جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ستاره‌ی زخمی] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatima.Drg با نام [ستاره‌ی زخمی] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,006 بازدید, 16 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ستاره‌ی زخمی] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع Fatima.Drg
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fatima.Drg

رمان رو تا این‌جا دوست داشتین؟

  • آره،عالی:)

    رای: 3 100.0%
  • خوشم نیومد:(

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً رمان رو نخوندم:(

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
1000011554.png

نام رمان:ستاره‌زخمی
نام نویسنده: @خاتون؛
ژانر:جنایی، معمایی
عضو گپ نظارت (8)S.O.W
خلاصه:
یک زخم بی‌نهایت و جسدی در قرچک تهران، سرگرد کیان راد را وارد پرونده‌ای می‌کند که مخوف بودنش حتی لرزه‌ به تن خود خدای مرگ می‌اندازد.
قتل‌های پی در پی و جسد‌هایی با الگو‌های مرگ یکسان؛ کیان را برای پیدا کردن سرنخ‌ها و ردپای این قاتل سریالی به دنبال خود می‌کشاند.
کیان در این راه با شواهد و معماهای تاریکی رو به رو می‌شود و سعی می‌کند یه قدم از خود قاتل جلوتر باشد؛ ولی او نمی‌دانست که سایه‌ی مرگ همیشه یک قدم جلوتر است و...
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
1681924586534.png


"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
مقدمه:
من یک‌ ستاره‌ام؛ ولی برعکس تمام ستاره‌های آسمان شب، نورانی و زیبا نیستم!
در چرخه‌ی فلکی اسم و رسمی ندارم.‌ نمی‌توانی مرا ببینی؛ چون طوری زخم خورده‌ام که با آسمان شب یکی شده‌ام.
بله،‌ من یک ستاره‌ی تاریک و زخمی‌ام! هیچ وقت نمی‌فهمی چه زمانی به سراغت می‌آیم؛ شاید امشب پشت‌سرت باشم، شاید هم جلوی چشمت و شاید هم در کابوس‌هایت مرا ببینی! فقط مراقب خودت باش چون ممکن است تو هم زخمی شوی!





۹۹/۱/۲۳
ساعت۷:۴۵صبح
تهران_قرچک

پسرک نوجوان با ترس به صحنه‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کرد؛ آن‌قدر شوکه شده بود که حتی پلک هم نمی‌زد! بدنش می‌لرزید و این نشان‌ از ترسیدن زیادش را می‌داد، شاید هم به‌خاطر سوز هوا بود! عینک ته استکانی جا گرفته روی صورتش را درست کرد. آب‌دهانش را قورت داد و کمی بیش‌تر خم شد و داخل جوب را نگاه کرد؛ وحشتناک بود!
دفعه‌ی دومی بود که جنازه می‌دید اما این‌بار خیلی ترسناک‌تر بود.
جنازه‌ی اولی که دیده بود پدر معتادش بود.
اطرافش را نگاه کرد! ساعت۷صبح این حوالی، در این خیابان پرنده پر نمی‌زد پس تعجبی نداشت که کسی متوجه این جنازه نشده است. صدایی شنید. همیشه در فیلم‌ها و داستان‌هایی که می‌خواند دیده و شنیده بود مجرم به صحنه‌ی جرم بر‌ می‌گردد، اگر برگشته بود چه کار می‌کرد؟ ترسیده دوباره به جوب نگاهی انداخت؛ موش بود! تلفن‌ همراهش را از جیبش خارج کرد. دیرش شده بود. همیشه دیر می‌کرد؛ اما به امیری تعهد داده بود دیگر دیر نمی‌کند. امیری این‌دفعه پدرش را در می‌آورد! دوباره به جوب نگاه کرد و در دل تکرار کرد:
- اصلاً به من چه؟ بالاخره یکی از این‌جا رد میشه یا نه؟ اون خبر میده دیگه.
این حرف را گفت؛ راهش را گرفت و رفت. حوصله‌ی دردسر جدید نداشت. قلبش از فرط هیجان دیوانه‌وار به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. قلنج انگشتانش را شکاند تا شاید بهتر شود. دلش آرام نمی‌گرفت، می‌ترسید او را قاتل بدانند.
پاهایش می‌لرزید و این در اثر دیدن جنازه بود، درتلاش برای آرام کردنشان بود، محکم قدم بر می‌داشت و می‌خواست از لرزششان کم کند. تمام حواسش پی جنازه بود. سعی کرد دیگر به جنازه فکر نکند؛ اما نمی‌شد. به نیمه‌ی راه که رسید پشت سرش را نگاه کرد، هنوز هم پرنده‌ای در آن‌جا پر نمی‌زد.
چیزی در دلش می‌گفت‌ زنگ بزن! پسرک بعد از کلی کلنجار، بین ماندن و رفتن؛ ماندن را برگزید.
بعد از چندین نفس عمیق دست در جیبش برد و
تلفنش را خارج کرد و شماره‌ی ۱۱۰ را گرفت. لرزش دستان و پاهایش دیگر مهم نبود. بهار بود و هنوز هوا سوز داشت. دست آزادش را در جیب کاپشن مشکی رنگش برد. بعد از چند بوق تماس پاسخ داده شد. نفسی کشید و بلافاصله شروع به صحبت درباره چیزی که دیده بود کرد.
- الو، من می‌خوام یه قتل رو گزارش بدم.
مرد خنده‌اش گرفته بود اما کنترلش کرد و سعی کرد نخندد.
- قتل؟
- آ‌... آره، قتل! این‌جا محله‌ی قرچکه، توی جوب یه جنازه است.
خندید و فکر کرد دروغ است. بچه‌ها دوباره شیطنتشان گل کرده بود. این‌دفعه باید یک درس حسابی به آن‌ها می‌داد.
- اسمت چیه پسرجان؟
پسرک از سوال مرد تعجب کرد.
- من می‌گم این‌جا یه جنازه‌ هست می‌خندین و اسم من رو می‌پرسین؟ حامد مولایی هستم، الان می‌آین؟
مرد پشت‌خط دوباره خندید. مظلوم نمایی دیگر جواب نمی‌داد. روزی دو سه بار این‌طور زنگ می‌زنند و آن‌ها به آدرسی که داده بودند می‌روند اما هیچ‌چیز پیدا نمی‌کنند.
- برو پسر جون، برو! خدا روزیت رو جای دیگه بده.
حامد دیگر گریه‌اش گرفته بود. حرفش را باور نمی‌کرد.
- اِع، روزی چیه آقا! جنازه‌ است! بوی گندش محله رو برداشته، چرا باور نمی‌کنین؟ ولله جنازه‌اس!
مرد‌ دیگر عصبانی شد.
- ببین پسر، گیریم که راست میگی، من نیرو می‌فرستم اون‌جا؛ ولی... ولی وای به حالت می‌شه اگه چیزی نباشه! خداشاهده اگه چیزی نباشه، خودت رو دستگیر می‌کنم. فهمیدی دیگه؟
حامد با تهدید مرد کمی ترسید اما خودش را نباخت، جنازه بود دیگر. خواب که نمی‌دید، اهل توهم زدن هم نبود.
- باشه.
- حالا آدرس رو بگو!
***
۹۹/۱/۲۳
ساعت۸:۳۰صبح
محل حادثه

نیرو‌های پلیس سرصحنه حاضر هستند. حامد مولایی، پسرک نوجوانی که گزارش قتل کرده بود، به‌عنوان مظنون دستگیر و روانه‌ی بازداشتگاه شده بود. نیروهای پلیس برای بررسی وجود نشانه‌ای از قاتل به مغازه‌های اطراف محل سرزده و متوجه شدند در آن محله هیچ دوربین‌ مداربسته‌ای وجود ندارد و پس از آن جسد برای بررسی و دریافت اطلاعات بیشتر روانه‌ی پزشکی قانونی شد.
***
۹۹/۱/۲۳
ساعت ۱۲:۴۵ظهر
تهران_ پزشکی قانونی

پس از بررسی‌های صورت‌ گرفته توسط پزشکان مشخص شد جسد متعلق به سوفیا میرزا، دانشجوی دندانپزشکی دارای ۲۵ سال سن در تاریخ۱/۲۱ (یعنی ۲ روز قبل از پیداشدن در جوب) به قتل رسیده بود و دو روز بعد در محله‌ی قرچک با وضعیتی اسفناک، تنی بدون پوشش و سری تراشیده شده درون جوب رها شده بود، نکته‌ی جالب وجود علامتی مانند بی‌نهایت روی بدن مقتول بود.
پدر ایشان در تاریخ ۱/۲۱ خبر گم شدن سوفیا را به پلیس داده بود.
بعد‌ از آزمایش‌های صورت گرفته، مشخص شد ایشان ابتدا با دارو بیهوش و سپس خفه شده‌اند. ( آثار خفگی روی گردن مقتول قابل مشاهده بود. )
حامد مولایی، دانش‌آموز ۱۷ ساله‌ی دبیرستان شهید بروجردی زمانی که قصد رفتن به مدرسه را داشت؛ متوجه بویی که از جوب نشئت می‌گرفت شد و با سرک کشیدن داخل جوب متوجه وجود جسد شده و با پلیس تماس گرفت.
وی پس از توضیح‌هایی که داد موقتاً آزاد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
۹۹/۱/۲۳
ساعت ۱:۴۵بعدازظهر
تهران، اداره آگاهی


- ای خدا! ای داد، دختر‌ دسته‌ گلم از دست رفت. بی‌ک.س شدم. ای وای! دخترم پر پر شد. خدایا!
پیرمردی مشکی پوش با ظاهری آشفته و چشمانی متورم و سرخ شده کف‌ زمین نشسته بود؛ بر سر می‌زد و شیون می‌کرد و فریاد می‌کشید. کیان راد سرگرد اداره‌ی آگاهی درحال رفتن به اتاق‌ کارش متوجه مرد شد. از لباس مشکیِ تنش می‌شد فهمید عزادار است. برای فهمیدن داستان سرباز‌ وظیفه‌ موسوی را صدا کرد.
- موسوی؟
موسوی جوان ۲۰ ساله‌ی سرباز، هفته‌های آخر سربازی‌اش را می‌گذراند، مردی قد بلند با اندامی لاغر بود که چندان نمایِ زیبایی را نشان نمی‌داد.
موسوی مظنون دزدی یکی از بانک‌ها را به بازداشتگاه می‌برد؛ با شنیدن صدای‌ کیان دست مظنون را به صندلی راهرو دستبند زد و به سوی او رفت. احترامی نظامی کرد و پاسخ داد.
- بله قربان؟
کیان سری تکان داد و با اشاره به مرد از موسوی پرسید:
- این مرد برای چی این‌طور گریه می‌کنه؟
موسوی به مقصد‌ انگشت سرگرد نگاه کرد. از دیدن وضعیت مرد غمگین شد و پاسخ کیان را داد.
- این آقا محمد‌ میرزا هستند، پدر سوفیا میرزا.
کیان نگاهی به موسوی کرد، احساس می‌کرد آی‌کیو ضعیفی دارد و شاید با اضافه خدمت درست شود.
- موسوی؟ مگه گفتم اصل‌ و‌ نسبش رو بگو؟ گفتم برای‌ چی گریه می‌کنه؟
موسوی متعجب به کیان نگاه کرد. ماجرا را نشنیده بود؟ ماجرای قتل سوفیا نقلِ تمام اداره بود.
- قربان؟ ماجرا رو نشنیدین؟
موسوی دیگر اعصاب کیان را بهم ریخته بود. کیان عصبی صدایش را بالا برد.
- موسوی تعریف می‌کنی یا نه!؟
موسوی گویی وظیفه‌ی مهمی به او محول شده باشد، انگشتانش را در هم قفل کرد و شروع کرد:
- قربان، عارزم به خدمتتون که، این آقا دو روز پیش دخترشون روز تولدش گم می‌شه و ایشون مراجعه می‌کنن آگاهی برای پیدا کردن دخترشون، امروز صبح طرفای ساعت هفت و خورده‌ای صبح یک پسر‌ِ دبیرستانی گزارش پیدا شدن یک جنازه‌ رو می‌ده که تو جوب دیده؛ اول باور نمی‌کنن ولی بعدا نیرو می‌فرستن می‌بینن طرف راست می‌گفته و جنازه دختر این آقا بوده.
کیان به موسوی چشم دوخت. یک روز مرخصی گرفته بود و این همه اتفاق افتاده بود.
جالب بود. مقتول روز تولد به قتل رسیده بود. اطلاعات بیشتری می‌خواست.
- موسوی، چیز دیگه‌ای نمی‌دونی؟
موسوی باز هم انگشتانش را در هم قفل کرد.
- نه قربان، ولی اگه بخواین اطلاعات بیشتر هم می‌تونم پیدا کنم.
و به دنبال حرفش لبخند پت‌ و‌ پهنی زد.
کیان پلک‌‌ هایش را روی هم فشار داد و تهدید وار به موسوی چشم دوخت. واقعا دلش اضافه‌ خدمت می‌خواست. مگر خلافکار بود که این‌طور حرف می‌زد؟!
- چی می‌گی موسوی؟ مگه من خلافکارم؟ بخوام اطلاعات بگیرم پرونده‌ رو نگاه می‌کنم، تو رو نمی‌فرستم پی اطلاعات که!
موسوی مغموم و دلخور از بیان تند کیان به پستش برگشت و مظنون را به بازداشتگاه برد.
- بله قربان، شرمنده قربان.
کیان با ذهنی درگیر به قتل دخترک به سمت اتاق ستوان ملک رفت.
استوار و محکم قدم بر می‌داشت و در میانه‌ی راه جواب احترام‌ های سربازها و همکارهایش را هم می‌داد.
به اتاق ملک رسید. در زد و منتظر ماند. صدایی نشنید. دوباره در زد. باز هم صدایی نیامد.
دور و اطرافش را نگاه کرد. یکی از سربازان را دید. اسمش را نمی‌دانست. نزدیکش رفت و صدایش کرد.
- سرباز.
سرباز با شنیدن صدای کیان به سمت او برگشت. تعریفش را از سربازان زیاد شنیده بود. پلیس کار بلدی بود آن‌طور که می‌گفتند.
احترامی نظامی کرد و گفت:
- بله قربان!
کیان به برچسب اسم روی سی*ن*ه‌اش نگاه کرد. محمود رمضانی. سرباز جدید بود.
- ستوان ملک کجان؟
- آبدارخونه هستند قربان.
- باشه، ممنون!
کیان مسیر آبدارخانه را در پیش گرفت. به آبدارخانه که رسید مصطفی را دید؛ مشغول ریختن چای در ماگش بود.
- ملک؟!
مصطفی ترسیده پشت‌ سرش را نگاه کرد. با دیدن کیان لبخندی زد.
- به‌به، سرگرد راد! چی‌شد راهت این‌طرفی کج شد؟
کیان نیز به تبعیت از او نیم‌چه لبخندی زد. بعد از سرتیپ تنها آدمی که با او حرف می‌زد مصطفی بود.
- مصطفی اداره‌اس، اومدیم کار کنیم، نیومدیم دید و وبازدید که من هی بهت سر بزنم.
مصطفی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو که باز من رو چزوندی پسر؟ حالا چی‌شده؟
کیان جدی شد و سوالش را پرسید.
- قضیه قتل این دختره... چی بود اسمش؟... آها سوفیا، چیه؟
مصطفی تکیه‌اش را به کابینت آهنی تقریبا زنگ‌‌ زده‌ی اداره داد، یک دستش را تکیه‌گاه بدنش کرد و با آن یکی ماگش را گرفت.
- والا دختره دو روز پیش روز تولدش گم می‌شه، امروز هم که جنازه‌اش تو قرچک تو جوب پیدا شد، با یک وضعیتی کیان.
دختره هیچ پوششی نداشت تنش، موهای سرش هم که تراشیده بودن. پزشک‌قانونی گفت داروی بی‌هوشی تو خونش بوده بعدش هم خفه‌اش کردن. جز آثار خفگی چیز دیگه‌ای نبود، هیچی. همین دیگه.
تراشیدن مو‌ی سر کمی عجیب بود؛ چه دلیلی دارد که مو‌های مقتول را بتراشی؟
مصطفی همان‌طور که چایش می‌نوشید به کیان نگاه‌ کرد. ۳۹ سال سن داشت و میان مو‌های خرمایی رنگش تار‌ موهای سفید پیدا می‌شد. همیشه به او می‌گفت زن بگیرد و از حجم تنهایی‌هایش کم کند اما قبول نمی‌کرد.
دوباره از چایش نوشید و بعد انگار چیزی بخاطر اورده باشد گفت:
- آها، راستی یک علامتی هم بود رو بدنش، یک چیزی شبیه بی‌نهایت، البته کج‌ و‌ معوج بود ولی شبیه بود.
پزشک‌قانونی گفت با یک شیء تیز به قصد این‌که نشونه بزاره انجام داده.
کیان متفکر به مصطفی نگاه کرد.
- برای چی باید موهاش رو بتراشن؟
مصطفی شانه‌ بالا می‌اندازد و بازهم چایش را می‌نوشد.
- نمی‌دونم.
- میشه پروندش رو ببینم؟
مصطفی بازهم چیزی به خاطر آورد.
- آها، سرتیپ کارت داشت، فکر کنم می‌خواد تو رو مسئول این پرونده کنه.
کیان از حواس‌ پرتی ملک خندید. همیشه‌ی خدا همین‌طور بود. اگر چیزی را نمی‌پرسیدی یادش نمی‌آمد.
- همیشه‌ی خدا فراموشی داری.
ملک بی‌خیال شانه بالا می‌اندازد و به کیان نگاه می‌کند.
- مشغله‌ی کاری کم نیست سرگرد!
-بله، بله. چقدر هم که تو مشغله داری.
کیان سرش را به دو طرف تکان می‌دهد و به قصد رفتن به اتاق سرتیپ قادری از آبدارخانه بیرون می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
مسیر آبدارخانه تا اتاق سرتیپ را طی می‌کند و بعد از دقیقه‌ای به اتاق می‌رسد.
قبل از این‌که در بزند لباسش را مرتب می‌کند، سرش را بالا می‌گیرد و در می‌زند، بعد از چند ثانیه سرتیپ اجازه‌ی ورودش را می‌دهد.
- بیا داخل.
کیان‌ داخل می‌رود، سلام می‌دهد احترامی نظامی می‌گذارد.
- سلام پسرجان. بیا بشین، بیا.
و به دنبال حرفش به اولین صندلی اشاره می‌کند. کیان نیز روی همان صندلی را انتخاب می‌نشیند. سرتیپ به کیان نگاه می‌کرد. کیان را مانند پسرش دوستش داشت؛ پسری که شهید شده و دیگر نبود. پسری که اتفاقاً دوست صمیمی کیان هم بود. لبخندی روی لب‌هایش جا می‌دهد و حال کیان را می‌پرسد.
- خوبی پسرم؟
کیان نگاهی به چهره‌ی سرتیپ می‌کند و جواب می‌دهد. سرتیپ را خیلی قبل‌تر از پلیس شدن می‌شناخت و به یاد داشت که قبل از شهادت پسرش آنقدر شکسته نشده بود.
- خوبم قربان ... ،قربان، ستوان ملک گفتن باهام کار داشتین!
سرتیپ قادری تکیه‌اش را به صندلی‌اش می‌دهد و لب‌هایش را با زبان تر می‌کند، سپس شروع بع صحبت می‌کند.
- ماجرای سوفیا میرزا رو شنیدی دیگه؟ می‌خوام مسئول رسیدگی به این پرونده تو باشی.
کیان انگشتانش را در هم قفل می‌کند و نفسی عمیق می‌کشد. باز هم یک پرونده‌ی جدید و قاتلی جدیدتر! تازه دیروز بعد از دستگیری قاتلی چموش، به مرخصی رفته بود و حالا باز هم باید پرونده‌ای دیگر را عهده‌دار می‌شد. سری به منور تایید حرف سرتیپ تکان می‌دهد.
- چشم قربان... فقط، پدرِ دختره چیشد؟
سرتیپ آهی غمگین می‌کشد و با چشمانی ناراحت جواب می‌دهد.
- رفته، البته به سختی. بی‌چاره فقط همین یک دونه دختر رو داشت.
حرفش را تمام که می‌کند پرونده‌ را تحویلِ کیان می‌دهد. کیان نیز پرونده را می‌گیرد و برای تشکر لبخندی می‌زند.
- مچکرم، قربان، پسر‌دبیرستانیه چی؟
- موقتاً آزاده.
کیان سرش را تکان می‌دهد.
- می‌خوام باهاش صحبت کنم.
- مامور می‌فرستم بیارنش.
کیان سرش را به نشانه‌ی نه، چپ و راست تکان می‌دهد.
- نه قربان، می‌رم خونش.
سرتیپ شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- باشه، هرطور راحتی.
تشکری می‌کند و بعد از چند ثانیه قصد رفتن می‌کند و از جایش بلند می‌شود. احترامی به سرتیپ می‌گذارد و قدم‌هایش را سمت در برمی‌دارد. اما میانه‌ی راه با صدای سرتیپ می‌ایستد و دوباره سمت او بر‌می‌گردد.
- کیان، قاتلو پیدا کن. هرکس اینکار رو کرده آدم سالم و درستی نبوده مطمئناً. لطفاً پیداش کن.
کیان دوباره احترام می‌گذارد و برای اطمینان دادن به قادری با صدایی پر تحکم و بلند سخن می‌گوید:
- چشم قربان!
سپس از اتاق خارج می‌شود و به سمت اتاق خودش قدم برمی‌دارد. دو خانواده با هم درگیر شده بودند و در اداره همهمه‌ای برپا بود. بی‌توجه به آن‌ها به راهش ادامه می‌دهد. کنار در اتاقش موسوی را می‌بیند، سری برایش تکان می‌دهد و وارد اتاقش می‌شود. چندی بعد روی صندلی‌اش نشسته بود و متفکر به پرونده‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کرد. قتل ساده انجام شده بود، اما تراشیدن سر، انداختن در جوب و علامت موجود روی بدن مقتول برایش عجیب بود. انگیزه‌ی قاتل از انجام این قتل برایش سوال بود. چیز زیادی نداشت؛ یعنی هیچ چیز نداشت. هیچ سرنخی در محل قتل نبود، البته شاید متوجه آن نشده بودند. به هر حال دوباره باید به صحنه‌ی جرم می‌رفت. با این وضع طول می‌کشید تا قاتل را پیدا کند. برای شروع باید با آن دانش‌آموز حرف می‌زد. پرونده‌اش را باز کرد و مشخصاتش را دوباره خواند. حامد مولایی، ۱۷ساله، دانش‌آموز. هنگام رفتن به مدرسه متوجه وجود جسد شده و با پلیس تماس گرفته است. بعد از خواندن کامل پرونده سرش را بلند می‌کند و موسوی را صدا می‌زند.
- موسوی!
موسوی با زدن در وارد می‌شود؛ کیان به یاد می‌آورد چقدر از سربازی‌اش مانده است. اگر خیلی مرخصی نگیرد آخر این ماه سربازی‌اش تمام می‌شود و او طبق گفته‌اش خواستگاری دختری می‌رود که از سیزده سالگی دوستش دارد.
- بله قربان؟
- باید بریم دنبال دانش‌ آموزه.
موسوی تعجب می‌کند از اینکه کیان خودش به دیدن پسر می‌رود و باز هم زبانش را برای حرف زدن بی‌موقع و بی‌ربط به او باز می‌کند.
- ولی قربان، خودتون می‌خواین برین؟ خب اون رو بیاریم این‌جا.
کیان پوفی می‌کند و در ادامه سرش را به طرفین تکان می‌دهد. واقعا باید اضافه خدمت می‌خورد تا یاد بگیرد سوال اضافه نپرسد و در کاری که به او مربوط نیست دخالت نکند.
- موسوی؟ حس نمی‌کنی خیلی سوال می‌پرسی؟
موسوی عذرخواهی می‌کند و سعی می‌کند دهانش را بیشتر باز نکند؛ می‌دانست کیان اگر عصبی شود وحشتناک می‌شود.
- بله قربان. معذرت می‌خوام.
کیان مدارکش را برمی‌دارد و با نگاهی به آینه‌ی نصب شده روی دیوار کنار در، به در اشاره می‌کند.
- بریم.
بعد از ساعتی رانندگی که توسط سرباز جدید انجام شد به قرچک و سپس به خانه‌ی پسر مظنون رسیدند. با هم از ماشین پیاده می‌شوند و کیان تکیه‌اش را به کاپوت ماشین می‌دهد و دست به سی*ن*ه به اطراف نگاه می‌کند. کوچه‌ای فقیر نشین بود. از وضعیت پوشش کودکان و مادر و پدرشان می‌شد تا حدودی متوجه این قضیه شد. البته پیرمرد معتادی که سر کوچه، در پیاده رو دراز کشیده بود هم نشان‌دهنده این بود. سرباز زنگ خانه را زد، حدود یک دقیقه گذشت و کسی پاسخ‌گو نبود. سرباز دوباره زنگ می‌زند و باز هم کسی جوابگو نمی‌شود. کیان عصبی سرباز را کنار می‌زند و این‌دفعه به جای زنگ با مشت به‌ جان در می‌افتد. تصور این‌که شاید فرار کرده باشد عصبی‌ترش می‌کرد؛ هیچ‌وقت نباید به این بچه‌های دبیرستانی و نوجوان اعتماد کرد. روزانه صدبار زنگ می‌زنند و گزارش غلط می‌دهند. بعید نبود فرار کرده باشد. محکم و پشت سر هم در می‌زند تا اینکه صدای پسری از داخل خانه می‌آید. در تلاش بود صدایش خشن باشد اما با آن صدای تقریباً نازک نمی‌شد.
- کیه؟ شکوندی بابا! یک ذره دندون رو جیگر صاحب‌ مردت بزار، الان میام دیگه!
کیان دوباره در را می‌زند.
- ای بر پدرت... ، دو دقیقه صبر کن، مگه شیش ماهه به دنیا اومدی!
کیان اما با آرامش و بی‌ توجه به زبان تند پسر، که حدس می‌زد همان حامد مولایی باشد، دستش را همچنان به در می‌کوبید و منتظر باز شدن در بود.
- ها؟چیه درو شک... .
در که باز شد، حامد قامت کیان را دید و دهانش را بست. دیدن پلیس‌ جلوی در خانه برایش ترسناک بود. در بازداشتگاه به همه‌شان توضیح داده بود او قاتل نیست اما انگار آن‌ها باور نکرده بودند. چشمانش را سمت ماشین پلیس چرخاند و زبانش را لعنت کرد که همیشه گند می‌زد. مادرش همیشه می‌گفت قبل حرف زدن فکر کن اما او توجهی نمی‌کند. سعی کرد خیلی آرام صحبت کند، اما دیگر دیر شده بود و لکنت نیز اجازه نمی‌داد.
- س... سلام، بله؟
کیان متعجب از لحن آرام حامد ابرو بالا می‌اندازد و پوزخندی عمیق می‌زند.
- اِع! چی شد؟ چه زود کانال رو عوض کردی. داشتم گوش می‌دادم که، حیف شد!
مدارکش را نشان پسر زبان بسته‌ی خشک شده که صورتش سرخ شده بود می‌دهد و با کنار زدن او از جلوی در وارد خانه می‌شود. خانه‌ای درب و داغان که می‌شد گفت اصلاً خانه نبود! همان‌طور که در حیاط خانه قدم می‌زد خودش را معرفی کرد.
- سرگرد کیان راد هستم، مسئول پرونده‌ی قتل سوفیا میرزا.
بعد از اتمام جمله‌اش به سمت حامد بر‌می‌گردد و منتظر او را نگاه می‌کند.
- خب؟
حامد آب‌ دهانش را قورت می‌دهد. انگشتش برای بار هزارم عینکش را چفتِ چشمش می‌کند و کیان را با صورت سرخش نگاه می‌کند. جوش‌های صورتش نشان دهنده‌ی بلوغش بود. با آن اندام بسیار لاغر مشخص بود که سوء تغذیه دارد و این برای یک پسر نوجوان چهره‌ی خوشایندی نداشت.
- خب چی؟ من که گفتم به همکاراتون، من قاتل نیستم. برای چی اومدین این‌جا؟ می‌خواین منو ببرین؟ به خدا من نکشتمش. من فقط دیدم جنازه‌اس، گندیده بود، گفتم به پلیس زنگ بزنم. آقا! به خدا من نکشتمش.
کیان برای آرامش حامدِ ترسیده لبخندی می‌زند. از آن لبخند‌هایی که به ندرت می‌زد و چال گونه‌ی عمیقش را نشان می‌داد. ترسو بود و برای آرامشش نیاز بود این کار را انجام دهد.
- نیومدم ببرمت؛ یعنی فعلا نه. الان اومدم یک سری سوال ازت بپرسم.
- یعنی نمی‌برینم؟ خب، خب بفرمایین داخل
با دستش در ورودی را نشان داد. کیان کفش‌ هایش را در‌آورد و وارد شد.
- یا‌الله. سلام.
زنی نسبتا مسن جلوی او ظاهر شد.
- سلام جناب. بفرمایین، خوش‌آمدین. بنشینید تروخدا، تعارف نکنید. بفرمایین.
کیان برای پایان دادن به تعارف‌های زنانه‌ی او سری تکان می‌دهد و می‌نشیند و به پشتی قرمز رنگ گوشه‌ی خانه تکیه می‌دهد؛ خانه‌ای که فقر و تنگدستی‌شان را نشان می‌داد. حامد روبه‌روی کیان می‌نشیند و دهان باز می‌کند.
- خب؟
- خب چی؟
- سوالاتون رو بپرسین دیگه. بعدش هم برین.
کیان متعجب به پسر نگاه کرد؛ معلوم بود خیلی ترسیده است. مادرش مداخلت کرد.
- حامد! ببخشید آقا. این پسر من یکم ترسیده، وگرنه این‌طور صحبت نمی‌کرد، ببخشید.
و چایی خوش‌رنگ را به کیان تعارف می‌کند.
- بفرمایین.
کیان تشکری آرام می‌کند و رو به حامد حرف می‌زند.
- خب، آقای حامد مولایی، تعریف کن ببینم. چیشد؟ چه‌طور جنازه رو دیدی؟ دقیق و درست توضیح بده... از لحظه‌ای که از خونه بیرون رفتی بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
- چی رو تعریف کنم؟ خیر سرم داشتم می‌رفتم مدرسه، یه بوی گندی می‌اومد، یک کم اطراف رو نگاه کردم، یک‌دفعه جنازه رو دیدم. همین!
کیان دستی لا‌ به‌ لای موهای خرمایی رنگش می‌کند.
- ببین گفتم از لحظه‌ای که از در خونه بیرون رفتی رو بگو؟ خب؟
حامد چهار زانو می‌نشیند.
- خب، ساعت حدوداً ۷ صبح از خونه بیرون رفتم، همیشه از میانبر می‌رفتم، اما اون‌روز از مسیر اصلی رفتم. بعدش... ساعت ۷:۴۰ دقیقه رسیدم اون خیابون، از تو جوب یک تعداد موش پشت سر هم داشتن می‌رفتن، خواستم ببینم تو جوب چی هست، رفتم جلوتر بعدش جنازه رو دیدم... همین!
کیان به حامد زل می‌زند. مسیر خانه تا مدرسه‌اش از همان مسیر اصلی حداقل ۳۰ دقیقه طول می‌کشد. آن ده دقیقه باقی مانده را چه کار کرده بود؟
- مسیر خونه تا مدرسه خیلی طول بکشه ۳۰ دقیقه، اون ده دقیقه رو چیکار می‌کردی؟
حامد کمی مِن مِن کرد، به مادرش که کنارشان نشسته بود نگاه کرد، دوست نداشت بگوید.
- خب... خب، کار داشتم دیگه.
کیان پوزخندی زد.
- الان اگه نگی اون ده دقیقه چیکار می‌کردی، می‌تونم دوباره به عنوان مظنون دستگیرت کنم. تو که دوست نداری دوباره اون تو بری؟
حامد رنگش به سفیدی دیوار پشت سرش شد و دهانش کویر. ترسیده از دستگیر شدن حرف زد.
- داشتم... داشتم... سیگار می‌کشیدم.
مادرش با شنیدن این حرف هینی گفت و با انگشتانش به صورتش چنگ انداخت. حامد با دیدن واکنش مادرش سرش را پایین انداخت و با دکمه‌ی پیراهنش ور رفت.
کیان ابرویی بالا انداخت و به مادر پسر نگاه کرد.
- حامد؟ خیر سرم خوش‌حال بودم پسر بزرگ کردم، میشه مرد خونم، آدمه، فکر کردم برعکس اون پدر عملیت می‌شی، خیالِ خام بود. تو هم کپی خودشی.
کیان انگشتانش را لایِ موهایش می‌کشد، و رو به حامد اضافه می‌کند.
- باید برای ضمیمه کردن اطلاعاتی که دادی بریم اداره...
حامد را یک دور نگاهی از بالا تا پایین می‌کند و دوباره دهانش تکان می‌خورد.
- آماده شو، یا هر کاری لازمه رو انجام بده.
قصد رفتن می‌کند که زن با سری خمیده و چشمانی اشکی نیز به پایش بلند می‌شود.
- بفرمایید شما، نیازی نیست، خودم می‌رم.
زن از خدا خواسته قبول می‌کند و دوباره می‌نشیند به ادامه‌ی اشک ریختنش می‌پردازد.

***
۹۹/۱/۲۳
ساعت ۷:۵۵
اداره‌ی آگاهی

کیان از اتاقش بیرون می‌آید. حامد تمام چیزی که اتفاق افتاده بود را نوشته و رفته بود، اما در میانه‌های نوشتن چیزی را اضافه کرده بود.
《 - صبح حدودا ساعتای ۱۱، ۱۲ یک خانومی اومده بود دم خونمون، می‌گفت خبرنگاره اومده راجع به قتل از من سوال بپرسه، ولی من قبول نکردم. 》
《- برای چی قبول نکردی خب؟ 》
《- آخه زنه یک‌طوری بود، یه زخم ترسناکی داشت، از پیشونیش تا زیر چشمش یه زخم بود، موهاش که کنار رفت خیلی ترسیده بود، نمی‌دونم شاید هم معذب، بعد هم بدون این‌که چیزی بگه رفت. 》
سر و صدا های اداره او را از فکر و خیال بیرون آورد. موسوی و یک سرباز دیگر با دختری که پشتش به کیان بود در حال جر و بحث بودند.
- خانوم، دِ چرا نمی‌فهمی، می‌گم برای ما مسئولیت داره، بابا دو دقیقه اون موهات رو بزاری تو چی می‌شه مگه؟ دو دقیقه بزار بعد که کارت تموم شد و رفتی از اداره بیرون هر چقدر دوست داری بریزشون بیرون.
کیان قدم‌هایش را بزرگ‌تر برداشت و به آن‌ها رسید.
- موسوی؟ چی‌شده؟
و اشاره‌ای به دختر کرد که هنوز پشتش به او بود.
- اخ، خوب شد اومدین سرهنگ، این‌ خانوم حجابشون رو درست نمی‌کنند، سرتیپ ببینه پوست از سر من می‌کنه.
کیان ابرویی بالا داد. دختر وضعیت بدی نداشت.
- خیلی خب، تو برو من حلش می‌کنم.
موسوی ناچار از آن‌ دو دور شد.
- خانوم؟
دختر بالاخره رضایت به برگشتن داد.
- بله جناب؟ من مگه وضعم چشه؟
کیان نگاهی به چتری‌های دختر کرد، پس مشکل این‌جا بود.
- وضعیت شما بد نیست سرکار خانم، اون چتری‌هاتون رو کنار بزنید مشکلی نیست.
دختر ملتمس به کیان چشم دوخت.
- نمی‌شه نزنم؟ نمی‌تونم.
کیان متعجب به دختر نگاه کرد. برای چه نمی‌توانست؟
- خیر خانوم، موهاتون رو درست کنید بعد بفرمایید.
دختر ناچار و بی‌میل دستش را نزدیک موهایش برد. کمی اطراف را نگاه کرد، وقتی از خلوت بودن آن‌جا مطمئن شد، چتری‌هایش را کنار زد.
- ببینین، من چطور برم اون تو با این؟
و اشاره‌ای به چشمش می‌کند. کیان نگاهش به زخم طولانی‌ کشیده شده از پیشانی تا چشم دختر می‌کند. پس دلیل داشت.
- اسمتون چیه؟
- سهیل.
- برای این بامزه‌گیتون هم دلیل دارید؟
دختر لبخندی می‌زند و سرش را به طرفین تکان می‌دهد.
- نه، سهیل فامیلیمه، ستاره سهیل.
- برای چه کاری اومدید؟
- خبرنگارم. حالا می‌شه برم، موهام رو هم کنار نزنم؟ با سرتیپ قادری مصاحبه دارم.
- بله، بفرمایید.
دختر موهایش را مرتب می‌کند.
- ممنونم.
-راستی اگه مشکلی با موهاتون داشتن بگین سرگرد راد مطلع هستن. به سلامت.
لبخند به لب‌های دختر می‌پیوندد و کیان فکر می‌کند این لبخند بخاطر آن چتری‌ها است، غافل از اینکه دلیل دیگری دارد.
وقتی دختر به میانه‌های راهش می‌رسد، کیان حرف‌های حامد را در ذهنش مرور می‌کند، و تازه متوجه می‌شود دختری که حامد دیده بود همین ستاره سهیل است. دختری با زخم ترسناک.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
ربط دخترک زخمی به این موضوع را نمی‌دانست، یعنی می‌دانست اما شک کرده بود. خبرنگاری بود که برای انجام کارش آمده بود، اما به او شک کرده بود. خودش هم نمی‌دانست چرا. شاید در اثر حرف‌های حامد، شاید هم به‌خاطر زخم صورتش. دلایل منطقی نبودند اما کیان همچنان فکر می‌کرد دخترک زخمی به این موضوع ربط دارد.
جلویِ در اتاقِ سرتیپ منتظر بیرون آمدن دختر بود. می‌خواست از سرتیپ بپرسد چه چیزهایی از او پرسیده بود. می‌خواست بپرسد کارت شناسایی‌اش را چک کرده یا نه؟ شاید اصلا خبرنگار نبود. البته اگر نبود که سرتیپ با او مصاحبه نمی‌کرد، ولی با خودش گفت باید اطلاعاتش را چک کند. به در اتاق نگاه کرد، تا به حال آن‌قدر انتظار نکشیده بود. آن‌قدر منتظر مانده بود که پاهایش رو به خشک شدن بودند. موقعیتش را تغییر داد و این‌دفعه برای گذر زمان راه رفتن را انتخاب کرد. برای این‌که زمان بگذرد تعداد قدم‌هایش را هم می‌شمرد. یک قدم... دو قدم... سه قدم... ده قدم... می‌ایستاد و راه رفته را بر می‌گشت، ده... نه... هشت... هفت... یک... .
سرش را بالا آورد و به در اتاقی که در آن لحظه روی اعصابش بود نگاه کرد. دیگر مطمئن شده بود کسی از آن اتاق بیرون بیا نیست. تصمیم گرفت با آن حس شکِ موجود در وجودش غلبه کند و برود اما؛ صدای دخترک زخمی مانع شد.
- خیلی مچکرم جناب قادری، ممنون وقتتون و گذاشتید و مصاحبه کردید. فردا مصاحبه چاپ می‌شه، اولین چاپش رو خودم براتون میارم.
کیان چند قدم جلوتر می‌رود تا صداها را واضح تر بشنود اما؛ سرتیپ با خداحافظی به آن صحبت پایان می‌دهد.کیان به دخترک نگاه می‌کند، با آن موهای چتری بیشتر شبیه دخترهای دبیرستانی بود تا یک خبرنگار. در کوله‌ی مشکی رنگش در جستجوی چیزی بود. کیان از فرصت استفاده کرد و ظاهرش را از نظر گذراند. قد و قواره‌ی کوچکی داشت، شاید اگر کنار خودش که یک متر و هشتاد سانت بود تصورش می‌کرد، یک دختر کوچولو به حساب می‌آمد.
گویا وسیله‌اش که عینک بود را پیدا کرد و رفت. ساعت ۹ شب بود و برای کسی که از زخم دختر خبر نداشت، عینک زدن عجیب می‌آمد.
چشم‌هایش مانند روباه بودند، کشیده و البته زیبا اما اگر زخمش را نادیده می‌گرفتی.
کیان به مسیر رفتن دختر نگاه کرد و این‌دفعه مطمئن شد او یک دختر کوچولو است. این‌را از مقنعه‌ی مشکی رنگش که برایش بلند بود می‌شد فهمید. در مسیر چند باری کوله‌اش را از سنگینی زیادش جابه‌جا کرد.
کیان جثه‌ی سوفیا میرزا را نیز تصور کرد. دختری با جثه‌ی نسبتا بزرگ بود. اگر فرض می‌کرد این دختر قاتل است باز هم منطقی نبود. اصلا نمی‌توانست دختر با آن جثه را حمل کند، پس سعی کرد به آن حس درونش نه بگوید و از فکر مشکوک بودن آن دختر بیرون بیاید.
***
ستاره

- الو؟ سلام.
- علیک، چه‌خبر؟ چی‌شد؟
صدایش خسته بود، به کاپوت ماشین تکیه می‌دهم و دوباره به تابلو نگاه می‌کنم.
- هیچی، باهاش صحبت کردم، فردا هم می‌دم چاپش کنن. راستی... این پسره کیان رو هم دیدم.
نگاهی به ناخن‌های کوتاهم می‌کنم و نفسی می‌گیرم.
- یه طوری آدم رو نگاه می‌کنه انگار می‌خواد ذهنت رو بخونه.
سرفه‌ای خشک و طولانی می‌کند و خسته‌تر از قبل ادامه می‌دهد.
- خب دیگه، خیلی دور و برش نپلک، الان هم نرو خونه، بیا این‌جا یه چیزی بده من بخورم بلکه بهتر شم. دیر نکن.
خسته پوفی می‌کنم و ناچار باشه‌ می‌گویم.
از صبح این‌طرف و آن‌طرف می‌روم، خسته و کوفته باید برایش آشپزی هم کنم. عالی است! خیلی عالی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
در ماشین را باز می‌کنم و سوار می‌شوم، عینکم را بر می‌دارم و در آیینه به چشم مزین شده با زخمم نگاه می‌کنم. خاطرات مانند قطاری با واگن‌های بسیار زیاد از جلوی چشمم رد می‌شوند و من به یاد می‌آورم چگونه مهمان، نه، صاحب‌خانه‌ی چشمم شد. نفس عمیقی می‌کشم و نگاهم را از آیینه می‌گیرم. استارت می‌زنم اما ماشین فکستنی من اصرار زیادی بر پیاده رفتن من دارد. روشن نمی‌شد که نمی‌شد. ماشین فکستنی من مرغش یک پا دارد و امشب مرغش روی پیاده رفتن من تمرکز کرده است. دوباره و برای بار آخر استارت می‌زنم، روشن نمی‌شود و من تلاش می‌کنم بر اعصابم مسلط باشم تا جیغ نزنم. عینکی را که هنوز پنج دقیقه نشده در آوردم، دوباره می‌زنم و با کوله‌ی چمدان مانندم از ماشین پیاده می‌شوم. سعی در بستنِ در ماشین دارم، ماشین که نه، به هر چیز شبیه بود اِلا ماشین.کوله‌ام از شانه‌ی خم شده‌ام لیز می‌خورد اما به زمین نرسیده کسی بندش را می‌گیرد. ترس وجودم را فرا می‌گیرد. نفسم رو به گرفتن بود، قلبم را روی دور تند تنظیم کرده بودند. دزد بود؟ نه، اگر بود کیف را گرفته و رفته بود اما؛ او هنوز هست. پلک‌هایم را روی هم فشار دادم تا آن سرگیجه‌ی بد موقع برود و آرام چرخیدم.
با دو چشم که دوباره تا انتهای وجودم رسوخ کرده بودند مواجه شدم. جوری به صورتم زل زده بود انگار چیزی رویش بود. دلم می‌خواست چشم از آن عسلی‌ها بگیرم اما؛ انگار آهن‌ربا داشتند، نمی‌شد.
- خراب شده؟
با صدایش به خودم می‌آیم و مانند او که به ماشین زل زده، به ماشین نگاه می‌کنم.
- آره، روشن نمی‌شه.
کوله‌ام را که با آن سنگینی‌اش خیلی راحت با نصف انگشتانش گرفته بود جلویم می‌گیرد.
- بزارین یه نگاه بهش بندازم، شاید درست شد.
اجازه‌ی مخالفت نمی‌دهد و می‌رود. او ماشین را دست‌کاری می‌کند و من به این فکر می‌کنم، با قدِ یک متر و پنجاه و نه سانت در مقایسه با او دختر کوچولو بودم. برای خودش دیلاقی بود.
به این فکر کردم که او صرفا فقط به‌خاطر کمک نیامده، آمده تا آن حس کنجکاوی در وجودش را خاموش کند. آمده تا مطمئن شود من واقعا خبرنگارم یا نه. خسته از دست‌کاری کردن ماشینی که قصد درست شدن نداشت سمت من می‌آید.
- بزار استارت بزنم.
من کنار می‌روم و او در ماشین می‌نشیند. بعد از ثانیه‌ای لبانش را داخل دهانش می‌کند، و همزمان پلک‌هایش را روی هم محکم می‌بندد.
سرفه‌ای که حتم داشتم دروغین است می‌کند و سمت من بر می‌گردد.
- بنزین نداره خانم!
آن خانم طولانی‌اش نشان از تمسخر می‌داد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
کیان دیگر مطمئن شده بود این دختر قاتل نیست، اصلا نه قد و قواره‌اش به قتل می‌خورد، نه عقلش. برای قاتل بودن حداقل کمی هوش و ذکاوت نیاز بود.
نگاهی به ساعت مشکی قرار گرفته روی مچ دست چپش می‌کند و با دیدن ساعت که تقریباً یازده و چهل دقیقه بود، کمی دلش به حال دختر چتری می‌سوزد که باید در این ساعت دنبال آژانس یا تاکسی بگردد. دلش نمی‌خواست آن پیشنهاد را بدهد اما، گویا کنترل زبانش دست خودش نبود.
- اگه بخواید می‌تونم برسونمتون.
***
ستاره

چند دقیقه‌ای می‌شد در صندلی شاگرد ماشینش که ۲۰۶ نقره‌ای رنگی بود جای گرفته بودم. دلم می‌خواست در جواب پیشنهادش می‌توانستم نه بگویم اما نشد، ساعت ۱۲ شب نمی‌توانستم ماشین پیدا کنم. سکوت ماشین بالاخره توسط سرگرد شکسته می‌شود و من سر تا پا گوش می‌شوم تا جواب اشتباه ندهم.
- مصاحبه‌ی جناب قادری کی چاپ می‌شه؟
- احتمالا فردا.
نگاهش را از جاده‌ی تاریک رو‌ به‌ رویش می‌گیرد و نگاهی به من می‌اندازد. تمام نگاهش به عینک روی چشمم است.
- می‌شه عینکتون رو بردارید؟
سوال همیشگی. برای نگاه نکردن به او صورتم را از روبه‌رو به شیشه‌ی سمت راستم می‌چرخانم.
- نه.
- باشه.
و دوباره سکوت ممتد ۲۰۶ نقره‌ای را، که یکی از ماشین‌های مورد علاقه‌ام است، فرا می‌گیرد. یادم می‌آید وقتی ۱۵، ۱۶ ساله بودم دیوانه‌وار عاشق این ماشین بودم. آن‌روز‌ها زندگی ساده بود و من رویای داشتن ماشین داشتم اما؛ حالا رویایی که در سرم دارم چیزی بزرگتر از رویایِ بچگی است.
دوباره چند دقیقه‌ای در سکوت می‌گذرد و باز هم سرهنگ این سکوت را می‌شکند.
- کدوم سمت برم؟
نگاهی به چهار‌راه می‌اندازم.
- سمت چپ.
بعد از طی کردن مسیرِ نسبتاً کوتاهی به خانه می‌رسم و برای تشکر کردن به سمتش می‌چرخم.
- ممنون از لطفتون، شب خوش.
و پیاده می‌شوم، شاید بد باشد یا نشانه‌ی بی‌ادبی باشد اما تنها راه فرار این است. سرهنگ هم گویا علاقه‌ای به حرف زدن ندارد، بدون گفتن یک کلمه می‌رود و من بدون بلند کردن سرم می‌توانم نگاه پرسش‌گر او را حس کنم.
با پیدا کردن کلید خانه از کوله‌ام، در را باز می‌کنم و دوباره با جمله‌ی اعصاب خورد‌ کنِ《 آسانسور خراب است. 》مواجه می‌شوم.
با آن نفسِ تنگ، به زور پله‌ها را تا طبقه‌ی پنجم بالا می‌روم و به در قهوه‌ای رنگ می‌رسم.
در کمی باز است و این نشان می‌دهد واقعاً از پنجره من را دیده است.
در را کامل باز می‌کنم، یخ‌بندان به صورتم هجوم می‌آورد. با این وضع، کم‌ترین چیزی که انتظار می‌رود اتفاق بیفتد سرماخوردگی است.
- سلام.
نگاهی به او که روی مبل چرک مرده‌ی نسکافه‌ای رنگ نشسته می‌کنم و با نفسی که هنوز بالا نیامده جواب می‌دهم.
- سلام، خوبی؟
نگاهش را که سردتر از هوای خانه‌اش است، به صورتم می‌دوزد.
- به نظرت الان من خوبم؟
به صدای خش دارش گوش می‌دهم. راست می‌گوید، خوب نیست.
هوایِ این خانه همیشه سرد است اما امروز این سرما بیشتر از حدِ معمول است، با این حال پالتو و مقنعه‌ام را در می‌آورم و سمت آشپزخانه‌ی مجهزی که تنها یک یخچال، ظرفشویی و گاز دارد می‌روم.
- با کی اومدی؟
انتظار داشتم حداقل کمی دیر‌تر سوال را بپرسد.
دنبالِ جوابی برای گفتن هستم اما هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسد.
دروغ بگویم؟ نه، می‌فهمد. راستش را بگویم؟ نه، عصبی می‌شود.
- نگفتی؟ با کی اومدی ستاره؟
به سمتش می‌چرخم و سعی می‌کنم جواب دهم.
- عم، عم، با... با.
من من کردنم عصبی‌اش می‌کند. او داد می‌زند و من می‌لرزم و با خودم می‌گویم کاش آن پیشنهاد مسخره را قبول نمی‌کردم.
- ستاره! با کیان اومدی نه؟
چشم های اشکی‌ام را از سرامیک‌های یخ زده به او می‌دوزم. دهان باز می‌کنم و سعی در متقاعد کردنش دارم.
- به خدا، به خدا، او... اون ماشین قراضه کار نکرد، یعنی... یعنی بنزین نداشت، او... اون هم گفت می‌تونم برسونمت من هم قبول کردم. ساعت ۱۲ از کجا تاکسی پیدا می‌کردم آخه.
- د آخه احمق، اون گوشی رو برای چی ساختن؟ یه زنگ می‌زدی منِ خاک بر سر یک‌نفر رو می‌فرستادم دنبالت.
کمی نفس می‌گیرد و باز لرز به جان من می‌اندازد.
- ستاره، وای به حالت اگه بهت شک کرده باشن. به خداوندی خدا کنار همونا چالت می‌کنم.
گوشی‌اش را بر‌می‌دارد و با نگاه کردن به تن لرزان من، ساعت ۱۲ دنبال خانه‌ی جدیدی می‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
گوشه‌ی خانه کز کرده بودم و منتظر بودم، منتظر دعوا، تنبیه، یا هر چیز دیگری.
او هنوز درگیر پیدا کردن خانه‌ی جدید بود و من از سرمای خانه و ترس از او، لرز کرده بودم. بالاخره مکالمه‌اش تمام می‌شود و من می‌ترسم از حرکت بعدی‌اش، از این‌که شاید دوباره هدیه‌ای به تنِ بیچاره‌ام دهد.
به طرف من می‌چرخد و به صورتم نگاه می‌کند. قدم قدم نزدیک تر می‌آید، روبه‌روی من زانو می‌زند و دقیق‌تر به صورتم نگاه می‌کند. چشم‌هایش علاوه‌بر سرد بودن، ترسناک هم بودند. دستش بالا می‌آید و روی زخم چشمِ من می‌نشیند. تنم لرزِ شدید‌تری می‌گیرد و او با دیدنش پوزخندی می‌زند.
- ستاره، اگر یک‌بار، فقط یک‌بار دوباره ببینم احمق بازی در آوردی، کنارِ اون جنازه‌ها، جنازه‌ی تو رو هم می‌اندازم. تو که دوست نداری این اتفاق بیفته؟ هم؟
اگر این مثلاً مکالمه‌ را تمام نکند حتماً تشنج می‌کنم. چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و هم‌زمان سرم را به دو طرف تکان می‌دهم.
- نه!
دستش این‌بار روی سرم قرار می‌گیرد و مو‌هایم را نوازش می‌کند.
- آفرین دختر خوب. من فقط می‌خوام کمکت کنم به آرزوت برسی، پس به حرفام خوب گوش بده!
سرم را با شدت بالا و پایین تکان می‌دهم.
- باشه، باشه.
از روی زانو‌هایش بلند می‌شود و دوباره به سمت مبل چرک مرده می‌رود و رویش می‌نشیند.
- یه کوفتی بده من بخورم باید بریم.
بلند می‌شوم و با پاها‌ی لرزان به سمت آشپزخانه می‌روم.
- کُ... کجا؟
بدون این‌که نگاهم کند جواب می‌دهد.
- خونه‌ی جدید!
***

۹۹/۱/۲۴
ساعت ۷:۴۰ دقیقه
تهران، اداره‌ی آگاهی
ستاره روزنامه به دست در حرکت بود. امروز روز مهمی بود، خیلی مهم، آن‌قدر مهم که لبخند از روی لب‌هایش پاک نمی‌شد. با طی کردن مسیر نه چندان بلندی به اتاق سرتیپ می‌رسد. نفس عمیقی می‌کشد و تقه‌ای به در می‌زند. صدای سرتیپ را از اتاق می‌شنود.
- بیا داخل.
در را باز می‌کند و داخل می‌رود.
- سلام، صبحتون بخیر!
سرتیپ لبخندی به او می‌زند.
- سلام دختر جان، با بشین.
ستاره در اولین صندلی جای می‌گیرد و لبخندش را بیشتر گسترش می‌دهد. روزنامه را سمت سرتیپ می‌گیرد و شروع می‌کند.
- این هم از اولین چاپ که قول دادم، به نظرم خیلی مصاحبه‌ی خوبی شد.
- ممنون دخترم، امید‌وارم قاتل هم هر چه زودتر پیدا بشه.
ستاره سرش را تکان می‌دهد.
- بله. آ...
صدای در مانع صحبت کردنش می‌شود. سرتیپ اجازه‌ی ورود را می‌دهد و موسوی نفس زنان داخل می‌شود، احترام نظامی می‌گذارد و کمی صبر می‌کند تا قلبش آرام بگیرد و بتواند صحبت کند.
با شنیدن صدای خش‌دار او از ایر‌پاد، نگاهش را از موسوی می‌گیرد.
- وقتشه. بشمار.
ستاره نگاهش را به میز می‌دوزد و بی‌توجه به حرف‌های سرتیپ می‌شمارد.
ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک... و بوم!
- یک جنازه‌ی دیگه پیدا شده سرتیپ!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین