جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BAHAR" با نام [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,622 بازدید, 26 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت نهم)

نگاهم را به رویا دادم و گفتم:
- هیچ ک.س نبود رویا، هیچ ک.س. من بودم و من.
گفت:
- نمی‌دونم چی بگم آریانا. من از درک این چیزها هیچی نمی‌دونم.
گفتم:
- نه رویا، نه. من ازت درک نمی‌خوام، من دارم برای کارهام دلیل میارم.
دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم:
- نمی‌خوام از دستم ناراحت باشی و این رو بدونی خیلی برام عزیزی، خیلی.
لبخندی زد و دستانم را با انگشتانش نوازش کرد و سرش را بالا آورد. در چشمانش اشک حلقه زده بود:
- من می‌دونم که برات عزیزم و ازت ناراحت نیستم. اون گلایه‌ها به این خاطر بود که من... من شکه شده بودم. نمی‌دونستم چیکار کنم و این رو بدون ازت ناراحت نیستم. آدم از خواهرش ناراحت نمی‌شه.
اشک‌هایش را پاک کرد و رو به من گفت:
- قهوه بخوریم؟
گفتم:
- آره.
فنجان طلایی را نزدیک به لب‌هایم کردم و قهوه را مزه ‌مزه کردم. در افکارم غرق بودم که با صدای رویا به خودم آمدم:
- یه خواهش دارم؟
گفتم:
- جانم؟
گفت:
- الان که نزدیک به عصر شده یکم اینجا می‌مونی مثل قدیما کنار هم دراز بکشیم و با هم حرف بزنیم؟ بعد شب برو پیش بابابزرگ. باشه؟ خواهش می‌کنم.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- پس برو لباساتو عوض کن راحت باشی.
باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق رفتم و چمدانم را باز کردم. شلوار و بلوز سورمه‌ای در آوردم و پوشیدم و از اتاق خارج شدم. پیش رویا رفتم و روی زمین کنار او دراز کشیدم و به سقف خانه خیره شدم. رویا گفت:
- این همه مدت که ازم دور بودی تازه حالا می‌فهمم چقدر دلتنگت شدم.
گفتم:
-م نم همین‌طور.
گفت:
- یادته اون موقع‌هایی که سه‌تامون دبیرستانی بودیم و هنوز خونه نداشتم با هم سه‌تایی اینطور کنار هم می‌خوابیدیم؟
گفتم:
- یا اون موقع‌هایی که با هم درس می‌خوندیم. هرچند من رشتم از شما دوتا جدا بود اما بعضی از درسارو با هم می‌خوندیم.
رویا خنده آرامی کرد و گفت:
- وای یادته تو راهنمایی سر اون معلمه چی آوردیم؟ یه لقب داشتا... یادم نمی‌آد.
با لبخند گفتم:
- مداد رنگی.
گفت:
- وای آوین از قصد برنج چرب آورد مدرسه و قشنگ همه رو ریخت رو صندلیش وقتی حسابی چرب شد برنجارو برداشت. اون بدبختم اومد راست نشست تو چربیا.
گفتم:
- اینقدر بابام حرص خورد سر اون ماجرا.
خندید و گفت:
- اما خدایی حال می‌داد. گند می‌زدیم بابات جمع می‌کرد.
آرام آرام خندیدم و گفتم:
- کاش آوین بود.
مکثی کرد و گفت:
- کاش.
گفتم:
- بنظرت حالش خوبه؟
گفت:
- نمی‌دونم؛ اما شاید باشه.
کم ‌کم در سکوت فرو رفتیم و من در تمام افکارهایم غرق شده بودم. به راستی که بعضی وقت‌‌ها از این حس کینه و انتقام جویی می‌ترسیدم. به خودم قول داده بودم از همان اول که اگر پیدایش کنم به بدترین شکل ممکن از او انتقام خواهم گرفت. در افکارم غرق بودم که رویا بلند شد و گفت:
- آریانا. نزدیکه شبه می‌خوای برو؛ اگر هم می‌خوای فردا برو.
گفتم:
- میام رویا. برم ببینم این پیرمرد با کارخونه چیکار کرده.
خندید و گفت:
- اگه جرات داری جلوش بگو پیرمرد تا پر‌پرت کنه.
گفتم:
- نه والا جرات ندارم.
گفت:
- خوبه می‌دونی.
سری تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. لباس‌هایم را پوشیدم و چمدانم را همان جا گذاشتم چون خانه پدربزرگ لباس داشتم و فقط چند وسیله ضروری را درون کیفم گذاشتم. از اتاق خارج شدم و رو به رویایی که روی کاناپه نشسته بود گفتم:
- رویا چمدونم اینجا باشه. می‌خوام بیام.
گفت:
- باشه عزیزم.
بلند شد و مرا تا دم در همراهی کرد؛ کفش‌هایم را پوشیدم:
- برات تاکسی گرفتم دمه دره.
گفتم:
- زحمت کشیدی عزیزم.
گفت:
- خواهش می‌کنم فقط زود بیای ‌ها.
گفتم:
-چشم حتماً.
اورا بغل کردم و پس از خداحافظی از خانه رویا خارج شدم. آدرس را به راننده دادم و سرم را به شیشه چسباندم تا به مقصد برسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت دهم)

رو به ‌روی در بزرگ و سیاه رنگ عمارت پدربزرگ ایستادم. دستانم را سمت در بردم اما نتوانستم، می‌ترسیدم. از روبه‌رویی با خاطراتم می‌ترسیدم. چه ایرادی داشت من هم یک بار اعتراف کنم که ترسیدم؟ مگر من آدم نبودم؟ حالا به حرف سندور در سریال گیم آف ترونز رسیدم که به آریا می‌گفت:
-تو ترسیدی. می‌خوای ترس و استرس رو از توی چشمات مخفی کنی اما من می‌بینمش. هر چقدر بیشتر به هدفت نزدیک می‌شی ترست بیشتر می‌شه.
حال من ترس را در خودم می‌دیدم. تردید را کنار گذاشتم و دستم را روی زنگ فشار دادم. صدای ملوک خانم آمد:
- کیه؟
گفتم:
- منم... آریانا‌.
انگار شک زده شد چون مکثی کرد و بعد صدای خوشحالش آمد:
- آریانا. مادر تویی؟ بیا تو عزیزم.
و در را باز کرد. وارد حیاط عمارت شدم. بر خلاف خوابم این جا مثل قدیم پر بود از درخت و سبزه و گیاه و چون نزدیک به بهار بود درخت‌ها شکوفه زده بودند. بوی گل‌های شمعدانی حیاط خانه را برداشته بود. دست از نگاه کردن به باغ برداشتم و پله‌های عمارت را بالا رفتم و سپس در شیشه‌ای را باز کردم. ملوک خانم دم در ایستاده بود، این زن الگویی واقعی از مادری مهربان بود. به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت:
- آریانا مادر باورم نمیشه اینجایی!
گفتم:
- سلام ملوک خانم. از دیدن دوباره شما خوشحالم.
از من جدا شد و نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:
- خوش اومدی مادر.
گفتم:
- متشکرم. مادربزرگ و پدربزرگم کجا هستند؟
گفت:
- مادر بیا تو سرپا نباش. والا مادر آقا که رفته به کارخونه سربزنه و خانمم رفته خونه همسایه.
گفتم:
-‌کی میان؟
گفت:
- آقا که دیگه میاد چون شبه، خانمم نمی‌دونم والا. مادر تو فعلا بیا یه چیزی بیارم بخوری بعدش منتظر می‌مونیم تا اونا هم بیان.
گفتم:
- باشه. من میرم یه سر به اتاق خودم و آوین بزنم.
چهره‌اش در هم رفت و باشه‌ای گفت. می‌دانستم آوین را خیلی دوست داشت. از پله‌ها بالا رفتم و دم در اتاق آوین ایستادم. آوین همیشه وقتی وارد اتاق من می‌شد در نمی‌زد و ما همیشه با این موضوع مشکل داشتیم. آن روز پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم کانتر بازی می‌کردم که در بی هوا باز شد. خوب من که می‌دانستم کی اینطور در را باز می‌کند گفتم:
- آوین باز در این طویله رو اینطور باز کردی؟ بابا من به بچه دوساله اینقدر گفته بودم در بزن می‌فمید تو هنوز که هنوزه نفهمیدی.
صدایش در آمد:
- وای چقدر حرف می‌زنی آریانا. چیکار می‌کنی؟
گفتم:
- کانتر بازی می‌کنم.
گفت:
- آریانا از این خوی خشن بودنت کم کن خیلی وحشتناکه.
گفتم:
- گیر نده دیگه خواهر.
با تاسف سری تکان داد و رفت و در را هم نبست. با دست کوبیدم به سرم و گفتم:
- باز این درو نبست.
آهی کشیدم و سعی کردم با خودم کنار بیایم تا در اتاق را باز کنم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. همه چیز مرتب سر جایش بود؛ گیتارش، بوم نقاشی، پالت رنگی که هنوز رویش رنگ بود اما خشک شده بودند و مشخص بود کسی به آن دست نزده، رنگ‌هایش و همه چیز آنجا بود. سمت گیتارش رفتم و دستم را روی آن کشیدم که صدای نامفهومی در آورد. بوی عطری که آوین می‌زد در اتاق بود هیچ چیزی عوض نشده بود فقط ما عوض شده بودیم. روی بوم نقاشی‌اش نقاشی نیمه کاره‌ای بود که عکس دختری بود که اشک از چشمانش سرازیر بود. این اواخر آوین غمگین و ساکت و گوشه گیر شده بود و بیشتر از هر کسی من و رویا را کلافه کرده بود. اشکی که می‌خواست از چشمانم بریزد را با انگشت گرفتم و سریع از اتاق بیرون آمدم. کمی که آرام شدم در اتاق خودم را باز کردم و اول از همه کیسه بوکس بزرگم که از وسط اتاق آویزان بود مشخص شد. در کمدم را باز کردم و لباس‌های کاراته و کمربند قهوه‌ای رنگم. چون مشکلاتم زیاد شد نتوانستم ادامه بدهم و به کمربند مشکی برسم‌. چقدر رویا و آوین به خاطر اینکه ورزش‌های رزمی انجام می‌دادم مسخره‌ام می‌کردند.
آوین گفت :
- آریانا چقدر به تو بگم این روحیه خشنتو کنترل کن.
رویا گفت:
- آوین منم کلافه کرده. از بس این کیسه بوکسو زد دیگه صدای این بدبخت رو در آورد.
گفتم:
- خفه شید ببینم. دوست دارم عشقم می‌کشه.
یک دفعه صدای بابا رو پشتم شنیدم:
- کی گفته دختر منو اذیت کنید؟
رویاگفت:
- وا عمو جون به ما میاد اصلاً این کار؟
گفتم:
- بابا دروغ میگن به خدا.
بابا خندید و گفت:
- دخترای خوب ناهار حاضره دعوا نکنید سن مادربزرگ منو دارید.
همگی جیغی کشیدم و بابا را صدا زدیم که خندید و از اتاق خارج شد. لبخندی به خاطراتم زدم که با صدای ملوک خانم به زمان حال برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت یازدهم)

سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:
- بخور دخترم.
ممنون آرامی گفتم و فنجان را برداشتم، کمی دستم را سوزاند:
- دخترم اونجا خوب بود؟
گفتم:
- به نظرتون خوبه؟ می‌تونه باشه؟
در حالی که با گوشه روسری اشکانش را پاک می‌کرد گفت:
- مادر والا این همه من سر تو حرص خوردم سر بچه‌های خودم حرص نخوردم. چقدر بهت گفتم نرو؟ گوش ندادی.
گفتم:
- چیکار می‌کردم؟ وقتی که هدفی نداری بی هدفی اذیتت می‌کنه و از خودت فرار می‌کنی.
گفت:
- می‌دونم سختی های زیادی کشیدی اما دلیل نمیشه که خودتو اذیت کنی.
بلند شد و آمد کنارم و دستانم را در دستانش گرفت و گفت:
- وقتی از خستگی توان ادامه دادن نداری اون جا همونجاییه که برنده از شکست خورده جدا میشه.
در فکر فرو رفتم. به راستی که جمله زیبایی بود. ملوک خانم در تمام شرایط سخت با حرف‌هایش آدم را آرام می‌کرد؛ اما آیا من دسته بازنده بود یا برنده؟ معلوم نبود، نمی‌دانستم. من در تمام این وقت سعی نکردم اوضاع را بهتر کنم فقط ترسیدم و از خودم فرار کردم. ملوک خانم گفت:
- می‌دونم که سخته برات؛ اما می‌خوام به خودت بیای.
گفتم:
- شاید تونستم.
گفت:
- آفرین دختر قشنگم حالا چاییتو بخور.
با صدای زنگ در پرسیدم:
- کیه؟
گفت:
- احتمالاً مامان بزرگت اومده میرم درو باز کنم.
باشه‌ای گفتم. بلند شدم و به سمت در راه افتادم و مادربزرگ را دیدم. بعد از مدت‌ها. وارد خانه شده بود و داشت چادرش را جمع می‌کرد نگاهش به نگاهم نشست.چادر از دستش افتاد و نگاهش را به من دوخت:
- آریانا...
رفتم جلو و گفتم:
- سلام مادر.
و بعد در آغوشم گرفتمش. او هم دستانش را دورم پیچید و گفت:
- خدا باورم نمی‌شه یادگار سپهرم این جاست پیش من.
هیچ چیزی نگفتم و گذاشتم او خالی شود. او گریه می‌کرد و من باز ناراحت می‌شدم. هیچ چیزی جز ناراحتی از من برنمی‌آمد من اشک نداشتم که بریزم اصلا خیال می‌کنم احساس در من مرده. کم ‌کم از من جدا شد و صورتم را در دستانش گرفت و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام زد:
- کجا بودی جانِ من؟
گفتم:
- این نوه بی‌وفا رو ببخش.
گفت:
- بعد از اون اتفاقات انگاری تورو هم از دست دادیم. مگه ما به جز تو کیو داریم؟
بوسه ای روی دستان سفید اما چروکیده‌اش زدم و گفتم:
- منو ببخش. دیگه تنهاتون نمی‌زارم.
مرا به سمت مبل‌ها هدایت کرد و گفت:
- بشین مادر سرپا نمون.
ممنونی گفتم و نشستم او هم کنارم نشست. به عادت بچگی‌هایم سرم را روی پاهایش گذاشتم و او دستش را از روی موهایم کشید.
گفت:
- تمام این مدت فکر می‌کردم چطور برت گردونم اما می‌دونستم تو خیلی کله شقی و تا خودت نخوای برنمی‌گردی.
گفتم:
- من باید با خودم کنار می‌اومدم.
گفت:
- درسته؛ اما تو بخاطر کنار اومدن با خودت، خودتو اذیت کردی. من می‌فهمم. چرا سعی می‌کنی عوض شی؟ تو همون طوری خوبی من نمی‌خوام دوباره یکی دیگه رو از دست بدم به اندازه کافی دیدم برام بسه دیگه تحمل بیشتر دیدنشو ندارم.
گفتم:
- من نمی‌خوام عوض شم؛ اما مجبورم. اتفاقاتی که برای من افتاد رو هیچ ک.س درک نمی‌کنه.
گفت:
- بچه جان من مادرم‌‌ هیچ ک.س اندازه من سختی نکشید.
گفتم:
- درست میگید مادر.
گفت:
- فقط ازت می‌خوام به خودت بیای.
گفتم:
- چشم.
آفرینی گفت و دستانش را در موهایم کشید. گفتم:
- مادر بابابزرگ کی میاد؟
گفت:
- میاد عزیزم زمان نداره هر وقت خواست.
در زده شد و مادر خندید و گفت:
- حلال زادست.
من هم خندیدم و بلند شدیم و جلوی در به استقبال بابابزرگ ایستادیم. بابابزرگ داخل شد و همان طور که سرش پایین بود گفت:
- سلام بر خانم خونه. چطوری؟
اما وقتی سرش را بالا آورد و من را کنار مادر دید مکثی کرد و گفت:
- آریانا بابا تویی؟
گفتم:
- سلام بابابزرگ.
دستانش را برای آغوش کشیدن من باز کرد و گفت:
- بیا دخترم بیا بغلم دلم برات تنگ شده. سمت او رفتم و او را بغل کردم. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم و بوسه روی دست او زدم که سرم را بوسید. گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحالم فکر می‌کردم دیگه نمی‌بینمت.
گفتم:
- منم همین‌طور؛ اما نگران نباشید هوار شدم سرتون.
خندید و گفت:
- خونه خودته.
سمت مادر رفت و روی پیشانی او بوسه‌ای زد. عشق آن‌ها به شدت زیبا و دوست داشتنی بود با این‌که سنی از آن‌ها گذشته بود ولی همچنان شور و شوق دوره‌های جوانی در آن‌ها پیدا بود. مادر زنی با چشمان آبی و پوستی سفید بود که در این سن هم زیبایی چشم گیری داشت و پدربزرگ مردی بلند قد و چشم و ابرو مشکی بود که نفوذ زیادی در چشمانش بود. دست از کنکاش برداشتم که پدر بزرگ گفت:
- من برم لباس هامو عوض کنم و بعد شام بخوریم.
مادر گفت:
- برو عزیزم.
پدر بزرگ که سمت اتاقش رفت من هم کمک ملوک خانم سفره غذا را چیدم. میلی به غذا خوردن نداشتم و داشتم با غذا بازی ‌بازی
می‌کردم که پدربزرگ گفت:
- به غذاهای اونجا عادت داری ؟
گفتم:
- نه میل ندارم.
مادر گفت:
- مادر ببین چه لاغری یه چیزی بخور.
آرام خنده ای کردم و گفتم:
- چشم.
با هزار دردسر شام را خوردم و بعد از شام با اجازه‌ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم. چون خستگی سفر در تنم مانده بود تصمیم به خواب گرفتم. بعد از انجام کارهایم و تعویض لباس‌ها سمت تختم رفتم و بعد از اندکی فکر کردن خوابیدم. حس می‌کردم همین روز‌ها از شدت فکر کردن خل شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت دوازدهم)

صبح روز بعد با صدای تلفن همراهم از خواب پریدم‌. همان‌طور که چشمانم بسته بود با صدایی که گرفتگی داشت جواب دادم:
- بله؟
گفت:
- آریانا هنوز خوابی؟
گفتم:
- شما؟
گفت:
- آریانا رویام دیگه.
گفتم:
- اِ تویی رویا؟شرمنده هنوز آپدیت نشدم.
خندید و گفت:
- تو کی آپدیتی آخه؟
گفتم:
- باشه من غیر آپدیت.
گفت:
- بیخیال آریانا، مادر و پدربزرگ و دیدی ؟
چشمانم را باز کردم و گفتم:
- آره
گفت:
- چی‌شد... چی‌شد؟
گفتم:
- هیچی دیگه دیشب زود خوابیدم چون خسته بودم.
گفت:
- آها اوکیه. می‌گما هر وقت خواستی بگو تا در اون مورد صحبت کنیم.
گفتم:
- کدوم مورد؟
گفت:
- وا همون که بخاطرش اومدی ایران دیگه.
گفتم:
- باشه عزیزم حتماً.
گفت:
- من دیگه برم کاری نداری؟
گفتم:
-نه عزیزم فعلاً.
خداحافظی کردم و روی تخت نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. موهایم را پشت گوشم زدم و بلند شدم. لباس‌های خوابم را عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم. پله‌ها را که پایین رفتم مادربزرگ را دیدم که نشسته بود و تلویزیون می‌دید. جالب‌تر این بود که داشت سریال جومونگ را می‌دید. خندیدم و رفتم سمتش و گفتم:
- سلام مادر.
لبخند با آرامشی زد و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟ خوب خوابیدی؟
گفتم:
- آره عالی خیلی خسته بودم. پرواز و کارها.
گفت:
- خداروشکر برو تو آشپزخونه سفره رو هنوز جمع نکردم تا صبحونه بخوری.
گفتم:
- مرسی پدربزرگ کجاست؟
گفت:
- باهات کار داشت دلش نیومد بیدارت کنه گفت میره یه سر به کارخونه بزنه و بیاد.
گفتم:
- باشه پس من رفتم.
گفت:
- برو مادر برو.
سمت آشپزخانه رفتم و ملوک خانم را دیدم که داشت پیاز سرخ می‌کرد. گفتم:
- سلام بر عشق خودم.
لبخندی زد و گفت:
- سلام دخترم بیدار شدی بلاخره؟
با حالت گلایه گفتم:
- والا آقا ما اون جا ساعت هفت صبح بیدار می‌شدیم مثل خر شیفت می‌دادیم یه بار که خوابیدیم همه میگن چرا خوابیدی؟
گفت:
- وا مادر اول اینکه دور از جونت دوم من کی گفتم چرا خوابیدی؟
خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم عزیزم.
گفت:
- مادر بیا صبحانتو بخور خانم جان سفره رو جمع نکرد بیا مادر.
باشه‌ای گفتم و پشت میز نشستم و شروع به خوردن کردم. یعنی چیزی که رویا می‌خواست بگوید چقدر مهم بود؟ اما می‌دانم اگر حتی کمی هم ارزش نداشت من را به هدفم قدمی نزدیک می‌کرد. دیگر بس بود فرار. صبحانه‌ام را خوردم و پیش مادر رفتم حال داشت برنامه آشپزی نگاه می‌کرد. چون بیشتر اوقات خانه بود زیاد تلویزیون می‌دید‌‌. با هم قهوه خوردیم و او از خاطراتش می‌گفت. از پدر و مادرش. او دخترِ یک خان بود و زندگی اشرافی داشتند. کمی از حرف‌های او را شنیدم و بعد به بهانه خسته شدن مادر، به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف که با سیستم نوری بنفش تزیین شده بود نگاه کردم. چون پدربزرگ و مادر ما را خیلی تحویل می‌گرفتند و دوستمان داشتند همیشه خانه آن‌ها بودیم و کم در خانه خودمان می‌ماندیم. به اندازه‌ای که اینجا لباس داشتیم در خانه خودمان وسیله نداشتیم و مادر و پدربزرگ خوشحال از این موضوع بودند؛ حتی پدربزرگ به راننده شخصی‌اش می‌گفت ما را به مدرسه‌هایمان برساند هرچند که بابا هر روز ما را به مدرسه می‌برد. با آوین تصمیم به بستن سیستم نوری کردیم و هر کدام رنگ های مورد علاقه‌مان را به سیستم وصل کردیم. من بنفش و آوین صورتی، آوین عاشق رنگ صورتی بود. حتی یادم می‌آید زمانی که کوچک‌تر بودیم و همه لباس‌هایمان را شکل هم می‌گرفتیم همیشه سر رنگ مشکل داشتیم. رویا حتما باید نارنجی می‌بود، من بنفش و آوین صورتی. آخر سر مامان گفت که مدل‌هایمان را ست می‌گیریم و رنگ‌های مورد علاقه‌مان را. کاش آن روزها برمی‌گشت. با صدای در بفرماییدی گفتم که ملوک خانم داخل شد و گفت:
- دخترم آقا کارت داره.
گفتم:
- چشم الان می‌آم.
لبخندی زد و خارج شد. من هم بعد از چند دقیقه از اتاقم خارج شدم. می‌دانستم که پدر بزرگ مرا می‌طلبد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت سیزدهم)

در اتاق پدربزرگ را زدم و وارد شدم. روی صندلی راکش نشسته بود و کتاب می‌خواند، تا من وارد شدم کتاب را بست و عینکش را روی کتاب گذاشت. گفت:
- بیا دخترم، بیا این ‌جا.
و با دست به کاناپه مشکی اشاره زد. روی آن نشستم و گفتم:
- کاری با من داشتین بابابزرگ؟
گفت:
- بله درسته در مورد کارخونست.
گفتم:
- بفرمایید.
گفت:
- من تا جایی که می‌تونستم کارخونه رو بالا کشیدم و مراقبش بودم تا ضرر نکنه؛ اما دیگه سنی از من گذشته و کارهای کارخونه برای من سخته تا اینجا هم وکیل کمکم کرده. تو که اومدی و حالا وقت این که خودت کارخونه رو اداره کنی رسیده.
گفتم:
- بله پدربزرگ درسته. ببخشید که این مدت اذیت شدی و کارهای منم گردن شما بود.
گفت:
- این چه حرفیه؟ من خودم قبول کردم. الان هم مشکلی ندارم فقط نمی‌‌خوام که کارخونه دست کسی باشه چون زیاد سرکشی نمی‌کنم‌.
گفتم:
- منم از بیمارستان انتقالی گرفتم. برمی‌گردم؛ اما حالا نه. یه کار واجب دارم که شاید طول بکشه.
گفت:
- خیالم از این بابت راحت شد. یک مسئله دیگه هست که دوست دارم خوب بهش گوش کنی.
گفتم:
- بفرمایید.
گفت:
- می‌خواستم ازت بپرسم که فرار کردن بس نیست؟ تو از خودت فرار می‌کنی، خودتو اذیت می‌کنی. چرا از چهار سال پیش تا الان اینقدر فرق کردی؟ خودتو اذیت می‌کنی و من به وضوح این رو متوجه می‌شم. من نمی‌خوام تنها کسی که برام باقی مونده رو هم از دست بدم. کل عمرت داشتی فرار می‌کردی، اتفاق‌های وحشتناکی برای اعضای خانوادت افتاده، تو توی اتاق تاریک نشستی و عزادار اون‌ها بودی، بعد از اون اتفاقات یک روز خوش هم ندیدی. دیگه تماشاچی نباش، می‌فهمی چی می‌گم؟ فرار کردن دیگه بسه. عدالتی در جهان وجود نداره مگه اینکه ما خودمون اون رو عملی کنیم. تو خانواده خودتو دوست داشتی پس ازشون انتقام بگیر. حالا می‌تونی حرفای من رو نادیده بگیری و توی اتاقت بشینی و غصه بخوری و یا می‌تونی به حرفای من فکر کنی و ازشون درس یاد بگیری.
حرفای پدربزرگ زیبا بود خیلی زیبا‌. دیگر فرار کردن کافی بود من باید عدالت را در دنیای خودم به وجود بیاورم.
گفتم:
- من حواسم هست.
گفت:
- زندگی تو درسته حالا رنگ قشنگی نداره؛ اما خودت می‌تونی نقاشیش کنی.
گفتم:
- خیلی ممنون بابابزرگ که هستین.
گفت:
- من ازت تشکر می‌کنم که برای من و مادربزرگت هستی.
گفتم:
- اگه میشه فردا بریم با هم تا کارهای کارخونه رو بگین بهم و سری به وضعیت بزنم.
گفت:
- حتماً، اگه دوست داری برو.
لبخندی زدم و از اتاقش بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و به حرف‌های پدربزرگ فکر کردم. او درست می‌گفت من بعد از آن اتفاقات یک روز خوش هم ندیدم و همش در حال فرار کردن بودم. من گوشه اتاقم نشستم و عزادار آن‌ها بودم و هنوز رخت سیاه‌شان را به تن داشتم؛ اما قدم قدم پیش می‌رفتم تا بتوانم مشکلاتم را حل کنم. با صدای زنگ موبایل از افکارم جدا شدم. آقای فاستر بود:
- سلام آقای فاستر.
گفت:
- سلام دکتر شمس خوبید؟
گفتم:
- متشکرم.
گفت:
- زیاد مزاحم نمی‌شم خواستم بگم کارهای انتقالیت به بیمارستان سینا انجام شد.
گفتم:
- خیلی متشکر کی برم؟
گفت:
- فردا برو و بگو از سمت من رفتی.
گفتم:
- چشم ممنونم.
گفت:
- پس فعلاً.
گفتم:
- خدا نگه دار.
تلفن را قطع کردم. باید به کارهایم سامان می‌دادم. با صدای ملوک خانم گفتم:
- بفرمایید.
گفت:
- دخترم بیا ناهار.
گفتم:
- چشم.
او که رفت من هم از اتاق خارج شدم و به سمت حال رفتم. سر میز نشستم و با پدربزرگ و مادر ناهارمان را خوردیم. من هم در این بین از کارهایی که در بیمارستان کرده بودم می‌گفتم:
- یه بار یه مریض داشتم یه مرد با هیکل گنده و پوست تیره و صورت خشن. گفتم از اوناست که آدم و درسته قورت میده بعد می‌خواستیم بهش سرم بزنیم اینقدر سفارش می‌کرد آروم بزنیم بعدشم که زدیم جیغ می‌کشید.
مادر و پدربزرگ خندیدن و مادر گفت:
- از اونا بوده که فقط قیافه ترسناک داشته.
اوهومی گفتم و بقیه وقت هم به تعریف گذشت. ناهار را که خوردیم ظرف‌ها را کمک ملوک خانم شستم و به اتاقم برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت چهاردهم)

فردای آن روز با پدربزرگ به کارخانه رفتیم و بعد از مدت‌ها من آن‌ جا را دیدم. از ماشین پیاده شدیم و روبه روی در ایستادم، من آماده بودم و دیگر ترس و اضطراب نداشتم چون من برای رسیدن به اهدافم باید اول شجاع بودن را یاد می‌گرفتم. با صدای پدربزرگ به خودم آمدم و وارد شدیم. آقایی جلوی پدربزرگ ایستاد که من نمی‌شناختمش؛ البته پدربزرگ کارکنان جدید استخدام کرده بود و یا این‌ که عوض شده بودند:
- خوش آمدید آقای شمس.
پدربزرگ گفت:
_ ممنون.
و خیلی بی تفاوت از کنارش گذشت. من‌که شاخ در آورده بودم؛ اما با یادآوری رفتار پدربزرگ سر کارش دهانی که باز مانده بود را بستم. پشت سر پدربزرگ راه افتادم و او به سمت اتاق مدیریت می‌رفت. منشی قیافه جدی و جا افتاده‌ای داشت. تا پدربزرگ را دید گفت:
- سلام آقای شمس.
پدربزرگ گفت:
_ سلام خانم سماواتی، لطفا لیست کارها رو به اتاقم بیارید.
منشی گفت:
- حتماً.
من هم که مثل چغندر آن‌ جا ایستاده بودم و فقط سلام می‌کردم. پدربزرگ که سمت اتاقش رفت من هم با او همراه شدم‌. در اتاق را باز کرد و کتش را آویزان چوب لباسی کرد و پشت میزش نشست. گفت:
- خوب آریانا ببین بابا جان کارارو که بلدی یادمه بابات یادت داده بود هیچ چیزی عوض نشده. فقط قرار داد می‌بندی، ایده‌های جدید می‌دی، بعد اگه تلفن لازم بود زنگ می‌زنی، طرف قرار داد‌ها رو می‌بینی و خیلی سادن.‌ امروز باهات همراه شدم اما دیگه روز‌های بعد خودت بیا.‌‌ دیگه چیزی جا ننداختم؟
گفتم:
- نه فهمیدم.
گفت:
- حالا اگه می‌خوای برو به کارهات برس.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- فردا که خودت اومدی دیگه خودتو معرفی کن نمی‌خوام بی نظمی شه.
گفتم:
- چشم من دیگه برم.
گفت:
- برو دخترم خدا به همرات.
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم. سریع تاکسی گرفتم و به سمت بیمارستان رفتم. بعد از دوندگی های بسیار توانستم کارهایم را تمام کنم و بعد از آن با سوپروایزر بخش ملاقات کنم. او زنی سفت و بسیار محکم بود که خیلی از او خوشم آمد. گفت:
- خوب خانمی شیفتات‌ رو برات می‌فرستم شمارتو بده تا شب بفرستم. فقط حضور به موقع خیلی اهمیت داره برام.
گفتم:
- حتما، یادداشت کنید...
شماره را دادم و سپس او گفت:
- خوشحال شدم پس فعلا‌ً.
گفتم:
- خدانگه دار.
از بیمارستان که خارج شدم تعجب کردم آخر هوا روبه تاریکی می‌رفت. به ساعت مچی مشکی رنگم نگاهی انداختم ساعت پنج و نیم بود. یک دفعه‌ای به یادم آمد که من در خانه پدربزرگ و مادربزرگم هستم، وای حتماً نگرانم شدند. تلفنم را بیرون کشیدم و نگاهش کردم یا ابلفضل، سیل تماس‌های بی پاسخ بود که روی گوشیم افتاد. تلفن را برداشتم و اول به خانه زنگ زدم:
- الو مادر.
گفت:
- آریانا مادر کجا بودی جون به لب شدم دختر.
گفتم:
- شرمنده شرمنده مادر. اومدم بیمارستان کارم خیلی طول کشید بعدش رفتم اتاق رییس گوشیمو سایلنت کردم ببخشید.
گفت:
- باشه مادر حالا بیا خونه.
گفتم:
- چشم چیزی نمی‌خوای؟
گفت:
- نه عزیزم مراقب خودت باش.
گفتم:
- کاری نداری؟
گفت:
- نه عزیزم خداحافظ.
گفتم:
- خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و با تاکسی به سمت خانه مادر بزرگ رفتم. از سوپری سر کوچه کمی برای خودم خوراکی گرفتم و به خانه رفتم. در را باز کردم مادر و پدربزرگ را دیدم که داشتند صحبت می‌کردند. تا من را دیدند دست از صحبت برداشتند:
- سلام مادر، سلام پدر.
پدربزرگ گفت:
- از دست تو دختر کجا بودی خانم منو دور از جونش سکته دادی؟!
گفتم:
- شرمنده واقعاً بیمارستان خیلی دوندگی داشت.
مادر گفت:
- حالا که کارخونه دستته نمی‌شه بیخیال بیمارستان شی؟ خسته می‌شی که.
گفتم:
- نه مادر نمی‌شم ‌برای کارم خیلی تلاش کردم.
گفت:
- هرطور می‌دونی. برو لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم.
گفتم:
- الان دلم نمی‌خواد یعنی می‌خوام بخوابم من می‌رم اتاقم.کاری ندارین؟
هر دوشان نه‌ای گفتند و بعد از شب بخیر گفتن راهی اتاقم شدم.لباس هایم را با لباس شخصی صورتی عوض کردم و روی تخت نشستم. کمی در گوشی گشت زدم و بعد از این‌که خسته شدم شروع به خوردن خوراکی هایم کردم. مسواکم را زدم و به سمت تختم رفتم و زود خواب مهمان چشمانم شد. صبح روز بعد با صدای بوق ماشین دم در بیدار شدم. مرض داشت اینقدر بوق می‌زد سرم درد گرفت. بلند شدم و بعد از عوض کردن لباس‌هایم یاد شیفت‌ها افتادم. گوشی را برداشتم که دیدم شماره‌ای ناشناس پیام داده بود بازش کردم و شیفت‌هایم را دیدم خداروشکر یک هفته‌ای را وقت داشتم. باید با رویا حرف می‌زدم. در قسمت مخاطبان اسم رویا را سرچ کردم و به او زنگ زدم:
- الو سلام به عشق من‌.
گفتم:
- سلام رویا خانم ستاره سهیل شدی حالا که من اومدم تو نیستی‌.
گفت:
- عرضم به حضور بی حضورت بنده شغل دارم و خیلی سرم شلوغه سیس منم به تو نمی‌خوره دورم نبینمت.
خندیدم و گفتم:
- تو قوطی پپسی‌ها رو بگیر منم هندونه‌ها رو برمی‌دارم.
گفت:
- خبه خبه بسه بهت رو دادم من سرگردم می‌تونم قشنگ بیام به جرم مزاحمت دستگیرت کنم.
گفتم:
- منم اومدم.
خندید و گفت:
- حالا حالت خوبه ؟
گفتم:
- آره رویا یه کاری داشتم.
گفت:
- جانم.
گفتم:
- می‌خواستم در اون مورد حرف بزنیم امروز اگه تونستی.
گفت:
- باشه پس تا دوساعت دیگه بیا کافه گل یخ.
گفتم:
- باشه عزیزم فعلا.
گفت:
- خداحافظ نفس.
تلفن را قطع کردم و سمت آشپزخانه راه افتادم. مثل این که مادربزرگ خواب بود و پدربزرگ هم همین‌طور. زود صبحانه خوردم و لباس‌هایم را پوشیدم و سوار بر تاکسی به کافه رفتم.بعد از آن باید به کارخانه می‌رفتم؛ البته بعد از عوض کردن لباس‌های خسته کننده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت پانزدهم)

وارد کافه شدم و با چشم دنبال رویا گشتم. دستش را برایم بلند کرد و من به سمتش رفتم، پشت میز نشستم و رو به رویا گفتم:
- سلام رویا خانم خوبی؟
گفت:
- سلام خانوم دکتر من خوبم؛ اما تو خوب‌تری.
خندیدم و گفتم:
- سرکار خانم رویا احمدی. چطوری سرگرد؟
خنده‌ای کرد و بعد یک دفعه جدی شد:
- ببین می‌گم بیان بندازنت تو گونی ها.
گفتم:
- من هنوز مونده تا دستگیر شدنم.
گفت:
- نه دیگه نشد من هر کاری که گفتم تو هم همون رو انجام میدی بدون مشورت من دست از پا خطا کنی می‌گم بندازنت تو زندان.
خندیدم و گفتم:
- چشم سرگرد.
گفت:
- آریانا بوهای خوبی نمی‌آد.
بی حوصله گفتم:
- چی شده؟
گفت:
- موضوع از یه آدم گذشته اینا یه
گروهکن.
جدی گفتم:
- رویا بگو چیشده؟ بدون سانسور و کامل.
گفت:
- چند وقت پیش با پرنده قتل مشکوکی رو به رو شدم که به نظرم خیلی غیر طبیعی بود پس با کمک سرهنگ رضا سعیدی دنبال عامل این مشکل گشتیم و خوب خوشبختانه سرنخ‌هایی پیدا کردیم. این‌طور بود که اون آدمی رو که به عنوان سرنخ زندانی کرده بودیم با بدبختی و در مدت زمان طولانی تونستیم به حرف بیاریم و اون گفت که اونا یک باند تشکیلاتی دارن. باندی که دخترا به عنوان برده می‌فرستن دبی، اون بهمون گفت دخترا یا وارد باند می‌شن و یا می‌میرن. ما هم دنبال باند گشتیم، وقتی که سرنخ‌هایی به دست آوردیم از اون باند، فهمیدیم یه باند توی دبی هست و یکی توی فرانسه که کارشون اداره گروهک‌های بمب گذاری و قاچاق مواد مخدره. از دخترایی که زیاد به درد نمی‌خورن و مهره سوخته حساب می‌شن به عنوان وسیله استفاده میکنن. می‌فرستنشون جاهای مختلف و با استفاده از اونا مواد‌ها رو پخش می‌کنند و یا کارهای پر سر و صدا رو میدن به اونا تا بعد خلاصشون کنن و هیچ ضرری بهشون نرسه. اون دخترا بعد از انجام هر عملیات بی سر و صدا می‌میرن و تق... هیچ ک.س نمی‌دونه اونا کجان یا کی هستن یک جورایی بی‌ هویت میکشنشون. فهمیدیم که رییس کل این باند‌ها توی پاریس زندگی می‌کنه و طبق گفته‌های اون زندانی یه پسر جوونه که اونا رو هدایت می‌کنه و ایرانی هست. جالب‌تر اینکه رییس باندهای دبی و پاریس هم ایرانین. زندانی بعد از گفتن مقداری از این حرفا توی دستشویی زندان به قتل رسید.
از شنیدن حرف‌های رویا ناراحت بودم. آن‌ها بودند که دنیا را جای این‌طور کثیفی ساختند. یک دفعه چیزی به ذهنم آمد:
- دخترا رو چطوری می‌فرستن از ایران. مگه اونا راضین؟
گفت:
- این جا یک شاخه دیگه باز میشه.
با مکثی در چشمانم زل زد و گفت:
- پیمان!
با شنیدن اسمش نفرت را در تک‌ تک سلول‌هایم حس کردم.
ادامه داد:
- پیمان جزو اون بانده، اون دخترا رو گول می‌زنه و می‌دزدشون و خوب طبیعیه که اون دخترا راهی به جز موافقت ندارن.
گفتم:
- پس چرا آوین‌...
نگذاشت حرفم را بزنم و گفت:
- پیمان رفتارهای مشکوکی در مورد آوین نشون می‌ده اونا هم شک می‌کنن و آوین رو...
با عصبانیتی که درگیرش شده بودم گفتم:
- پیمان الان ایرانه؟
گفت:
- اون همیشه اینجاست. اون باندا گروه گروه می‌شن که گروه پیمان ایرانه.
گفتم:
- نقشت چیه.
گفت:
- پیمان مدرکی به جا نمی‌زاره، هیچ مدرکی. آدم فرستادم خونش و یه فلش ازش گیر آوردم. توی فلش تمام خلافای خودش و گروهش بود.
گفتم:
- مگه اسکله تا الان نفهمیده باشه فلش به این مهمی نیست؟
گفت:
- من منتظر تو بودم و برای اینکه شک نکنه دیشب این اتفاق افتاد. الان که ما اینجا نشستیم افرادم در حال آماده باشن.
گفتم:
- کجا همشونو می‌گیرین؟
گفت:
- امشب مهمونی بزرگی ترتیب دادن. توی مهمونی معامله‌ای بزرگ انجام میشه اون جا شبیخون می‌زنیم بهشون.
گفتم:
- رویا ازت دارم می‌ترسم چه نقشه‌های پلیدی‌.
تلخ خنده‌ای کرد و گفت:
- برای اون آشغال که مارو سیاه پوش کرد هر کاری می‌کنم تا انتقام بگیرم.
گفتم:
- داشمی به مولا.
خندید و گفت:
- نوکرتم.
بعد هم به عادت چند ساله دست‌هایمان را به هم کوبیدیم.
گفتم:
- من شب می‌آم.
خیلی جدی گفت:
- شما بیخود می‌کنی.
گفتم:
- رویا، خواهرم، می‌دونم نگرانمی؛ اما من چاره‌ای ندارم می‌فهمی؟ می‌خوام کاری کنم که روحم آروم باشه‌. من شبا خوابم نمی‌بره، می‌خوابم؛ اما با کابوسام بیدار میشم یه روز خوش ندیدم توی این چند سال‌. همش ترس، ترس، ترس. خسته شدم؛ اگه امیدی نداشتم خودمو می‌کشتم راحت می‌شدم؛ اما من باید زنده باشم. باید زنده باشم تا ببینم اونایی که بهم ضربه زدن چطوری جون می‌دن.
گفت:
- نمیشه من که خودم اختیار ندارم.
گفتم:
- دروغ نگو خودت گفتی افرادم.
گفت:
- بمیری الهی چیکارت کنم بیا‌. فقط سرپیچی کنی می‌دم بزننت.
گفتم:
- عاشقتم، عاشقتم.
گفت:
- خوب دیگه بسه.
یهو گوشیش زنگ خورد.گفت:
- یا حسین، یا البفضل العباس.
تند گفتم:
-کیه؟ کیه؟
گفت:
- سرهنگه.
نفس آسوده‌ای کشیدم و بعد با عصبانیت گفتم:
- شلمنگ ترسیدم.
گفت:
- هیش ببینم چی میگه.
بعد با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد و جواب تلفنش را داد:
- سلام جناب سرهنگ، متشکر، بله حتما، نه ممنون خدانگه دار.
تند گفتم:
- چیشده؟ چیشده؟
گفت:
- میگه بیا اداره آماده شیم. من برم؟
گفتم:
- برو فقط کی بیام؟
گفت:
- ساعت یازده اونجا باش.
گفتم:
- باشه عزیزم حالا برو.
روی میز دو عدد تراول گذاشت و گفت:
- پول کافه.
سرم را آرام آرام بالا گرفتم و با چشمانی که می‌دانستم به شدت عصبانی هست گفتم:
- از این کار متنفرم برش دار.
گفت:
- وای پاچمو کندی باشه.
بعد بوسه‌ای روی لپم نشاند و رفت. لباس‌های فرمش تنش بود؛ اما به دلیل چادرش مشخص نمی‌شد. لبخندی زدم، خوب است که در این مواقع رویا را دارم. می‌خواستم لباس بخرم. لباس‌های داخل خانه پدربزرگ کوچک شده بودند خوب مثل اینکه سال‌ها گذشته بود و طبیعی بود. آب پرتقالی سفارش دادم و بعد از خوردنش به سمت صندوق رفتم. پول را حساب کردم و با تاکسی به مرکز خرید رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت شانزدهم)

به سرعت لباس رسمی مشکی خریدم و زود به سمت کارخانه راه افتادم. به طرف میز منشی راه افتادم و گفتم:
- سلام خانم سماواتی.
نگاه گنگی به من انداخت و گفت:
- سلام بفرمایید.
گفتم:
- بنده نوه آقای شمسم، آریانا شمس. من از امروز به جای ایشون هستم. لطفاً همه رو توی اتاق کنفرانس جمع کنید.
با لبخندی گفت:
- خیلی خوش آمدید خانم شمس به این جا. حتماً.
لبخندی زدم و به سمت اتاق مدیریت رفتم. یعنی من باید چه کاری انجام دهم که درست باشد؟ انقدر درگیر کارهایم بودم که وقت نکردم به این فکر کنم که من این همه درگیری دارم. کارخانه، بیمارستان، آوین، ماموریت، پدربزرگ و مادربزرگ و خیلی از کارهای دیگر. امشب که پیمان دستگیر شود تازه کارهای من شروع می‌شود. دستی به مقنعه مشکی رنگم کشیدم و به سمت اتاق کنفرانس حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم. سر و صدا‌ها خوابیدند و همه بلند شدند. خوب بلد بودم مدیریت را از همان روزها پدرم که مرا راهنمایی می‌کرد و می‌گفت جذبه در این‌کار امری مهم است. به سمت صندلی بالا حرکت کردم و همه سلامی دادند:
- سلام. بنده آریانا شمس هستم. نوه آقای شمس. آقای شمس به دلایلی دیگه نمی‌تونن بیان و من به جای ایشون هستم. دوست دارم طبق روال کارها پیش بره و هیچ مشکلی به وجود نیاد. قوانین و مرتب بودن خیلی برای من مهمه. امیدوارم با هم همکاری خوبی داشته باشیم‌.
تک‌ تک آدم‌های حاضر در سالن خودشان را معرفی کردند و من هم ابراز خوشحالی می‌کردم. بعد از معارفه گفتم:
- می‌تونید برید سرکارتون‌.
بعد هم از اتاق کنفرانس خارج شدم. داخل اتاق شدم و روی صندلی نشستم. گوشی‌ام را برداشتم و داخل گالری رفتم. عکس‌های خودم و آوین را نگاه می‌کردم. آوین تمام من را درگیر کرده بود و من نمی‌توانستم بی فکر او بخوابم. شب‌ها با یاد او می‌خوابیدم و صبح‌ها به یاد او بیدار می‌شدم، در طول روز به او فکر می‌کردم، به این که چطور می‌توانم... افکارم را پس زدم و کمی در اینترنت گشتم، در اتاق زده شد. صاف نشستم و بفرماییدی گفتم. خانم سماواتی بود:
- خانم شمس، آقای شمس به من زنگ زدن و گفتن که توضیحی درباره کارهاتون بدم.
گفتم:
- بله حتماً بفرمایید.
با لبخند روی کاناپه داخل اتاق نشست و شروع کرد به توضیح دادن:
- خانم شمس خیلی سادست. شما قرداد می‌بندین، کارها رو انجام می‌دین، ایده می‌دین، ایمیل می‌کنم هر روز کارهاتون رو.
گفتم:
- بله قبلاً انجام دادم.
گفت:
- خوب پس بریم یه سرکشی داشته باشیم به کارها.
گفتم:
- حتماً.
از اتاق بیرون رفتیم و به سمت طبقه پایین راه افتادیم‌. کارخانه دو طبقه بود، در طبقه اول وسایل و دستگاه‌ها بودند و در طبقه دوم اتاق مدیریت و اعضای دیگر. به سمت دستگاه‌ها حرکت کردیم و موقعیت هر کدام را چک کردیم. او می‌گفت و من گوش می‌دادم. همه چیز طبق برنامه و مرتب تولید می‌شد. یکی از کارکنان که قد بلندی داشت و جوان بود آمد جلو و گفت:
- سلام خانم شمس. بنده سیاوش فراهانی هستم، مدیر بخش تولید. از آشنایی با شما خوشبختم.
گفتم:
- همچنین آقای فراهانی.
لبخندی زد و گفت:
- شنیدم شما نوه آقای شمس هستید.
چهره جدی به خودم گرفتم انگار داشت از حدش خارج می‌شد.گفتم:
- بله مشکلی هست؟
لبخندش می‌رفت که محو شود؛ اما حفظ ظاهر کرد و بلافاصله گفت:
- نه، نه. به هرحال خوشحال شدم!
رویم را به سمت دیگری برگرداندم و گفتم:
- ممنون.
و از کنارش گذشتم.کمی هم خودم اطراف را نگاه کردم.با صدای زنگ تلفنم گوشی را جواب دادم.مادربود:
- سلام بر نفس خودم.
گفت:
- سلام مادر خوبی؟
گفتم:
- ممنون بانو شما خوبی؟
گفت:
- آره مادر کجایی؟
گفتم:
- اومدم کارخونه جای شوهر شما تا شما با شوهرت راحت خلوت کنی.
گفت:
- وا مادر خاک عالم این حرفا چیه؟
خندیدم و گفتم:
- جانم کاری داری؟
گفت:
- آره مادر پدربزرگت گفت که بسشونه دیگه بیا خونه.
گفتم:
- چشم میام. چیزی نمیخوای؟
گفت:
- نه مادر مراقب خودت باش.
گفتم:
- چشم نفسم فعلاً.
گفت:
- خداحافظ مادر.
گوشی را قطع کردم و به سمت طبقه بالا راه افتادم. وارد اتاق شدم و کیف و پالتوی مشکی رنگم را برداشتم. پس از خداحافظی از خانم سماواتی و تاکید بر این که با احتیاط در را ببندد به سمت خانه حرکت کردم. باید زودتر ماشین بخرم اینطور نمی‌شد‌. من باید بیمارستان می‌رفتم. کارخانه می‌آمدم و این‌ گونه با تاکسی اذیت می‌شدم. باید چمدانم را از خانه رویا بیاورم چون خانه پدربزرگ راحت ترم و او بیشتر اوقات سر کار بود، تازه خرید هم داشتم. خیلی از کارهای دیگر هم مانده بود.در خانه را باز کردم و بلند گفتم:
- سلام اهالی خونه.
ملوک خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت:
- سلام مادر اومدی؟
گفتم:
- بله. این پدربزرگ مادربزرگ ما کجان؟
گفت:
- تو اتاقشونن.
خندیدم و گفتم:
- خوب من می‌رم پیششون.
خنده آرامی کرد و گفت:
- باشه عزیزم.
سمت پله‌ها رفتم و در اتاق پدربزرگ را زدم. پدربزرگ بفرماییدی گفت و من وارد اتاق شدم. پدربزرگ عینک زده بود و روی صندلی راکش نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند و مادربزرگ لب تخت نشسته بود و داشت موهای سفیدش را شانه می‌زد. لبخندی زدم که پدربزرگ گفت:
- دختر خانم. نیم ساعته خیره شدی به ما و لبخند ژکوند تحویل می‌دی. چیزی هست بگو ما هم بخندیم.
گفتم:
- نه والا داشتم این صحنه زیبا رو نگاه می‌کردم. سلام بر عشق‌های خودم.
سمت پدربزرگ رفتم و گونه‌اش را بوسیدم که گفت:
- من هزار و سیصد بار گفتم که از این کار بدم میاد باز تکرارش کن.
گفتم:
- سخت نگیر عزیزم.
و گونه مادربزرگ را هم بوسیدم که گفت:
- مرتضی بچمو اذیت نکن.به اندازه کافی اون کارخونه رُس آدمو می‌کشه.
پدربزرگ گفت:
- خوب من هیچی نگفتم که خانوم. این بچه خودش این‌ شکلیه.
گفتم:
- نخیرشم.
هردو به این بحث خندیدن که پدربزرگ گفت:
- برو لباساتو عوض کن تا ناهار بخوریم.
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم. لباس‌هایم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم.پیامی برای گوشی‌ام آمد. بازش کردم که نوشته بود:
- سلام نفس، زود شب زود بیای ها.
نوشتم:
- سلام عزیزم چشم.
و به سمت پایین راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت هفدهم)

نگاهی به لباس‌هایم انداختم. کاپشن چرم مشکی با هودی مشکی که طرح یک گل سفید داشت. شلوار لی سورمه‌ای راسته و دستکش‌های چرم مشکی که تا بند انگشت‌هایم بودند با یک کلاه مشکی‌. باید از پدربزرگ ماشینش را قرض می‌کردم. سمت اتاقشان رفتم و در زدم که گفت:
- بفرمایید.
وارد اتاق شدم که نگاه پدربزرگ و مادربزرگ با تعجب به رویم نشست. مادربزرگ گفت:
- آریانا جایی می‌ری؟
کمی صدایم را صاف کردم و گفتم:
- دارم میرم پیش رویا. ببخشید پدربزرگ می‌شه ماشینتون رو قرض بگیرم؟ قول می‌دم مراقبش باشم. اجازه هست؟
پدربزرگ گفت:
- اول این که باباجان مراقب خودت باش و دوم اشکالی نداره سوییچ رو توی جیب کتم گذاشتم بردار.
گفتم:
- ممنون. فعلا.
پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردند و من سوییچ آزرای پدبزرگ را از جیبش برداشتم‌.چکمه‌های چرم مشکی رنگم را پوشیدم و پله‌ها را پایین آمدم. سمت ماشین رفتم و سوارش شدم و با دعا کردن استارت زدم. جلوی در بوق زدم که عمو رحیم در را باز کرد. از او با سر تشکر کردم و راه افتادم‌. زنگ رویا زدم:
- الو رویا.
گفت:
- الو آریانا کجایی؟
گفتم:
- تازه راه افتادم کجا بیام؟
گفت:
- آدرسو پیام می‌کنم برات بیا اون جا باید با آماده باش داخل شیم.
گفتم:
- باشه پس فعلا.
گفت:
- خداحافظ.
آدرس را که فرستاد با استفاده از برنامه پیدا کردم و به راهم ادامه دادم. داخل کوچه پیچیدم که همان لحظه ماشینی چراغ‌هایش را روشن و خاموش کرد. پشت سر او ایستادم و از ماشین پیاده شدم و گوشی‌ام را برداشتم. در ماشین سمند مشکی را باز کردم که رویا را با یک مرد جوان دیدم. رویا گفت:
- سلام آریانا.
گفتم:
- سلام خوبی؟
گفت:
- ممنون ایشون سرهنگ رضا سعیدی هستند.
گفتم:
- خوشبختم.
گفت:
- همچنین.
رویا گفت:
- با اعلام آماده باش حرکت می‌کنیم.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- و شما داخل ماشین می‌مونی.
گفتم:
- من نیومدم که بمونم اگر اینطور بود تو خونه می‌موندم.
گفت:
- وای از دست تو دختره لجباز.
سرهنگ گفت:
- مثل اینکه ارثی هست لجبازی.
گفتم:
- ما نسبتی نداریم اما اخلاقامون رو به هم منتقل کردیم.
سرهنگ خندید و رویا با ایرپاد توی گوشش چیزی را زمزمه کرد و گفت:
- وقتشه.
از ماشین پیاده شدم که رویا پرید جلو. گفتم:
- وا چرا اینطور می‌کنی؟
گفت:
- زیر نظر دارمت ها. ببینم دست از پا خطا کردی من می‌دونم و تو.
گفتم:
- باشه بابا. چشم.
گفت:
- حالا بریم.
سریع منتظر رویا هم نماندم و به سمت نیرو‌ها رفتم‌. آن ها که وارد شدند رویا دست مرا گرفت و آرام ‌آرام سمت در برد. همه مامور‌ها داخل ریخته بودند. یک دفعه شدم آریانا قدیم که عاشق کتک کاری بود. جلو رفتم و یکی از آن‌ها که داشت فرار می‌کرد را گرفتم؛ البته این میان مشت و لگد هم نوش جان کرد. رویا آمد سمت من و گفت:
- چیکار می‌کنی؟ هان؟
گفتم:
- کتک بازی.
گفت:
- من می‌دونم و تو.
و دستم را سمت در کشید. همان طور آدم‌ها را داخل ماشین نیروی انتظامی میچپاندند و من منتظر پیمان بودم. پیمان را دیدم، کم ‌کم حس‌های مختلفی به سمتم آمد. ناراحتی، خشم، غم، غصه، عصبانیت، نفرت. او را نزدیکمان آوردند کم ‌کم عصبانیت را در سلول‌های بدنم حس می‌کردم. بی اختیار برای تمام این سال‌ها دستم را بلند کردم و با بیش‌ترین قدرتی که داشتم در صورتش زدم. سرش را به سمتی خم کرد و با بهت نگاهم کرد. به سمتش رفتم و گفتم:
- می‌دونی من کیم؟ من کابوس شب‌هاتم. من از این به بعد نمی‌زارم به روز خوش ببینی. من اون کسیم که قراره تورو با زجر بکشه. من آریانا شمسم، خواهر آوین شمس. اون کسی که به خاطر تو سرنوشتش عوض شد. قیافه من رو خوب به خاطر بسپار قراره شب‌هات رو کابوس کنم.
اورا از من دور کردند.رویا به سمتم چرخید و گفت:
- برو دیگه.
غمگین گفتم:
- می‌شه بریم خونه تو؟مثل قدیما پیش هم بخوابیم؟ با هم؟
گفت:
- بله که میشه من برم به سرهنگ بگم فقط، بشین تو ماشین تا منم بیام.
سری تکان دادم و سمت ماشین رفتم‌. سرم را به فرمان ماشین تکیه دادم.فکر می‌کردم، به همه چیز. تا کی باید این گونه ادامه می‌دادم؟ باید از این باتلاق رها شوم. من خسته شدم از بس دنبال خوشبختی دویدم و او هی فرار کرد. با ورود رویا به ماشین بی حرف به سمت خانه‌اش حرکت کردیم. در را باز کرد و من هم ماشین را داخل گذاشتم و وارد خانه شدیم‌. رویا گفت:
- برو لباس‌هات رو عوض کن.
سری تکان دادم و گفتم:
- چمدونم کجاست؟
گفت:
- تو اتاق بغلی اتاق خودم.
وارد اتاق شدم و لباس‌هایم را با شلوارک سرمه‌ای و تیشرت سبز تیره عوض کردم. موهایم را هم بافتم. پیش رویا رفتم. روی کاناپه نشسته بود و گفت:
- بیا قهوه گذاشتم بخوریم.
تشکری کردم که گفت:
- فردا پیمان رو بازجویی می‌کنم. بعید می‌دونم حرفی بزنه چون اون از بهترین افراد گروهکه‌.
گفتم:
- مدارک می‌تونن به پای مرگ برسوننش؟
گفت:
- شاید.
گفتم:
- خوبه.
رویا بلند شد و وارد آشپزخانه شد و دقایقی بعد با سینی قوه آمد. قوه را که خوردیم رویا گفت:
- رو تخت می‌خوابی یا مثل اون موقع‌ها روی زمین؟
گفتم:
- روی زمین.
باشه‌ای گفت و پتویی را روی زمین جلوی تلویزیون پهن کرد.دوتا بالشت و دوتا پتو هم گذاشت.گفت:
- بیا بخوابیم.
رفتم به سمتش و گفتم:
- می‌شه رو پاهات دراز بکشم؟
گفت:
- آره.
روی پاهایش دراز کشیدم و او گفت:
- تا کی آریانا؟ تاکی؟
با تعلل گفتم:
- تا وقتی که آروم بشم.
گفت:
- پس کی آروم می‌شی؟
گفتم:
- وقتی بمیره.
گفت:
- اون احتمال آزادی هم داره. پارتی‌های گردن کلفت زیاد دارن تو دم و دستگاهشون. برای اینکه لو نرن.
گفتم:
- مهم نیست یا می‌کشمش یا خودش می‌میره.
گفت:
- نفرت خوب نیست آریانا.
گفتم:
- فعلا که درگیرش شدم‌.
چیزی نگفت شاید خسته شده بود از این قدر گفتن و نشنیدن من. دست هایش را داخل موهایم کشید و من نفهمیدم کی خوابم برد‌‌ با نوازش های دست‌هایش. او بود که مرا رها نکرد حتی در موقعیت ضایع من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت هجدهم)

صبح با سرو و صدایی که از آشپزخانه می‌آمد از خواب بیدار شدم. به سمت آشپزخانه رفتم و همان‌طور که با پایم پاچه شلوارم با پایین می‌کشیدم داخل شدم. رویا در حال آماده کردم میز بود و با دیدن من گفت:
- اِ بیدار شدی؟
گفتم:
- اوهوم.
گفت:
- آقاجون زنگت زد من جوابشو دادم، گفت که دیشب خوابشون برده بود و نگران بودن چرا نرفتی؟ منم گفتم اومدی خونه من.
گفتم:
- وای یادم رفت.
یک دفعه با یادآوری چیزی مثل ملخ پریدم و گفتم:
- ساعت چنده رویا؟
گفت:
- نه صبح.
گفتم:
- من ده باید کارخونه باشم بدو.
گفت:
- بیا صبحانه بخور بعد.
گفتم:
- میرم لباس بپوشم بعد بیام.
گفت:
- باشه.
سریع دست و صورتم را شستم و موهایم را محکم بالا بستم. چون وقتی آن جا بودم نیازی به مانتو و شلوار رسمی نبود چیزی در چمدان نداشتم. به اجبار شلوار و لباس دیشب را پوشیدم و شالی را هم که برای احتیاط در چمدانم گذاشته بودم را برداشتم. این‌طور نمی‌شد باید لباس می‌خریدم هی تنبلی می‌کردم و آخرسر این‌طور میشد. سریع صبحانه خوردم و بعد از خداحافظی از رویا با ماشین پدربزرگ به سمت کارخانه رفتم. بوقی زدم که نگهبان نگاهی انداخت، با دیدن من در را باز کرد من هم وارد شدم. به سمت اتاقم می‌رفتم که با دیدن خانم سماواتی گفتم:
- سلام خانم سماواتی، کارها رو ایمیل کنید.
عینکش را برداشت و با لبخند گفت:
- سلام دخترم حتما.
وارد اتاق شدم و کاپشنم را در آوردم. پشت میز نشستم و ایمیل را باز کردم. کارهای امروز زیاد نبودند. فقط تایپ قرار داد بود که باید شرایطش را می‌گفتم. ایده‌های جدیدی به سرم زده بود که باید با پدربزرگ درباره آن صحبت می‌کردم. قرار داد را تایپ کردم و عینک را از چشمانم برداشتم. در حال درکردن خستگی بودم که تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن. من وقتی آن جا بودم خیلی کم کسی زنگ میزد اما حالا همه زنگ می‌زدند. بیشتر از همه از دیدن اسم کسی که روی گوشی افتاده بود تعجب کردم. خاله بود، او خیلی وقت بود که زنگ نزده بود فکر کنم برمی‌گشت به سه چهار سال پیش. زود جواب دادم تا قطع نشود. گوشی را که در گوشم گذاشتم گفتم:
- الو.
با آن زبان شیرین شمالی‌اش گفت:
- سلام دخترم.
گفتم:
- سلام خاله جان خوبی؟
گفت:
- اینقدر غریبه شدم نمی‌فهمم کی می‌آی؟ کی میری.
گفتم:
- خاله جان ببخشید درگیرم.
گفت:
- مادرت تورو به من سپرد. چه خوب امانت داری کردم نه؟
گفتم:
- خاله اگه چیزی باشه من مقصرم؛ اما من نمی‌تونستم ایران بمونم. رفتم درسمو خوندم و حالا اومدم پیش پدربزرگ و مادربزرگم.
گفت:
- حالا مادر منکه نفهمیدم تو اونجا چیکار کردی؟
گفتم:
- خاله دکتر شدم دیگه.
با لحن بانمکی گفت:
- خوب خانم دکتر وقتشه که دیگه عروس شی.
با خنده گفتم:
- خوب خاله کی میاد منو بگیره؟
گفت:
- یه پسر همسایه داریم. آقا، متین، سنگین.
گفتم:
- خوب خاله من که نمی‌خوام ازدواج کنم
گفت:
- تو شوهر بکن نیستی.
گفتم:
- نترس خاله. حالا بگو داداشِ من کجاست؟
گفت:
- اونم هی می‌گرده زن که نمیگیره.
خندیدم و گفتم:
- خاله علاقه داری همه رو زن و شوهر بدی.
گفت:
- اره خاله عروسی خوبه. انشالله همتون خوشبخت شید.
گفتم:
- انشالله.
گفت:
- خاله یه روز بیا اینجا.
گفتم:
- حتماً خاله مراقب خودتون باشید به عمو و داداش شاهرخ هم سلام برسونید.
گفت:
- حتماً کاری نداری.
گفتم:
- نه خاله جان خداحافظ.
بعد از خداحافظی در اتاق زده شد. بفرماییدی گفتم که آقای فراهانی داخل شد:
- سلام.
گفتم:
- سلام بفرمایید.
گفت:
- می‌خواستم این طرح جدید رو ببینید و در موردش نظر بدید.
گفتم:
- بفرمایید.
طرحی که نشانم داد طرحی برای اداره امور مالی بود که پیشنهاد خوبی بود؛ اما او که گفت مدیر بهش تولید است. عینکم را برداشتم و گفتم:
- خوبه؛ اما شما مدیر بخش تولید هستین امور مالی چه ربطی داره؟
گفت:
- پیشنهاد بود.
گفتم:
- خیلی ممنون اما هر بخش مرتبط به مسئول خودشه.
انگار به او خیلی برخورد چون داشت خودش را کنترل می‌کرد چیزی به من نگوید؛ اما آخر سر تحمل نکرد و گفت:
- شما از این جور چیزا سر در می‌آرین؟که ادعاش رو دارین؟
آرام از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم، ایستاده بود. نزدیک او ایستادم و گفتم:
- آقای فراهانی این کارخونه قبل از این که ماله پدربزرگ من باشه ماله پدرم بوده، من دختر پارسا شمسم.
به من ‌من افتاد. آرام از او فاصله گرفتم و روی میز نشستمو گفتم:
- فردا برای تسویه حساب بیاین آقای فراهانی.
با سرسختی گفت:
- حتماً.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بیرون.
در را باز کرد و با عصبانیت خارج شد و در را محکم به هم کوبید. من تحمل هر چی را که داشتم تحمل بی احترامی را نداشتم متنفر بودم از این که کسی به من می‌گفت ادعا داری. کارم تمام شده بود باید برمی‌گشتم خانه. سوار ماشینم شدم و به سمت خانه راندم‌.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین