جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [ستیزه‌گر] اثر«فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [ستیزه‌گر] اثر«فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,722 بازدید, 17 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ستیزه‌گر] اثر«فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
Negar_1701534671707.png

عنوان: ستیزه‌گر!

نویسنده: فاطمه‌ثنا "F.S.Ka"

ژانر: تراژدی، عاشقانه، معمایی

عضو گپ نظارت: (9) S.O.W

خلاصه:
به خودش آمد و اشتباه کرده بود! می‌دانست که باید جبران کند برای نارین اما؛ خیلی دیر شد... برای اویی که دیگر هیچ نبود! ابراز ندامت چه فایده‌ای برای او داشت؟ وقتی تصمیم گرفته بود که بایستد پای هرچه شده! کوشید و کاوید تا نقطه ضعف دل‌ امیر را پیدا کرد. مرجع زلزله زندگی‌اش خود نبود اما می‌توانست کینه‌ای به دل بگیرد و بشود ستیزه‌گر!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,683
52,377
مدال‌ها
12
1698046389675.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
مقدمه:

دفترش را باز کرد و در حالی که چکه‌چکه اشک‌هایش روی صورت کاغذ فرود می‌آمد، تاریخ آن روز را زد و این‌گونه از این روز یاد کرد:
- بیست و دوم اردیبهشت ماه را به یاد خواهم داشت، برای روزی که انتقام را چاشنی خوشی‌های زندگیت کنم.
الا یا ایها ساقی و ادر کاسا وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
هیچ توصیف احساساتی ندارم؛ در من هیچ احساسی وجود ندارد انگار که تاکنون قلب نداشته‌ام و تکه سنگی به‌جایش برایم گذاشته‌اند.
قدم اول را برمی‌دارم و صدایش در ذهنم تداعی می‌شود:«نگفتی امیر بفهمه زنده زیر خاکت می‌کنه؟» بمی آن صدا، نفرت درون کلامش زمانی که برای مردنم نقشه می‌کشید، کاملاً مشهور بود!
قدم دوم را با پوزخند به آن زمان برمی‌دارم. صدای هیاهوی ماشین‌ها قبل رسیدن به در شرکت تنها پس زمینه صدای درون مغزم بود. جواب‌هایی به ذهنم می‌رسید که پنج سال پیش باید به زبانشان می‌آوردم.
«فکر کردی شهر هرته؟ خر*ب بازی‌هات رو در آوردی دِ برو که رفتیم؟»
دو صفحه‌ی در همچون زیپی خودکار باز می‌شوند و نگهبانی مقابلم قرار می‌گیرد؛ روبه‌روی در شیشه‌ای، میز حراست را قرار داده‌بودند تا یک وقت کسی هوس به رگبار کشیدن جناب احمدی را نکند؟! سر کچلش را سمت من می‌چرخاند و کلفتی صدای مردانه‌اش را به رخم می‌کشد:
- سلام خانم، بفرمایید؟
به هیکل درشت و چهارشانه‌اش نگاه می‌اندازم؛ هیاهویی که در طبقه همکف بود، مانع از رسیدن صدای بلندش نمی‌شد. دستی به کت سرمه‌ایش می‌کشد تا خرده‌های خیالی را پاک کند. دست‌پاچه بود؟! موهایم را پشت گوشم می‌دهم و با طمأنینه می‌گویم:
- دفتر مدیریت کدوم طبقه‌ میشه؟
دست چپش را بالا می‌آورد آسانسور را شیشه‌ای نشان می‌دهد. تمیزی شیشه آنقدر زیاد بود که می‌توانستم تصویر افتاده‌ی مرد را به راحتی ببینم؛گویی که آینه‌ای مقابلت باشد، برنزی پوست مرد را به راحتی نمایان می‌کرد. مرد طبق وظیفه پاسخگو می‌شود:
- طبقه چهارم.
تشکر می‌کنم و وارد آسانسور می‌شوم، آینه قدی در آن فضا نمایان بودن همه‌چیز ایده‌ خیلی زیبایی بود! پشت به در و رو به آینه می‌ایستم. تصویر از من، چهره‌ای خانمانه با لباس‌های رسمی که سخت برای اتو کشیدنشان حساسیت نشان داده‌بودم، می‌دیدم؛ اما آینه عدالت آن دخترک دبیرستانی‌ای را با موهای بور و گونه‌های از گرما گل‌انداخته و گیسوانی ‌که تارهای فرفری‌اش از مقنعه بیرون زده‌بود نشان می‌داد.
آسانسور می‌ایستد و صدای زنی مرا خارج از فکر و از آسانسور می‌کند. تق‌تق کفش‌هایم همچون زنگوله‌ی خطر برای خاندان احمدی بود که فراموش‌کاریشان مانع از درک این صدا می‌شد. نگاه منشی از سمت راست جلب می‌شود، لبخند پررنگی روی لبانم می‌نشانم و سلام‌ بلند بالایی می‌کنم. ظریفی صدایم و پختگی آن اصلاً شبیه من قبلاً نبود! منشی، باادب به احترامم می‌ایستد و می‌گوید:
- سلام عزیزم، خوش اومدی.
دست در دستان لاک مشکی خورده و کشیده‌اش می‌گذارم. اینکه او را هم با استایلی همانند خودم می‌دیدم باعث می‌شد احساس تنهایی نکنم.
- خیلی مچکر خانم صادقی؛ آقای احمدی اومدن؟
منشی سر تکان می‌دهد و با کمی مکث، دور و اطرافش را می‌کاود، انگار که از آمدن چیزی ترس داشته‌باشد. سپس سرش را جلو می‌آورد؛ با صدایی که آرام بود و سعی داشت به گوش دیگری نرسد می‌گوید:
- رئیس یکم دیرتر میاد، به جاش پسر بزرگش که تازه اومده توی اتاقه.
پسر بزرگش؟ امیرمحمد پس بالاخره تشریف‌آور شده‌بود! منشی اجازه فکر کردن را نمی‌دهد و ادامه می‌دهد:
- گاوت زاییده، امروز نوبت تودیع معارفه‌ت بود نه؟! اگه آقای احمدی بخواد ممکنه به پدرش بگه بندازتش برای بعد... ‌.
زنگ خوردن تلفن روی میزش اجازه ادامه خاله‌زنک بازی‌هایش را نمی‌دهد.
- بله رئیس؟
پس خود حلال‌زاده‌اش بود. تا تلفن منشی تمام شود اطراف را نگاه می‌کنم و سوی چشم‌هایم سمت دیوارها با طرح برگ‌های پاییز می‌رود. صدای آن دخترک قدیمی در ذهنم اکو می‌شود و سردرد لحظه‌ای را هدیه‌ام می‌کند:«امیر می‌گفت طراحی داخلی شرکت با خودشه، همه‌چیزشو طرح پاییز زده حتی سرامیکای کف سالن.»
به کاشی‌های کف خیره می‌شوم و نیشخندی از دیدن برگ‌های نارنجی می‌زنم. همه‌چیز دقیقاً آنطور که دخترک خواسته‌بود انجام شده.
- خانم کریمی؟ رئیس گفت برید اتاقش.
نگاهش می‌کنم و او ترحم مانند به حال آینده‌ام، سری با افسوس تکان می‌دهد. کیف کوچکی که با بند به دست گرفته‌بودمش را سفت می‌فشرم و با تشکری کوتاه به سمت اتاقش می‌روم. منشی خیال می‌کرد که ممکن است آینده شغلی مرا تهدید کند، نمی‌دانست که من آمده‌ام برای از بین بردن همه آتیه و آشیانه‌ طایفه احمدی. تا رسیدن به دستگیره‌ در، که اصلاً فاصله چندانی با میز نداشت، هزار بار می‌میرم و دو هزار بار به قصد برگشت به انتقامم زنده می‌شوم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
تقه‌ای به در می‌زنم و با صدای مغرورانه‌اش که کسب اجازه می‌داد، وارد می‌شوم. بوی عطر تلخ، ترکیب بوی چوبِ تر و درخت کاج؛ آشنا بود و غم‌انگیز.
- سلام.
صدایش سرد و محکم بود،انگار که از دنیایی دیگر می‌آید. دیدگان تیره‌اش را از روی پرونده بالا نمی‌آورد؛ سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بفرمایید.
نزدیک‌ترین صندلی را به او انتخاب می‌کنم و نمی‌ترسم، نه از چشمان مشکی‌اش که حالا اسکن‌وار نگاهم می‌کرد و نه هیکل و تن و بدنی ورزشگاهیش؛ او را از این زاویه‌ها نزدیک‌تر دیده‌بودم. احساس می‌کنم قلبم تندتر می‌تپد، شاید به‌خاطر اینکه سال‌های زیادی منتظر چنین روزی بودم.
- خب، خانمِ دریا کریمی، امروز نوبت جلسه‌ی تودیع معارفه‌تون بود نه؟
لحنم کمی لرزان است اما سعی می‌کنم اعتماد به نفس داشته باشم. لبم را با زبان تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
- بله؛ قبلاً توسط پدرتون مصاحبه شدم.
احتمالاً کاربرد زبانش را بلد نبود که انقدر سر تکان می‌دهد. دستانش را در هم قفل می‌کند و کمی به سمت میز متمایل می‌شود.
- درسته اما اون برای موقعی بود که من نبودم، الان که هستم باید یه جلسه‌ی مصاحبه دیگه هم داشته‌باشیم بعد شما برید که تودیع بشید.
صدای محکم و قاطعش خبر می‌داد هیچ راه فراری نیست. انگار که آمده‌بودم مسابقه و راه طولانی‌ای در پیش داشتم. لب‌هایم را با زبان تر می‌کنم و می‌گویم:
- مشکلی نیست.
سکوت کرده‌بود، انگار که در دنیایی به‌ جز جهان کنونی به سر می‌برد. نگاهش به چشمانم است؛ لنزهای آبی رنگی که پشتشان دنیایی از خاطراتت دفن شده‌بود. آب دهانش را فرو می‌فرستد و تکان خوردن سیبک گلویش مشخص می‌شود. ته ریش گذاشته بود، همانطور که مورد علاقه‌ی او بود! هنوز هم شبیه علایق رفتار می‌کرد، می‌پوشید و زندگی می‌کرد. دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و رگ متورم شقیقه‌اش واضح‌تر دیده می‌شود.
- قرص‌هام رو از روی میز بهم می‌دید؟
صدایش کمی نگران و مضطرب بود‌. قرص؟ چرا درباره‌ی این‌ها چیزی نمی‌دانم؟ یک‌بار دیگر در دنیای او غرق می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشد و با کمک میز چوبی و قهوه‌ایش برمی‌خیزد.
- میشه اول بگید برای چی می‌خواید که مشغول کار بشید؟
این صدای قدم برداشتنش را دقیق به خاطر دارم. پنجره پشت سرش را باز می‌کند انگشتر عقیقش در مقابل نور پررنگ خورشید می‌درخشد. کیف روی پایم را چنگ می‌زنم تا به خودم مسلط باشم؛ سال‌هاست که انتظار چنین روزی را می‌کشم.
- من تنها زندگی می‌کنم، از طرفی کلی زحمت کشیدم تا ریاضی و فیزیک رو حرفه‌ای یاد بگیرم.
از آبسردکن کنار کتابخانه‌اش لیوانی پر می‌کند و در همان حین می‌پرسد:
- پدر و مادرتون فوت شدن؟
کنجکاو و همچنان جدی بود؛ چقدر سؤال‌هایی هم که می‌پرسید مهم بودند! اتاق حفاظت شده‌ای داشت، حتی ریزصدایی وارد نمی‌شد!
- خیر، کلاً تنها زندگی می‌کنم.
لرزش خفیفی درونیم می‌خواست به صدایم سرایت کند! ماگش که تا الان مشکی بود، به‌دلیل حرارتی بودن آبی می‌شود.
- چه حرفه‌ای دارید؟ به جز زبان عربی و انگلیسی و ریاضی؛ چه مهارت دیگه‌ای هم بلدید؟
نگاهش می‌کنم؛ دیگر چه مهارتی می‌خواست؟! صاف می‌نشینم و با صاف کردن گلویم جواب می‌دهم:
- بلدم فال بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
ابروهایش از تعجب بالا می‌پرد و جرعه‌ای از آب می‌نوشد. دست به جیب با برداشتن پنج قدم از سمت چپ میز، به روی صندلی‌اش می‌نشیند.
- چه مهارت جالبی! فال قهوه می‌گیری؟
احساس می‌کنم مرا به سخره گرفته‌بود. دست از چنگ زدن کیفم بر‌می‌دارم، حال که او با اعتماد به نفس منتظر بود پس جواب محکمی باید می‌گرفت.
- خیر؛ رمال نیستم، فال کتاب می‌گیرم.
ماگش را روی میز می‌گذارد و مرموزانه دست در دست حلقه می‌کند.
- چقدر متفاوت و جدید! بیاید مهارتتون رو بسنجیم. کتاب باید بهتون بدم؟!
به مقنعه افتاده‌ام اعتنایی نمی‌کنم و در همان حال جواب می‌دهم:
- بازم خیر؛ از کتاب خودم، این متفاوت‌ترین فالیه که می‌بینید.
نگاهش می‌درخشد، دستی به ته‌ریش مشکی‌اش می‌کشد.‌ انگار اولین بار است که کسی مانند خودش مغرورانه جوابش را می‌دهد.
- تا ببینیم دریای خانم!
نامم از زبانش قشنگ است! مرا وسوسه می‌کند که پیش‌روی کنم! کتاب شازده کوچولو را از کیف چرمم بیرون می‌آورم و روی دسته‌ی مبل قرار می‌دهم.
- شازده کوچولو؟
گوشه لبش لبخند است؛ از بامزگی یا مسخره کردن را نمی‌دانم ولی کشیدگی لبش برایم دیدنی‌ست.
- مشکلی با کتابِ فالم دارید؟
برای او این دوئل هیجان‌انگیز است، برای من سرگرم‌کننده.
- به هیچ‌وجه؛ حالا بگید چیکار کنم؟
تره موی در صورتم را پشت گوش می‌دهم و نگاه خیره‌اش را به روی بوری مویم حس می‌کنم.
- اول به یه چیزی که می‌خواید فکر کنید.
در فکر کردن که فرو می‌رود، لبخند روی لبش پاک می‌شود؛ گمان نمی‌کردم به این زودی ذهنش سمت چنین جاهایی برود.
- خب؟
با لبخند جواب می‌‌دهم:
- حالا یه عدد دو رقمی و یه عدد یه رقمی انتخاب کنید.
با انتخاب کردن، منتظر سر تکان می‌دهد. کتاب را در دست می‌گیرم و می‌گویم:
- خب حالا باید به کتاب زیر لفظی بدید.
چشمانش از تعجب گرد می‌شوند، در دل قهقهه‌ای به قیافه‌اش می‌زنم.
- چی بدم؟!
ریلکس می‌گویم:
- زیر لفظی، نشنیدید؟!
دست در جیب کت خط‌دارش می‌کند و تراول صد تومانی بیرون می‌کشد. با گرفتنش به سوی من می‌گویم:
- آقای احمدی؟! گفتم زیرلفظی، نگفتم که صدقه بدین!
شاید طنازی در صدایم هنگام گفتن فامیلش از قصد است... امیر پوف کلافه‌ای می‌کشد و سه تا تراول صد تومانی به طرفم می‌گیرد.
- به کتابتون بگید دیگه پول نقد ندارم، شماره کارت داره؟
لبخندی می‌زنم که نگین دندانم برایش بدرخشد؛ خوب هم نظرش را جلب می‌کند، پسرک هول! پول‌ها را از دستش می‌گیرم و ته کتاب می‌گذارم.
- خب حالا اعدادتون رو از هم کم کنید و شماره‌ش رو به من بگید.
- بیست و دو.
بیست و دو کوفت، بیست و دو زهرمار. صفحه را برایش باز می‌کنم و خطی که فالش آمده را می‌خوانم:
- روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، ولی تو نباید هرگز از یاد ببری که هر چه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود.
دقایقی در صورتم دقیق می‌شود و با فهمیدن آنچه که نباید، زیر لب زمزمه می‌کند:
- لعنت بهت با فال گرفتنت دختر!
او فکر می‌کرد من نیتش را نفهمیده‌ام و فقط متن فال را خوانده‌ام؛ نمی‌دانست! نمی‌دانست که من خود آن صاحب فالم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
نفس عمیق می‌کشد و کراوات سیه رنگش را کمی شل می‌کند.
- باشه خانم کریمی، می‌تونید از اتاق حسابداری طبقه سه استفاده کنید.
تشکر می‌کنم و با برداشتن کتاب و کیفم بیرون می‌روم.
- فقط یه چیزی... ‌.
به سمتش برمی‌گردم تا حرفش را کامل کند.
- لطفاً جلوی کارکنان مقنعه‌تون نیوفته، یا نخندید یا نگین دندونتون رو دربیارید.
سری تکان می‌دهم و دست‌گیره سرد در را برای بستن پشت سرم لمس می‌کنم؛ بدن من هم مانند آن سرد بود و رو به موت بودم. صادقی می‌ایستد و می‌پرسد:
- چیزی گفت؟
با لبخند و طمأنینه جواب می‌دهم:
- نه، می‌تونم برم کار کنم.
صادقی که مشخص بود بسیار تعجب کرده است، مقنعه‌اش را کمی مرتب می‌کند و باشه‌ای زیر لب می‌گوید. یعنی آن امیر باحال و بامزه‌ای که دوست پسر یاس بود، انقدر مغرور و ترسناک شده؟ ده قدم از میز منشی‌اش فاصله می‌گیرم و بی‌توجه به زمزمه‌هایی که می‌کرد دوباره سوار آسانسور می‌شوم؛ دکمه طبقه سه را می‌فشرم و با خود می‌گویم:
- دهنت سرویس یاس با این انتخابت!
یاس همکلاسی شش سال پیش من بود، تاوان انتخاب او را هنوز هم من با بیست و دو سال سن می‌دادم. با صدای اعصاب خردکن همان زن دوباره پیاده می‌شوم و به کوچک بودن سالن نگاه می‌کنم؛ طبقه مدیریت را از تمام طبقات بزرگ‌تر درست کرده‌بود. تلفنم زنگ می‌خورد، در کیفم به دنبالش می‌گردم و حواسم از محیط اطراف پرت می‌شود؛ با برداشتن گوشی و قصد جواب دادنش، ناگهان محکم به جسمی می‌خورم و کمی آن طرف‌تر‌ پرتاب می‌شوم. درد شانه‌ام باعث می‌شود تلفن از دستم رها شود و صدای برخوردش با زمین سکوت را بشکند. برگه‌های زیاد در دست آن مرد هم پخش و پلا بر روی پارکت‌های سفید رنگ می‌شوند.
- وای!
این صدای افسوس‌بار و نگران مردی‌ست که همانند دیوار سفت با او برخورد کرده‌بودم. کلافه کیفم را رها می‌کنم و کمکش می‌کنم تا برگه‌هایش را جمع کند.
- معذرت می‌خوام جناب، من حواسم پرت بود.
لحن طلبکارم اجازه نمی‌داد مرد فکر کند که متأسفم. برگه‌هایش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- شما ببخشید، گوشیتون خرد شد!
راست می‌گفت، هر تکه‌ای از آن به گوشه‌ای پرتاب شده‌بود! سرم را به قصد دیدنش بالا می‌گیرم و با امیرمهدی چشم در چشم می‌شوم. برادرِ خوبِ امیرمحمد که هیچ شباهت ظاهری حتی با هم نداشتند.
- ندیدمتون، کارمند جدیدید؟
تلفن سه تیکه شده‌ام را برمی‌دارم و بله‌ی تأیید می‌گویم‌.
- من امیرمهدی احمدی هستم، عضو هیئت مدیره؛ سیم کارتتون رو بردارید و تلفن رو بدید به من، شرکت موظفه خسارت پرداخت کنه.
لبخندی به مهربانیش می‌زنم، دست به سویش دراز می‌کنم و می‌گویم:
- پس شما هم پرونده‌ها رو بدید من از اول به‌ترتیب براتون بچینم که بی‌حساب بشیم.
با مکث نگاهش بین من و برگه‌ها می‌چرخد، به دستم می‌دهدشان و می‌گوید:
- پس باشه.
با یک معامله از کنار هم می‌گذریم و من زیر لب عذرخواهی می‌کنم؛ ببخشید امیرمهدی، ببخشید که تو هم قربانی ندانم‌ کاری‌های برادرت می‌شوی، ببخشید که من هیچ راهی جز این برای انتقام پیدا نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
طبقه پایین منشی نداشت، پس همه‌ی کارها روی دوش خودمان بود. روبه‌روی در اتاق می‌ایستم و عرض سلام و ادبی می‌گویم؛ کارکنان اختیار بستن در را در ساعات اداری نداشتند. خانمی چادری و یک آقای دیگر به احترامم می‌ایستند.
- سلام خانم کریمی، بفرمایید.
پیش از امروز آن‌ها را دیده‌بودم. فضای داخل خفقان داشت؛ پرده کرم رنگ را می‌کشم و نور تازه‌ی صبحگاهی را به اتاق دعوت می‌کند.
- انتظار نداشتیم با اومدن آقای احمدی شما دیگه سر کار بیاید.
گوشه‌های لبم از این همه وهم و ترس یک مرد کشیده می‌شوند.
- همه همینو گفتن، ولی من احساس می‌کنم رئیس آدم خونگرمیه.
خانم و آقا نگاهی با هم رد و بدل می‌کنند؛ آقای محمدی کت آبی رنگش را در می‌آورد و پشت صندلی مشکی آویزان می‌کند.
- شما هنوز باهاش برخورد خاصی نداشتید، مطمئنم توی اولین اشتباه قراره شگفت‌زده بشید.
دخترک صدای لطیف و جوانی داشت، آنقدر باهیجان از شگفت‌زده شدن می‌گفت که مشتاق می‌شدم ببینم چه برخوردی خواهد کرد. دوست نداشتم در اتاق کارم، قوه سه خاله‌زنک را تشکیل بدهم؛ پس دیگر بحث نمی‌کنم و می‌گذارم هرکسی با نظر خودش زندگی کند. کیس کامپیوتر را روشن می‌کنم و منتظر می‌مانم تا به‌روز‌رسانی شود. محمدی و آن خانمی که فامیلش را نمی‌دانستم، مشغول صحبت کردن می‌شوند؛ من هم لیست سود و کالا‌های یک ناه اخیر را پرینت می‌گیرم و سخت مشغول بررسی کردن می‌شوم.
- خانم کریمی؟ براتون قهوه سفارش بدم؟
کمی مکث می‌کنم، از داخل جامدادی فلزی، هایلایتر زرد را برمی‌دارم و همانطور که تاریخ هفده اسفند پررنگ می‌کنم می‌پرسم:
- نمیشه من انرژی‌زا داشته باشم؟
دخترک لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- البته چرا که نه.
محمدی تلفن را برمی‌دارد و با زدن کد مخصوص و جواب دادن سرایدار می‌گوید:
- آقای شمس لطفاً یه دمنوش برای من، یه قهوه برای خانم حاتمی و یه انرژی‌زا بیارید.
پس دلیل گرفتگی صدایش همین سرماخوردگی بود که به‌دنبال دمنوش است. تلفن را سرجایش می‌گذارد. چرا دخل و خرج این حسابداری به هم نمی‌خورد؟ در یک ماه پیش سه‌تا مشکل وجود داشت، خب این چطور مدیریتی‌ست که از هیچی باخبر نیست؟
شمس با سینی آبی رنگی وارد می‌شود و باصدای گرفته‌ای می‌گوید:
- سلام مهندس، خیلی خوش اومدی.
سرم را بالا می‌گیرم و تشکر می‌کنم، جز سفارشات ما یک هایپ دیگر هم کنارش بود.
- چرا ناراحتی شمس عزیز؟
احتمالاً محمدی کارمند خیلی قدیمی اینجا بود که انقدر با شمس راحت بود. سرایدار نفسش را آه مانند بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- زنم تو بیمارستانه، تا وقتی کارای شرکت رو انجام بدم هیچکس کنارش نیست. الانم باید برم طبقه چهار کارای آقای احمدی رو انجام بدم.
می‌ایستم و برگه‌ها جدید را که به خاطر دستگاه کمی داغ بودند، مرتب می‌کنم.
- من دارم میرم بالا، نوشیدنی رئیس رو بدید براش می‌برم؛ هرکاریم خواستن ما و منشی‌شون هستیم، شما بفرمایید.
او که سختی زندگی‌اش فرصت تعارف کردن با من را نمی‌داد، پیراهن چهارخانه‌اش را مرتب می‌کند و می‌گوید:
- خیر از کسب و کار و زندگیت ببینی دخترم؛ من برم از آقا اجازه بگیرم.
سینی را از دستش می‌گیرم و روی برگه‌ها قرار می‌دهم.
- نیازی نیست، من بهشون میگم.
او مشغول دعای خیر کردن می‌شود و من نوشیدنی‌های خودم و امیر را برمی‌دارم و دوباره سوار آسانسور می‌شوم. یکی از مشکلات هم‌کلاسی‌های دانشگاه با من این بود که به‌شدت تند راه می‌رفتم و بارها سبب شده‌بود تا پای تصادف بروم. «طبقه چهارم» از آسانسور پیاده می‌شوم، منشی سرجایش نبود و خدا می‌داند اگر امیر او را حین انجام کار غیرمربوط بگیرد چه خواهد شد. تقه‌ای به در می‌زنم و قبل از اینکه اجازه بدهد وارد می‌شوم.
- خانم کریمی، اجازه بدید روز اول کاریتون شروع بشه بعد دوباره تشریف بیارید اتاق من.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
لبخند ژکوندی می‌زنم و جواب می‌دهم:
- زشته آدم قضاوت‌گر باشه مهندس، براتون نوشیدنی آوردم.
جواب نمی‌دهد و مشغول کار کردن با سیستمش می‌شود. انگار مقنعه‌‌ام که او را می‌دید هوس افتادن می‌کرد. توجهی به دیده شدن موهایم نمی‌کنم و دوتا قوطی را روی میزش، کنار استند پرونده‌ها می‌گذارم.
- خب؟ نمی‌خوای بری؟
دست از کار می‌کشد و منتظر می‌ماند تا جوابش را بدهم. سینی آسمانی را روی میز عسلی مهمان می‌گذارم و همانطور که قوطی را باز می‌کردم، می‌گویم:
- لازم نیست حتی برای پذیرایی اعضا یه همچین سینی سنگینی بدین به سرایدار، پیرتر از اونیه که توانایی بالا پایین کردن یه همچین سینی سفالی رو داشته‌باشه.
کمی از هایپ می‌نوشم و صدای امیر گذشته در ذهنم تداعی می‌شود:«ناز نکن خانم رئیس، وقتی دوست دخترم برات خریده، هایپت رو بخور.» می‌دانست که چقدر هلاکم هتل‌داری بخوانم، می‌دانست که عاشق کاغذ دیواری‌هایی هستم که خودم طراحی کرده‌بودم؛ می‌دانست، او همه‌چیز را می‌دانست.
- شمس دیر یا زود بازنشسته میشه؛ همینو می‌خواستی بگی؟
چقدر عجول بود! کش مو از موهای لَخت و کوتاهم جدا می‌شود و مجبور می‌شوم کش را به دور دستم بیندازم.
- مهندس حسابدار قبلی الان کجاست؟
فکر کنم دوست داشت بداند برای چه چنین سؤالی دارم. صدایش را صاف می‌کند و جواب می‌دهد:
- اتاق بغلیت، بخش مدیریت حسابداری. چیزی گفته؟!
قوطی را سرجایش می‌گذارم و بی‌خیال نسبت به افشانی موهایم نمودار خط شکسته سود و انبار را برایش می‌آورم.
- اینجا رو ببینید.
چند ثانیه‌ای نگاه می‌کند و بعد بی‌خیال می‌گوید:
- خب؟
عطر مویی که صبح به موهایم زده‌بودم به مشامم می‌رسید. خودکاری از جامدادی‌اش برمی‌دارم و دور تاریخ‌هایی که هایلایت کرده‌بودم بار دیگر خط می‌کشم و می‌گویم:
- شما هر کارتن وکیومی که از انبار می‌فروشید، پنج میلیون سود می‌کنید. یعنی در واقع هر بسته خشکبار سایز کوچیک میشه دویست هزارتومان.
با دقت در چهره‌ام خیره می‌شود و منتظر ادامه گفتمانم می‌شود.
- توی تاریخ هفده اسفند، شما هفتصد بسته به فروشگاه زنجیره‌ای افق‌ماه، شعبه اصفهان صادر کردید. ولی سودتون فقط دومیلیارد ثبت شده.
بدون اینکه اجازه بگیرم، دست دراز می‌کنم و ماشین حساب سیستم را باز می‌کنم.
- ببینید، یک میلیارد و پونصد میلیون گمه!
اسم گم شدن که می‌آید کمی به من نزدیک‌تر می‌شود و چشمانش را روی برگه می‌زند.
- پس چرا با رنگ سبز نمایشش داده؟ افت قیمت با قرمز بود.
چقدر رئیس ما ابله بود! مویم را پشت گوش می‌دهم و می‌گویم:
- مهندس کلاس نقاشی که نیست به رنگ توجه کنیم. شما دقت کنین که حتی توی تاریخ بیست چهار فروردین دوباره همین اتفاق افتاده.
با جوابم دهانش بسته می‌شود و برای پاسخگویی کمی تعلل می‌کند.
- خب، الان باید چیکار کنیم؟!
چقدر احمق! چقدر نابلد! رئیس او بود، من باید می‌گفتم چه کند؟
- شما شماره‌ی مدیریت افق‌ماه رو برام بنویسید من ادامه‌ش رو پیگیری می‌کنم.
نت‌برگ را از کنار تقویم طلایی‌اش جدا می‌کند و پس از نوشتن شماره، آن را روی برگه سودها منگنه می‌کند.
- قرصمو از کشو بهم بده.
نگاهش می‌کنم، صورتش کمی قرمز است و سعی در شل کردن کراوات از دور گردنش دارد. سریع قرص را به دستش می‌دهم و او همراه با لیوان آب کنارش می‌خورد. قرصِ آتورواستاتین؟! کلسترول خون می‌خورد؟
- حالتون خوبه رئیس؟
کاملاً کراواتش را جدا کرده و به گوشه‌ی میز رهایش می‌کند؛ آنقدر برایش کم است که دو دکمه اول پیراهن را هم باز می‌کند.
- ته صدات... رنگ موهات... شبیه یه نفره که یادم نیست کی... عصبی میشم.
دلم به حالش قهقهه تلخی می‌زند. قرصش عوارض جانبی فراموشی داشت که انگار در جریانش نبود!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
از میزش فاصله می‌گیرم، سکوت اتاق ناقوس مرگ بود. با قدم‌هایی آرام به سمت کتابخانه‌ی بزرگی که همرنگ قلبش بود می‌روم. کتاب‌ها براساس رنگ چیده شده‌بودند، طیف رنگ‌های نود و تیره.
- از کتابخونه‌م خوشت میاد؟
همانطور که دست روی جلدهای درخشانشان می‌کشم، جواب می‌‌دهم:
- عاشق کتابم، بیشتر ساعت بیکاریم رو کتاب می‌خونم.
انگار با خوردن قرص‌ها حالش ثانیه‌ای تغییر می‌کرد؛ دیگر مانند قبل هنگام سخن گفتن صدایش تحلیل نمی‌رفت، همچون قبل از دیدن من با تحکم و بی‌حس خاصی صحبت می‌کرد.
- اگه سوتی‌هایی که از حسابدار قبلی گرفتی درست از آب در بیاد، اجازه داری بیای کتاب برداری بخونی.
با شگفتی به سمتش برمی‌گردم و نیم‌چه لبخندش را شکار می‌کنم. صدایی که به خاطر هیجان‌زدگی‌ام پرانرژی شده‌بود، سکوت اتاق را در هم می‌شکند.
- جدی میگید مهندس؟
مجبورم که بازی کنم، مجبورم که رفتارهای متفاوتی از خودم نشان دهم که بوی زندگی می‌دهند؛ مجبورم تظاهر کنم کسی هستم که نیستم! دستش در جیب شلوار چوبی‌رنگش است، همان نیم‌چه لبخند قبلی‌اش را به لب دارد و هرجمله‌ای که می‌گوید یک قدم به من نزدیک‌تر می‌شود.
- البته که این نباید باعث بشه از کاراتون سر باز بزنید.
باذوق و لبخند خبیثی که از باز شدن پایم به اتاق کارش بود، تره مویم را پشت گوش می‌دهم و بااطمینان جواب می‌دهم:
- قول میدم.
سپس دستم را مچ می‌کنم و انگشت کوچک و شستم را باز می‌کنم. نگاه متعجبش بین من و انگشتم رفت و آمد می‌کند.
- این چیه؟
ته مایه خنده دارد صدایش، البته که من اصلا از بچه بازی که راه انداخته‌بودم خوشحال نبودم اما جواب می‌دهم:
- قول انگشتی! ندید؟
بی‌جواب انگشت کوچکش را با انگشت من قفل می‌کند و کف انگشت شستش را به انگشتم می‌زند.
- خیلی بچه‌ای!
اما قبل از اینکه جواب بدهم، در محکم باز می‌شود.
- امیر... ‌.
نگاه امیرمهدی به ما که می‌افتد سخن در دهانش خشک می‌شود. امیر سریع دستش را پس می‌کشد و سرفه مصلحتی می‌کند، من هم دستپاچه، مقنعم را روی سرم مرتب می‌کنم.
- اوه... مزاحمتون شدم مثل اینکه.
لبم را زیر دندان می‌گیرم تا نخندم و سرم را پایین می‌اندازم، پارکت‌های سفید تصویر واضحی از چهره‌ام را نشان نمی‌دادند ولی از دیدن قیافه امیرمهدی بهتر است.
- فکر کنم فقط من نامحرمم خانم حسابدار!
صدایم را صاف می‌کنم و بی‌توجه به کتاب‌های زیبای پشت سرم، رو به امیر می‌گویم:
- پس من میرم مهندس.
سر تکان می‌دهد و همانطور که برگه‌های روی میزش را مرتب می‌کند، باصدایی آرام می‌گوید:
- به‌سلامت، اگه نیم‌ ساعت دیگه دوباره برنمی‌گردی.
 
بالا پایین