جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایه نشین] اثر «Eyvin A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط 𝗧𝗪𝗗 با نام [سایه نشین] اثر «Eyvin A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,050 بازدید, 9 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایه نشین] اثر «Eyvin A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع 𝗧𝗪𝗗
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
"به نام خالق جن و انس"
سایه نشین
به قلم: اِیوین الف|Eyvin_ a
عضو گپ نظارت: S.O.W(3)
ژانر: ترسناک، تخیلی
هدف: قویت قلم
خلاصه:
خنده‌های مرگ را می‌شنید؛ امّا هراسی نداشت. کنجکاوی‌های ویرانگرش زندگی‌اش را رو به تباهی می‌بُرد و با این حال بارها مرزها را می‌شکست. تمام عمرش به دنبال ناشناخته‌ها می‌دوید. هشدارها را بی‌پاسخ رها می‌کرد و خودش با دستان خود طناب مرگ را آرام- آرام به دور گردن خود می‌پیچید.
بالأخره زمانش رسید؛ خنده‌ها به اشک تبدیل شد و برای اولین بار حس ترس را بیشتر از آن که باید، چشید.
به آخرین اشتباهش که مرتکب شد، او را فرا خواند. مرگ قدم- قدم به او نزدیک می‌شد، او چاره‌ای جز گریختن نداشت. ترس درونش رخنه کرده بود و ریشه‌های مرگ ثانیه به ثانیه او را در بر می‌گرفت.
ترس...
صدای پای مرگ...
بوی خون...
به خودش که آمد؛ فهمید صدای زمزمه‌ها بیشتر از هر زمان دیگری به گوش می‌رسد، سلول به سلول بدنش فریاد کمک سر می‌دهند، موسیقی مرگ پخش می‌شود و سایه نشین از اعماق تاریکی بر می‌خیزد... .
***

مقدّمه:
گذشته که حالم را گرفته است.
آینده که حالی برای رسیدنش ندارم.
و حال هم حالم را به هم می‌زند.
چه زندگی شیرینی!
می‌شود بلیطم را پس بگیری؟!
مقصد را اشتباه آمده‌ام، این‌جا را نمی‌خواهم!
رسیده‌ام به حس برگی که می‌داند
باد از هر طرف که بیاید
سرانجامش افتادن است.

هشدار!
به هیچ عنوان از کارهای شخصیت‌های رمان تقلید نکنید، در غیر این صورت عواقبش به پای خودتون خواهد بود؛ برخی از اتّفاقات و موجوداتی که داخل رمان آورده شده، نشأت گرفته از دنیای واقعی‌ست.

سخن نویسنده:
تمامی اسامی و نام اماکن تصادفی‌ست.
سایه نشین به معنای فردی‌ست که غم دنیا رو ندیده باشه؛ ولی توی رمان معنای دیگه‌ای داره.
هر جایی ایرادی از رمان منِ تازه وارد دیدید، خوش‌حال میشم بهم بگید⁦.
نکته:
در صورت تمایل در مورد وابسته شدن به شخصیت‌های رمان، پیشنهاد می‌کنم بلافاصله از تصمیم خودتون منصرف شید.


 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4) (4).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
بسم تعالی‌
"سایه نشین"

«إِنَّهُ یرَاکمْ هُوَ وَقَبِیلُهُ مِنْ حَیثُ لَا تَرَوْنَهُمْ»(سوره اعراف، آیه ۲۷)
او و قبیله‌ی او شما را می‌بینند به‌طوری که شما آن‌ها را نمی‌بینید.
«وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ». (سوره حجر/آیه۲۷)
و خداوند آن‌ها را از آتش آفریده است.

مدام چشم‌های ترسیده‌ام رو بین درخت‌های‌ رعب‌آور و دوربین می‌چرخوندم. استرس از درون من رو می‌بلعید و من چاره‌ای جز تحمّل کردنش نداشتم. دوربین رو بین دست‌های سردم جابه‌جا کردم. سعی کردم از درخت‌های سر به فلک کشیده‌ای که تاریکی اون‌ها رو در آغوش گرفته بود، فیلم بگیرم. آب دهنم رو محکم قورت دادم و با صدای لرزانم از بین لب‌‌های تقریباً قفل شده‌‌ام نالیدم:
- بچّه‌ها، این‌جا خیلی خوفه جون دادا!
حتی چراغ قوّه‌ هم نمی‌تونست حریف تاریکی‌‌ای که اطرافم رو در بر گرفته بود بشه و همین باعث می‌شد بخوام جونم رو دو دستی بچسبم و تا می‌تونم فرار کنم؛ ولی من و فرار؟!
کمی دوربین رو روی درخت‌هایی که کم از هیولاهای دوران بچّگیم نداشتن، زوم کردم و بعد به طرف در آهنی زنگ‌زده گرفتم. چراغ قوّه‌‌ام رو به کلاهم وصل کرده بودم و نمی‌تونستم راحت نورش رو اطراف بچرخونم.
به در زنگ‌زده‌ای که ساطع شدن انرژی منفی ازش کاملاً قابل حس بود نگاه کردم. از استرس قلبم بیرون پرید. این در حس بدی بهم می‌داد؛ طوری که هنوز جرأت نداشتم در رو باز کنم و وارد بشم.
نمی‌دونستم چه چیز‌هایی اون‌داخل انتظار من رو می‌کشه و به همین دلیل ترسم هر لحظه بیش‌تر شدّت می‌گرفت؛ شاید هم فقط یک جای متروکه باشه که جز خودم کسی نیست.
بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، سعی کردم اوّلین قدم رو برای سرکوب ترسم بردارم. من که تا این‌جا اومدم، چرا نباید ادامه بدم؟! اوّلین بارم نیست که پا توی همچین مکان‌هایی می‌ذارم!
دستم رو به در سنگین گرفتم و بدون وقفه بازش کردم که صدای قیژ بلندش همه‌جا پیچید. به ثانیه نکشید که قلبم به تپش افتاد و درد گرفت‌. می‌تونستم صدای گرومپ- گرومپ قلبم رو بشنوم. اخم‌هام در هم رفت. پلک‌هام رو به هم فشردم، نفس عمیقی کشیدم و با باز کردن چشم‌هام هم‌زمان زمزمه کردم:
- خیلی خب، می‌خوام وارد شم.
قدمی رو به جلو برداشتم. نور چراغ قوّه‌‌ام به راه‌پلّه‌ای گِلی و باریک خورد.
نورش نمی‌تونست آخر پلّه‌ها رو بهم نشون بده؛ انگار پلّه‌ها انتهایی نداشت و اون‌ آخر توی تاریکی مطلق غرق شده بود. هر چه‌قدر بیش‌تر به اون‌تاریکی خیره می‌شدم، بیشتر قالب تهی می‌کردم. با این وجود انگار اون تاریکی، من رو به درون خودش می‌کشید و من اراده‌ای برای منصرف شدن از ادامه دادن راه نداشتم.
برای بار آخر به اطرافم خیره شدم. صدای وزش باد بین شاخه و برگ درخت‌ها منظره‌ای زیبا امّا دلهره‌آور رو برام رقم می‌زد. نگاهم رو با ترس از اون منظره گرفتم و با «بسم‌ اللّٰه»‌ای، پاهام رو روی پلّه‌ی اوّل گذاشتم. این هم از این.
کمی مکث کردم و به اون‌فضای خفه و گرفته نگاه کردم. قیافه‌ام با دیدن چیزی جمع شد. روی دیوارها و پلّه‌های قدیمی، حلزون‌های زیادی به چشم می‌خورد. این‌قدر غرق تاریکی اون پایین شده بودم که این موجودات نفرت‌انگیز رو ندیده بودم. روی حلزون‌هایی که هر کدوم به طرفی از دیوار در حال حرکت بودن زوم کردم و زمزمه کردم:
- حالم ازشون به‌هم می‌خوره. لعنت بهش!
نفس کلافه‌ام رو بیرون دادم و در حالی‌‌که زیر لب ذکر می‌گفتم، پلّه‌ها رو پایین رفتم.
به راه‌پلّه نگاهی انداختم؛ اگه دو تا دست‌هام رو باز می‌کردم به دیوار دو طرفم برخورد می‌کرد. دوست داشتم دلیل این‌که این‌جا رو این‌قدر باریک ساختن بدونم؛ البتّه این‌که این‌جا زندان بوده هم توی ساختن یک همچین راه‌پلّه‌ی عجیبی بی‌تأثیر نیست؛ شاید هم اصلاً نوع ساخت این‌جا ربطی به زندان بودنش نداره، کسی چه می‌دونه؟!
بی‌خیال فکر کردن به این موضوع شدم و روی موضوع اصلی تمرکز کردم. هر چه‌قدر بیش‌تر پایین می‌رفتم، بیش‌تر چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد؛ انگار حسی مدام بهم می‌گفت فرار کنم.
صدای تپش قلبم رو هم که نگم؛ قلب هراسانم اگه پا داشت مطمئن بودم با یک شیرجه خودش رو
از دهنم بیرون می‌انداخت و می‌تونم اعتراف کنم توی اون لحظه بابت تنها چیزی که شانس آوردم، ثابت بودن قلبم توی جسم ترسیده و هول‌زده‌ام بود.
فضا برام بیش از حد سنگین شده بود. نیشخندی زدم و لحنم رو غمگین کردم و همون جمله‌ی همیشگی رو به زبان آوردم:
- کیوانتون دیگه داره اشهدش رو میگه؛ اگه بار گران بودیم و رف... .
با صدای نامفهومی که از پایین شنیدم حرفم رو نصفه رها کردم. احساس کردم خون توی رگ‌هام یخ بست و توان ایستادن ازم گرفته شد. دستم رو با وجود حلزون‌ها به دیوار گرفتم تا نیفتم و به اون پایین که هنوز هم توی تاریکی مطلق غرق شده بود، خیره شدم.
- ش... شماها هم شنیدین؟!
تا چند ثانیه شوک‌زده سر جام ایستادم. دل و جرأت این‌که بخوام بیش‌تر از این به طرف پایین قدم بردارم نداشتم؛ شاید خیالاتی شدم! تجربه بهم نشون داده هر موقع توی همچین مکان‌های نحسی پا می‌ذارم توهّم به سراغم میاد.
لب باز کردم و صدای گرفته و لرزانم سکوت فضای وهم‌انگیز رو شکست:
- کی اون پایینه؟!
صدایی نشنیدم. دوباره و با صدای بلندتر گفتم:
- کی اون‌جاست؟!
آرزو داشتم یک معتاد به جای اون چیزی که فکر می‌کردم، اون پایین باشه و داد بزنه بگه:
- منم داداچ نترس.
امّا باز هم صدایی نشنیدم. دلم رو به این خوش کردم که شاید گربه‌ای اون پایینه؛ ولی با یادآوری این‌که در بسته بود و از طرفی هیچ راه ورود دیگه‌ای برای هیچ جانوری به این‌جا وجود نداشت، خشکم زد.
از استرس پوست لبم رو به دندون گرفتم و به ثانیه نکشید که گرمی خون رو روی لبم حس کردم.
می‌دونستم باید چه جمله‌ای بگم؛ پس دوربین رو توی دست‌هام محکم گرفتم و پایین رو که فقط توسط نور چراغ کمی روشن شده بود و باقیش توی تاریکی دست و پا می‌زد، نشون دادم و مثل همیشه صدای گرفته‌ام توی فیلم افتاد:
- اگه... اگه موجودی این‌جاست... .
نفس عمیقی کشیدم، ادامه دادم:
- اعلام حضور کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
بعد از تموم شدن جمله‌ام قدمی به طرف بالا برداشتم. خودم گفته بودم اعلام حضور کنن، هر چند ته قلبم می‌دونستم اگه بخوان همچین کاری کنن دو پا دارم، دو پای دیگه هم قرض می‌گیرم و فرار می‌کنم.
با نشنیدن صدایی خیالم راحت شد و پایی که روی پلّه‌ی بالایی گذاشته بودم، دوباره پایین آوردم. با یادآوری چیزی به دیوار و بعد به دستی که چند دقیقه‌ی قبل به دیوار گرفته بودم نگاه کردم. صورتم از یادآوری این‌که دستم رو احتمالاً روی حلزون‌ها گذاشته بودم مچاله شد. ناسزایی زیر لب دادم و سعی کردم همراه با فراموش کردن این موضوع سمت پلّه‌ی بعدی قدم بردارم. پلّه‌ی بعد هم گذروندم تا این‌که کم- کم و بی‌وقفه باقی راه‌پلّه‌ی جهنمی رو هم تا انتها رفتم.
با تموم شدن پلّه‌ها، بازدمم رو از روی آسودگی بیرون فرستادم و دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم. گذشتن از اون‌پلّه‌ها حکم گذشتن از شش خان رستم رو برام داشت؛ می‌مونه خان هفتم، که الآن دقیقاً همون‌جا ایستادم.
با این‌که هوا سرد بود و موقع حرف زدن بخار از دهنم خارج می‌شد، ولی احساس می‌کردم درونم از گرما می‌سوزه. هیچ‌چیز این مکان طبیعی نبود و هر لحظه بیشتر از قبل حس ترس به درونم سرازیر می‌شد.
هنوز هم می‌تونستم فرار کنم؛ ولی اصلاً چرا تا این‌جا اومدم که بعد بخوام پا به فرار بذارم؟! حقیقتاً از درک خودم عاجزم.
فرار کردن برام حکم شکست رو داشت. از طرفی دوست نداشتم جلوی بچّه‌ها کم بیارم و بعداً لقب ترسو رو بهم نسبت بدن. بهشون قول داده بودم امروز پا به این‌جا بذارم. از نظر اون‌ها من یک پسر کله خشک و شجاعم. اوّلی رو هستم، ولی دوّمی رو نه، فقط ادا نترس‌ها رو در میارم.
نیشخندی زدم و سعی کردم این افکار مثل همیشه مزاحم رو از ذهنم بیرون کنم.
صدای به هم خوردن دندون‌هام، سکوت عمیقی که داخل این‌فضای خفقان‌آور حاکم بود رو می‌شکست.
دوست داشتم دلیل برخورد دندون‌هام به هم رو سرما بدونم؛ امّا خوب می‌دونستم دلیل اصلیش ترس و هیجان زیادی بود که هر چند ثانیه به دلم چنگ می‌انداخت.
با دقّت به اطراف خیره شدم. این پایین عجیب‌تر از اون‌چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. فقط دو اتاق سمت راست و چپم قرار داشت و کنار راه‌پلّه، چند پلّه به طرف پایین و به یک در آهنی قفل و زنجیر شده برخورد می‌کرد.
کنار اتاقی که سمت راستم بود به راه‌روی طویل و تاریکی ختم می‌شد که آخرش معلوم نبود.
نمی‌خواستم به آخر اون‌ راه‌رو قدم بذارم. تا همین‌جا هم که اومده بودم و هنوز سکته نزده بودم شاهکار کردم.
بوی خاک همه‌جا پیچیده بود. درسته که از بوی خاک خوشم میاد؛ ولی نه توی این شرایط. همین فکر کافی بود تا ابروهای پرپشتم به هم گره بخوره و به این فکر کنم کاش اصلاً پا به این‌جا نمی‌ذاشتم. دوربین رو برگردوندم و از چهره‌ی خودم که می‌دونستم نور چراغ‌قوّه‌ی بالای سرم نمی‌ذاشت قیافه‌ام خوب بیفته، فیلم گرفتم.
- خب رُفقا؛ شاید هنوز نیم ساعت هم نشده که این‌جام؛ ولی حس می‌کنم این چند ساعتی که به طلوع آفتاب مونده، قرار نیست هیچ‌وقت تموم شه. می‌دونید؟ حس می‌کنم شب طولانی‌ای در پیش دارم. هر نشونه‌ای ببینم براتون فیلم می‌گیرم؛ پس باهام همراه باشید. خب، زیاد حرف نمی‌زنم. فکر کنم وقتشه برم وسایلم رو ردیف کنم.
و بعد دستم رو برای دوربین تکون دادم و خاموشش کردم. به هر دو اتاق خیره شدم. داخل کدومش وسایلم رو می‌ذاشتم بهتر بود؟!
بدون هیچ تعلّلی به اتاق سمت راستی نگاه کردم و به سمتش قدم برداشتم و سعی کردم راه‌روی کنارش رو که عجیب من رو به فرار وا می‌داشت، نادیده بگیرم.
جای چهارچوب در ایستادم. اتاق‌هاش هیچ دری نداشت. نور چراغ، اتاق خشتی ساده و کوچک رو روشن کرد. هیچ‌چیزی توی اتاق نبود و می‌تونستم بوی خاک غلیظی که اتاق رو در بر گرفته بود حس کنم. اخم‌هام در هم رفت. خارج شدم و به سمت اتاق سمت چپی قدم تند کردم. اون‌جا هم درست مثل اتاق قبلی بود. همه‌جای این پایین به جز دو تا در آهنی‌ای که دیدم، خشتی بود.
وارد اتاق شدم. حس می‌کردم دارم درون سکوت و تاریکیِ عمیق این مکان منحوس غرق میشم. کوله‌‌ام رو روی زمین گذاشتم. روی دو زانوم نشستم و بعد از باز کردن کوله‌ی مشکی رنگم، دستم رو داخل بردم و بی‌درنگ از بین اون همه وسیله چراغ فانوسی رو بیرون کشیدم.
دکمه‌اش رو زدم. بلافاصله روشنایی به اتاق تاریک و گرفته آرامش بخشید.
لبخندی روی صورتم نقش بست. حالا می‌تونستم با تمرکز بهتری به کارم برسم. دستم رو مجدد داخل کوله بردم تا وسیله‌ی بعدی رو بیرون بکشم؛ امّا هر چقدر می‌گشتم خبری از تک پایه‌ی دوربینم نبود.
همین کافی بود تا صدای حرصی و عصبانیم توی اتاق پخش بشه:
- لعنت بهش!
نفس کلافه‌‌ام رو بیرون دادم. بخار برای چند ثانیه جلوی دیدم رو گرفت. عصبی چنگی به موهام زدم و به این فکر کردم اساسی‌ترین چیز رو فراموش کرده بودم. لعنت بهت پسر!
بی‌خیال تک پایه شدم و دوربین رو روشن کردم. از جلوی در بلند شدم و مستقیم سمت دیوار روبه‌روی در رفتم و دوربین رو وسط دیوار، جایی که هم به من و هم به چهارچوب در دید داشته باشه گذاشتم.
برگشتم جای در و کوله‌ام رو برداشتم و روی زمین، رو‌به‌روی دوربین و کنار چهار چوب در نشستم.
کلاه رو از روی سرم برداشتم و چراغش رو خاموش کردم. به اندازه‌ی کافی اتاق به‌خاطر فانوس روشن بود. دستی به موهای احتمالاً پریشانم کشیدم و به دوربین خیره شدم.
- من دوباره برگشتم.
تک خنده‌ای کردم، ادامه دادم:
- تا طلوع این‌جا می‌مونم و بعدش بلند میشم میرم. امیدوارم بتونم چیزی پیدا کنم.
بعد از تموم شدن حرفم، کاپشنم رو در آوردم و روی شونه‌هام انداختم. بطری آب رو از داخل کوله‌‌ام بیرون کشیدم و قلپی ازش نوشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
معده‌ام هر چند ثانیه گرسنه بودنش رو به من اعلام می‌کرد. صدای معده‌ی گرسنه‌ام توی اتاق خفه و گرفته می‌پیچید. با فکر به این‌که صداهای معده‌ی آبروبَرَم توی فیلم افتاده، با خجالت دستم رو روی معده‌ام گذاشتم:
- فکر کنم این معده‌ام حسابی گشنه‌اش شده.
و بعد از خنده‌ی ریزی، دستم رو با امید به این‌که بتونم خوراکی‌ای پیدا کنم داخل کوله بردم؛ امّا تنها چیزی که زیر دستم حس می‌کردم وسیله بود و دریغ از یک شکلات.
بی‌خیال گرسنه بودنم شدم. به دوربین خیره شدم؛ کل اتاق و من داخل دوربین به تصویر کشیده شده بودیم.
به سقف نگاهی کردم. تار عنکبوت‌های کوچک و بزرگ زیادی روی سقف و دیوارها به چشم می‌خورد و همین کافی بود تا دوباره و برای بار هزارم ابروهام هم رو به آغوش بکشن.
نفس کلافه‌ام رو بیرون فرستادم؛ اگه این چند ساعت طاقت‌فرسا سریع تموم بشه، قول میدم بعد از رسیدن به خونه خودم رو به خواب دعوت کنم و خستگی این ساعت‌ها رو از تن خسته‌ام بیرون کنم.
به ساعتم نگاه کردم و با دیدن عقربه‌هایی که انگار با هم مسابقه گذاشته بودن، ابروهام بالا پرید. دو و نیم شب رو نشون می‌داد و من قرار بود تا طلوع آفتاب مهمان این مکان منحوس باشم.
دست از نگاه کردن به در و دیوار برداشتم و بعد از ثانیه‌ای بسم‌اللّٰه‌ای زیر لب گفتم و با صدای بلند حرفم رو به گوش تک- تک موجودات حاضر رسوندم:
- دوباره میگم، اگه موجودی در این مکانه... .
حس ضعف زیادی درونم پیچید. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه محتویات معده‌ی گرسنه‌ام روی زمین پخش بشه. چشم‌هام رو به هم فشردم و بعد از ثانیه‌ای حرفم رو از اوّل گفتم:
- اگه...اگه موجودی... .
نمی‌تونستم. این حس بد تموم جسمم رو به اسارت کشیده بود و من انرژی کافی برای صحبت کردن نداشتم. دستی به چشم‌هام کشیدم. چشم‌های خسته‌ام دو- دو می‌زد؛ تار می‌دید و می‌دونستم این حالت چشم‌هام هر چی که بود، از خستگی نبود.
بیش‌تر از این نمی‌تونستم این‌جا بمونم؛ شاید بهتر باشه سریع‌تر این‌جا رو ترک کنم. کاپشنم رو که روی دوشم انداخته بودم، تنم کردم و از جام بلند شدم. بعد از برداشتن کوله و تنظیم کردن کلاه روی سرم، فانوس رو به دست گرفتم. نگاهی به دوربین که هنوز جلوی دیوار گذاشته شده بود کردم و در حالی‌که سعی می‌کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم، گفتم:
- من... .
مکث کردم؛ احساسم من رو وادار می‌کرد بمونم؛ ولی عقلم به قلبم نهیب می‌زد جونم رو دو دستی بچسبم و این‌جا رو ترک کنم. تصمیمم رو گرفته بودم، حرفم رو ادامه دادم:
- من باید از این‌جا برم. نمی‌تونم این‌جا بمونم؛ امیدوارم بتونید درکم کنید.
بلافاصله بعد از گفتن این حرف، همون صدای نامفهوم شنیده شد؛ انگار کسی پاهای خودش رو به زمین می‌کشید و آهسته- آهسته به طرف من قدم بر می‌داشت. با ترس به چهارچوب در خیره شدم و آب دهنم رو با ترس قورت دادم. این مسئله داشت از کنترل من که فقط برای پیدا کردن نشونه‌ای کم از عالم ماوراء به این‌جا اومده بودم، خارج می‌شد. دویدم و بعد از برداشتن دوربین به طرف چهارچوب در حرکت کردم. هر صدایی که اومد از بیرون بود و می‌دونستم تا توی اتاق بمونم نمی‌تونم بفهمم که چه چیزی اون بیرون من رو به وحشت وادار کرده.
از اطراف فیلم گرفتم. با دیدن دوباره‌ی همون راه‌پله‌ی تاریک و راه‌روی طویل، حسی فراتر از احساس ترس به سراغم اومد.
دوباره تنها چیزی که می‌شنیدم، صدای سکوت بود و سکوت. هیچ خبری از صدای نامفهوم دو دقیقه‌ی پیش نبود. بیرون اتاق ایستاده بودم و چشمم نمی‌تونست از دیدن اون راه‌روی طویل دست برداره. خم شدم و فانوس رو روی زمین گذاشتم. دستی به پیشانی عرق کرده‌‌ام کشیدم و در حالی‌که با دقّت به اطراف خیره شده بودم، ذکری زیر لب گفتم و اشک ناخواسته‌ای که از گوشه‌ی چشمم می‌غلتید رو پس زدم. احساسات ضد و نقیض زیادی من رو اسیر کرده بود. از طرفی خوشحال بودم که شاهد فعالیت ماوراء بودم و از طرفی حس می‌کردم ترس زیاد داشت من رو از پا در می‌آورد. به دیوار نگاه کردم، سایه‌ام به‌خاطر نور فانوس روی دیوار خشتی افتاده بود. نگاهم رو به راه‌پلّه دادم و برای ثانیه‌ای حس کردم اون سایه به حرکت در اومد.
- یا ابوالفضل.
کمتر از یک ثانیه نگاهم رو به سایه‌ام دادم تا چیزی که از گوشه‌ی چشم دیده بودم رو دوباره ببینم؛ امّا فقط اون سایه، سایه‌ی خودم بود و بس. این مکان خودش به تنهایی برای زهرترک کردن یک ملّت کافیه و اون‌وقت من تنها توی همچین مکانی ایستادم و هر ثانیه گره‌ی ترس دور گلوم کورتر میشه.
دوربین رو خطاب قرار دادم و صدای ترسیده و کمی گرفته‌‌ام، بر سکوت سنگین اون‌جا غلبه کرد:
- رفقا، حس می‌کنم این‌جا بیش‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم ترسناکه.
دستی به ریشم که کمی بلند بود، کشیدم و ادامه دادم:
- نظرتونه برگردم؟!
برای ثانیه‌ای حس ترسم از بین رفت. فکر به این‌که من تنها کسی بودم که تونسته بودم تنهایی پا به این‌جا بذارم، عنصر شجاعت زیادی به وجودم تزریق کرد؛ پس خندیدم و بر خلاف جمله‌ی قبلی گفتم:
- ولی کیوان نیستم تا نفهمم این‌جا چه خبره.
و در حالی‌که آخرین نگاهم رو به اطراف می‌انداختم، فانوس رو از روی زمین برداشتم و سمت اتاقی که با شش پلّه از زمین جدا می‌شد، حرکت کردم.
یک پلّه، دو پلّه، سه پلّه... با احساس کردن وجود کسی پشت سرم، روی پلّه‌ی چهارم ایستادم. تموم شجاعتی که توی چند ثانیه به دست آورده بودم، توی یک ثانیه از بین رفت؛ حالا من مونده بودم و تن ترسیده‌ای که با تموم وجود برای فرار تقلّا می‌کرد. بالاخره به خودم جرأت دادم و پشت سرم رو نگاه کردم، کسی بالای پلّه‌ها نبود.
لب زدم:
- بی‌خیال پسر، چیزی نیست. همه‌اش توهّمه.
کمی آروم شدم؛ امّا می‌دونستم این جمله‌ی به ظاهر پر امید، بیشتر بوی ناامیدی میده. ترسیده بودم و داشتم وجود کسی رو احساس می‌کردم، و این یعنی...یعنی توهّم نزدم.
لبخندی ترسیده زدم. دوست نداشتم کاری که براش اومده بودم این‌جا رو ناتموم رها کنم؛ درسته که از فعالیّتش فیلم گرفتم ولی به هر حال همون صدای پایی که اومد، برای اثبات چیزی که این‌جاست کافی نبود.
دو پلّه‌ی باقی مونده رو رد کردم و بعد از رسیدن به در، دستم رو به در آهنی گرفتم و کمی با قفل زنگ‌زده‌اش درگیر شدم. باز نمی‌شد و هر ثانیه کنجکاویم نسبت به اون‌طرف در بیش‌تر می‌شد.
در حال ناسزا گفتن به در بودم که با صدای کشیده شدن چیزی پشت سرم، سریع برگشتم و با ندیدن منشأ صدا عرق سردی روی ستون فقراتم حس کردم. بیشتر از هر چیزی داشتم مطمئن می‌شدم که این‌جا تنها نیستم.
به نفس- نفس افتاده بودم. فضا هر لحظه بیش‌تر سنگین می‌شد و قلبم از ترس زیاد به درد اومده بود. نه، واقعاً نمی‌شد بیش‌تر از این تحمّل کنم.
پلّه‌ها رو دو تا یکی بالا رفتم و سریع خودم رو به راه‌پلّه‌ی اصلی که دقیقاً کنار همین شش پلّه بود، رسوندم و در حالی‌که نفس‌هام از ترس مقطّع شده بود، دوربین رو مجدد خطاب قرار دادم:
- من باید برم. فیلم رو همین‌جا قطع می‌ک... .
که صدای افتادن چیزی و بعد صدای قیژ بلندی که شنیدم، باعث شد از گفتن ادامه‌ی جمله‌‌ام منصرف بشم. یک دستم فانوس بود و یک دستم دوربین؛ و دست‌هام که به‌خاطر ترس می‌لرزید، قدرت زیادی برای نگه‌داشتن هم‌زمان این دو تا نداشت. پاهام رو روی اولین پلّه‌ی راه‌پلّه‌ی اصلی گذاشتم‌. باید از راهی که ازش اومده بودم برگردم تا از این مخمصه نجات پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
با فکر به این‌که فقط چندین پلّه مونده، بدون هیچ مکثی یکی- یکی پلّه‌ها رو گذروندم. کلافه شده بودم، دوست داشتم هر چه زودتر از این مکان نجات پیدا کنم. با دیدن در آهنی زنگ‌زده لبخندی بی‌جان روی چهره‌ی خسته‌ام نقش بست؛ فقط یکم دیگه مونده بود. تمام توانم رو توی پاهام جمع کردم، عزمم رو جزم کردم تا چند پلّه‌ی باقی مونده رو بدوم؛ امّا به ثانیه نکشید که صدای نفس کشیدنی از کنار گوشم، مانع دویدنم شد و با کشیده شدن کوله‌ام از پشت، تموم تعادلم رو از دست دادم. مثل گربه‌ای درمانده به دیوار اطرافم چنگ زدم تا شاید بتونم خودم رو قبل از افتادن نجات بدم. نشد؛ و حالا من مونده بودم و جسمی که غلت‌زنان تموم پلّه‌های بالا اومده رو به پایین بر می‌گشت و چشمی که بعد از افتادن به خاموشی نزدیک‌تر میشد.
با حس سردردی فجیع چشم‌هام رو باز کردم. تموم تنم درد می‌کرد و نمی‌تونستم جسمم رو به حرکت در بیارم. فانوس کنارم افتاده بود و هنوز با روشن بودنش اطراف رو بهم نشون می‌داد. نگاهی به وضعیت خودم کردم؛ حتی از توصیف نوعی که روی پلّه‌ها افتاده بودم، عاجزم. کمرم به پایین روی پلّه‌ها بود و سرم و دست‌هام پایین پلّه‌ها. فکر کنم اگه کلاهم سرم نبود، با این طرز افتادن ضربه‌ی بدی به مغزم وارد می‌شد.
دوربین روی شکمم افتاده بود. نمی‌دونم چند دقیقه یا ساعت توی این وضع به خواب رفته بودم. دوربین رو برداشتم و تصویرش رو سمت خودم تنظیم کردم. از قیافه‌ام اوج درماندگی رو می‌شد دید. خنده‌‌ای تلخ کردم و رو به دوربین گفتم:
- ازتون تقاضا دارم که هیچ‌وقت پا توی یک همچین جاهایی نذارید.
بغض کرده بودم. در حالی‌که سعی می‌کردم بغضم روی توی صدای گرفته‌ام پنهان کنم، ادامه دادم:
- الان توی بد دردسریم. کاش یکی بود می‌تونست کمکم کنه.
با یادآوری اتّفاقی که افتاده بود، بی‌خیال درد جسمم شدم و سعی کردم از جام بلند بشم. کی بود که کوله‌ام رو از پشت کشید؟! نفس‌هام تند شده بود، خودم رو جمع و جور کردم و خواستم بایستم که با دردی که توی سر تا پام حس کردم، اشک توی چشم‌هام حلقه زد. زمانی برای بها دادن به دردهام نداشتم. بالأخره تونستم از جام بلند بشم، فانوس رو توی دستم گرفتم و دوربین رو هم محکم توی دست دیگه‌ام تنظیم کردم؛ اگه به دوربین آسیب وارد می‌شد، تموم راه اومده به این‌جا و تموم دردی که دارم تحمّل می‌کنم به هدر می‌رفت و من واقعاً همچین چیزی نمی‌خواستم.
گردنم رو برگردوندم و با دیدن در قفل و زنجیر شده‌ای که قبلاً دیده بودم، امّا حالا باز شده بود، برای ثانیه‌ای نفس کشیدن یادم رفت. با دست‌های لرزانم دوربین رو، روی در زوم کردم و با لکنت گفتم:
- ای...این در همی...همین الآن بسته بود.
نمی‌دونستم می‌خوام چی‌کار کنم؛ انگار قدرت تفکّر از من گرفته شده بود. می‌خواستم تا می‌تونم بدوم و از این‌مکان زندان نام بیرون برم؛ ولی پاهام همکاری نمی‌کرد.
بعد از چند ثانیه قدمی رو به جلو برداشتم. تموم سلول‌هام فریاد می‌زدن که همچین اتّفاق‌هایی عادی نیست و این‌جا تنها نیستم؛ امّا بدون این‌که دست خودم باشه، داشتم به اون در نزدیک می‌شدم.
شش پلّه‌ رو پایین رفتم و به در نیمه باز رسیدم. دست یخ زده‌ام رو به در سرد گرفتم و کامل در رو، رو به جلو هول دادم که صدای قیژ گوش خراشش به صدا در اومد.
مسخ شده بودم. هیچ‌کدوم از رفتارهام دست خودم نبود؛ انگار نیرویی ماورایی من رو، رو به جلو هول می‌داد و جسم ناتوانم، توان مقابله با نیرویی به این عظیمی رو نداشت.
اتاقی که توی تاریکی مطلق غرق شده بود، با استفاده از نور چراغ روشن شد. چشمم به دیوارها افتاد و باعث شد برای دقیقه‌ای تموم اتّفاقاتی که افتاده بود رو به فراموشی بسپارم و محو تماشای نشونه‌های عجیب و غریب بشم.
- این‌ها دیگه چی‌ان؟!
چشم‌هام رو ریز کردم و با دقّت به اون خط‌خطی‌های قرمز رنگ خیره شدم. بی‌مفهوم بودن، اما انگار مفهوم زیادی داشتن! و باز هم تضاد و تناقص زیاد، باعث شد هر لحظه گیج‌تر از لحظه‌ی قبل بشم‌.
با صدای خش‌خشی که از داخل اتاق شنیدم، سریع دوربین رو به طرف صدا گرفتم. با دیدن موشی که دوید سمت من و بعد از چهار چوب در خارج شد، کلافه ناسزایی زیر لب دادم. این‌جا حتی موش‌ها هم دست از ترسوندن من بر نمی‌دارن. نگاهم رو از جایی که اون موش دویده بود گرفتم و سعی کردم تصویر اون موجود چاق و کثیف رو از ذهنم بیرون کنم. به اتاقی که کمی از دو اتاق قبلی بزرگ‌تر بود و مثل هر دو، هیچ‌چیزی درونش وجود نداشت، خیره شدم. چیزی باعث می‌شد من نتونم از اون‌جا بیرون برم، و اون نشونه‌های عجیبی بود که روی دیوارها نقش بسته شده بود.
با حس کردن بوی تعفنی توی اتاق، معده‌ام تیر کشید و همین باعث شد بخوام تموم محتویاتش رو روی زمین خشتی رها کنم. روی زانوهام خم شدم و چنگی به معده‌ام زدم. لعنت بهش! باید بعداً این قسمت رو از داخل ویدیو پاک کنم.
دوباره صاف سر جام ایستادم و به اتاق خیره شدم، دور تا دور اتاق راه رفتم. بوی بدی که داخل اتاق به راه افتاده بود، باعث می‌شد ابروهام در هم بره و تیر کشیدن معده‌ی خالی و گرسنه‌ام بیشتر حس بشه.
فانوس رو کمی بالاتر نگه داشتم و از سقف فیلم گرفتم. با دیدن لکه‌های سبز و قهوه‌ای تیره، منشأ بوی بد رو پیدا کردم.
- این‌ها رو می‌بینین؟! بوی افتضاحی توی اتاقه و منبعش‌ هم فکر کنم همین‌هاست.
بی‌خیال فیلم گرفتن از سقف شدم و دوباره با دوربینم، رو به دیوارها نشونه گرفتم.
باز هم با جسم دردناکم اطراف دیوار راه رفتم. به اندازه‌ی کافی داخل این اتاق رو دیده بودم. هر کسی این خط‌خطی‌ها رو روی دیوار کشیده؛ واقعاً بی‌کار بوده!
رفتم سمت در و خواستم از اتاق خارج بشم که با سنگینی نگاهی سر جام ایستادم.
سنگینی فضای اتاق با سنگینی نگاهی، باعث شد نتونم به راهم ادامه بدم. ضربان قلبم بالا رفت و از ترس دستم بی‌حس شد و فانوس از دستم افتاد. این فانوس، انگار نه انگار که از روی اون همه پلّه افتاده بود و هیچ‌چیزیش نشده بود؛ امّا حالا به‌خاطر افتادن از ارتفاع به این کمی خاموش شد، اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفت و من وحشت‌زده‌تر از دقیقه‌های قبل شدم.
هول‌زده برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم؛ انگار جلوی چشم‌هام پارچه‌ای مشکی رنگ گرفته بودن و هیچ‌چیزی جز تاریکی مهمان چشم‌هام نبود.
با یادآوری چراغ کلاهم، اون رو روشن کردم. با دوربین و چشم‌هایی که می‌دونستم ترسیده بودنش از ده فرسخی داد می‌زد، به اتاق نگاه کردم؛ امّا هیچ‌چیزی نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
خیالم راحت شد؛ شاید واقعاً چیزی وجود نداره و من به‌خاطر جوّی که این‌جا حاکمه فکر می‌کنم تنها نیستم. لبخندی آسوده‌خاطر زدم. چه‌قدر خودم رو با فکر و خیال‌های ترسناک به وحشت انداخته بودم. فانوس رو از روی زمین برداشتم. عجیب بود، با این‌که هیچ بلایی سرش نیومده؛ امّا خاموش شده بود. گوشه‌ی دوربین هم به‌خاطر افتادن از پلّه‌ها کمی شکسته بود.
آخرین نگاهم رو به اتاق خط- خطی شده دوختم. خوشحال بودم، این ترسناک‌ترین جایی بود که اومده بودم و قرار بود برام خاطره بشه؛ شاید بعدها برای بچّه‌هام تعریف کنم چه پدر شجاع و ماجراجویی داشتن، حتماً کلی ذوق می‌کردن.
نگاهم رو از اون چهار دیواری مرموز گرفتم. لحظه‌ی آخر، با دیدن جسمی که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و من رو نگاه می‌کرد، با تموم توانم نام خدا رو فریاد زدم. بدون لحظه‌ای مکث، از اتاق خارج شدم و پلّه‌ها رو با تموم رمقی که حس می‌کردم برام باقی مونده، دویدم؛ حتّی پاهام بی‌خیال دردشون شده بودن و من رو برای فرار همراهی می‌کردن. از ترس زیاد داشتم قبض روح می‌شدم. مدام چشم‌های اون موجود جلوی چشم‌هام نقش می‌بست و فکر به این‌که پشت سرم، من رو دنبال می‌کرد، باعث می‌شد نفس کشیدن برام سخت و تقلّا برای فرار بیشتر بشه.
پلّه‌ی آخر برگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم. فقط می‌خواستم ببینم چه‌قدر از من فاصله داره؛ امّا سکندری‌ای که خوردم باعث شد روی زمین بیفتم و دردی طاقت‌فرسا جای- جای جسم درمانده‌ام بپیچه. قیافه‌‌ام مچاله شد و آخی زیر لب گفتم. باید به فرار کردن ادامه می‌دادم. هیچ ثانیه‌ای نباید تلف می‌کردم تا بشینم و به حال درد بد زانو و ساق پام غصه بخورم. خواستم از جام بلند بشم که با صدای راه رفتنی روی همون شش پلّه، تموم اراده و هوش و حواسم از بین رفت و من خیره به جسم ترسناکی می‌شدم که آهسته از پلّه‌ها بالا می‌اومد. نمی‌تونستم از اون چشم‌ها، نگاهم رو بگیرم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود زمزمه کنم:
- خدایا... .
و بعد کوله و فانوس رو رها کردم و در حالی‌که عقب- عقب می‌رفتم، به اون چند پله خیره شدم. کم- کم داشت نمایان می‌شد. از شوک زیاد حرف زدن یادم رفته بود و مغزم نمی‌تونست دستور فرار رو به جای- جای بدنم صادر کنه.
تنها کاری که تونستم بکنم این بود خودم رو روی زمین، به سمت عقب بکشم و با قیافه‌ی زار به اون خیره بشم.
داشتم خودم رو داخل اتاق سمت چپی که روبه‌روی همون شش پلّه بود می‌کشیدم؛ شاید انتظار داشتم بیرون از چهارچوب بایسته و بیشتر از این من رو قبض روح نکنه.
تنها راه چاره‌ای که می‌دیدم این بود آیه‌های قرآنی که یاد داشتم بخونم؛ امّا به‌ خاطر وحشتی که به دلم چنگ انداخته بود، آیه‌ها رو مدام فراموش می‌کردم.
به داخل اتاق رسیدم. اون هر لحظه بیشتر به من نزدیک می‌شد. به ته اتاق رسیدم و اون به چهارچوب در رسید.
می‌دونستم آخرشه. نگاهی به دوربینم که هنوز توی دستم گرفته بودم، کردم و اشک‌های گرمم، مهمان گونه‌های سردم شد. با بی‌چارگی دوربین رو بالا آوردم تا بتونم از اون فیلم بگیرم، نمی‌دونم چرا هنوز بی‌خیال فیلم گرفتن نمی‌شدم. نمی‌تونستم به داخل دوربین نگاه کنم و نگاهم روی اون ثابت مونده بود. حالا دیگه روبه‌روم ایستاده بود و من داشتم لحظات آخر زندگیم رو به وضوح حس می‌کردم. با زور، دست بی‌حسم رو روی دکمه‌ی پایان ضبط فشردم. خواستم آخرین تلاشم رو برای بلند کردن جسم سنگین و بی‌رمقم انجام بدم؛ امّا نشد و قبل از این‌که بتونم واکنشی داشته باشم، همراه با دوربینم به گوشه‌ی دیگه‌ای از اتاق پرت شدم.
از درد به خودم پیچیدم. نمی‌دونستم نگران جسم دردناکم باشم یا نگران اون جسم ترسناک.
هیچ توانی برای حرکت کردن نداشتم. بغض به گلوم چنگ زد. با این‌که حتی نمی‌دونستم اون جسم چه موجودیه، با عجز نالیدم:
- کم... کمکم...کن. خوا...خواهش...می‌کنم.
روند نفس‌هام یکی در میون و نگاهم روی چهره‌ی ترسناکش میخکوب شده بود. چشم‌هایی که نجات پیدا کردن رو فریاد می‌زد، هر لحظه بیشتر به خاموشی نزدیک می‌شد. برای ثانیه‌ای خروج روح از تن خسته‌ام رو احساس کردم. گلوم سوخت و غلتیدن اشک رو از گوشه‌ی چشم‌هام که هر لحظه بیشتر تار می‌دید، بر روی گونه‌هام حس کردم و با صدای لرزان و بهت‌زده فقط تونستم یک جمله بگم:
- لط...لطفاً بهم...کاری ن...نداشته با... .
قبل از پایان جمله‌ام، جسم ضعیفم از روی زمین بلند و شناور شد. حس سبک بودن بهم دست داده بود و تنم تموم دردش رو به فراموشی سپرده بود؛ انگار دیگه روحی توی جسمم نبود. تنها چیزی که حس کردم، جاری شدن چیزی از چشم‌های به اشک آلوده شده‌ام و بینی‌ای که باهاش به سختی نفس می‌کشیدم بود و تنها یک کلمه تونستم بگم:
- کمک... ‌‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
***
به پنجره‌ای که باریکه‌ای نور از اون به داخل اتاق گرفته سرایت می‌کرد، نگاه کردم؛ اتاق بی‌روحی که جسم متحرّکی سال‌ها درونش بهارها رو می‌گذروند. چشم‌هام از فرط خستگی زیاد دو- دو می‌زد. یک لقمه خواب راحت تنها چیزی بود که نبودش توی زندگیم احساس می‌شد. تن کرختم به درد اومده و مچ دست‌هام به‌خاطر اسیر شدن بین گره‌های کور طناب زخم شده بود. به طناب نگاه کردم و برای بار هزارم سعی کردم با ناخن‌هام خودم رو از گیر و دار این اوضاع نجات بدم؛ امّا بعد از ثانیه‌ای با خستگی دست از تلاش برای بریدن طناب تقریباً پوسیده‌ی دور مچ‌هام برداشتم. خوابم می‌اومد؛ ولی می‌دونستم خوابیدنم شروع کابوس‌هام خواهد بود. با فکر کردن به شروع شب توی خودم جمع شدم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. ترس مضحکی به دلم چنگ انداخت و لرز بدی به پیکرم افتاد. از همه‌چیز می‌ترسیدم. از صدای قدم‌هایی که نیمه‌های شب و موقع خواب توی اتاق به گوش می‌رسید، از صدای زمزمه‌هاشون؛ حتّی از خودم. به صدای تیک‌تاک ساعت گوش سپردم؛ مدّت‌ها بود که این صدای یک‌نواخت، روح آسیب‌دیده‌ام رو بیش‌تر به درد دچار می‌کرد. با صدای قیژِ در سرم رو از روی زانوهام برداشتم و ترسیده به چهارچوب خیره شدم. با دیدن قامت کوتاه و موهای پریشانش که از مقنعه‌ی مشکی بیرون زده بود، با اعصابی خراب دوباره سرم رو روی زانوهام گذاشتم و نگاهم رو به پنجره دوختم. حوصله‌ی تنها چیزی که نداشتم، خودش بود. صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک خاکی اتاق باعث شد اخم‌هام هم رو در آغوش بکشن؛ داشت شروع می‌شد. با احساس کردن وجودش کنار تختم چشم‌هام رو کلافه بستم و سعی کردم اعصابم رو کنترل کنم.
- بنیامین.
صدای نفس‌های عصبی و کلافه‌ام توی اتاق به وضوح شنیده می‌شد؛ امّا با این‌حال دوباره صدام کرد. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم. تنها کسی بود که سعی داشت من رو درک کنه؛ امّا با شنیدن حرف‌های همیشگیم از روند بهبودم نا امید و باعث می‌شد فکر کنم که اون هم مثل بقّیه من رو به چشم یک روانی نگاه می‌کنه. جوابش رو ندادم؛ فقط دوست داشتم از اتاق بیرون بره و من رو با ترس‌های خودم تنها بذاره.
- تا باهام صحبت نکنی و حقیقت رو نگی من نمی‌تونم بهت کمکی بکنم.
همون جمله‌های مضحکش رو دوباره داشت به زبان می‌آورد. تک- تک حرف‌هاش رو حفظ بودم. کسی که نمی‌تونست حرف‌های آدم رو درک کنه؛ اگه هزار بار هم حقایق رو توی صورتش بکوبم، باز هم نه می‌شنوه و نه می‌فهمه.
- صحبتی ندارم.
سرم رو همون‌طور که روی زانوهام بود، به طرفش برگردوندم و به مردمک‌های قهوه‌ای رنگش خیره شدم. از جمله‌ای که گفتم ابروهاش بالا پرید و خوش‌حال از این‌که بالأخره یک چیزی گفتم، سریع خطابم قرار داد:
- بهم بگو چه‌چیزی آزارت میده؟
پوزخندی صدادار زدم. سرم رو از روی زانوهام برداشتم و به پشتی تخت تکیه دادم. به طنابی که اسیرم کرده بود، زل زدم و چیزی نگفتم.
- خودت می‌دونی که این چرا به دست‌هات بسته شده؟ نه؟
کمی به جلو مایل شد و عینکش رو روی چشم‌هاش جابه‌جا کرد. موهای نامرتّبش رو به داخل مقنعه‌اش فرستاد و ادامه داد:
- بذار کمکت کنم بنیامین. هر چه‌قدر بیش‌تر به لجبازی ادامه بدی، بیش‌تر این‌جا می‌مونی. می‌دونم که نه خودت همچین چیزی رو دوست داری، نه من!
لب خشک‌شده‌ام رو به دندون گرفتم و پوستش رو کندم. از این‌که تا آخر عمرم کسی نباشه که من رو درک کنه، هراس داشتم. از این‌که بخوام باقی نفس‌هام رو توی این سلول‌ بکشم، می‌ترسیدم. با این‌که می‌دونستم درک نمیشم؛ امّا سرم رو به نشونه‌ی باشه حرکت دادم. دوباره صاف سر جاش نشست و دفتر رو روبه‌روی صورتش قرار داد و با خودکار آبی رنگش چیزهایی رو شروع به یادداشت کرد. از بالای عینکش نگاهم کرد و صدای کهنسالش رو به گوشم رسوند:
- بذار از نقطه‌ی صفر شروع کنم؛ از همون اوّل.
دوباره داشت از روش همیشگی‌ استفاده می‌کرد و نمی‌دونم چرا باز هم بهش اجازه دادم تا بخواد به من کمک کنه. قسمت ترسناک ماجرا این بود که می‌خواست همه‌چیز رو به من یادآوری کنه؛ چیزهایی که شنیدن و یادآوریشون باعث می‌شد توی شوک فرو برم. آب دهنم رو با قدرت قورت دادم و کمی خودم رو روی تخت جابه‌جا کردم. سعی کردم مستقیم توی مردمک چشم‌هاش نگاه نکنم؛ گذاشتم تا حرف‌هاش رو ادامه بده:
- گفتی توی نانوایی کار می‌کردی؛ درسته؟
با صدای محوی گفتم:
- آره. یعنی... .
کلافه شده بودم؛ انگار چیزی یادم نمی‌اومد. تصاویری که از گذشته به یاد می‌آوردم، بهم نشون می‌داد چه شغلی داشتم؛ امّا تصاویر دیگه‌ای هم توی ذهنم نقش می‌بست و باعث می‌شد بخوام تا جایی که می‌تونم از خودم دور بشم.
- بسیار خب. با آقای حامد حقیقیان چه نسبتی داشتی؟
با کندن پوست لبم غلتیدن خون و شور بودنش رو توی دهنم احساس کردم. قطره‌های درشت عرق، پیشانیم رو مرطوب کرده بودن و انگار با هر حرفی که به زبان می‌آورد، بیش‌تر متوجّه باتلاقی که داخلش دست و پا می‌زدم، می‌شدم.
- دوستم بود.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد با لحن بی‌تحکّمی که بوی کمک کردن داشته باشه، بحث رو ادامه بده:
- بیست و یکم آذر ماه، تقریباً ساعت دوازده و نیم بامداد شما رو با آقای حقیقیان دیدن که در حال رفتن به جایی بودید. طی شواهدی که موجوده و به گفته‌ی یکی از همسایه‌ها یک کوله پشتی مشکی روی دوشت انداخته بودی و داشتی با عجله به سمت موتور ایشون می‌رفتی.
بی‌هیچ‌حرفی به مردمک‌های سرگردانم نگاه کرد. تا چند ثانیه چیزی نگفت و بعد ادامه داد:
-‌ از اون‌روز به بعد هیچ‌فردی؛ مخصوصاً خانواده‌ات خبری ازت نداشتن. حدود یک ماه بعد در تاریخ نهم دی ماه جسد آقای حقیقیان رو در یکی از روستاهای شهرستان... پیدا می‌کنن. طی بررسی‌های انجام شده متوجّه شدن که روی بدن ایشون... .
- کافیه!
چشم‌هام رو کلافه به هم فشردم و لب زدم:
- یادم نیست؛ به‌خدا هیچ‌چیزی یادم نمیاد.
با سرفه‌ای صداش رو صاف کرد. خودکار رو روی کاغذ گذاشت، خم شد و لیوان آبی که روی میز کنارم بود، برداشت و به سمتم آورد. سریع گفتم:
- تشنه‌ام نیست.
لیوان رو دوباره سر جاش گذاشت. خودکار رو به دست گرفت و چیزی رو یادداشت کرد. برای ثانیه‌ای احساس کردم سرمای ترس به تموم سلول‌های بدنم رسوخ کرده.
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
صدای کشیده شدن خودکار به برگه‌ای که هیچ تصوّری از نوشته‌های داخلش نداشتم، اعصابم رو به بازی می‌گرفت. بعد از چند ثانیه نوشتن بی‌وقفه خودکار رو روی کاغذ انداخت و طبق عادت از بالای عینکی که یکی از دسته‌هاش شکسته بود، نگاهم کرد. صدای رقصیدن عقربه‌های ساعت حالم رو متلاشی می‌کرد و هر چه‌قدر بیش‌تر می‌گذشت، متوجّه تاریکی هوا و خوف کمین کرده توی دلم می‌شدم. با احساس کردن خارش گوشم سعی کردم با شونه‌ام اون رو بخارونم؛ ولی تلاشم ناموّفق بود؛ توی این جهنم حتّی همچین چیزی برام آرزو شده بود. عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و به پتوی سفیدی که روی پاهام بود، چشم دوختم و به موجود روی اعصابی که قصد حرف زدن نداشت، فکر کردم. نمی‌دونم از نجات من چه‌چیزی عایدش می‌شد که این همه مدّت به این اتاق اسیر شده توی افسردگی، پا می‌ذاشت! از نشستن فردی کنار تخت و خیره- خیره دید زدنم توسّطش بی‌زار بودم. خسته بهش گفتم:
- می‌خوام بخوابم.
کاش دروغ بهتری می‌گفتم. خوابیدن برای من ترسناک‌ترین واژه‌ایِ که می‌تونه به کار بره. روزها از انسان‌ها بی‌خوابم؛ شب‌ها از توهّم‌های گاه و بی‌گاه و موقع خوابیدن‌های یک ساعته هم از کابوس‌هایی که دلتنگم می‌شدن. به چشم‌هام خیره شد و شاید از درماندگی نگاهم که برعکس دلم تقلّای موندن می‌کرد، خستگی و خواب‌آلودگی رو خوند. نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با صدا بیرون فرستاد. از رفتارهام و این‌که باهاش همکاری نمی‌کردم، خسته شده بود. این حس متقابل بود؛ اگه دست‌هام رو نمی‌بستن تا الآن به جای تحمّل این شرایط، لااقل سفری که قرار بود راهیش بشم رو با دل و جان می‌پذیرفتم؛ البتّه اگه دنیای واپسین وجود داشته باشه. با کشیده شدن پایه‌های فلزی صندلی به خودم اومدم و به قامتش که به طرف در حرکت می‌کرد، نگاه کردم.
- دوباره فردا صحبت می‌کنیم.
و در آخر با صدای کوبیده شدن در به هم، لبخند نرمی کنج لب خشک‌شده‌ام نشست. نگاهم رو به پنجره دوختم. همون یک باریکه‌ی کمی که تا چندی پیش توی اتاق رخ نشون می‌داد، پیداش نبود. نور کم اتاق چشم‌هام رو اذیت می‌کرد؛ ولی حاضر نبودم با جای خالی این نور کنار بیام. سر جام دراز کشیدم و به دست‌هام نگاه کردم؛ اگه به روزهای اوّلم توی این‌جا بر می‌گشتم، هیچ‌وقت رفتارهای خشونت‌بار و اقدام به خودکشی از خودم نشون نمی‌دادم؛ شاید هم هیچ‌موقع حرف‌هایی نمی‌زدم که همه مهر روانی بودن رو روی پیشانیم حک کنن. نیشخندی زدم؛ به کل یادم رفته بود که تنها دلیل نفس کشیدنم همین حرف و رفتارهاست. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم آرامش محوی که مغزم می‌خواست، بهش منتقل کنم. به ثانیه نکشید که با صدای قدم‌های یکی چشم‌هام رو به سرعت باز کردم و به در خیره شدم. دستگیره‌ی در به سمت پایین کشیده شد. سر جام نشستم و به دستگیره‌ای که توی همون حالت مونده بود، نگاه کردم. نفس‌هام سنگین شده بود و مغز خسته‌ام داشت به فرد پشت اون در فکر می‌کرد. نگاهم رو به طنابی که با هر بار دیدنش ناسزای بدی بهش می‌دادم، دوختم و پوست لب آسیب‌دیده‌ام رو به دندون گرفتم؛ اگه فردی قصد کشتنم رو داشت با این اوضاع نمی‌تونستم فرار کنم. حاضر بودم با دست‌های خودم به اون دنیا برم؛ ولی توی این زمان و توسّط فرد روانی دیگه‌ای به قتل نرسم. با این‌که فقط یک دستگیره بود؛ امّا خیلی وقت بود که مغزم از همه‌چیز یک سناریوی جنایی و ترسناک می‌ساخت؛ شاید به این دلیل که صاحبش هم به گفته‌ی دیگران جنایت‌کاری جانی بود که هنوز نفس می‌کشه. با رها شدن دستگیره‌ی در و نفهمیدن این‌که چه کسی پشت اون چهارچوب قصد اومدن به داخل رو داشت، کلافه ناخن‌های کوتاهم رو به کف دست‌هام فرو کردم. از گوشه‌ی چشم راستم اشکی خودش رو راهی گونه‌ام کرد؛ به گمونم دلم خواب می‌خواست و چشم‌هام به معنای واقعی کلمه التماس می‌کردن. دوباره و با هزار سختی دراز کشیدم و به سقف ترک‌خورده خیره شدم. سعی کردم به در و آدم‌های پشت اون در فکر نکنم. چی میشه اگه توی همین حالت این سقف روی من فرود بیاد؟ بلکه شاید خلاص بشم. سری از روی افسوس برای خودم حرکت دادم. فکر کنم شخصیت جدیدی که علاقه‌ی زیادی به کشتن خودش داشت، با من خو گرفته بود. کاش گذشته‌ام رو به یاد می‌آوردم؛ گذشته‌ای که عجیب بوی مرگ می‌داد. چشم‌هام رو بستم و با گوش سپردن به نفس‌های خودم و صدای جیرجیرک‌هایی که پشت پنجره کمین کرده بودن، سریع خوابم برد. با صدای تق- تقی که شنیدم با مردمک‌های گرد شده به اتاق روشن چشم دوختم. حاضرم قسم بخورم هنوز نیم ساعت هم به خواب نرفته بودم که بیدار شدم. با سردرگمی اطراف رو نگاه کردم و بعد از ثانیه‌ای احساس آزادی یکی از دست‌هام باعث شد سریع نگاهم رو به دست راستم بدوزم. طناب از دورش باز شده بود؛ انگار فردی با چاقو آغوش اون رو از دور دستم باز کرده بود. با خوش‌حالی با دستی که مچش به طرز فجیعی درد می‌کرد، به جان اون یکی طناب افتادم. با ناخن‌های کوتاهم سعی کردم بازش کنم؛ امّا نشد. زور این طناب فرسوده و ریش- ریش شده از قدرت دست ناتوان و ناخن‌های بی‌رمقم بیش‌تر بود. به میز کوچک چوبی کنار تختم نگاه کردم و چشمم به لیوان آب خورد. لبخند پت و پهنی زدم و دستم رو دراز کردم. به بدنم کش دادم و با تقلّای زیادی بالأخره نوک انگشت‌هام رو بهش رسوندم. به لیوان چنگ زدم و در آخر با حس کردنش بین دستم لبخندی از روی پیروزی زدم. قرار بود از این وضعیت خلاص بشم؛ ولی اگه نقشه‌ام عملی نمی‌شد چی؟ کمی توی جام جابه‌جا شدم. سری تکون دادم تا این نفوس‌های بد من رو تنها بذارن. به لیوان شیشه‌ای توی دستم نگاه کردم. یکی از خطرناک‌ترین وسایل برای رسیدن به هدفم رو بدون این‌که متوجّهش باشن، کنارم گذاشته بودن. حالا چه‌طوری باید بشکنمش؟ اگه روی تخت پرتابش کنم یک آخ هم نمیگه! به میز کنارم نگاه کردم و به این فکر کردم با یک ضربه به این میز، اون رو به هزاران قسمت تقسیم کنم؛ ولی می‌دونستم با این‌کار فقط باعث ایجاد سر و صدا میشم و در آخر تنها چیزی که نصیبم میشه یک طناب جدیده. آب کمی که داخل لیوان بود، یک نفس سر کشیدم. لیوان رو پایین آوردم و دوباره به طناب نگاه کردم. مرز بین آزادی و اسیر بودنم فقط همین یک شئ بود.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین