جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ستاره‌ی زخمی] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatima.Drg با نام [ستاره‌ی زخمی] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,007 بازدید, 16 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ستاره‌ی زخمی] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع Fatima.Drg
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fatima.Drg

رمان رو تا این‌جا دوست داشتین؟

  • آره،عالی:)

    رای: 3 100.0%
  • خوشم نیومد:(

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً رمان رو نخوندم:(

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
- یک جنازه‌ی دیگه پیدا شده سرتیپ!
ستاره خوش‌حال بود، برای‌ همین نتوانست خوش‌حالی‌اش را پنهان کند پس نیم‌چه لبخندی زد و بیشتر به صندلی تکیه داد، راحت و آسوده، فارغ و بی‌خیال از هیاهوی دورش می‌نشیند و به سردرگمی و تعجب آن‌ها با علاقه نگاه می‌کند. اگر می‌گفت درونش هل‌هله بر پا است دروغ نبود، حقیقت محض بود. گویا ناشنوا باشد و سمعکش را در گوش نداشته باشد، هیچ‌ چیز نمی‌شنید. نگاهش را کم‌ کم برای نگاه به آنها بالا آورد و با چیزی مواجه شد که پیش‌بینی نمی‌کرد، مصطفی ملک با چشمانی متعجب به لبخند ستاره نگاه می‌کرد. همین مشکل کم بود، لبخندش را جمع کرد و به سرعت سرِ پا ایستاد. ملک را می‌شناخت، داستانی قدیمی با او داشت، ستاره او را یادش بود اما، شرط می‌بست او فراموشش کرده بود. به جمع چهار نفره‌شان که در راه‌رو ایستاده بودند، کیان نیز اضافه شد، او نیز نفس‌نفس می‌زد.
- چی‌شده؟
سرتیپ به ملک نگاه می‌کند و دستور فرستادن نیرو می‌دهد و بعد به کیان جواب می‌دهد.
- یک جنازه‌ی دیگه پیدا شده.
بعد از شنیدن این حرف، باور کنید کیان چشمانش به گردیِ یک گردو شد.
- چی؟! من هنوز خانواده‌ی اون دختر رو ندیدم، اصلا، اصلا یک روز هم نگذشته، چطور می‌شه آخه؟ وای!
دستش را لا‌به‌لای موهای خرمایی رنگِ وحشتناک پر پشتش می‌کشد، عصبی بود، خیلی عصبی چون لگدی به صندلی‌های راه‌رو زد.
نگاهی به ملک می‌اندازد و درحالی که پشتش را به آنها می‌کند او را مخاطب قرار می‌دهد.
- باید بریم سر صحنه، زود باش.
ملک بعد از یک نگاه پرسش‌گر به ستاره دنبال او راه می‌افتد.
ستاره کیفش را برمی‌دارد که برود اما صدای او مانع می‌شود.
- تو هم برو!
پچ پچ کنان سعی می‌کند صحبت کند.
- کجا برم من؟ نمی‌ذارن که.
سرتیپ با شنیدن پچ پچ ستاره به سمت او چرخید و سوالی او را نگاه کرد.
- چی‌شده دختر جان؟
ستاره دستپاچه و هول لبخند مسخره‌ای می‌زند.
- ها! هیچی، ام... می‌خواستم بگم... چیزه... می‌شه منم بیام؟!
سرتیپ ابرو‌هایش را بالا می‌برد.
- چرا؟
- خب، ... ، بیام عکس بگیرم، چاپش کنیم، بالاخره شدن دو تا، مردم باید بدونن دیگه، از خطر شاید بشه جلو‌گیری کرد. ستاره نفهمید چه گفت اما به‌نظرش متقاعد کننده بود، گویا او نیز همین نظر را داشت.
- آفرین دختر خوب.
سرتیپ به‌نظر متقاعد شده بود.
- آم... درست می‌گی... باشه بیا.

***
۹۹/۱/۲۴
ساعت ۸:۱۰ دقیقه
تهران، نیاوران

نیرو‌های پلیس در محل حاضر هستند. جسد متعلق به دختری است که هویت او هنوز نامشخص است، این جسد نیز به‌مانند جسد دیگر، برهنه و با سری تراشیده شده در جوب رها شده بود. نشانه‌ی روی جسد نیز همانند جسد سوفیا میرزا بود، چیزی مانند بی‌نهایت.
آثار خفگی روی گردن جسد بسیار واضح است اما؛ کبودی هایی نیز روی بدن وجود دارد که پیش‌بینی می‌شود آثار ضرب و شتم باشد.
دوربین‌های مغازه‌های اطراف به‌مدت یک‌شب همگی خاموش بودند و به همین خاطر مانند قتل دیگر هیچ مدرکی موجود نیست.
جسد برای اطلاعات بیشتر و آزمایش‌های مورد نیاز روانه‌ی پزشکی قانونی شد.

***
۹۹/۱/۲۴
ساعت ۹:۵۵ دقیقه
پزشکی قانونی

طبق آزمایش‌ها و بررسی‌های صورت گرفته جسد متعلق به کیانا تهرانی دارای ۲۹ سال سن است.
این دختر طبق گفته‌های پدر و مادرش دیروز به خانه نیامده بود و آنها در اثر نگرانی‌ای که داشتند خبر گم شدنش را به آگاهی می‌دهند. آثار کبودی روی گردن نشانه‌ی خفگی است و کبودی‌های بدن نیز در اثر ضرب و شتم به وجود آمده است. علامت روی بدن نیز به مانند جسد سوفیا میرزا با شیء تیز صورت گرفته بود.
جسد ایشان با تنی برهنه، سری تراشیده و با نشانه‌ی موجود در جوب رها شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
دوربینش را محکم در دست می‌گیرد و آرام‌‌آرام قدم برمی‌دارد. به لبه‌ی جوب می‌رسد و بوی گند جنازه را می‌فهمد. حالش بهم می‌خورد؛ عجیب بود.
با چشمانش به جنازه زل زده بود و چشم از آن برنمی‌داشت.
کیان متوجه حضور او می‌شود و به او نگاه می‌کند؛ اما ستاره همچنان به جوب زل زده است.
بعد از چندی نگاهش را از جوب می‌گیرد و به کیان که درون جوب ایستاده بود می‌دهد.
- می‌خوای عکس بگیری؟
ستاره سرش را بالا و پایین می‌کند.
- خب بیا دیگه، می‌خوان جنازه رو ببرن ها!
از آن بالا چند عکس می‌گیرد و بعد سعی می‌کند درون جوب برود و از علامت و آثار خفگی عکس بگیرد.
- نمی‌ترسی؟
کیان بود.
- نه، برای چی بترسم!
کیان ابروهایش را به حالت تعجب بالا می‌دهد. بوی جنازه دیگر حالش را بد می‌کرد پس از جوب بیرون رفت و منتظر ستاره ماند.
ستاره پارچه‌ی سفید روی شکمش را کنار کشید و از علامت هم عکسی گرفت.
حالا دیگر تمام شده بود و او هم باید از جوب بیرون می‌رفت.
کیان برای کمک به او دستش را دراز کرد. ستاره نگاهی به دست بزرگ او کرد و جواب داد.
- ممنون، نیازی نیست!
و بعد خودش از جوب بیرون آمد و شروع به راه رفتن کرد. با کیان قدم برمی‌داشت. نگاهش را به نوارهای زرد کشیده شده داد و سپس به مردمی نگاه کرد که با تعجب به آنجا نگاه می‌کردند. حسی درونش بود، مانند قدرت!
- چرا از جنازه نمی‌ترسی؟
نیم نگاهی به کیان کرد. عجیب بود، هم این‌که چرا این سوال را پرسیده و هم جوابش.
- باید جواب بدم؟
کیان نفسی می‌کشد و دوباره حرف می‌زند.
- نه اگه نمی‌خوای.
حالا ستاره نگاهش را کامل به کیان داد. باید می‌گفت؟ نباید می‌گفت؟ نمی‌دانست؛ اما زبانش که تحت کنترلش نبود!
- مادرم مرده‌شور بود!

***
۹۹/۱/۲۴
ساعت ۱۲:۰۰
تهران، اداره‌ی آگاهی

- مسخره‌ست، مسخره! یعنی چی، می‌کشتشون یه علامت می‌زنه رو بدنشون پرتشون می‌کنه تو جوب؟ که‌ چی؟ اصلا انگیزه‌اش چیه؟ سوفیا میرزا، از یک خانواده‌ی مرفه و دانشجوی دندان پزشکی بود. این دختره، چی بود... کیانا، اون هم همین‌طور.
ملک به آشفتگی کیان نگاه کرد و سعی کرد آرامش کند.
- کیان! همیشه قرار نیست قاتل آدم بد‌ها رو بکشه چون قانون انجام نداده؛ نه! خودت که بهتر می‌دونی هزارتا آدم مریض روانی تو این شهر هست که ممکنه آدم بکشن.
کیان خودش را تقریباً روی صندلی پرت می‌کند و هنگام نشستن می‌گوید:
- آه؛ ولی من هیچ سرنخی ندارم.
- با خانواده‌اش که هنوز صحبت نکردی، ممکنه اونجا چیزی پیدا کنی.
کیان چشمانش را می‌بندد و سعی می‌کند آرام باشد.
- امیدوارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
***
ستاره

۹۹/۱/۲۴
ساعت ۱۴:۰۰ بعد از ظهر

به او که سیگار میان لب‌هایش بود نگاه می‌کنم. روی مبل دنبال فندکش بود و پیدایش نمی‌کرد، کلافه و عصبی کوسن‌های مبل را پرت می‌کند و می‌گوید:
- ستاره! فندک من کجاست؟
نفس عمیقی می‌کشم و از آشپزخانه‌ی خانه جدید که مجهز‌تر از خانه‌ی قبلی بود، به‌سمت او قدم برمی‌دارم.
- فندک؟ مگه نگفتم تا خوب نشی ممنوعه؟
کلافه پوفی می‌کند و چشم‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد.
- ستاره! فندکم رو بده.
به ساعت نگاه می‌کنم. وقت خوردن دارو‌هایش بود. فندکش را از جیب شلوار جینم در‌آوردم و سمتش گرفتم.
- انقدر سیگار بکش تا آخرش بمیری!
سیگارش را روشن می‌کند و به من می‌گوید:
- تو نگران مُردن من نباش. اون‌هایی که باید بمیرن، می‌میرن. هرکس توی زمانی که براش مشخص شده می‌میره!،
به سمت آشپزخانه می‌روم و از یخچال سفید رنگ دارو‌هایش را خارج می‌کنم و به سمت او می‌روم.
کنارش روی مبل دونفره‌ می‌نشینم و یکی از قرص‌ها را به سمتش می‌گیرم.
- بیا.
قرصش را می‌خورد و کمی بعد دوباره مشغول کشیدن سیگارش می‌شود.
- سیا؟
درحالی که دود سیگار را بیرون می‌داد سرش را به نشانه‌ی چیه تکان می‌دهد.
- بریم بام؟
پوزخندی می‌زند.
- باز یادِ قدیم کردی؟

۹۹/۱/۲۴
ساعت ۱۵:۳۰ بعد از ظهر
تهران، نیاوران

مأمور زنگ خانه را می‌زند و چندی بعد مرد پیری که می‌شد حدس زد، نگهبان است در را باز می‌کند.
کیان که تا آن لحظه به ماشین تکیه داده بود جلو می‌رود و مدارکش را نشان داد.
- سرگرد راد هستم از اداره‌ی آگاهی. درمورد پرونده قتل خانم سوفیا میرزا اومدیم.
نگهبان نگاهی سرسری به مدارک و مأموران می‌اندازد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
- بفرمایید.
کیان دستش را در جیبش می‌برد و راه می‌افتد. به محض وارد شدن به باغ بزرگیِ خانه توجهش را جلب می‌کند.
پولی که برای خرید این خانه نیاز بود، صفرهایش در ذهن کیان و امثال او نمی‌گنجید.
زندگی در این خانه‌ها حافظه‌ای قوی می‌خواست چون احتمال گم شدن در آن زیاد بود!
دیگر به در ورودی خانه‌ رسیده بودند. پیرمرد نگهبان در را باز می‌کند و با اشاره‌ی دستش کیان را به داخل هدایت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
۹۹/۱/۲۴
ساعت ۱۶:۰۰ عصر
بام تهران

ستاره
نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. هوای تمیز این‌جا باعث می‌شد آرامش در رگ‌هایم جریان پیدا کند.
- خب، این‌دفعه یادِ چی افتادی ستاره؟
به سیاوش که باز هم سیگار می‌کشد نگاه می‌کنم و دهانم را برای تعریف کردن یکی از هزاران خاطره‌ی وحشتناکم باز می‌کنم.
- اوم، یادِ آقا افتادم.
پوزخندش را بدون نگاه کردن به صورتش می‌توانم حس کنم.
- آقا؟
این‌بار خودم هم پوزخند می‌زنم و دستانِ یخ‌زده‌ام را داخل جیب‌هایم می‌کنم.
- آره، آقا. سیا خیلی عجیبه که هنوز بهش میگم آقا؟ برای خودم که عجیب نیست. تو هم اگه جای من بودی تا آخر عمرت بهش آقا می‌گفتی!
سیاوش که حالا سیگارش تمام شده و آن‌را زیر پایش له کرده بود، سمت من می‌چرخد و شروع می‌کند.
- عجیبه ستاره، عجیبه! نه تو اون ستاره‌ی ضعیف هستی که ازش بترسی، نه اون آقای وحشتناک و قدرت‌مند گذشته. اتفاقاً جاتون برعکس شده؛ تو قوی شدی، بزرگ شدی! برعکس اون ضعیف و پیر شده. نه می‌تونه بهت آسیب بزنه، نه اذیتت کنه!
اما من همچنان از آقا می‌ترسیدم و این ترس گویا پایانی نداشت.
سیاوش دوباره صورتش را برمی‌گرداند و به تهران آلوده نگاه می‌کند.
- آقا می‌گفت اینجا هوا تمیزه. از صد درصد، نود درصدش اکسیژنه!
می‌گفت این‌جا خون به مغزش خوب می‌رسه.
نفسی می‌گیرم و سعی می‌کنم صدایم نلرزد.
- من هرروز و هرشب این‌جا بودم. هروقت آقا بدخلق می‌شد و من کتک می‌خوردم، هروقت آقا نکشیده بود و من کتک می‌خوردم، هروقت دلش می‌خواست و من کتک می‌خوردم! من همه‌ی اون روز‌ها این‌جا بودم. آقا می‌آوردم این‌جا تا مهربون بشه؛ واقعاً هم می‌شد و بعد سعی می‌کرد از من عذر‌خواهی کنه.
چشم‌هایم را می‌بندم و باز هم نفس می‌گیرم. بعد با همان چشم‌های بسته، خاطرات را مرور می‌کنم و برای او تعریف می‌کنم.
- اولین بار که اومدم این‌جا بخاطر این زخم بود.
و زخم صورتم را نشانش می‌دهم.
- اون‌روز آقا نکشیده بود، عصبی بود و جز من کسی نبود که عصبانیتش رو سرش خالی کنه! من... من نمی‌تونستم از خودم دفاع کنم.
من... من نتونستم! و این زخم شد نتیجه‌‌ی کتک‌کاریِ اون‌روز!

***
۹۹/۱/۲۴
ساعت ۱۷:۰۰ عصر
تهران، نیاوران

خدمتکار قهوه‌ی تلخ را به کیان تعارف می‌کند. دست کیان دراز می‌شود و فنجان قهوه را برمی‌دارد.
قهوه‌ی تلخ فقط برای پولدارها ساخته شده بود؛ پولدارهایی که برای کلاس بالا از آن می‌نوشیدند و طعم تلخش را با شکلاتی پوشش می‌دادند.
- می‌دونم عزادار هستید اما یکسری سوال هست که باید از شما به عنوان پدر خانم سوفیا بپرسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
روی مبل جابه‌جا می‌شود و شروع می‌کند:
- دخترتون، اوم، احیاناً این چند وقت با کسی مشکلی درگیری یا دعوایی نداشت؟
پدرش کمی فکر می‌کند ولی چیزی به ذهنش نمی‌رسد، دخترش مهربان بود و با کسی مشکل نداشت!
سرش را به طرفین تکان می‌دهد و دوباره سوالی می‌پرسد:
- اوم، خب، با خودتون چطور؟ دعوایی اخیراً نکردین؟
این‌دفعه جواب منفی نبود، دعوا کرده بودند، دعوایی شدید و پر از دلخوری.
- یه دعوایی کرده بودیم البته جر و بحث؛ ولی فکر نکنم مرتبط باشه!
کیان سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
- اصلاً این‌طور فکر نکنید، هر چیزی که اتفاق افتاده رو بگید، همه‌چیز مهم هستند و ربط دارند.
دستش را به منظور بفرمایید تکان می‌دهد و ضبط می‌کند.
- خب، شب قبل تولدش یه جر و بحثی داشتیم، امم، در مورد ازدواجش بود. جدیداً با یه پسری آشنا شده بود، می‌خواستن ازدواج کنن. من مخالفت کردم و گفتم نه و دعوا شروع شد.
کیان نگاهی به او کرد و گفت:
- دلیل مخالفتتون؟
- خب، پسر بی‌پولی بود؛ یعنی پایین‌تر از دختر من بود. نمی‌دونم چطور سوفیا قبول کرده بود باهاش ازدواج کنه.
کیان آدرس پسر را از او می‌گیرد و به‌سمت اتاق سوفیا می‌رود.
اتاقی بزرگ با تم آبی و سفید، پر از لوح افتخار و جایزه و عکس.
در کشو‌ها دنبال چیز بدرد بخوری می‌گردد و دفترچه‌ی خاطرات سوفیا را پیدا می‌کند. از سربازان سوال می‌کند:
- چیزی پیدا کردید؟
جواب منفی بود. باید پیش پسر علاقه‌مند به سوفیا می‌رفت و از او سوال می‌کرد.

***
ستاره

نفس عمیقی می‌کشم و احساس سبکی می‌کنم. از روی نیمکت که بلند می‌شوم سیا را نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- مرسی که اومدی!
و راهم را کج می‌کنم و به‌سمت ماشین می‌روم.
سیا هم بعد کشیدن سیگارش می‌آید.
در طول مسیر نه من صحبتی می‌کنم نه سیا. انگار فقط در زمان ناراحتی و غم می‌توانیم کنار هم باشیم. وقتی به خیابانی که می‌خواهم می‌رسیم به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- من اینجا پیاده می‌شم.
بدون نگاه کردن به من ‌می‌پرسد:
- کجا؟
- می‌خوام پیش آقا برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
سیا نگاهی به من می‌کند و من برای اطمینانش لبخندی می‌زنم‌. ماشین را به کناری می‌راند و سپس در حالی که سیگار جدیدش را روشن می‌کند رو به من می‌گوید:
- زود برگرد.
سرم را تکان می‌دهم و چند ثانیه به او نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که اگر او را ندیده و نشناخته بودم، زندگی‌ام چگونه پیش می‌رفت. مانند این روز‌ها در قدرت به سر می‌بردم یا مانند گذشته بودم؟ شکسته، ضعیف و ترسو.
با فوت کردن دود سیگارش به صورتم از فکر و خیال‌های همیشگی خارج و از ماشین پیاده می‌شوم.
ماشین را بدون ثانیه‌ای صبر کردن، به حرکت درمی‌آورد و بعد از او من با قدم‌هایی محکم شروع به حرکت می‌کنم. صدای بوت‌های پاشنه‌دارم سکوت پیاده‌رو را می‌شکند و من لذت می‌برم.
کیفم را روی شانه مرتب می‌کنم و سپس دستانم درون جیب‌های پالتوی چرم مشکی‌ام قرار می‌گیرند. مردم را سیاه می‌بینم نه بخاطر عینک دودی، نه! به‌خاطر قلب‌هایشان، بخاطر نگاهشان و... .
سیاهی انسان‌ها را به اسارت گرفته و آن‌ها هیچ تلاشی برای رهایی نمی‌کنند.
من زمانی سفید بودم. میان این مردم‌ که سراسر سیاه بودند، من به تنهایی سفید بودم.
اما حالا من هم وجودم سر تا سر سیاهی است. میان مردم‌های سیاه، سفید بودن اشتباه بود. باید سیاه باشی تا زنده بمانی، تا دیده شوی، تا عذاب نکشی.
به خانه‌ی جدید آقا می‌رسم. پنج سالی می‌شود که در این‌ خانه صبح‌هایش را شب می‌کند و بالعکس.
سرم را بالا می‌گیرم و تابلوی نصب شده در ورودی را می‌بینم.
( خانه سالمندان)
لبخندی می‌زنم و دوباره سکوت را با صدای قدم‌هایم می‌شکنم. زنان و مردانی در حیاط خانه در حال تفریح بودند؛ با صدای پا‌هایم نگاهشان به من می‌افتد. در نگاه یک سری غم و تعداد کمی شادی بود. آن‌هایی که غمگین بودند نگاهشان را می‌دزدیدند و آن‌هایی که خوشحال بودند لبخند می‌زدند.
به سالن ورودی می‌رسم و بعد از سلام دادن به پرستاران می‌پرسم:
- پدرم تو اتاق هستند؟
پرستار سری تکان می‌دهد و من مسیرم را به اتاق ۵۷ تغییر می‌دهم. بدون در زدن وارد اتاق می‌شوم. روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه می‌کند. با شنیدن صدا سرش را به‌سمت چپ منحرف می‌کند و من‌ را می‌بیند. لبخندی می‌زنم و جلو می‌روم.
- سلام پیرمرد، چطوری؟
جواب نمی‌دهد و تنها چشمانش را به سمت پنجره‌ی اتاق می‌چرخاند.
کیفم را روی میز می‌گذارم و سپس رور صندلی کنار تختش جا می‌گیرم. باز هم نگاهم نمی‌کند. از بی‌توجهی متنفر بودم.
- هی پیرمرد، منو نگاه کن.
نگاه نمی‌کند و من نفس عمیقی می‌کشم. بازی را خودش شروع می‌کرد. دستم را از روی زانو بر می‌دارم و درحالی که به صورتش نزدیک می‌کنم، می‌گویم:
- کر بودن هم به درد و بلاهات اضافه شده؟ لال که هستی، کر هم بشی؟ اون‌ موقع زندگی به درد نمی‌خوره که!
انگشتانم حالا روی صورتش بودند. پیر شده بود. روزی با تمام قدرتی که داشت کتکم زده بود و حالا گوشه‌ی تخت بی‌حرکت افتاده بود. سیا چه می‌گفت؟ کارما؟ آری، کارما جوابش را داده بود.
صدایم دیگر بالا رفته بود.
- مگه نمی‌شنوی؟ میگم من رو نگاه کن.
از جایم بلند شدم و با دستانم صورت پیر و چروکیده‌اش را روبه‌روی صورتم قرار دادم.
- حالا شد.
چشمانش ترسیده بود، اشک داشت و می‌خواست حرف بزند اما نمی‌توانست.
- چیه ترسیدی؟ نترس نمی‌کشمت!
دستانش را بالا آورد و روی دستانم قرار داد. می‌خواست سرش را آزاد کند اما نمی‌دانست که نمی‌شود.
انگشتانم از روی سرش آرام‌آرام به سمت گردنش لغزیدند. قدرت در دستان من بود. انگشتانم حصارشان را تنگ‌تر و تنگ‌تر کردند تا جایی که صورتش قرمز شد. نفسش کم شد و اشک از گوشه‌ی چشمان آبی رنگش پایین افتاد. صدای خِر خِر نفس‌هایش آرامم می‌کرد. لحظاتی که از شدت کتک‌هایی که می‌زد خون بالا آورده بودم، از جلوی چشمانم گذشت. روزی که زخم پای چشمم را با چاقوی تیزش تقدیمم کرد یادم آمد. او نباید می‌مرد، نباید. انگشتانم آزادش کردند و او تکان نخورد. صورتش کبود شده بود. نباید می‌مرد، امروز نه! فریاد زدم و کمک خواستم.
- پرستار، کمک!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
یک‌ ساعتی می‌شد که آقا آرام و منظم نفس می‌کشید. دستگاه تنفسی و ماسک روی دهانش به او کمک کرده بودند. ستاره در این یک ساعت به دستانش زل زده بود و لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنداشته بود. دست‌ها مهم بودند. دست‌ها منبع احساسات بودند‌. دست‌های شخصی با نوازش‌ احساس محبت و آرامش می‌دهد، دست‌های شخصی دیگر زندگی می‌دهد، دست‌های شخصی مثل او نیز، زندگی می‌گرفتند. دست‌هایش اگر همچنان مصرانه به گلوی آقا چسبیده بودند، احتمال داشت امشب را در بازداشتگاه سر کند.
دست‌های آقا را نگاه کرد. چروکیده شده بودند و ضعیف، قدرت نداشتند. سال‌ها پیش ولی این‌طور نبود. قوی بود و محکم. از این زور برای حفاظت از ستاره استفاده نمی‌کرد، بالعکس برای ضربه زدن، تنبیه، کتک استفاده می‌کرد. ضربِ دستانش آن‌قدر زیاد بودند که دهانش پاره شود و خون از دهانش تا گردنش ادامه پیدا کند. آن‌قدری قدرت داشت که با یک سیلی پرده‌ی گوشش را پاره کند و او را راهی بیمارستان کند. آن‌قدری زور داشت که پایِ چشمش زخمی بکارد که عالم و آدم را از ستاره‌ی بیچاره بترسند. سال‌های پیش آقا قوی بود و او ضعیف ولی حالا جایگاهشان عوض شده بود؛ ستاره قوی بود. یعنی سعی می‌کرد قوی باشد، سعی می‌کرد نترسد و در آخر سعی می‌کرد زنده بماند! نگاهش را از دستانش به سمت آقا چرخاند. چشمانش را به سقف اتاق دوخته بود و قطرات اشک سر می‌خوردند از گوشه‌ی چشمانش.
صدایش کرد با صدایی گرفته و بغض آلود.
- آقا؟
این‌دفعه نگاهش کرد، غمگین و خسته.
- دیدی آقا، دیدی؟ داشتم با این دستام می‌کشتمت. دیدی؟ داشتم می‌کشتمت آقا.
ستاره قهقهه می‌زند. دور خودش می‌چرخد و قهقهه می‌زند، آن‌قدر که اشک از گوشه‌ی چشمانش پایین بیفتد.
- داشتم می‌کشتمت. ترسیده بودی؟ آره، ترسیده بودی. من، من هم می‌ترسیدم. وقتی تا حدِ مرگ کتکم می‌زدی می‌ترسیدم. می‌ترسیدم بمیرم و ننه‌م داغِ بچه‌ش رو بچشه. من هم ترسیده بودم آقا، وقتی با اون چاقو‌ی تیز، بالا سرِ منِ سیزده ساله اومدی ترسیدم. ترسیدم بکشیم و... .
ادامه‌ نداد چون اشک تمام صورتش را خیس کرده بود و او توانِ ادامه دادن نداشت. به سمت میز رفت و کیفِ رها شده‌اش را برداشت و با گذاشتن عینک دودی روی چشمانش بیرون رفت و آقا را تنها گذاشت.
 
بالا پایین