری لحظه‌ای که دیگر راه برگشتی نمانده‌بود.
چاقو توی جیبش سنگینی نمی‌کرد.
سایه، هنوز همان‌جا، پشتش ایستاده‌بود.
ـ برو.
مثل زمزمه‌ای از جهنم.
راف، لب زد. آرام، مثل کسی که دیگر خودش را باور ندارد، فقط نقش را بازی می‌کند.
- از این درد خلاصت می‌کنم.
دستش روی دستگیره رفت. چاقو را در جیبش لمس کرد. سایه، پشتش، بی‌صدا خندید.
- نوبت توئه، قهرمان.
راف دستگیره را فشار داد.
اتاق ۳۳، آخر خط بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
لیا، نیمه‌هوشیار. میان خواب و بیداری، میان مرز جنون و بیداد. چیزی در گوشش زمزمه کرد… یا شاید، چیزی از درون ذهنش بیرون خزیده‌بود:
- بلند شو، دوست من... ‌بهت گفته‌بودم اون همه‌چیزو برای خودش می‌خواد... اومده که تمومت کنه... از خودت دفاع کن.
یک‌دفعه، انگار نیرویی نامرئی درون رگ‌هایش دوید. آتش نبود، اما می‌سوزاند. ترس نبود، اما تکانش می‌داد. نگاهش تهی بود، اما مصمم؛ چونان کسی که از هیچ نمی‌داند، اما به حقیقتی نادیدنی یقین دارد.
بی‌دقت، خونسرد، یکی‌یکی سیم‌ها را از بدنش کند؛ سرم، الکترودها، مانیتور فشار. خون، آرام از بازوی باندپیچی‌شده‌اش پایین خزید. زخم‌ها باز شدند. اما او تکان نخورد. از تخت پایین آمد. روی زمین سرد ایستاد.
دستش رفت سمت مانیتور علائم حیاتی، همان دستگاه سنگین کناری. با هر دو دست، آن را بلند کرد. بی‌آن‌که ناله‌ای کند. چشمانش تهی بود، نه از انسانیت، که از تردید.
پشت در ایستاد. نفسی نکشید.
همان‌لحظه، دستگیره آرام چرخید. صدای قدمی آهسته. راف، وارد شد.
در دلش گفت:
- الیا… فقط می‌خوام نجاتت بدم. خلاصت کنم، از این درد… از این سایه… ‌.
در را بست. به سمت تخت رفت.
تخت، خالی بود.
و بعد… صدای خردشدن استخوان، صدای برخورد فلز با گوشت.
راف حتی فرصت برگشتن نداشت. ضربه، از پشت سر، با تمام قدرت.
صدا، در اتاق پخش شد. دستگاه، از دست الیا افتاد و به زمین خورد.
راف، روی زمین، بی‌حرکت. خون، دور سرش جمع شد. چشم‌هایش هنوز باز، اما خالی.
الیا، لرزید. دست‌هایش می‌لرزیدند. نفسش بند آمده‌بود. چشمانش، به جسم افتاده‌ و بی‌جان راف دوخته شده‌بود. صدایی در گوشش ناله کرد:
- نه… نه اینو نمی‌خواستم...!
جیغ زد؛ نه از ترس، که از حقیقت.
دست‌های خون‌آلودش می‌لرزیدند، چون دو بال بسته‌شده. دهانش باز مانده‌بود و لرزش فکش لحظه‌ای نمی‌ایستاد. زجه می‌زد، در حالی‌که انگشتانی بی‌پوست و خونین، بی‌وقفه بر صورتش می‌خراشیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
در همان لحظه، در باز شد. نور سفید و کورکننده‌ی راهرو، ناگهان به درون اتاق هجوم آورد.
پرستارها، نگهبان و پزشک، هم‌زمان وارد شدند.
- بگیرینش!
- خون‌ریزی داره!
- مواظب باش، کمک خبر کنین!
الیا، روی زمین جمع شده‌بود؛ نه فرار می‌کرد، نه مقاومت. تنها، نگاهش را از چهره‌ی بی‌جان و بازِ راف برنمی‌داشت.
سوزنِ آرام‌بخش، آرام در گردنش فرو رفت.
همه‌چیز کم‌کم در تاریکی فرو می‌رفت... ‌.
اما هنوز، صدایی نزدیک، در گوشش نفس می‌زد:
- حالا دیگه فقط تو موندی... ‌.
- فقط تو... ‌.
سکوت. اما نه سکوتِ بیمارستان، نه سکوتِ شب.
سکوتی که انگار از پشت هزار لایه استخوان و درد عبور می‌کرد.
الیا نمی‌دانست خواب است یا بیدار. فقط می‌دانست زمان، دیگر جریان نداشت؛ پاشیده‌بود، مثل نوری در آب.
چهره‌ای تار از راف، با چشم‌هایی که نه به او، که از درونش نگاه می‌کردند، مثل تصویرِ سوخته‌ی یک آینه.
- گفتی نجاتم می‌دی... چرا تموم نکردی؟
صدای خودش بود؟ یا صدای او؟
- چون هنوز نوبتت نرسیده.
سایه‌ای دور می‌شد، بی‌صدا، بی‌وزن.
تنهایی مثل موجی سرد، از شکاف تخت تا پرده‌ی خاکستری، خزید.
و چیزی؛ چیزی در عمق سی*ن*ه‌اش، داشت بیدار می‌شد. چیزی که مدت‌ها خاموش مانده‌بود...!
سکوت، اولش فقط یک خالیِ کش‌دار بود.
نه تصویر، نه صدا، فقط حسِ سنگینیِ چیزی که سال‌ها درونش خوابیده‌بود و حالا داشت بیدار می‌شد.
الیا نمی‌دانست کجاست. خودش را نمی‌فهمید. زمان، مثل نخی پاره، بی‌جهت دور سرش می‌چرخید.
نوری کم‌جان از دور می‌تابید. نور نبود؛ بیشتر شبیه حضور بود. چیزی یا کسی نزدیک می‌شد، بی آن‌که قدمی بردارد.
- هنوز تموم نشده، دخترِ خواب‌دیده... ‌.
الیا نفسش را نگه داشت. صدا، از درونش می‌آمد؟ یا بیرون؟
بدنش هنوز سرد بود. مثل وقتی که روح، خودش را عقب کشیده‌باشد و فقط پوست مانده‌باشد و لرز.
- توی اون شب، یه چیزی جا موند...!
- یادت میاد؟
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
ناگهان، تصویری مثل ضربه‌ای تاریک به ذهنش پاشید:
دختری کوچک، کنار میز آشپزخانه‌ای پر از سایه، دستی خونین، صدای بوق ممتد آمبولانس...!
و بعد دوباره تاریکی.
- نذار دوباره فراموشش کنی...‌ ‌.
الیا لرزید. نه در برابر سرما، که در برابر صدایی که از اعماق استخوان‌هایش می‌آمد.
چشم‌هایش بسته بود، اما ناگهان، چیزی مثل وزش نسیمی سرد، پوستش را خراش داد.
احساس کرد زمین زیر پایش ناپدید شده، و دارد در خلا فرو می‌افتد...!
اما به جای سقوط، ایستاد. روی چیزی سفت. سرد.
راهرو بود.
طویل. سفید. بی‌صدا.
نه دیواری، نه سقفی، نه حتی منبع نوری. اما همه‌جا روشن بود.
ردی از خون، کم‌رنگ و خشک‌شده، از زیر پایش می‌گذشت و تا انتهای راهرو می‌دوید.
قدمی برداشت. صدا نداشت.
باز هم قدمی. انگار زمان هم این‌جا متوقف بود.
در سمت چپ، دری خاکستری با عددی حک‌شده:
«۱»
دستش را بالا آورد. دودل. ترس؟ نه.
بیشتر شبیه احترام بود، شبیه مواجهه با چیزی مقدس و دردناک.
در باز شد.
بوی خون خشک‌شده. صدای بوق مبهم، دور و نزدیک.
آشپزخانه‌ای تاریک، بی‌نور طبیعی. فقط چراغی زرد که روی دیوار چشمک می‌زد.
روی زمین، دختربچه‌ای نشسته بود. لباس شخصی پاره.
چاقویی در دستش بود.
دست چپش بریده، خون از مچش پایین می‌چکید. نه جیغ می‌زد، نه گریه.
فقط با چشمانی درشت و بی‌پلک، به الیا خیره شده بود.
- دستامو بریدم!
الیا نفسش را حبس کرد.
- چون تو نبودی. چون همه‌ش داشتی قوی می‌شدی... برای اونا. منو جا گذاشتی. همین‌جا، رو زمین.
الیا خواست قدم بردارد، اما پاهایش قفل شده‌بودند. دخترک آرام از جا برخاست.
از کنارش رد شد. رد خون، پشت سرش کشیده شد.
- یادت نمیاد... ولی من هنوز اینجام.
در بسته شد. اتاق محو شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
الیا، بی‌نفس، به در بعدی نگاه کرد.
دستی نامرئی، دوباره او را به حرکت وا‌داشت.
و صدایی دور، مثل زمزمه‌ای از میان غبار گفت:
- این فقط اولشه... ‌.
در خاکستری آرام باز شد.
هوای داخل اتاق، نه گرم بود و نه سرد. فقط بی‌حس.
همه‌چیز خاکستری. دیوارها، سقف، زمین. حتی نور، بی‌رنگ بود.
وسط اتاق، یک میز بود. ساده. فلزی.
روی آن، چند مجله چیده شده بود. جلدهای براق، پر از تیترهای درشت:
«تازه‌ترین بحران اخلاقی...»
«سقوط هواپیمای حامل...»
«چرا قربانی، همیشه مقصر است؟»
الیا نزدیک شد. با دست لرزان یکی از مجله‌ها را ورق زد.
صفحه‌ای باز شد:
عکس زنی که شبیه خودش بود. اما چشم‌ها خاموش‌تر. لب‌ها بسته‌تر.
- این من نیستم...!
صدای خودش را شنید، اما به گوش نرسید.
مثل اینکه هوا هم دیگر توان انتقال صدا نداشت.
پشت سرش، یک کاناپه‌ی چرمی بود. فرورفته. ته‌نشین شده.
روی آن، زنی نشسته بود.
لباس رسمی تنش بود. کت‌دامن طوسی. موها جمع، صورت بی‌آرایش.
پشت پلک‌هایش، قرن‌ها خستگی مدفون شده بود.
الیا نزدیک‌تر رفت.
زن، آرام سر بلند کرد. نگاهش سنگین، تهی.
اما ته آن تهی، چیزی موج می‌زد. چیزی مثل دریای یخ‌زده.
- می‌دونی چیه؟
صدایش خفه بود، انگار سال‌ها تمرین کرده بود توی سکوت حرف بزنه.
- من همه‌چی رو بخشیدم، جز خودم. کار کردم، زندگی ساختم، تنهام موندم، رو زخم‌هام لبخند زدم... اما تهِ هر شب، وقتی چراغا خاموش می‌شن، فقط یه جمله تو گوشم می‌پیچه: «تنهایی»
زن چشم بست. انگار صدا از درونش بیرون خزید، نه از دهان:
«هیچ‌ک.س نمیاد نجاتت بده...»
ناگهان سقف ترک برداشت.
قطره‌ای آب از ترک چکید و خورد زمین.
سکوت.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
صدای قطره‌ی بعدی.
و بعد، یکی‌یکی قطره‌ها باریدن گرفتند.
نه باران، نه سیل.
فقط چکه‌چکه، آرام، اما بی‌وقفه.
چنان‌که اشک‌هایی باشند حبس‌شده در سالیان، و اکنون دیگر تاب ماندن نداشته باشند.
الیا بازگشت.
دخترک، هنوز در کنار در ایستاده بود.
ـ حالا می‌فهمی چرا دستمو بریدم؟
الیا، لرزید. کلمات را جوید، اما فقط یک جمله از ذهنش گذشت:
«کسی نیست... کسی نیست... کسی نیست...»
در بسته شد.
و تاریکی، مثل پرده‌ای سنگین، دوباره فرود آمد.
صدایی خفه، مثل وزوز نور فلورسنت.
بعد چیزی مثل لرزش چرخ‌ها روی کف سرد بیمارستان... و بعد، آهسته، چشم‌های الیا باز شدند.
نور سفید و تیز از بالای سرش افتاد توی مردمک‌هایش.
چشمی که فقط نیمه باز شد، به سقف متحرکی خیره ماند. سقفی که عقب می‌رفت. یا او داشت به جلو رانده می‌شد؟
بندها دور دست‌ها و سی*ن*ه‌اش را حس کرد. سفت، برزنتی.
پوستش عرق کرده بود، اما سرد. مثل شب‌هایی که از کابوس بیدار می‌شد و نمی‌دانست کجا خوابیده.
صدای نامفهوم مردی شنیده شد.
- داره به‌هوش میاد! زودتر برسونیدش.
صدای چرخ‌ها تندتر شد. و بعد، صورت‌هایی کج و واژگون از بالای سرش گذشتند.
پرستاری با ماسک. مردی با یونیفرم امنیتی. و زنی با چشمانی درشت که به مانیتوری خیره بود.
- خانم نگران نباشید... چیزی نیست... داریم می‌بریم‌تون اتاق C.
صدای زن مهربان بود. اما میان واژه‌ها، یک لحن تکراری بود؛ مثل پرستاری که هزاربار این جمله را گفته باشد، برای هزار بیمار دیگر.
الیا تقلا کرد. عضلاتش پاسخ ندادند. فقط نفسش تند شد. چشم‌ها دویدند.
نور دیگری از سقف رد شد. چراغ گرد بزرگی که در قاب فلز می‌درخشید، نزدیک شد.
مثل چشم یک هیولا. براق، سرد، بدون پلک.
ناگهان سوزشی زیر گردنش حس کرد.
سوزن؟ درد؟
صدای دستگاهی که بوق کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
- آها... دوباره داره می‌ره.
سایه‌ها کج شدند. نور کش آمد. صداها دور شدند... ‌.
و همه‌چیز، در تاریکی حل شد.
اما این‌بار، تاریکی، مثل راهرو بود. نه خلا.
راهرویی بی‌صدا، مرطوب، با دیوارهایی پوشیده از مه نازک.
چشم‌های الیا دوباره باز شدند.
دستش دیگر بسته نبود. لباس بیمارستانی به تن داشت. پاهایش برهنه.
کف راهرو سرد بود. مثل یخ. اما او ایستاده بود.
از دور، در اتاقی نیمه‌باز مانده‌بود. نوری لرزان از آن بیرون می‌زد.
صدایی آرام زمزمه می‌کرد. نه واضح. نه انسانی.
اما صدا آشنا بود.
- الیا... وقتشه برگردی.
الیا، پا برهنه، در راهرویی ایستاده بود که ته نداشت.
مه خاکستری، دیوارها را در خود بلعیده‌بود. فقط یک در، آن جلو، نیمه‌باز.
دستی نامرئی انگار او را می‌کشید یا شاید صدایی که در ذهنش پیچیده بود:
«برگرد... وقتشه...»
او جلو رفت.
در، خودش باز شد. بی‌صدا. انگار در، از قبل منتظر بود.
و ناگهان...!
روشنایی پُرخشمِ اتاق، چشم‌ها را زد.
هوای سرد، بوی گُل تازه می‌داد. و خاک.
و کف اتاق... دفتر کار خودش بود.
همان قفسه‌ها، همان صندلی چرمی، همان پنجره‌ای که همیشه از آن نور اریب عصر می‌ریخت.
همه‌چیز، مثل گذشته، اما انگار رویا.
و در میان آن سکوتِ پرغبار، صدای گام‌هایی آمد.
راف.
با همان لبخند آرام.
با همان بی‌نظمی در موهایش.
با کت‌و‌شلوار سفید؛ کراوات سرمه‌ای ابریشمی، پیراهن اتو‌خورده و کفش‌هایی که برق می‌زدند.
آکسفورد سفیدِ براق.
اما...!
خون، از شقیقه‌اش می‌چکید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
نیمی از پیشانی‌اش شکافته بود، پوست کشیده‌شده، رگ‌های سرخ در عمق جمجمه پیداتر از آن بودند که عادی باشد.
اما لبخند می‌زد. با چشمانی زنده و صداهایی نرم.
در یک دست، دسته‌گل یاس و رز سفید بود.
دست دیگر، در جیب کت.
راف، یک قدم جلو آمد.
- الیا... با من ازدواج می‌کنی؟
الیا، ساکت.
دهان باز، اما بی‌صدا.
انگار نفسش درون گلویش حبس شده‌بود.
راف، هنوز لبخند به لب داشت.
لبخندی که لب نبود، زخم بود.
دسته‌گل را به‌سویش دراز کرد.
گل‌ها، با لکه‌های خون تازه، مثل گل‌هایی بودند که روی مزار چیده شده‌اند و ناگهان، فریاد.
- نه!
فریادش، اتاق را شکست.
دیوارها موج برداشتند، مثل پرده‌ای در باد.
راف، با آن لبخند خون‌آلود، آرام عقب رفت؛ نه با پا، بلکه مثل تصویری که از حافظه بیرون کشیده شود.
دسته‌گل، میان هوا معلق ماند. گلبرگ‌ها جدا شدند، خون، از ساقه‌ها چکید.
اتاق، از هم پاشید. نور سقف ترک برداشت. صدایی شبیه شکستن استخوان در فضا پیچید.
الیا به زانو افتاد. دست‌هایش لرزید. سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌رفت، اما هوا نبود.
صدایی خشن و غریبه، از جایی بیرون سرش گفت:
- فشارش داره می‌ره بالا... سرنگ رو بیار!
نور شدید، مثل چاقو، از میان پلک‌های بسته‌اش رد شد.
و بعد... ‌.
سوزشِ سوزن.
و دوباره سیاهی.
نه خوابی بود، نه بیداری.
فقط راهرویی، که تهش بسته بود.
و الیا، تنها، در میانه‌ی آن.
لحظه‌ای بعد از فریاد، همه‌چیز تار می‌شود. نه به‌معنای بی‌هوشی، بلکه به‌شکلی هولناک واقعی، انگار تاریکی از پشت چشم‌هایش بالا می‌کشد.
نوری سفید و تیز از بالا می‌تابد، اما نه گرم، نه نجات‌بخش. سرد و بی‌جان. مثل چشم پزشکی که فقط ثبت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
91
1,033
مدال‌ها
2
بدنش دیگر روی تخت نیست. الیا، حالا ایستاده. در میانه‌ی جایی بی‌مکان، بی‌زمان. نه دیوار، نه سقف، نه صدا.
فقط خودش و جنازه‌ی خودش، کمی آن‌سوتر. بدن بی‌حرکت روی تخت، با بازوانی رها و پوستی که انگار رنگش را از زندگی پس گرفته.
ناگهان صدایی می‌پیچد؛ صدای برخورد کفش‌هایی کوچک با زمین و دختربچه. همان دختری که در راهرو بود. آرام قدم می‌زند، از میان تاریکی عبور می‌کند، طوری که نور سفید روی موهایش سایه می‌اندازد. کنار الیا می‌ایستد.
- این‌بار، می‌خوای نگاهم کنی؟
الیا لب باز می‌کند اما هیچ صدایی بیرون نمی‌آید. دختر، لبخند می‌زند. همان لبخندی که همیشه دور مانده‌بود. لبخند فروخورده در خاطره.
پشت سرش، صدای سرفه‌ای بم می‌آید. الیا برمی‌گردد.
مردی تنها از میان مه عبور می‌کند. صورتش در ابتدا دیده نمی‌شود، اما راه رفتنش آشناست. دستی در جیب، دستی دیگر که با انگشت حلقه‌اش بازی می‌کند. راف. اما چیزی در چهره‌اش نیست. نه عشق، نه خشم، نه حتی غم. از کنار الیا می‌گذرد، انگار که اصلاً آن‌جا نباشد. فقط عبور. بی‌صدا. بی‌احساس.
الیا چشم‌هایش را می‌بندد و وقتی دوباره باز می‌کند، محیط تغییر کرده. دیگر هیچ‌چیز نیست، جز یک تاریکی مطلق. نه از نوع شب، بلکه تاریکی‌ای که می‌بلعد. می‌مکد. زنده است.
چیزی در دل آن تاریکی حرکت می‌کند. شناور میان زمین و سقف، بی‌وزن، بی‌صورت. توده‌ای از سیاهی خالص. چشم‌هایی دارد. دو حفره‌ی عمیق‌تر از شب. نه سفید، نه خاکستری. فقط سیاهیِ مطلق.
و بازوهایی که از درون سایه بیرون می‌آیند؛ نه بازوهای انسانی، بلکه کشیده و ناپایدار، گویی از مه ساخته شده‌اند.
چیزی شبیه صدا از آن بیرون می‌خزد؛ زمزمه‌ای بی‌کلمه، بی‌زبان. فقط حس نفوذ در مغز، مثل خراش ناخن روی تخته.
الیا قدمی عقب می‌گذارد. اما پاهایش نمی‌جنبند.
توده، نزدیک‌تر می‌شود. بازوهایش گسترده‌تر. چشمانش در چشمان او.
می‌خواهد او را ببلعد. در آغوش بکشد.
و در آن لحظه‌ی آخر، الیا فریاد نمی‌زند. التماس نمی‌کند. فقط یک کار می‌کند. آرام، رو برمی‌گرداند و چشم می‌بندد.
سکوت، همان‌قدر مطلق که سیاهی. پایان، همان‌قدر آرام که آغاز.
همه‌چیز خاموش شد.
نبضی نبود.
نفسی نبود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین