جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BAHAR" با نام [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,620 بازدید, 26 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نام رمان:سردی چشمانش
نام نویسنده:مهسا رضایی
ژانر:عاشقانه،معمایی
ناظر: @دلربا :)
خلاصه:داستانمون در باره یک دختره متفاوته..‌.یه دختر که با بقیه فرق میکنه و انگاری بی احساس ترین آدم روی زمینه اما خوب هیچکس از گذشته ها خبر نداره ... Screenshot_20220317-135403-1-1.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png








نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت اول)

سینی غذا را جلوی او گذاشتم و تختش را صاف کردم تا بتواند غذایش را بخورد. شباهت زیادش به پدرم مرا وادار به محبت می‌کرد، منی که به هیچ احدی محبت نمی‌کردم. مثل همیشه منتظر بود تا من غذا را در دهانش بگذارم. قاشق را برداشتم و از غذا پر کردم و در دهانش گذاشتم و او بدون هیچ حرفی غذا می‌خورد. سکوتی که بینمان بود را انگار نمی‌خواستیم بشکنیم. با آرامش غذای بیمارستان را می‌خورد و هیچ نگاهی به اطرافش نمی‌کرد او عادت داشت وقتی غذا می‌خورد صحبت نکند. او آدمی به شدت خونسرد و آرام بود که با مسائل و مشکلات به راحتی برخورد می‌کرد؛ به طوری که انگاری اصلا آن‌ها وجود ندارند، درست مثل؛ پدرم. قاشقی را پر کردم و دوباره در دهانش گذاشتم و او آرام آن را خورد و گفت:
- یکی از هم اتاقی‌هام می‌گفت کتابِ جدیدی اومده میشه برام بخریش؟
با مکث کوتاهی گفتم:
- بله که میشه، اسمش چیه؟
گفت:
- بلندی هایِ بادگیر.
گفتم:
- امروز سری به کتاب‌ فروشی می‌زنم.
گفت:
- متشکرم دخترم‌.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم.
آرام‌ آرام غذایش را خورد‌ و دهانش را با دستمال پاک کرد.گفتم:
- سیر شدین؟
گفت:
- ممنونم خیلی خوب بود.
گفتم:
- خواهش می‌کنم، کاری ندارین من برم؟
گفت:
- نه دخترم برو.
لبخندی زد با آرامش همیشگی‌اش که متقابلا مرا وادار به لبخند زدن می‌کرد. از اتاقش خارج شدم و در را به آرامی بستم، او از محکم بستن در بدش می‌آید. به سمت پذیرش رفتم و پرونده بیمارِ جدیدم را گرفتم و شروع به مطالعه کردم. بعد از مطالعه پرونده به سمت اتاق بیمار قدم برداشتم، او دختری جوان و بسیار زیبا بود که بر اثر تصادف حافظه‌اش را از دست داده بود و معمولاً با من صحبت می‌کرد، هر چند کم. در اتاق را باز کردم و گفتم:
- سلام.
آرام سرش را به سمتم چرخاند و با دیدنم گفت:
- سلام خانم دکتر.
لبخندی زدم و گفتم:
- حال دخترِ ما چطوره؟
با لبخند آرامی گفت:
- به نظر خودت چی؟
مکثی کردم و گفتم:
- تو خوب میشی چون بابا مامانت منتظر تو هستن.
گفت:
- من هیچی یادم نیست؛ حتی پدر و مادرم.
گفتم:
- یادت میاد، به زودی.
گفت:
- یعنی میشه؟
گفتم:
- معلومه که میشه، دوست داری با هم یه نسکافه بخوریم؟
گفت:
- آره.
لیوان‌‌ها را آماده کردم و نسکافه‌ها را در آن‌ها ریختم، لیوانی را به سمت او گرفتم. آرام ‌آرام مشغول خوردن شدیم، گفت:
- یه صحنه‌هایی از تصادف یادم میاد.
با خوشحالی پنهانی گفتم:
- خوب. بیشتر بگو.
خیره به نقطه نامعلومی گفت:
- بابام پشتِ ماشین بود، یه ماشین پیچید جلومون و بابا فرمونو ول کرد، خوردیم تو درخت و...
سرش را با دستانش گرفت و گفت:
- نمی‌تونم، نمی‌تونم.
دستانش را پایین گرفتم و آرام گفتم:
- آروم باش.
سرش را در بغلم گرفتم و گفتم:
- آروم باش نیکی.
در بغلم آرام شد و کم ‌کم به خواب رفت. روی تخت گذاشتمش و از اتاق بیرون آمدم. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت فهمیدن که شیفتم تمام شده. پس از تحویل شیفت و تعویض لباس‌هایم سمت پارکینگ رفتم و ماشینم را از آن در آوردم. مسیر خانه را مثل هر روز طی می‌کردم که به یاد آوردم باید به کتاب‌ فروشی بروم. آهی کشیدم و دوباره فرمان را به سمت کتاب ‌فروشی چرخاندم. با رسیدن به مقصدم از ماشین پیاده شدم و به سمت کتاب‌فروشی رفتم. کتاب‌فروشیِ بزرگی بود که هر نوع کتابی داشت و من هر سری که برای خودم کتابی می‌خریدم برای آقای آلن هم کتابی می‌گرفتم و او وقت‌های اضافی‌اش را با آن‌ها پر می‌کرد. پس از پیدا کردن کتاب در‌خواستی‌اش برای خودم هم کتابی برداشتم که خیلی وقت بود می‌خواستم آن را بخوانم، کتاب ترانه آتش و یخ. پس از حساب کردن کتاب‌هایم از کتاب‌فروشی خارج شدم و به سمت ماشین رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت دوم)

وارد خانه‌ام شدم. خانه‌ای که هیچ نشانی از دختر آن ‌روزها باقی نگذاشته بود و مانند پیله‌ای از جنس تنهایی به دورم پیچیده بود. کسی چه می‌دانست من چه رنج‌هایی کشیده بودم در این چند سال؟ هیچ ک.س نمی‌دانست جز خودم. افکار منفی‌ام را پس زدم و به خانه ساکتم خیره شدم؛ البته عادت کرده بود به این سکوت. لباس‌هایم را با بلوز و شلوار راحتی مشکی عوض کردم و دست و صورتم را شستم. طبق عادت چند ساله‌ام با رستوران تماس گرفتم و سفارش غذا دادم و زیر لب گفتم:
- کی حال داره غذا بپزه؟
تا رسیدن غذا تلویزیون نگاه کردم و بعد با صدای زنگ در را باز کردم و غذا را تحویل گرفتم. غذا را با نهایتِ گرسنگی به اضافه خستگی‌ام خوردم و بعد تصمیم به استراحت گرفتم. آرام روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم که چه چیزی باعث شد که من از خودم دور شوم؛ اما لحظه‌ای بعد به این فکرم خندیدم و گفتم:《خوب یعنی تو نمی‌دونی از کجا شروع شد؟ من میگم بهت، از اونجایی که سعی کردی خودتو فراموش کنی و فرار کردی از خودت.》افکارم را کنار گذاشتم و سعی بر خوابیدن کردم. نمی‌دانم چه وقتی از ساعت خوابم می‌گذشت اما با صدای زنگ تلفنم هوشیار شدم. اسم رویا روی صفحه خودنمایی می‌کرد. گوشی را دم گوشم گذاشتم و گفتم:
- الو.
گفت:
- سلام آریانا خوبی ؟
گفتم:
- سلام تو خوبی؟
گفت:
- بی احساس یکم احساس قاطی لحنت نکنی ها!
گفتم:
- کاری داشتی؟
با لحنی که دلخوری در آن موج میزد به حرف آمد و گفت:
- نه فقط زنگ زده بودم حال دوستِ بی‌معرفتم رو بپرسم اما انگاری اون مشتاق نیست.
گفتم:
- رویا تو عزیزترین فردی هستی که برای من مونده و من هیچ وقت از صحبت با تو خسته نمی‌شم. لطفاً وضعیت من رو درک کن.
گفت:
- تو دوست صمیمی منی آریانا. می‌دونی چه حالی میشم وقتی فکر می‌کنم دوست صمیمیم منو نمی‌خواد؟
گفتم:
- من تورو اندازه آوین دوست دارم. می‌دونی آوین چقدر برام مهم بود نه؟
با لحن شادتری نسبت به قبل گفت:
- منم اندازه تموم خوشی‌های عالم دوست دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوب خانم وروجک کاری داشتی؟
گفت:
- آریانا برنمی‌گردی؟
با لحن جدی گفتم:
- چرا برگردم؟ برگردم که شاهد خاطرات بدم باشم؟ من برنمی‌گردم چون دوست ندارم اونجا رو ببینم.
گفت:
- حتی اگه بگم باعث و بانی تمام این اتفاقات رو بعد از مدت‌ها پیدا کردم؟
گفتم:
- چی میگی رویا؟
گفت:
- آریانا من زیاد نمی‌تونم حرف بزنم؛ اما بیا ایران چونکه من به یه چیزایی رسیدم و متوجه خیلی از واقعیت‌ها شدم.
گفتم:
- مثلاً چی؟
گفت:
- این که اون چه کارایی کرده من آمارشو در آوردم.
گفتم:
- چی کار کرده مگه؟ چرا یه طوری حرف می‌زنی شک می‌کنم؟
گفت:
- آریانا مهمه، این موضوع به قدری مهمه که پای افراد دیگه هم در میونه.
گفتم:
- رویا من اینجا کار دارم نمی‌تونم بیام.
گفت:
- من تمام تلاشمو برای راضی کردنت انجام دادم خودت نخواستی.
گفتم:
- باشه رویا، تمام تلاشمو میکنم.
گفت:
- خوبه. من برم کاری نداری؟
گفتم:
- نه خداحافظ.
گفت:
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت سوم)

با قطع کردن تلفن متفکر به عکس آوین که جلوی تختم آویزان شده بود نگاه کردم. تمام این سال‌ها فکر انتقام در سرم بود و منتظر فرصتی برای خالی کردن خشمم می‌گشتم. نتوانستم پیدایش کنم مانند قطره آبی در زمین فرو رفته بود و پیدا کردنش کار محالی بود. رویا می‌گفت خیلی چیزها را فهمیده است و من تشنه دانستن آن چیزها بودم؛ اما من این جا کار داشتم و نمی‌توانستم کارم را رها کنم من برای این کار زحمت کشیده بودم. هرچند در آن جا کارخانه پدرم را پدربزرگم اداره می‌کرد و به محض رسیدنم آن را به من می‌سپرد؛ اما آن کارخانه‌ای بود که پدرم برایش زحمت کشیده بود و این کاری بود که من برایش زحمت کشیده بودم؛ همان طور که به پدرم قول داده بودم؛ اما هیچ کدام به این اندازه برایم مهم نبودند. باید برمی‌گشتم به خاطر آوین. در آن زمان به نظرم تنها چیزی که وجود نداشت منطق بود؛ حتی درصدی به آن فکر نکردم که شاید آوین راضی نباشد یا هر چیزی که باعث میشد فکر کنم. فردای آن روز مثل همیشه به سرکار رفتم و سری به بیمارهایم زدم. آخر از همه به سمت اتاق آقای آلن رفتم تا کتابش را بدهم. در اتاق را زدم و بازش کردم. آقای آلن خوابیده بود، سریع کتاب را روی عسلی کنار تختش گذاشتم و از اتاق خارج شدم. تصمیم گرفتم به دفتر رییس بروم و درخواست انتقال دهم. در اتاق ریاست را زدم و با بفرمایید گفتن آقای فاستر وارد اتاق شدم:
- سلام.
گفت:
- سلام خانم دکتر خوب هستید؟
گفتم:
- ممنونم دکتر راستش یه زحمتی داشتم.
گفت:
- بفرمایید خانم شمس.
گفتم:
- می‌خواستم برم ایران اگه میشه برام انتقالی بزنید.
گفت:
- اتفاقی افتاده؟
گفتم:
- خیر. به دلیل برخی از مشکلاتم مجبورم برگردم به کشورم.
گفت:
- حیف شد خانم شمس شما از بهترین پزشکای بیمارستان بودید؛ اما خوب چون این‌طور می‌خواید من انتقالی رو می‌نویسم.
گفتم:
- متشکرم دکتر.
گفت:
- خواهش می‌کنم.
گفتم:
- با اجازه.
پس از خارج شدن از اتاق دکتر فاستر سمت پخش رفتم و تا پایان ساعت کاری کارهایم را انجام دادم. آن روز چند مریض داشتم که حسابی وقتم را گرفتند. وقتی که تمام شد به سمت خانه رفتم‌. روزها پشت سر هم می‌گذشتند و من درگیر کارهایم بودم. انتقالی، بلیط، جمع کردن وسایل، جمع و جور کردن کارهایم و... احتمالاً مدت زیادی درگیر بودم و احتیاط شرط عقل بود. فردا باید به بیمارستان می‌رفتم. آن شب کمی خودم را سرگرم کردم چون خیلی وقت بود که برای خودم وقت نگذاشته بودم. برای خودم چیپس، پفک، پاستیل، لواشک، تخمه و ظرف کوچکی آجیل آوردم و گوشی‌ام را به تلویزیون وصل کردم تا فیلمی که جدید دانلود کرده بودم را ببینم. فیلم ژانر هیجانی بود و پر‌طرفدار؛ همچنین موضوع جذابی داشت. بعد از اتمام فیلم بلند شدم و ظرف‌هارا شستم و شام برای خودم کتلت درست کردم. خیلی وقت بود آشپزی نکرده بودم فکر کنم چند وقت پیش املت خوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت چهارم)

سمت اتاق آقای آلن رفتم. همان مردی که چهره‌اش بی نهایت شبیه به پدرم بود و آن آرامش چشمانش مرا یاد پدرم می‌انداخت. دستگیره در را به سمت پایین کشیدم و وارد اتاقش شدم، در حال کتاب خواندن بود و عینک مربعی شکلی به چشمانش زده بود. متوجه من شد و کتابش را بست و گفت:
- سلام خانم دکتر.
گفتم:
- سلام خوبید؟
گفت:
- مرسی دخترم شما خوبی؟
گفتم:
- متشکرم راستش اومدم خداحافظی کنم.
گفت:
- خداحافظی؟!
گفتم:
- بله دارم برمی‌گردم خونه.
بعد از مکث طولانی به حرف آمد و من به وضوح غم صدایش را فهمیدم:
- مراقب خودت باش... دختر عزیزم.
آنقدر ناراحتی درون صدایش بود که ناخودآگاه به سمتش قدم برداشتم و او را بغل کردم:
- هیچ وقت فراموشتون نمی‌کنم.
گفت:
- منم همین‌طور.
از او جدا شدم و گفتم:
- خدانگه دار آقای آلن شما خوب می‌شید و از بیمارستان مرخص می‌شید.
گفت:
- خداحافظ دخترم.
به سمت در رفتم و از بیمارستان برای همیشه خارج شدم. راستش دلم نمی‌آمد با آن دخترک زیبا خداحافظی کنم چون اصلاً دوست نداشتم ناراحتی‌اش را ببینم. دلم تنگ میشد برای بیمارستان، بلاخره من آن جا خاطرات زیادی داشتم. من در آن جا آرزوی پدرم را بر آورده کردم. آن جا برای من یادآور تمام خاطراتم بود، خاطراتی که تلخی‌شان بیشتر دیده میشد تا شیرینی‌شان. گاهی اوقات با خود می‌گفتم در کجای راه اشتباه آمده‌ام که تا این حد درگیر تلخی‌ها و سیاهی‌ها شدم؟ من تنها بودم و در تنهایی‌هایم غرق شده بودم، در گذشته سیاهم غرق شده بودم، چه کسی می‌دانست من برای چه چیزی اینقدر دست و پا می‌زدم؟ هیچ ک.س، آری هیچ ک.س نمی‌دانست.
بی خیال افکار درهم و برهمم به خانه رفتم. شب آخر بود و من تمام خانه را جارو زدم و تمیز کردم. وسایلم را هم جمع کرده بودم؛ اما وسایل زیادی را با خودم همراه نکردم چون مشخص نبود من آنجا می‌ماندم یا نه؟ در هر صورت اگر نیازی داشتم از همانجا می‌خریدم. روی مبل نشستم و کمی تلویزیون دیدم؛ اما زود خسته شدم و تصمیم گرفتم کتابی که خریده بودم را بخوانم. مشغول خواندن بودم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم. وقتی برای استراحت عینک مطالعه‌ام را برداشتم و کمی دستانم را کشیدم نگاهم به ساعت افتاد.ساعت دوازده بود، زود بلند شدم و مسواکم را زدم و روی تختم دراز کشیدم. به راستی که خانه من اعصاب خورد کن بود،هیچ ک.س نبود. عادت داشتم تا می‌خواستم بخوابم باید آنقدر فکر می‌کردم که خودم به خودم می‌گفتم:《آریانا ولش کن》ذهنم به عقب برگشت آن زمانی که با رویا و آوین اکیپ بودیم و صدای همه را در می‌آوردیم. ذهنم پر کشید به سمت خاطره چند سال پیش.
***
آرام‌ آرام از پشت در آشپزخانه گذشتم و وضعیت ملوک خانم را دیدم. داشت ظرف می‌شست. به آوین علامت لایک را نشان دادم به نشانه این که اوضاع درست و رو به راه است. رویا آرام به سمت در آشپزخانه رفت و داخل شد. آوین با اشاره دست رویا صدای پخش را بلند کرد و آن را پلی کرد. صدای تفنگ بلند پیچید و رویا زود به سمت ملوک خانم رفت و بازوهای ملوک خانم را تکان داد و زود به سمت بیرون دوید. آنقدر زود این اتفاق‌ها افتاد که اصلاً نگاه به ملوک خانم نکردیم و به سمت اتاق آوین رفتیم. وقتی رویا در را بست با صدای بلندی زیر خنده زدیم.
***
به زمان حال برگشتم و دستی روی صورتم کشیدم وآهی کشیدم و سعی کردم بخوابم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت پنجم)

از پله‌های هواپیما که پایین آمدم نگاه عمیقی به اطرافم انداختم. دروغ چرا دل تنگ بودم، در دلم که نمی‌توانستم به خودم دروغ بگم شاید بتوانم تظاهر کنم؛ اما دروغ نه.
رویا نمی‌دانست من کی می‌آیم؛ اما می‌دانست که می‌آیم برای روشن کردن حقایق و خاموش کردن آتش خشمم، او مرا مثل کف دستش بلد بود هرچند که مدتی دور بودیم اما دلیل نمی‌شود که مرا از یاد برده باشد. امیدوار بودم خانه‌شان را عوض نکرده باشند. عینک آفتابی را به چشمانم زدم و سمت تاکسی‌های فرودگاه حرکت کردم. به طرف تاکسی‌های شخصی راه افتادم و رو کردم به مرد مسن راننده که زودتر گفت:
- خانم تاکسی می‌خواین؟
گفتم:
- بله اگه میشه چمدونم رو بزارید توی ماشین.
گفت:
- حتماً.
سوار ماشین شدم و سعی کردم آدرس‌ها را به خاطر بیاورم. از خانه رویا فقط یک تجریش یادم بود و بس، حتی آدرس خانه خودمان هم به خاطر نمی‌آوردم. از همان اوایل در یادگیری آدرس‌ها ضعیف بودم و یادم می‌آید همیشه سر پیدا کردن آدرس‌ها خنگ می‌شدم، همیشه هم رویا و آوین مرا دعوا می‌کردند؛ اما اگر چشمی می‌رفتم متوجه می‌شدم. مرد مسن که سوار شد گفت:
- کجا برم دخترم؟
گفتم:
- ببخشید آقا من خیلی وقته ایران نبودم اگه میشه برید تجریش تا بقیه راه رو چشمی بگم زیاد به یاد ندارم.
گفت:
- چشم.
دیگه حرفی نزد و من بقیه راه به آهنگی که از ضبط ماشینش پخش میشد گوش دادم. آدرس را چشمی گفتم و امیدوار بودم پیدا کنم. آن روزها پاتوق من و آوین خانه رویا بود و راهش را حفظ بودیم؛ اما خوب با گذشت زمان آن را از یاد بردم.
خدا آن پیرمرد را خیر دهد که با وجود چرت و پرت گفتن‌های من آن روز درست مرا به مقصد رساند. می‌دانستم که اگر بخواهم به جایی غیر از خانه رویا بروم رویا دست از سر من برنمی‌داشت. به خیابان‌ها نگاه کردم هرچند زیاد عوض نشده بودند؛ اما من دلتنگ شده بودم.کمی از خیابان ها به چشمم آشنا می‌آمدند به خاطر اینکه در آن زمان من و رویا و آوین خیابان‌های تهران را آباد کرده بودیم. این خیابان‌های خاطره‌انگیز کجا و آن خیابان‌های پر از مردم غریبه کجا. آنقدر تهران را دوست داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کدام از ما زودتر بچه دار شد و بچه‌اش پسر بود اسمش را طهران بگذارد. ناگهان بغض کردم بغضی که خیلی وقت است نشکسته بود، آوین کجا بود تا اسم پسرش را بگذاریم طهران؟ همیشه رویا می‌گفت وقتی که بچه‌هایمان به دنیا آمدند باید با هم رفیق باشند درست مثل؛ ما. با صدا زدن‌های آن مرد راننده به خودم آمدم که گفت:
- دخترم رسیدیم ببین درسته؟
نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:
- بله آقا درسته، ممنونم.
گفت:
- خواهش می‌کنم.
پس از تشکر دوباره از مرد راننده پیاده شدم و چمدانم را برداشتم. زنگ خانه رویا را زدم و چون خانه‌شان حیاط داشت و فکر کنم که آیفون خراب بود تا برسد کمی طول کشید؛ من هم روی در کوبیدم که صدایی لطیف که حتما صدای رویا بود گفت:
- اومدم بابا چه خبرته ؟
بعد هم صدای پاهایش را روی شن‌ها شنیدم، در را باز کرد و نگاهش را سمتم چرخاند. یکه خورده بود و نمی‌‌توانست چیزی بگوید؛ اما من گفتم:
-سلام رویا...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت ششم)

رویا با بهتی که هنوز هم درگیرش بود گفت:
- آریانا؟
گفتم:
- نمی‌آی بغلم؟
خیلی ناگهانی بغلم کرد من هم دستانم را دورش پیچیدم و آرامش را بعد از چند سال حس کردم. بازوهایم را در دستش گرفت و مرا از خودش جدا کرد:
- چرا نگفتی برگشتی؟
گفتم:
- خودم اومدم.
گفت:
- بیا تو. ببخشید سرپا نگهت داشتم.
راستش از واکنشش تعجب کردم انتظار داشتم مرا بیشتر تحویل بگیرد و این از رویا بعید بود. کمی بعد به خودم آمدم وگفتم:
- خواهش می‌کنم.
مرا به داخل راهنمایی کرد و گفت:
- مامان و بابا از دیدنت خوشحال می‌شن.
گفتم:
- رویا من باید برم. اومدم که نگی چرا نیومدی.
گفت:
- کجا بری؟
گفتم:
- بابابزرگ تا الان هم از دستم ناراحتم میشه اگه بفهمه اومدم ایران و اول نرفتم پیشش.
گفت:
- حالا یه روز که مشکلی نداره.
گفتم:
- نه نداره. اما وقت‌های دیگه‌ای هم هست که می‌تونیم همو ببینیم باشه؟
گفت:
- باشه بابا اصلاً نخواستیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- حالا قهر نکن دیگه.
گفت:
- باشه حالا فعلا بیا بریم تو تا بعد فکرامو بکنم.
با او وارد خانه شدیم که داد زد و گفت:
- مامان، بابا، بیاین ببینین کی اومده ؟
مامان رویا گفت:
- کی اومده؟
و از آشپزخانه خارج شد. مرا دید و بعد از مکثی گفت:
- آریانا خودتی؟
گفتم:
- سلام خاله.
آمد جلو و مرا بغل کرد و گفت:
- سلام به روی ماهت دخترم خوبی؟ می‌دونی چقدر منتظرت بودیم؟ رضا همش می‌گفت آریانا میاد ایران دیگه ؟
و از من جدا شد گفتم:
- من می‌خواستم که بیام؛ اما نشد.
گفت:
- اشکال نداره به سلامتی بیای.
و بلند گفت:
- رضا بیا.
عمو رضا که از اتاق خارج شد و مرا دید گفت:
- آریانا خوبی عمو ؟
گفتم:
- سلام عمو شما خوبید؟
بغلم کرد و گفت:
- این دختر که یک راست می‌گفت آریانا، آریانا.
راستش تمام اتفاقات خیلی زود می‌افتادند به طوری که انگار واقعی نبودند. اصلاً پدر و مادر رویا در خانه او زندگی نمی‌کردند خواستم بپرسم؛ اما گفتم می‌گویند فوضول است به خودم آمدم وگفتم:
- منم به تنها کسی که فکر می‌کردم رویا بود.
گفت:
- چقدر خوب که اومدی خوش اومدی.
گفتم:
- ممنون عمو.
روی کاناپه‌های طوسی رنگ خانه‌شان نشستیم و خاله رفت داخل آشپزخانه. مشغول حرف زدن بودیم و من درباره آن جا صحبت می‌کردم و رویا درباره ماموریت‌هایی که رفته بود و خاطرات خنده دارش حرف میزد. رویا تک فرزند بود و پلیس. همیشه عاشق شغلش بود و تلاش‌های زیادی برای رسیدن به شغل مورد علاقه‌اش انجام داد در صورتی که دختر ناز پرورده‌ ای بود و اصلاً پدر و مادرش موافق نبودند. بعد از پذیرایی بلند شدم و گفتم:
- با اجازتون من دیگه برم‌.
مامان رویاگفت:
- کجا عزیزم تازه اومدی من نمی‌زارم تا شام نخوردی بری.
گفتم:
- واقعاً ببخشید اما باز میام. بلاخره رویا اینجاست دیگه اگه نرم بابا بزرگم ناراحت میشه.
مامان رویا گفت:
- هرجور صلاح می‌دونی‌؛ اما بیای‌ ها.
گفتم:
- چشم حتماً.
بعد از خداحافظی رویا تا دم همراهم آمد و گفت:
- یکم استراحت کن هروقت خستگیت در رفت درباره اون ماجرا صحبت می‌کنیم.
گفتم:
- حتماً من به همین خاطر اومدم ایران وگرنه اصلاً کاری نداشتم. پس فعلا خداحافظ.
گفت:
- خداحافظ، زنگت می‌زنم.
گفتم:
- باشه عزیزم.
سوار تاکسی تلفنی که رویا خبر کرده بود شدم و از پشت پنجره ماشین با او خداحافظی کردم. خانه پدربزرگم در خیابان فرشته بود و آدرس سر راستی داشت پس پیدا کردنش کار آسانی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت هفتم)

دم در خانه ایستادم؛ اما چیزی که خیلی عجیب بود باز بودن در باغ بود عمو رحیم همیشه در باغ را قفل می‌کرد چون خانه‌اش پشت باغ بود. وارد باغ شدم، چقدر اینجا پریشان حال به نظر می‌آمد و انگار تمام انرژی منفی‌های دنیا در آنجا بودند که چنین حالی داشتم. همه درخت‌ها خشک شده بودند و علف‌های هرز تمام باغ را احاطه کرده بودند. آن گل‌های رنگی که پدربزرگ بخاطر مادربزرگ می‌کاشت کجا بودند؟ هر لحظه بیشتر از قبل می‌ترسیدم و ذهنم تند تند گذشته‌ها را کاوش می‌کرد تا بیشتر دل من را بلرزاند. جلوتر رفتم تا به عمارت برسم، خیلی دلتنگ اینجا بودم و همچنین دلتنگ ملوک خانم و خاطراتم با آوین. گفتم:
- ملوک خانم، ملوک خانم.
هیچ ک.س جوابم را نداد به سمت اتاق پدر بزرگ رفتم. در را باز کردم و از دیدن صحنه رو به رو چنان سرمایی در وجودم پیچید که تا بحال در خودم حسش نکرده بودم. تن غرق در خون پدربزرگ بود. با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. سر و صورتم عرق کرده بود و شوک زده شده بودم. نفس‌های عمیقی کشیدم و دستم را سمت آباژور بردم و روشنش کردم، حال نور بنفش رنگی به داخل می‌تابید.آنقدر این چند روز ذهنم درگیر برگشتنم است که کابوس‌های شبانه مرا بیخیال نمی‌شدند مثل؛ تمام این مدت، برگشتم و نگاهم را به ساعت دیواری دوختم ساعت سه نیمه شب بود. خواب دیگر به چشمانم نمی‌آمد. سمت آشپزخانه حرکت کردم و یک قهوه برای خودم درست کردم. در حال خوردن قهوه‌ام به فکر فرو رفتم. آنقدر خوابم واقعی بود که چند ساعت در آن زندگی کردم و همین به ترس و اضطرابم دامن میزد. واقعاً در کجای این زندگی من اشتباهی کرده بودم که حال اینطور تاوان پس می‌دادم؟ اصلاً هر چقدر هم کارهای بد زیادی انجام داده باشم فکر می‌کنم تا به حال با خدا تسویه حساب کرده‌ام. داغی قهوه دهانم را سوزاند، لیوان را از دهانم فاصله دادم و با خود گفتم:《 یعنی من هم رنگ واقعی خوشبختی را میبینم؟》نمی‌دانم تا این که من خوشبختی را در چه چیزی ببینم. به خودم که آمدم ساعت پنج شده بود و من هفت پرواز داشتم. فنجان را شستم و یکبار دیگر از تمیز بودن خانه مطمئن شدم. سمت اتاقم رفتم و لباس‌هایم را با شلوار مشکی و شومیز بلند مشکی عوض کردم و به خاطر اینکه به ایران می‌رفتم شال مشکی را هم سر کردم و به سمت فرودگاه رفتم. بعد از رد شدن از گیت فرودگاه و تحویل چمدانم به سمت هواپیما رفتم و سوار شدم. از همان اولِ راه یک دختر و پسر جلویِ من نشسته بودند و حرف می‌زدند آنقدر زیاد که سرم را بردند. هنزفری را در گوشم گذاشتم و آهنگ‌هایم را پلی کردم تا با این اعصاب خرابم چیزی به آن‌ها نگویم. نفهمیدم کی خوابیدم؛ اما با صدای مهماندار بیدار شدم که داشت اعلام می‌کرد فرود می‌آییم. از پله‌های هواپیما که پایین آمدم باد خنکی به صورتم زد. دلم برای اینجا و تمام خاطراتم تنگ شده بود هر چند این اواخر خاطرات تلخ شده بودند؛ اما خاطرات شیرینم را که فراموش نمی‌کردم. سمت تاکسی‌های فرودگاه رفتم و سوار یکی از آن.ها شدم و چمدانم را هم صندوق عقب گذاشت. چون وسایل دست و پا گیرم می‌شدند فقط تعداد کمی از وسایلم را آورده بودم و اگر چیزی نیاز داشتم می‌خریدم. راننده که جوان کم سن و سالی بود گفت:
- خانم کجا برم؟
گفتم:
- تجریش.
خیابان‌ها زیاد تغیر نکرده بودند و چشمی توانستم آدرس را بگویم و پس از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و آن راننده جوان چمدانم را پایین گذاشت. رویا بخاطر شغلش از خانواده جدا خانه داشت چونکه شغلش پر خطر بود و نمی‌خواست جان خانواده‌اش را به خطر بندازد. زنگ در را فشردم که رویا آیفون را برداشت و گفت:
- بله؟
گفتم:
- خانم براتون یه بسته آوردم.
رویا با تعجب پنهان گفت:
- بله اومدم.
صدای پاهایش روی سنگ فرش‌های حیاط را می‌شنیدم و پس از آن در را باز کرد با بهت به من نگاه کرد و گفت:
- آریانا؟
گفتم:
- سلام... رویا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت هشتم)

چادرش در دستانش شل شد و افتاد دور کمرش و گفت:
- آریانا! تو این جایی؟ خودتی؟
گفتم:
- نمی‌آی بغلم؟
جلوتر آمد و دستش را روی گونه‌ام کشید انگار باور نداشت من این جا هستم و به اندازه‌ای شکه شده بود که حتی به حرفم اعتنایی نکرد؛ اما من جلو رفتم و او را در آغوشم گرفتم. بعد از مدت‌ها تنش، تنهایی، تلخی، استرس، اضطراب، ترس، دلهره و خیلی از چیزهای دیگر بلاخره آرامش گرفتم چون رویا تنها کسی بود که اندازه آوین دوستش داشتم، او برایم جان بود. رویا کم‌کم از شوک در آمد و دستانش را دور من حلقه کرد و آرام به گریه افتاد و شروع به حرف زدن کرد:
- کجا بودی؟ این مدت طولانی کجا بودی؟ منو یادت بود؟ می‌دونی چی کشیدم تو این چند وقتیه؟ برات مهم بودم؟ نه نبودم که زنگ نمی‌زدی. برات مهم نبودم که وقتی زنگت می‌زدم جوابمو با سردی می‌دادی، برات مهم نبودم آریانا.
او می‌گفت و من بیشتر خجالت می‌کشیدم از این که این‌ همه مدت اطرافیانم را با اخلاق‌هایم آزرده بودم، حتی پدربزرگم را. صدای گریه‌اش اعصابم را به هم می‌ریخت و او نمی‌دانست عزیزترین فرد زندگی من است. کم کم به حرف آمدم:
- رویا تو عزیزترین کسی هستی که برای من مونده. تو برام مثل آوینی، عزیزتر از آوین که من نداشتم. داشتم؟رویا من با رفتارهام همه رو اذیت کردم من حتی با خودم هم قهر بودم. با خودم سردی می‌کردم عزیزم من خودمم نداشتم من بریده بودم از همه، از دنیا و آدماش. من همه رو از دست دادم. همه عزیزانم رو توی طول چند سال از دست دادم و نشستم تیکه تیکه شدن قلبم رو تماشا کردم. من تو رو فراموش نکردم.
گفت:
- همیشه با خودم می‌گفتم یعنی من کاری کردم که آریانا از دستم ناراحت شده؟ اما هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسید. به اندازه‌ای ناراحت بودم که حد نداشت.
گفتم:
- می‌دونم عزیزم.
گفت:
- هر وقت زنگت می‌زدم سرد جوابمو می‌دادی. با خودم می‌گفتم آریانا صمیمی‌ترین دوست منه چرا با من اینطوریه؟ می‌دونی چه حالی داشتم وقتی دوست صمیمیم منو نخواست؟
گفتم:
- من همیشه تورو خواستم مثل یک خواهر.
گریه هایش عمیق شدند و من عصبانی بودم:
- هیش. گریه نکن دختر خوب. گریه نکن خواهر کوچولوم.
گفت:
- خیلی بدی.
گفتم:
- هستم.
گفت:
- نامرد.
گفتم:
- منو راه نمیدی داخل پام خشک شدا‌.
در حالی که مثل بچه‌ها با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت:
- توروخدا بیا تو. اینقدر شوکه شدم یادم رفت.
وارد خانه‌اش شدم و خواهش می‌کنمی گفتم. خانه رویا از آن خانه دلباز‌ها بود با حیاطی پر از سنگ که همیشه از فانتزی‌های دوره نوجوانی‌اش بود.وارد خانه شدیم و رویا گفت:
- چمدونتو بزار تو اون اتاق.
گفتم:
- رویا باید برم پیش بابابزرگ. دیدمش میام پیشت بعد.
با چهره ای دپرس گفت:
- تازه اومدی‌ها. می‌خوام ببینمت صبر نمی‌کنی که.
گفتم:
- میام بخدا.
گفت:
- خوب باشه بشین تا برات قهوه بیارم.
ممنون آرامی گفتم:
- رویا بابا مامانت خوبن؟
گفت:
- آره اونا هم درگیر کارهای خودشونن.
گفتم:
- به سلامتی.
رویا دختر زیبایی بود. دختری با ابروهای قهوه‌ای و چشمانی سبز که رنگشان به تیرگی زیبایی می‌رفت. بینی و دهان زیبایی داشت و قد بلندی داشت به خاطر شرایط کاری‌اش؛ اما با تمام این‌ها دختری محکم‌‌تر از رویا ندیده بودم. او به هیچ ک.س باج نمی‌داد حتی به بالا دستی‌هایش. از آشپز‌خانه خارج شد و سینی را روی میز گذاشت:
- زحمت کشیدی.
گفت:
- خواهش میکنم، چه خبر؟
گفتم:
- درگیر درسام بودم.
گفت:
- اون جا خوش گذشت؟
با پوزخندی که روی لب‌هایم شکل گرفته بود گفتم:
- خیلی.
پوزخند کم ‌کم از لب‌هایم رفت و جایش را غم بزرگی گرفت:
- وقتی اونقدر تنهایی که وارد خونت که می‌شی به جای بوی غذای مامانت باید سکوت خونه رو ببینی، وقتی که منتظری صبح‌های جمعه با صدای تلویزیون روشن کردن بابات از خواب بیدار بشی و می‌بینی نه خودت بیدار شدی، وقتی یه دوست نداری که باهاش بری بیرون، بری پارک، تاب بازی کنی و به جاش باید تنهایی بری بیرون و از پشت پنجره با قهوه توی دستت به شهر زل بزنی و با خودت حرف بزنی؛اگه اینا جزو خوش گذشتنن آره به من خوش گذشته، خیلی خوش گذشت...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین