- Feb
- 1,149
- 2,912
- مدالها
- 2
(پارت نهم)
نگاهم را به رویا دادم و گفتم:
- هیچ ک.س نبود رویا، هیچ ک.س. من بودم و من.
گفت:
- نمیدونم چی بگم آریانا. من از درک این چیزها هیچی نمیدونم.
گفتم:
- نه رویا، نه. من ازت درک نمیخوام، من دارم برای کارهام دلیل میارم.
دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم:
- نمیخوام از دستم ناراحت باشی و این رو بدونی خیلی برام عزیزی، خیلی.
لبخندی زد و دستانم را با انگشتانش نوازش کرد و سرش را بالا آورد. در چشمانش اشک حلقه زده بود:
- من میدونم که برات عزیزم و ازت ناراحت نیستم. اون گلایهها به این خاطر بود که من... من شکه شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم و این رو بدون ازت ناراحت نیستم. آدم از خواهرش ناراحت نمیشه.
اشکهایش را پاک کرد و رو به من گفت:
- قهوه بخوریم؟
گفتم:
- آره.
فنجان طلایی را نزدیک به لبهایم کردم و قهوه را مزه مزه کردم. در افکارم غرق بودم که با صدای رویا به خودم آمدم:
- یه خواهش دارم؟
گفتم:
- جانم؟
گفت:
- الان که نزدیک به عصر شده یکم اینجا میمونی مثل قدیما کنار هم دراز بکشیم و با هم حرف بزنیم؟ بعد شب برو پیش بابابزرگ. باشه؟ خواهش میکنم.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- پس برو لباساتو عوض کن راحت باشی.
باشهای گفتم و به سمت اتاق رفتم و چمدانم را باز کردم. شلوار و بلوز سورمهای در آوردم و پوشیدم و از اتاق خارج شدم. پیش رویا رفتم و روی زمین کنار او دراز کشیدم و به سقف خانه خیره شدم. رویا گفت:
- این همه مدت که ازم دور بودی تازه حالا میفهمم چقدر دلتنگت شدم.
گفتم:
-م نم همینطور.
گفت:
- یادته اون موقعهایی که سهتامون دبیرستانی بودیم و هنوز خونه نداشتم با هم سهتایی اینطور کنار هم میخوابیدیم؟
گفتم:
- یا اون موقعهایی که با هم درس میخوندیم. هرچند من رشتم از شما دوتا جدا بود اما بعضی از درسارو با هم میخوندیم.
رویا خنده آرامی کرد و گفت:
- وای یادته تو راهنمایی سر اون معلمه چی آوردیم؟ یه لقب داشتا... یادم نمیآد.
با لبخند گفتم:
- مداد رنگی.
گفت:
- وای آوین از قصد برنج چرب آورد مدرسه و قشنگ همه رو ریخت رو صندلیش وقتی حسابی چرب شد برنجارو برداشت. اون بدبختم اومد راست نشست تو چربیا.
گفتم:
- اینقدر بابام حرص خورد سر اون ماجرا.
خندید و گفت:
- اما خدایی حال میداد. گند میزدیم بابات جمع میکرد.
آرام آرام خندیدم و گفتم:
- کاش آوین بود.
مکثی کرد و گفت:
- کاش.
گفتم:
- بنظرت حالش خوبه؟
گفت:
- نمیدونم؛ اما شاید باشه.
کم کم در سکوت فرو رفتیم و من در تمام افکارهایم غرق شده بودم. به راستی که بعضی وقتها از این حس کینه و انتقام جویی میترسیدم. به خودم قول داده بودم از همان اول که اگر پیدایش کنم به بدترین شکل ممکن از او انتقام خواهم گرفت. در افکارم غرق بودم که رویا بلند شد و گفت:
- آریانا. نزدیکه شبه میخوای برو؛ اگر هم میخوای فردا برو.
گفتم:
- میام رویا. برم ببینم این پیرمرد با کارخونه چیکار کرده.
خندید و گفت:
- اگه جرات داری جلوش بگو پیرمرد تا پرپرت کنه.
گفتم:
- نه والا جرات ندارم.
گفت:
- خوبه میدونی.
سری تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. لباسهایم را پوشیدم و چمدانم را همان جا گذاشتم چون خانه پدربزرگ لباس داشتم و فقط چند وسیله ضروری را درون کیفم گذاشتم. از اتاق خارج شدم و رو به رویایی که روی کاناپه نشسته بود گفتم:
- رویا چمدونم اینجا باشه. میخوام بیام.
گفت:
- باشه عزیزم.
بلند شد و مرا تا دم در همراهی کرد؛ کفشهایم را پوشیدم:
- برات تاکسی گرفتم دمه دره.
گفتم:
- زحمت کشیدی عزیزم.
گفت:
- خواهش میکنم فقط زود بیای ها.
گفتم:
-چشم حتماً.
اورا بغل کردم و پس از خداحافظی از خانه رویا خارج شدم. آدرس را به راننده دادم و سرم را به شیشه چسباندم تا به مقصد برسم.
نگاهم را به رویا دادم و گفتم:
- هیچ ک.س نبود رویا، هیچ ک.س. من بودم و من.
گفت:
- نمیدونم چی بگم آریانا. من از درک این چیزها هیچی نمیدونم.
گفتم:
- نه رویا، نه. من ازت درک نمیخوام، من دارم برای کارهام دلیل میارم.
دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم:
- نمیخوام از دستم ناراحت باشی و این رو بدونی خیلی برام عزیزی، خیلی.
لبخندی زد و دستانم را با انگشتانش نوازش کرد و سرش را بالا آورد. در چشمانش اشک حلقه زده بود:
- من میدونم که برات عزیزم و ازت ناراحت نیستم. اون گلایهها به این خاطر بود که من... من شکه شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم و این رو بدون ازت ناراحت نیستم. آدم از خواهرش ناراحت نمیشه.
اشکهایش را پاک کرد و رو به من گفت:
- قهوه بخوریم؟
گفتم:
- آره.
فنجان طلایی را نزدیک به لبهایم کردم و قهوه را مزه مزه کردم. در افکارم غرق بودم که با صدای رویا به خودم آمدم:
- یه خواهش دارم؟
گفتم:
- جانم؟
گفت:
- الان که نزدیک به عصر شده یکم اینجا میمونی مثل قدیما کنار هم دراز بکشیم و با هم حرف بزنیم؟ بعد شب برو پیش بابابزرگ. باشه؟ خواهش میکنم.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- پس برو لباساتو عوض کن راحت باشی.
باشهای گفتم و به سمت اتاق رفتم و چمدانم را باز کردم. شلوار و بلوز سورمهای در آوردم و پوشیدم و از اتاق خارج شدم. پیش رویا رفتم و روی زمین کنار او دراز کشیدم و به سقف خانه خیره شدم. رویا گفت:
- این همه مدت که ازم دور بودی تازه حالا میفهمم چقدر دلتنگت شدم.
گفتم:
-م نم همینطور.
گفت:
- یادته اون موقعهایی که سهتامون دبیرستانی بودیم و هنوز خونه نداشتم با هم سهتایی اینطور کنار هم میخوابیدیم؟
گفتم:
- یا اون موقعهایی که با هم درس میخوندیم. هرچند من رشتم از شما دوتا جدا بود اما بعضی از درسارو با هم میخوندیم.
رویا خنده آرامی کرد و گفت:
- وای یادته تو راهنمایی سر اون معلمه چی آوردیم؟ یه لقب داشتا... یادم نمیآد.
با لبخند گفتم:
- مداد رنگی.
گفت:
- وای آوین از قصد برنج چرب آورد مدرسه و قشنگ همه رو ریخت رو صندلیش وقتی حسابی چرب شد برنجارو برداشت. اون بدبختم اومد راست نشست تو چربیا.
گفتم:
- اینقدر بابام حرص خورد سر اون ماجرا.
خندید و گفت:
- اما خدایی حال میداد. گند میزدیم بابات جمع میکرد.
آرام آرام خندیدم و گفتم:
- کاش آوین بود.
مکثی کرد و گفت:
- کاش.
گفتم:
- بنظرت حالش خوبه؟
گفت:
- نمیدونم؛ اما شاید باشه.
کم کم در سکوت فرو رفتیم و من در تمام افکارهایم غرق شده بودم. به راستی که بعضی وقتها از این حس کینه و انتقام جویی میترسیدم. به خودم قول داده بودم از همان اول که اگر پیدایش کنم به بدترین شکل ممکن از او انتقام خواهم گرفت. در افکارم غرق بودم که رویا بلند شد و گفت:
- آریانا. نزدیکه شبه میخوای برو؛ اگر هم میخوای فردا برو.
گفتم:
- میام رویا. برم ببینم این پیرمرد با کارخونه چیکار کرده.
خندید و گفت:
- اگه جرات داری جلوش بگو پیرمرد تا پرپرت کنه.
گفتم:
- نه والا جرات ندارم.
گفت:
- خوبه میدونی.
سری تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. لباسهایم را پوشیدم و چمدانم را همان جا گذاشتم چون خانه پدربزرگ لباس داشتم و فقط چند وسیله ضروری را درون کیفم گذاشتم. از اتاق خارج شدم و رو به رویایی که روی کاناپه نشسته بود گفتم:
- رویا چمدونم اینجا باشه. میخوام بیام.
گفت:
- باشه عزیزم.
بلند شد و مرا تا دم در همراهی کرد؛ کفشهایم را پوشیدم:
- برات تاکسی گرفتم دمه دره.
گفتم:
- زحمت کشیدی عزیزم.
گفت:
- خواهش میکنم فقط زود بیای ها.
گفتم:
-چشم حتماً.
اورا بغل کردم و پس از خداحافظی از خانه رویا خارج شدم. آدرس را به راننده دادم و سرم را به شیشه چسباندم تا به مقصد برسم.
آخرین ویرایش: