(پارت اول)
سینی غذا را جلوی او گذاشتم و تختش را صاف کردم تا بتواند غذایش را بخورد. شباهت زیادش به پدرم مرا وادار به محبت میکرد، منی که به هیچ احدی محبت نمیکردم. مثل همیشه منتظر بود تا من غذا را در دهانش بگذارم. قاشق را برداشتم و از غذا پر کردم و در دهانش گذاشتم و او بدون هیچ حرفی غذا میخورد. سکوتی که بینمان بود را انگار نمیخواستیم بشکنیم. با آرامش غذای بیمارستان را میخورد و هیچ نگاهی به اطرافش نمیکرد او عادت داشت وقتی غذا میخورد صحبت نکند. او آدمی به شدت خونسرد و آرام بود که با مسائل و مشکلات به راحتی برخورد میکرد؛ به طوری که انگاری اصلا آنها وجود ندارند، درست مثل؛ پدرم. قاشقی را پر کردم و دوباره در دهانش گذاشتم و او آرام آن را خورد و گفت:
- یکی از هم اتاقیهام میگفت کتابِ جدیدی اومده میشه برام بخریش؟
با مکث کوتاهی گفتم:
- بله که میشه، اسمش چیه؟
گفت:
- بلندی هایِ بادگیر.
گفتم:
- امروز سری به کتاب فروشی میزنم.
گفت:
- متشکرم دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش میکنم.
آرام آرام غذایش را خورد و دهانش را با دستمال پاک کرد.گفتم:
- سیر شدین؟
گفت:
- ممنونم خیلی خوب بود.
گفتم:
- خواهش میکنم، کاری ندارین من برم؟
گفت:
- نه دخترم برو.
لبخندی زد با آرامش همیشگیاش که متقابلا مرا وادار به لبخند زدن میکرد. از اتاقش خارج شدم و در را به آرامی بستم، او از محکم بستن در بدش میآید. به سمت پذیرش رفتم و پرونده بیمارِ جدیدم را گرفتم و شروع به مطالعه کردم. بعد از مطالعه پرونده به سمت اتاق بیمار قدم برداشتم، او دختری جوان و بسیار زیبا بود که بر اثر تصادف حافظهاش را از دست داده بود و معمولاً با من صحبت میکرد، هر چند کم. در اتاق را باز کردم و گفتم:
- سلام.
آرام سرش را به سمتم چرخاند و با دیدنم گفت:
- سلام خانم دکتر.
لبخندی زدم و گفتم:
- حال دخترِ ما چطوره؟
با لبخند آرامی گفت:
- به نظر خودت چی؟
مکثی کردم و گفتم:
- تو خوب میشی چون بابا مامانت منتظر تو هستن.
گفت:
- من هیچی یادم نیست؛ حتی پدر و مادرم.
گفتم:
- یادت میاد، به زودی.
گفت:
- یعنی میشه؟
گفتم:
- معلومه که میشه، دوست داری با هم یه نسکافه بخوریم؟
گفت:
- آره.
لیوانها را آماده کردم و نسکافهها را در آنها ریختم، لیوانی را به سمت او گرفتم. آرام آرام مشغول خوردن شدیم، گفت:
- یه صحنههایی از تصادف یادم میاد.
با خوشحالی پنهانی گفتم:
- خوب. بیشتر بگو.
خیره به نقطه نامعلومی گفت:
- بابام پشتِ ماشین بود، یه ماشین پیچید جلومون و بابا فرمونو ول کرد، خوردیم تو درخت و...
سرش را با دستانش گرفت و گفت:
- نمیتونم، نمیتونم.
دستانش را پایین گرفتم و آرام گفتم:
- آروم باش.
سرش را در بغلم گرفتم و گفتم:
- آروم باش نیکی.
در بغلم آرام شد و کم کم به خواب رفت. روی تخت گذاشتمش و از اتاق بیرون آمدم. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت فهمیدن که شیفتم تمام شده. پس از تحویل شیفت و تعویض لباسهایم سمت پارکینگ رفتم و ماشینم را از آن در آوردم. مسیر خانه را مثل هر روز طی میکردم که به یاد آوردم باید به کتاب فروشی بروم. آهی کشیدم و دوباره فرمان را به سمت کتاب فروشی چرخاندم. با رسیدن به مقصدم از ماشین پیاده شدم و به سمت کتابفروشی رفتم. کتابفروشیِ بزرگی بود که هر نوع کتابی داشت و من هر سری که برای خودم کتابی میخریدم برای آقای آلن هم کتابی میگرفتم و او وقتهای اضافیاش را با آنها پر میکرد. پس از پیدا کردن کتاب درخواستیاش برای خودم هم کتابی برداشتم که خیلی وقت بود میخواستم آن را بخوانم، کتاب ترانه آتش و یخ. پس از حساب کردن کتابهایم از کتابفروشی خارج شدم و به سمت ماشین رفتم.