از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز میکند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهی آدم همواره پشت سرش در حرکت است.
تاریکترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی محضی که شاید همان بدیهای انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیرهتر است.
سایهی آدم شاید با همراهیاش میخواهد به ما بفهماند، بدیهای گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمیدارند و به ما یادآوری کنند باید از سایهی خود بترسیم.
من سایهی یک آدم هستم. ما سایهها خیلی کارمان دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام میدهد را تکرار کنی. من سایهی یک پسربچهی تنبل هستم.
بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر میرود. ورزش نمیکند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش میروم. به همین دلیل من یعنی سایه اش از او لاغرترم. خیلی کند راه میرود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم.
برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهی زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمیدانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهی خودش نیز میترسید!