جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط BAHAR" با نام [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,620 بازدید, 26 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سردی چشمانش] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت نوزدهم)

روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند و من متوجه گذر زمان نبودم. حال به سر کار می‌رفتم، هم آن جا جا افتاده بودم و هم در کارخانه. زندگی‌ام روال خودش را طی می‌کرد و یک جوری یکنواخت شده بود. محیط بیمارستان را دوست نداشتم حس می‌کردم صمیمتی که در آن جا بود در این جا نبود و خوب طبیعی بود. کارخانه هم بعد از ماجرای فراهانی که با پادرمیانی پدربزرگ درست شد، دیگر مشکلی پیش نیامد. یک روز با رویا به خرید رفتیم و چمدانم را برداشتم و به خانه پدربزرگ رفتم، خوب پدربزرگ اجازه نمی‌داد من جایی بمانم. هر چند بماند که رویا قهر کرد و با بدبختی با او آشتی کردم؛ اما خوب دیگر دوستی قهر هم داشت. رویا به من گفت که پیمان تحت بازجویی است و تا بحال حرفی نزد، می‌گفت مثل افسرده‌ها شده، غذا نمی‌خورد و حرف نمی‌زند. بعد از آن ماجراها به پدربزرگ گفتم که ماشین نیاز دارم و او گفت ماشینی را برای کادوی تولدم می‌خواست بخرد که حالا قسمت شد‌. به انتخاب خودم یک دنای سفید خریدیم که پدربزرگ اعتراض کرد؛ اما من نمی‌خواستم الکی او را در دردسر بیاندازم. حال کمتر به گذشته‌ها فکر می‌کنم چون زمان کمتری برای فکر‌های مالیخولیایی دارم و همین آرامشم را تضمین می‌کند، هرچند هنوز هم درگیر گذشته‌ام هستم؛ اما خوب طبیعی است. یک چیز را خوب فهمیدم، من نمی‌توانم گذشته‌ام را فراموش کنم فقط می‌توانم کمتر به آن فکر کنم تا کمتر اذیت شوم. آن روزها نمی‌دانستم ورق سرنوشتم یک جوری برمی‌گردد که فکرش را هم نمی‌کنم. در افکارم غرق بودم که با شنیدن اسمم سریع بلند شدم:
- خانم آریانا شمس به بخش اورژانس.
زود به سمت اورژانس دویدم که بچه‌های ترم پایینی را در حال جابه جایی تختی دیدم و گفتم:
- چیشده؟
یکی از آن‌ها گفت:
- خانم دکتر از ساختمان افتاده. احتمال ضربه مغزی هست. نیاز به عمل داره.
زود او را معاینه کردم.وضعیتش وخیم بود. گفتم:
- اتاق عمل آماده شه زود.
چشمی گفتند و دویدند به سمت بالا. زود آماده شدم و دست‌هایم را شستم. داخل اتاق عمل شدم و دستکش‌ها را پوشیدم. بعد از انجام عملی طاقت فرسا از اتاق عمل خارج شدم. همراهان آن مریض به سمتم حمله کردند، خنده‌ام گرفته بود؛ اما حالا که وقت خنده نبود. یکی از آن‌ها که آقایی مسن بود گفت:
- خانم دکتر حال پسرم چطوره؟
گفتم:
- عمل موفقیت آمیز بود. ضربه محکمی به سرشون خورده ولی معجزه بود که حافظه‌شون رو از دست ندادن.
خانم چادری که حدس می‌زدم مادرش باشد با گریه گفت:
- خانم دکتر تا عمر داریم مدیون شما هستیم.
گفتم:
- خواهش می‌کنم.
و از کنارش گذشتم. یاد خودم می‌افتادم که پشت در اتاق عمل می‌ایستادم و منتظر خبر خوش بودم؛ اما خبر خوشی وجود نداشت. دلهره آن‌ها را با گوشت و پوست حس کرده بودم و درکشان می‌کردم. بعد از تعویض لباس‌های اتاق عمل به سمت اتاق استراحت رفتم و چون کسی آن جا نبود گوشی‌ام را برداشتم و روی تخت اتاق دراز کشیدم. قفل صفحه را باز کردم که دیدم چند تماس از دست رفته از طرف رویا دارم. به او زنگ زدم:
- خانم دکتر سلام تحویل نمی‌گیری؟
گفتم:
- سلام خانم پلیسه تحویل می‌گیرم تو اتاق عمل بودم.
گفت:
- خسته نباشی، زنگ زدم نگرانت شدم نمی‌دونستم بیمارستانی. زنگ آقابزرگ زدم گفت بیمارستانی.
گفتم:
- آره یکمی اومدم استراحت کنم دیدیم زنگ زدی.
گفت:
- آریانا امروز وقت داری بریم بیرون؟
گفتم:
- رویا بخدا امروز نمی‌شه. برم خونه ناهار بخورم تازه بعد باید برم کارخونه. انقدر کار ریخته رو سرم می‌خوام از بیمارستان استفا بدم بخدا.
با جیغ گفت:
- دیوونه‌ای چیزی هستی؟
گفتم:
- نمی‌کشم به مولا.
گفت:
- فردا چی می‌تونی؟
گفتم:
- آره فردا بیمارستان ندارم. صبح میرم کارخونه بعدش عصر میبینمت.
گفت:
- خوبه.
گفتم:
- خبری از پیمان نشد؟
انگار جا خورد. با تته پته گفت:
- خو... خوب. فعلا هیچی.
گفتم:
- باشه. کاری نداری من برم سرکارم؟
گفت:
- نه عزیزم برو. بعد از خداحافظی از رویا از اتاق خارج شدم و به سمت بخش رفتم. بعد از اتمام شیفت لباس‌هایم را با مانتو قهوه‌ای و شلوار مشکی عوض کردم و سوار ماشینم شدم و به سمت خانه رفتم. بعد از خوردن ناهار دوباره لباس پوشیدم و به کارخانه رفتم. واقعاً این برنامه فشرده اذیتم می‌کرد. مثل؛ همیشه به خانم سماواتی سلام کردم و لیست کارهای امروز را درخواست کردم. داخل اتاق شدم و پالتو پاییزه کرم رنگم را در آوردم و پشت میزم نشستم.ایمیلم را چک کردم. مشغول تایپ بودم که تلفن زنگ خورد:
- بله؟
خانم سماواتی بود:
- خانم شمس ساعت چهار با شرکت آسمان قرار دارین.
با غر‌غر گفتم:
- ای وای فراموشم شده بود. حالا چیکار کنم؟
گفت:
- خانم شمس یک ساعتی وقت هست من قرار داد رو تنظیم می‌کنم تا اونا بیان.
گفتم:
- ممنون. میشه بگید یه هات چاکلت بیارن برام؟
گفت:
- حتماً.
گفتم:
- مرسی.
و تلفن را گذاشتم. در حال برسی حساب‌های این ماه بودم که یادم افتاد قرار دارم. ساعت چهار بود. تا آن‌ها معطل می‌شدند من هم می‌رفتم. دستی به شال قهوه‌ایم کشیدم و مانتو کرم رنگم را هم صاف کردم. سمت اتاق کنفرانس رفتم و در را باز کردم. یک پسر جوان با موهای مشکی بود و یک آقایی که حدس می‌زدم وکیلش باشد از نوع لباس پوشیدنش معلوم بود. با دیدنم بلند شدند و سلامی کردند که گفتم:
- سلام. بفرمایید.
وکیل گفت:
- ممنون شما خانم شمسی هستید؟
گفتم:
- بله.
پسرک که خیلی به خود مغرور بود گفت:
- اما من شنیدم کارخونه برای پدربزرگتونه.
با پوزخند اضافه کرد:
- پس شما جای ایشون رو گرفتید.
با لحن سردی گفتم:
- کارخونه برای پدرم هست. پارسا شمس. من مدتی به لندن رفته بودم و پدربزرگ زحمت نگه داری کارخونه رو انجام دادند. هرچند نیازی به توضیح نیست جناب.
بعد هم اضافه کردم:
- خوب بگذریم‌. من شرایط خاص خودم رو برای همکاری دارم.
پسر گفت:
- چه شرایطی؟
گفتم:
- سود قرار داد‌ها هفتاد به سی هست‌.
گفت:
- اونوقت برای چی؟
گفتم:
- بخاطر این که شما شریک هستید و من تولید کننده.
پسره گفت:
- این‌طور به درد خو...
وکیل برای اینکه آن پسرک بد دهان کار را خراب نکند گفت:
- خانم شمس شما شرایط رو بگید ما هم با هم درباره‌اش صحبت می‌کنیم.
نفسی کشیدم و چیزی گفتم که آن‌ها مات ماندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت نوزدهم)

روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند و من متوجه گذر زمان نبودم.حال به سر کار می‌رفتم؛هم آنجا جا افتاده بودم و هم در کارخانه.زندگی ام روال خودش را طی می‌کرد و یک جوری یکنواخت شده بود.محیط بیمارستان را دوست نداشتم حس می‌کردم صمیمتی که در آنجا بود در اینجا نبود و خوب طبیعی بود.کارخانه هم بعد از ماجرای فراهانی که با پادرمیانی پدربزرگ درست شد،دیگر مشکلی پیش نیامد.یک روز با رویا به خرید رفتیم و چمدانم را برداشتم و به خانه پدربزرگ رفتم؛خوب پدربزرگ اجازه نمی‌داد من جایی بمانم.هر چند بماند که رویا قهر کرد و با بدبختی با او آشتی کردم اما خوب دیگر دوستی قهر هم داشت.رویا به من گفت که پیمان تحت بازجویی است و تا بحال حرفی نزده؛می‌گفت مثل افسرده ها شده،غذا نمی‌خورد و حرف نمی‌زند.بعد از آن ماجراها به پدربزرگ گفتم که ماشین نیاز دارم و او گفت ماشینی را برای کادوی تولدم می‌خواست بخرد که حالا قسمت شد‌.به انتخاب خودم یک دنای سفید خریدیم که پدربزرگ اعتراض کرد اما من نمی‌خواستم الکی او را در دردسر بی‌اندازم.حال کمتر به گذشته ها فکر می‌کنم چون زمان کمتری برای فکر های مالیخولیایی دارم و همین آرامشم را تضمین می‌کند؛هرچند هنوز هم درگیر گذشته ام هستم اما خوب طبیعی است.یک چیز را خوب فهمیدم،من نمی‌توانم گذشته ام را فراموش کنم فقط می‌توانم کمتر به آن فکر کنم تا کمتر اذیت شوم.آن روزها نمی‌دانستم ورق سرنوشتم یک جوری برمی‌گردد که فکرش را هم نمی‌کنم.در افکارم غرق بودم که با شنیدن اسمم سریع بلند شدم:
-خانم آریانا شمس به بخش اورژانس.
زود به سمت اورژانس دویدم که بچه های ترم پایینی را در حال جابه جایی تختی دیدم و گفتم:
-چیشده؟
یکی از آنها گفت:
-خانم دکتر از ساختمان افتاده.احتمال ضربه مغزی هست.نیاز به عمل داره.
زود اورا معاینه کردم.وضعیتش وخیم بود.گفتم:
-اتاق عمل آماده شه.زود.
چشمی گفتند و دویدند به سمت بالا.زود آماده شدم و دست هایم را شستم.داخل اتاق عمل شدم و دستکش هارا پوشیدم.بعد از انجام عملی طاقت فرسا از اتاق عمل خارج شدم.همراهان آن مریض به سمتم حمله کردند؛خنده ام گرفته بود اما حالا که وقت خنده نبود.یکی از آنها که آقایی مسن بود گفت:
-خانم دکتر حال پسرم چطوره؟
گفتم:
-عمل موفقیت آمیز بود.ضربه محکمی به سرشون خورده ولی معجزه بود که حافظه‌شون رو از دست ندادن.
خانم چادری که حدس می‌زدم مادرش باشد با گریه گفت:
-خانم دکتر تا عمر داریم مدیون شما هستیم.
گفتم:
-خواهش می‌کنم.
و از کنارش گذشتم.یاد خودم می‌افتادم که پشت در اتاق عمل می‌ایستادم و منتظر خبر خوش بودم اما خبر خوشی وجود نداشت.دلهره آنها را با گوشت و پوست حس کرده بودم و درکشان می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت بیستم)

گفتم:
- برای همکاری شریک می‌شیم.
وکیل گفت:
- اما... اما این‌طور که نمی‌شه.
گفتم:
- آقای...
وکیل سریع گفت:
- حسینی هستم.
گفتم:
- آقای حسینی من به شما پیشنهاد کاری ندادم، خیلی‌ها خواهان همکاری با ما هستند؛ اما من متمایل به داشتن شریک نیستم.
وکیل که شکه بود گفت:
- پس برای چی به ما گفتین؟
کمی ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- برای این که شما داروهای کمیاب تولید می‌کنید که همشون صادر میشن و من هم لبنیاتی رو تولید می‌کنم که شما می‌خواید، پس ما با هم همکار می‌شیم.
پسرکِ مغرور به حرف آمد و شکه گفت:
- شما از کجا می‌دونید ما کارخونه داروسازی داریم؟
خودکارم را روی میز به حالت پرتاب انداختم و به صندلی‌ام تکیه دادم.
گفتم:
- آقای محترم من که بدون آگاهی قبلی با کسی قرارداد نمی‌بندم.
گفت:
- اما این کارخونه کاملاً محرمانست.
گفتم:
- من هم می‌تونم مطالب کاملاً محرمانه رو شناسایی کنم.
کم کم از شک در آمد و گفت:
- برای چی دارو می‌خواین.
گفتم:
- من یه پزشکم و می‌دونم مردمم به چه چیزی بیشتر احتیاج دارن، اون‌ها از این داروخونه به اون داروخونه میرن تا دارو‌هایی رو پیدا کنن که شما می‌سازین؛ اما برای کسای دیگه.
کمی جا به جا شدم و گفتم:
- خوب تا این‌ جا حاضر به همکاری هستین؟
پسرک گفت:
- ما از صادر کردن داروها سود می‌گرفتیم این جا چی گیرمون میاد؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- من هم به شما دو برابر سودی رو که می‌گرفتین، میدم.
وکیل که دهانش باز مانده بود. اصلاً نمی‌توانست باور کند که همچین پیشنهاد بزرگی گرفته است. زود گفت:
- حتماً.
آن پسرک هم از جلدش بیرون آمد و شروع به مذاکره کرد و در آخر به نتیجه خوبی رسیدیم. بعد از رفتن آن‌ها به اتاقم رفتم، به شدت خسته بودم و آنقدر خوابم می‌آمد که حد نداشت. ساعت را نگاه کردم و فهمیدم هنوز یک ساعت مانده؛ اما واقعاً تحمل نداشتم پس وسایلم را جمع کردم و بیرون رفتم. از خانم سماواتی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و به سمت خانه راه افتادم. ساعت چهار بود، احتمالاً بابابزرگ و مادر خواب بودند. اول ماشین را پارک کردم و سپس به سمت خانه رفتم و در را باز کردم. داخل شدم و با دیدن سکوت خانه راه طبقه بالا را در پیش گرفتم‌، زود لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را روی تختم پرت کردم. کمی در موبایلم گشت زدم و سپس چشم‌هایم را بستم و زود به خواب رفتم. با تکان خوردن آرام بازو‌ام چشمانم را باز کردم و مادر را دیدم.گفت:
- دخترم ببخشید بیدارت کردم رویا اومده دیدنت.
کمی هوشیار شدم وگفتم:
-‌ اشکال نداره فداتشم الان میام.
لبخندی زد و گفت:
- خدانکنه عزیزم.
چشمانم را دوباره بستم، صدای در نشان از رفتن مادربزرگ را می‌داد. بلند شدم و دست و صورتم را شستم و بعد لباس‌هایم را با هودی قرمز و شلوار اسلش مشکی عوض کردم سپس از اتاق خارج شدم. پله‌ها را پایین آمدم و سمت سالن پذیرایی رفتم که رویا را مشغول حرف زدن با پدربزرگ دیدم. گفتم:
- سلام.
پدربزرگ و رویا سمت من برگشتند و پدربزرگ گفت:
- سلام آریانا خانم، خوب خوابیدی؟
گفتم:
- بله.
رویا گفت:
- آریانا خانم ساعت خواب.
خنده‌ای کردم و روی دسته مبلی که پدربزرگ روی آن نشسته بود، نشستم و گفتم:
- حسودیت شده؟
گفت:
- چرا که نه؟ من همش سرکار تو می‌خوابی.
خندیدم و گفتم:
- ببین رویا بابابزرگ شاهدِ من. بابابزرگ من همش خونه‌م؟
پدربزرگ خندید و گفت:
- من دخالت نمی‌کنم.
با حالت گلایه گفتم:
- دستت درد نکنه دیگه منو فروختی.
رویا با خنده شیطانی گفت:
- چرا بابابزرگ رو اذیت می‌کنی؟ همش خونه‌ای دیگه حقیقته.
حرصی گفتم:
- اگه اومدی منو این جا حرص بدی برو ها.
گفت:
- خوب شوخی کردم.
گفتم:
- خوب حالا فکرامو بکنم.
گفت:
- باشه فکراتو بکن.
خندیدم و یکم مشغول حرف زدن شدیم پدربزرگ هم داشت با موبایلش ور می‌رفت. یک دفعه دیدم رویا ادا اطوار از خودش در می‌آوَرَد و به پدربرزگ اشاره می‌کند. سرم را به علامت چیه، تکان دادم که لب خوانی کرد من هم که به کل خنگ بودم، نمی‌فهمیدم. تلفن پدربزرگ زنگ خورد و او جواب داد و راه حیاط را در پیش گرفت. تا پدربزرگ رفت رویا گفت:
- خبرت که اینقدر کم هوشی‌.
گفتم:
- خودت کم هوشی.
گفت:
- هی میگم بابابزرگ رو بفرست بیرون کارت دارم نمی‌فهمی.
گفتم:
- ببخشید خوب نفهمیدم.
کلافه سر تکان داد و گفت:
- اینا رو بیخیال یه خبر واجب دارم.
گفتم:
- چی شده؟
گفت:
-پیمان رو تو راه دادگاه زدن با تیر، رفتم بالای سرش گفت که می‌خواد خواهر آوین رو ببینه.
شک زده شده بودم و گفتم:
- یعنی چی؟ چرا زدنش؟
گفت:
- پیمان مهره سوخته محسوب میشه، به همین راحتی.
کلافه گفتم:
- چیکارم داره؟
گفت:
- نمی‌دونم؛ اما یه حسی بهم میگه این یه سرنخه.
گفتم:
- کدوم بیمارستانه؟
گفت:
- بیمارستان نوید. صبح میام دنبالت تا بریم.
حواس پرت گفتم:
- باشه.
در فکر بودم و نمی‌دانستم چطور می‌شود پیمان با من کار داشته باشد؟ نمی‌دانستم. با صدای رویا به خودم آمدم:
- آریانا پیمان بعد از این دادگاه باید صحبت می‌کرد و خودشم می‌خواست حرف بزنه، نمی‌دونم از کجا فهمیدن؟
گفتم:
- نفوذی دارین.
گفت:
- احتمالاً، میگم تو هم روحیه پلیسیت خوبه ها، بیا پلیس شو.
گفتم:
- خدا خیرت بده من تو شغل خودم موندم.
گفت:
- بعداً میای میگی...
بعد هم ادای من را در آورد:
- رویا چرا بهم نگفتی پلیس شم؟
بعد به حالت خودش برگشت:
- منم میام می‌زنم تو دهنت تا بفهمی به حرفم گوش کنی.
خندیدم و گفتم:
- عمراً.
گفت:
- جوجه رو آخر پاییز می‌شمرن آریانا خانم.
خواستم چیزی بگویم که مادربزرگ گفت:
- بچه‌ها بیاین شام.
رویا گفت:
- بَه، گشنمه.
گفتم:
- بدبخت گشنه.
گفت:
- اینقدر حسودی نمی‌تونی ببینی غذا می‌خورم؟
گفتم:
- نه.
گفت:
- پس حرص بخور.
بعد هم پشت به من، سمت آشپرخانه رفت. شام مادر باقالی پلو با ماهی درست کرده بود و من بخاطر این که نمی‌توانستم ماهی بخورم، چون بدم می‌آمد، زیاد شام نخوردم و بیشتر با رویا حرف زدیم. پدربزرگ و مادر هم گاهی با ما صحبت می‌کردند و گاهی هم می‌خندیدند از کار‌های رویا. بعد از رفتن رویا به خانه‌شان من هم شب بخیری گفتم و سمت اتاقم رفتم. مسواکم را زدم و لباس‌هایم را عوض کردم سپس روی تخت دراز کشیدم و پتوی بنفشم را روی خودم کشیدم. به این فکر کردم که پیمان با من چه کاری داشت و چرا می‌خواست در این وضعیت بدش من را ببیند؟ اصلاً من که به خون پیمان تشنه بودم چه کاری با او داشتم، در صورتی که او حتی من را به چهره ندیده بود و فقط از آوین در موردم شنیده بود؟سوالات زیادی را در سر داشتم و با این که ساعت دوازده شب بود خواب به چشمانم نمی‌آمد و هر چقدر هم تکان خوردم فایده نداشت. روی تخت نشستم و پاهایم را زمین گذاشتم، می‌دانستم خوابم نمی‌بَرَد پس از تخت بیرون آمدم و در کمدم را باز کردم. وسایل نقاشی‌ام را برداشتم و آن‌ها را روی زمین گذاشتم، موهایم را هم محکم بالای سرم جمع کردم و از بین آهنگ‌هایم یکی را گذاشتم. آن زمان‌ها هیچ وقت نمی‌توانستم نقاشی کنم و هر وقت حتی تصمیمش را می‌گرفتم، خراب می‌کردم و چیز خوبی در نمی‌آمد؛ اما آوین همیشه نقاشی می‌کرد، آن هم به طرز خیره کننده. در این مدت فهمیدم؛ اگر حتی از کاری پیش زمینه نداشته باشی باز هم می‌توانی در آن پیشرفت کنی؛ اما کم کم. با آهنگم لب خوانی می‌کردم و همه حواسم را داده بودم به نقاشی‌ام. نقاشی را که تمام کردم به نتیجه‌اش نگاه کردم، غروب آفتاب بود و دریا و دوتا خواهر که پیشانی‌شان را به هم تکیه داده بودند. وسایل را جمع کردم و نقاشی را هم روی میز کامپیوتر گذاشتم تا بعداً آن را توی پوشه کارم بگذارم. خوابم می‌آمد و عادی بود چون ساعت دو شده بود.دوباره زیر پتو رفتم و چشمانم را روی هم گذاشتم، زود به خواب رفتم. صبح با صدای هشداری که گذاشته بودم از خواب بیدار شدم، تصمیم داشتم به دیدن پیمان بروم هرچند که دشمن من حساب میشد؛ اما شاید یک چیزی می‌خواست بگوید که به من مربوط بود. سریع کارهایم را کردم و لباسی رسمی پوشیدم چون امروز بیمارستان نمی‌رفتم و از آن طرف به کارخانه می‌رفتم. سریع سوار ماشین شدم و از حیاط بیرون آمدم و به طرف بیمارستان رفتم. در پارکینگ بیمارستان ماشین را پارک کردم و به سمت پذیرش رفتم، خانم مسن و جا افتاده‌ای در پذیرش بود و من از او سوال کردم:
- سلام، بیماری به نام پیمان مرادپور این جا آوردن؟ مثل این که تیر خورده.
گفت:
- بله بزارید ببینم.
کمی در سیستم جستجو کرد سپس سرش را بلند کرد و گفت:
- بله، طبقه سوم اتاق 3۰۴.
گفتم:
- ممنون.
به سمت آسانسور رفتم و دکمه را زدم. هرچقدر صبر کردم پایین نیامد و من هم از پله‌ها رفتم. سمت اتاق ۳۰۴ رفتم؛ اما پلیس در اتاق ایستاده بود. طرف پلیس رفتم و گفتم:
- سلام، من آریانا شمسم. دوست سرگرد رویا احمدی قرار بود بیام پیمان رو ببینم‌.
گفت:
- بله خانم شمس سرگرد گفتن بفرمایید.
تشکری آرام کردم و وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیده بود و مثل این که به دستش تیر خورده بود. با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و گفت:
- تو آریانا، خواهر آوینی؟
گفتم:
- اسم خواهر من رو نگو، هیچ وقت.
با زحمت روی تخت نیم خیز شد و گفت:
- کارت دارم.
گفتم:
- برای چی؟
گفت:
- می‌دونم زیاد زنده نمی‌مونم و اون‌ها من رو می‌کشن پس بیا تا دیر نشده بهت بگم تا بعداً پشیمون نشم.
گفتم:
- می‌شنوم.
گفت:
- من آوین رو نکشتم و هیچ وقت نمی‌خواستم این کارو بکنم. من آوین و دوست داشتم و اون‌ها فهمیدن و هدف گرفتنش، من می‌خواستم آوین و بفرستم یه جای دور که در امان باشه ولی گفت که نمی‌تونه خانوادشو ول کنه و این‌طور شد. من آوین رو واقعاً دوست داشتم هرچند که اون منو دوست نداشت؛ اما واقعاً از جونم برای جونش گذشتم.
گفتم:
- هر چقدر هم بگی من باز باورت ندارم. خواهر من بخاطر تو مرد، فقط به خاطر تو بود که این‌طوری شد. تا آخر دنیا دست از سرت بر نمی‌دارم حتی اگه باز یه قطره آب بشی بری توی زمین.
گفت:
- می‌دونستم باور نمی‌کنی؛ اما این چیزیه که واقعیه. می‌خوام یه چیزی بهت بگم که امیدوارم باورش کنی چون به نفع خودته.
گفتم:
- چی؟
گفت:
- آوین زندست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت بیست و یکم)

گفتم:
- چی؟
گفت:
- آوین زندست. اصلاً نمرده بود از همون اول ما اشتباه فکر می‌کردیم.
با خنده گفتم:
- انتظار داری حرفتو باور کنم؟
گفت:
- اینا همه واقعین، ازت خواهش می‌کنم بهش فکر کن و آوین رو نجات بده.
اشک در چشمانم حلقه زد، باور نمی‌کردم خواهرم زنده باشد. اصلاً مگر میشد بعد این مدت؟ من باور نداشتم و واقعاً باورش سخت بود. وقتی دید حرف نمی‌زنم ادامه داد:
- من عاشق آوین شده بودم و اونا فهمیدن. آوین رو ازم خواستن که بهشون گفتم باشه؛ اما پشت گوش می‌نداختم تا این که شک کردن و اونو دزدین بهم گفتن مرده این همه وقت گول خورده بودیم آریانا.
با بغضی که در گلو داشتم گفتم:
- چرا؟ چرا این کارو با ما کردی؟
گفت:
- من نمی‌خواستم این‌طوری بشه. من فقط آوین رو دوست داشتم.
گفتم:
- کاش میشد ببخشمت پیمان؛ اما نمی‌شه.
واقعاً این‌طور بود، من عمرم را از دست دادم. آنقد غصه خوردم که دیوانه شدم، آن همه وقت سیاه پوش خواهرم بودم و داغش دلم را می‌سوزاند.
گفت:
- می‌دونم آریانا؛ من ازت بخشش نمی‌خوام، ازت می‌خوام که آوین رو نجات بدی‌.
گفتم:
- آوین کجاست؟
گفت:
- منم نمی‌دونستم. چند وقت پیش دوست صمیمیم زنگ زد و گفت آوین رو پیدا کرده.
گفتم:
- ایرانه؟
گفت:
- ن...
نمی‌دانم چه شد؛ اما تا به خود آمدم پیمان را دیدم که دستش را روی قلبش گرفته. تند پیش او رفتم و تکانش دادم:
- پیمان، پیمان...
از پنجره باز اتاق بیرون را نگاه کردم. مرد سیاه پوشی را دیدم که دستش تفنگ بود، سریع از جلو چشمم رفت. پیمان یک چیزهایی زیر لب می‌گفت، گوشم را نزدیک دهانش بردم:
- آریانا...
گفتم:
- بله.
گفت:
- برو سفره خونه صفری... تو پایین شهر... بگو... بگو اسکند رو کار داری..‌. از اسکندر کمک... بگیر و برو... پاریس... با کمک اسکندر پیداش کن... ازت خواهش می‌کن...
حرفش را ادامه نداد و چشمانش بسته شدند، پتو تخت را روی سرش کشیدم. سربازی که دم در ایستاده بود وارد شد و گفت:
- چی شده خانم؟
گفتم:
- از پنجره زدنش.
سمت پیمان رفت و با دو انگشتش نبضش را گرفت:
- تموم کرده... چهره اون فرد رو ندیدید؟
گفتم:
- نه سیاه پوش بود فقط.
گفت:
- سرگرد احمدی میان یکم صبر کنید تا برسن.
حرفی نزدم و از اتاق خارج شدم. روی صندلی نشستم، من باید هر چه سریع‌تر اسکندر را می‌دیدم. آوین را باید نجات می‌دادم حالا که امید به زنده بودنش دارم این کار را باید انجام دهم. چرا اینقدر زود همه چیز خراب شد ما که زندگی خودمان را می‌کردیم؟ نمی‌دانستم؛ اما باید محکم می‌ماندم تا زمانی که آوین را پیدا کنم. آن قدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی رویا آمد. کنارم نشست و گفت:
- تو که نکشتیش؟
نگاهش کردم و گفتم:
- دستت درد نکنه قاتلم که هستم.
کلافه گفت:
- اشتباه متوجه نشو.
گفتم:
- من خوبم، فقط بگو دستم بند میشه؟
گفت:
- اجازه نمی‌دم.
گفتم:
- ممنون.
گفت:
- پیمان چی گفت؟
گفتم:
- می‌خوام یه چیز بگم فقط شکه نشو. آوین زندست.
با صدای آرامی گفت:
- چی؟
گفتم:
- میگه زندست.
کم کم اشک‌هایش؟سرازیر شدند و گفت:
- خدایا باورم نمیشه. چطور ممکنه؟
گفتم:
- منم باورم نمیشه.
گفت:
- نگفت که کجاست؟
اندکی فکر کردم و می‌خواستم بگویم که پشیمان شدم، رویا به دلیل نگرانی‌های بی دلیل و حساسیت شدیدش مانع کارهای من میشد. من حتی به پدربزرگ و مادربزرگ هم نمی‌گفتم:
- نه نگفت، از پنجره بهش شلیک کردن.
گفت:
- خودم پیداش می‌کنم بهت قول میدم.
لبخندی به او زدم و دست‌هایمان را به عادت چند ساله به هم کوبیدیم. گفتم:
- میشه برم؟
گفت:
- کجا؟
گفتم:
- کارخونه.
گفت:
- آره برو مراقب خودت باش فقط.
گفتم:
- چشم، فعلاً.
گفت:
- خداحافظ.
به نظرم باور این که آوین زنده است برای ما سخت به ذهن می‌رسد، هرچند من نمی‌دانم اصلاً چه کنم؛ اما فعلاً باید پیش اسکندر بروم. به پارکینگ بیمارستان رفتم و ماشینم را برداشتم و به سمت سفره خانه راندم. از چند نفر آدرس را پرسیدم تا آن سفره خانه را پیدا کردم. سفره خانه‌ای قدیمی بود و ترسناک به نظر می‌آمد، عینکم را زدم و دست کش چرمم را پوشیدم. از ماشین فاصله گرفتم و در سفره خانه را باز کردم. آن فضای غریبه و خالی خیلی بد به نظر می‌آمد مخصوصاً که هیچ زنی آن جا نبود و همه نگاه‌ها می‌چرخیدند روی من، سمت پیش خوان رفتم و گفتم:
- سلام آقا این جا سفره خونه صفریه؟
یک نگاه زشت انداخت و گفت:
- بله، فرمایش.
کمرم را صاف کردم و از پایین نگاهی به او انداختم:
- با اسکندر خان کار دارم.
گفت:
- نیستش.
تراول‌های پنجاه تومنی را روی پیش‌ خوان گذاشتم و گفتم:
- شاید بیشتر گیرت اومد زود بگو بیاد.
دماغش را بالا کشید و گفت:
- چشم خانم.
روی میز آن نزدیکی نشستم و منتظر ماندم. کمی که گذشت مردی با هیکل درشت و سبیل گنده نزدیک آمد و روی میز نشست:
- فرمایش.
گفتم:
- پیمان به من گفت بیام این جا.
گفت:
- به سلامتی.
گفتم:
- می‌خوام برم تو باند پاریس.
گفت:
- زکی... مگه الکیه؟
گفتم:
- من باید برم.
گفت:
- دختر جون مثل این که سرت رو تنت زیادی کرده‌ ها. اگه کیارش بفهمه می‌کشتت.
گفتم:
- کیارش کیه؟
گفت:
- رییس باند پاریس... اصلاً رییس همه بانداست.
یاد حرف رویا افتادم:
- یه باند تو فرانسست و یه باند تو دبی. رییس همه باندا تو پاریسه، همشون ایرانین.
رویم را سمتش برگرداندم و گفتم:
- برام مهم نیست من باید برم.
گفت:
- دختر جان خرج داره الکی نیست.
گفتم:
- هر چقدر باشه قبوله می‌خوام وارد باند شم.
گفت:
- وارد شدن توی باند کار خودته، من اونقدر نفوذ ندارم. فقط می‌تونم کمکت کنم اون چیزیو که می‌خوای بفهمی.
گفتم:
- من آریانا شمسم خواهر آوین شمس، خواهرم چند سال پیش به این باند‌ها فرسته میشه؛ اما نمی‌دونم کدومشون. پیمان گفت زندست منم دنبالشم.
گفت:
- کیارش رادمنش رییس همه این بانداست، اون پسریه که پدرش رو توی بچگی از دست داده و کل دم و دستگاه رسیده بهش، الان می‌تونی فقط از طریق اون وارد شی.
گفتم:
- هرطور باشه قبوله.
گفت:
- خونه اینا با من.
گفتم:
- منطقه پایین شهر باشه.
گفت:
- چرا؟
گفتم:
- نقشه دارم.
گفت:
- انشالله که موفق میشی دختر خانم. ششصد بزن به این کارت.
گفتم:
- خیلی زیاده این همه ندارم.
گفت:
- برا خودت می‌خوام.
گفتم:
- کمتر باشه پونصد تمام.
گفت:
- این هم بخاطر آقا پیمان.
گفتم:
- کی پرواز کنم؟
گفت:
- پس فردا برات سند رو می‌فرستم. هر وقت خواستی بعدش حرکت کن.
گفتم:
- باشه.
گفت:
- عزت زیاد.
بلند شدم و تا به سمت در حرکت کردم صدایم زد:
- دختر خانم.
برگشتم سمتش و گفتم:
- بله آقا؟
نزدیکم شد و گفت:
- چهرت منو یاد دخترم می‌ندازه بخاطر همین خواستم بهت بگم مراقب خودت باش.
گفتم:
- حتماً.
گفت:
- ورود به باند کیارش یعنی مردن. اون هم به عنوان نفوذی.
کیسه‌ای را از جیب شلوارش در آورد و دستم داد:
- این یه پودر کشندست. هر وقت خطری تحدیدت کرد یکم ریختنش توی نوشیدنی، کار طرف رو می‌سازه.
نگاهش کردم، به نظرم زیر آن قیافه خشن مردی تنها و غمگین و شاید مهربان خوابیده و این‌ها دلیل شد که لبخندی به او بزنم:
- ممنونم که من رو مثل دخترتون دیدید و ممنون از کمکتون آقا.
با لبخندی بدرقه‌ام کرد. از آن سفره خانه بیرون آمدم. نمی‌دانستم چگونه پدربزرگ و مادربزرگ را راضی کنم؛ اما باید تمام میشد. تمام آن چند روز را مشغول جمع کردن وسایلم بودم و پیشنهادی برای راضی کردن پدربزرگ و مادربزرگ نداشتم. بلیط را هم گرفتم و آخر شب پرواز داشتم تصمیم داشتم آخرسر به آن‌ها بگویم. آن شب بعد از شام به پدربزرگ گفتم:
- پدربزرگ می‌تونم یه چیزی بگم؟
با دقت گفت:
- بفرما دخترم.
گفتم:
- مادربزرگ شما هم گوش کن.
با تعجب گفت:
- باشه عزیزم.
گفتم:
- من می‌خوام برگرد لندن.
مادر گفت:
- چی؟
گفتم:
- می‌خوام برم کارامو درست کنم و برگردم و خیلی زود هم میام.
پدربزرگ گفت:
- مطمئنی دخترم میری لندن؟
لحظه‌ای شک کردم؛ اما بعد گفتم:
- بله...
گفت:
- کی میری؟
گفتم:
- امشب ساعت دو.
گفت:
- الان باید به ما بگی؟
گفتم:
- ببخشید.
گفت:
- مشکلی نیست دختر. برو استراحت کن تا بعد خودم ببرمت.
گفتم:
- نه چرا شما خودم میرم.
نگاهم کرد. با نگاه پر نفوذش زل زد و گفت:
- می‌برمت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- باشه.
و به سمت اتاقم رفتم.
***
( ساعت دوازده شب)
تمام آن چند ساعت را فکر کردم و حالا می‌خواستم آماده شوم. بافت مشکی رنگ آستین بلندی پوشیدم با شلوار مشکی راسته و پالتو چرمم را هم روی آن‌ها پوشیدم. شال مشکی‌ام را سر کردم و شروع کردم به نوشتن نامه‌ای برای رویا. متن نامه این‌طور بود:
- خواهر عزیز تر از جانم، رویا. فکر کنم خودت می‌دانی که چقدر دوستت دارم عزیزم، تو در جریان تمام ناراحتی‌های من بودی و هستی. دنبالِ من نگردید چون پیدایم نمی‌کنید. من دنبال آوین رفتم و شاید زنده نمانم؛ اما هر‌طور شده آوین را سلامت پیش شما می‌فرستم. به پدربزرگ و مادربزرگ بگو رفتم آوین را نجات بدهم بلکه خوشحال شوند. بعد از من مراقب خواهرم باش رویا آخرین خواسته من از تو این است که مانند همیشه مراقب خواهرم باشی. دوستت دارم خداحافظ.
نامه را به آینه چسباندم و چون می‌دانستم حال پدربزرگ مادربزرگ خواب هستند تند فرار کردم و بیرون آمدم. دسته چمدانم را در دستانم فشردم و در را بستم. هیچ وقت ندانستم با بستن آن در، در خوشبختی‌ام را به روی خودم می‌بندم. سوار تاکسی فرودگاه شدم و به سمت فرودگاه رفتم. تا مقصد با هدفون آهنگ گوش می‌کردم و بعد از آن وقتی که پیاده شدم روی صندلی انتظار نشستم تا اینکه پروازم را خواندند. پس از تحویل چمدان به سمت هواپیما رفتم. فقط کاش آن موقع‌ها کسی به من می‌گفت کارت اشتباه است. گاهی نیاز است انسان‌ها بیشتر فکر کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت بیست و دوم)

روی صندلی جا گرفتم و چون در کنار پنجره نشسته بودم کارم راحت بود، فقط دعا کردم مثل آن دفعه آدم‌های پر حرفی کنارم نباشند. چند روز بعد از قرار با اسکندر، زنگم زد و گفت خانه‌ای معمولی برایم در پایین شهر گرفته و امیدوار بودم نقشه‌هایم درست کار کنند. بیخیال افکارم لپ تاپم را روی میز صندلی‌ام گذاشتم و مشغول به تایپ مقاله‌ام شدم، مقاله‌ای که با استادم چند سال زحمتش را کشیدیم و حالا وقت کار کردن روی آن بود. با شنیدن صدایی مثل نشستن زیر چشمی به دختر نوجوان نگاه کردم، چهره جذابی داشت و برایم سوال بود که آیا تنها می‌رود؛ اما کمی بعد گفتم شاید صندلی‌اش از پدر و مادرش جدا شده. مشغول تایپ بودم که حس کردم صدایی مرا خطاب قرار داد:
- ببخشید خانم.
برگشتم سمت صدا که آن دخترک نوجوان را دیدم. گفتم:
- بله؟
گفت:
- شما هم می‌رید پاریس؟
متعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
- متاسفم، حواسم اصلاً جمع نیست. خوب این هواپیما برای پاریسه.
گفتم:
- اشکال نداره.
گفت:
- می‌تونم یه سوال بپرسم؟
عینکم را از چشمانم برداشتم و گفتم:
- بله.
گفت:
- شما برای چی می‌رید پاریس؟
کمی فکر کردم و بعد گفتم:
- برای دیدن خواهرم.
لبخندی زد و گفت:
- چه خوب کاش منم خواهر داشتم و بهش تکیه می‌کردم.
گفتم:
- انشالله که خواهر دار هم میشی.
ناراحت گفت:
- مادر من بعد از به دنیا آوردن من فوت کرد و پدرم زن گرفت، زنش من رو اذیت می‌کنه. وضع مالی خوبی داریم و من تونستم با جمع کردم پول‌هام و پس اندازهام بیام پاریس‌.
تعجب زده گفتم:
- ولی تنهایی اذیت میشی، خیلی خطر داره برای یه دختر کم سن و سال.
گفت:
- می‌دونم ولی اذیت می‌شدم اون جا.
بعد از کمی تفکر یک دفعه شاد شد و گفت:
- اما من تنها نیستم.
کمی با خجالت گفت:
- کسی که دوستم داره اونجاست.
با لبخند گفتم:
- چقدر خوب، خیلی خوشحالم که همچین پسر خوبی دوست داره و خالصانست.
با تعجب گفت:
- یعنی شما فکر بد نکردی؟
گفتم:
- برای چی فکر بد بکنم؟ وقتی یکی تو رو دوست داره.
گفت:
- آخه همه فکر بد می‌کنن. میگن کوچیکی و از این حرفا دیگه.
گفتم:
- هر آدمی حق انتخاب برای زندگیش داره؛ البته باید درست انتخاب کنی.
گفت:
- بله درسته. شخصیت شما خیلی به دلم می‌شینه. می‌تونم بپرسم اسمتون چیه؟
گفتم:
- اسمم آریاناست.
گفت:
- خوشبختم آریانا خانم اسم منم هلیاست.
گفتم:
- چه اسم قشنگی داری.
گفت:
- شما هم همین‌طور.
لبخندی به او زدم و مشغول ادامه تایپ شدم، مهماندار توضیحاتی راجب به پرواز گفت و بعد از آن هواپیما بلند شد:
- مهمانان عزیز لطفا کمربند خود را ببندید.
کمربندم را بستم که دیدم هلیا مشغول بود و نمی‌توانست.گفتم:
- کمکت کنم؟
گفت:
- نه خودم می‌تونم.
دوباره درگیر شد که این دفعه جلو رفتم و کمربندش را بستم.گفت:
- ممنونم آریانا خانم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم.
او با من حرف میزد و از آن پسری می‌گفت که او را دوست دارد و من متوجه شدم او هفده ساله است و آن پسر ۲۲ سالش است. خیلی برایم جالب بود داستان آن‌ها. به او گفتم:
- الان داری بعد از این همه سختی پیش کسی میری که دوستش داری پس حواست رو بزار روی خوشبختیت، درس بخون و کار کن. با کوروش خوشبخت شو.
در این میان فهمیدم که اسم آن پسر کوروش است. گفت:
- چشم به حرفاتون عمل می‌کنم.
با لبخندگفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشی.
گفت:
- مرسی بابت این حرفا.
تا رسیدن به مقصد هدفون را در گوشم گذاشتم و آهنگ‌هایم را پلی کردم.
***
از پله‌های هواپیما پایین آمدم و نگاهی به اطراف کردم، صبح شده بود و احتمالاً پدربزرگ و مادربزرگ حسابی نگران شده بودند. حالا به سراغ رویا می‌روند تا من را پیدا کنند و من اصلاً خطم را سوزانده بودم‌. چیزی برای برگشت نبود، هلیا هم با من پیاده شد و گفت:
- با من میاین تا کوروش رو ببینید؟
گفتم:
- بله حتماً.
با او از پله‌ها پایین آمدیم که از دور پسری دستانش را باز کرد هلیا هم زود به طرف او دوید و خودش را در آغوش او انداخت. من هم از دور آن‌ها را نگاه می‌کردم. هلیا از کوروش جدا شد و دست من را گرفت:
- ایشون آریانا خانمه، توی هواپیما آشنا شدیم و من رو راهنمایی کردند.
کوروش من را نگاه کرد و گفت:
- سلام خانم، ممنون از این که هوای خانمم رو داشتین‌.
گفتم:
- سلام. خواهش می‌کنم وظیفست، هلیا هم مثل خواهرمه.
هلیا لبخندی زد و گفت:
- همین‌طوری برای منم هست.
آن‌ها بعد از تشکر از من خداحافظی کردند و رفتند. من از دور آن‌ها را تماشا کردم که چقدر به هم می‌آمدند، به طرف تاکسی‌ها رفتم. چون چند سال در لندن زندگی می‌کردم زبان آن‌ها را بلد بودم. به یکی از راننده‌ها آدرس خانه جدیدم را دادم و به سمت خانه‌ام حرکت کردم. در خانه را باز کردم و نگاهی انداختم، خانه معمولی بود و می‌توانستم مدت کوتاهی را آن جا باشم تا مراحل اجرایی نقشه‌ام. آن روز وسایلم را جاگیر کردم و به خرید رفتم. اسکندر قرار بود برایم اطلاعات را بفرستد و من در مهمانی شبانه کیارش را ملاقات کنم. چند روز گذشت و من داشتم عادت می‌کردم به آن جا. اسکندر گفته بود امشب مکان و محل مناسبی برای آشنایی است. شلوار مشکی، پالتو بلند مشکی و دستکش‌های چرمم را هم پوشیدم. سوار تاکسی شدم و به مکان مورد نظرم رفتم. همه جا پر بود از آدم و ماشین، داخل که شدم حجم عظیمی از دود و بوی عطر به مشامم رسید. او را دیدم روی کاناپه‌ای نشسته بود و یک دختر مو بلند کنارش بود. با اقتدار خاصی با مرد روبه رویش صحبت می‌کرد و در حین حرف زدن لیوان مشروبش را هم تکان می‌داد. خواستم به سمتش بروم که مچ دستم کشیده شد، سمت او برگشتم. پسر جوانی بود که دستم را گرفته بود. گفت:
- افتخار آشنایی دارم.
مچ دستم را کشیدم و گفتم:
- نه.
از کنارش گذشتم که گفت:
- وحشی.
برگشتم سمتش و لگدی به زانو چپش زدم و گفتم:
- برو اون‌ طرف.
زانو‌اش را گرفت و مثل دختر‌ها آخ و اوخ کرد. از کنارش گذشتم و سمت کیارش رفتم، نقشه‌ای نداشتم؛ اما باید یک کار می‌کردم. آن مرد و دختر دیگر کنارش نبودند و او هم ایستاده بود و به جلو قدم برمی‌داشت. دستی جوری از کنارش گذاشتم که تنه به او زده باشم، مچم را گرفت و محکم به سمت خودش برم گرداند. نگاهش را در صورتم دوخت و گفت:
- کوری؟
گفتم:
- آدم خصلت‌های خودش رو به دیگران نمی‌چسبونه.
از کنارش رد شدم که گفت:
- معذرت خواهی کن، همین الان.
برگشتم سمتش و پوزخندی زدم:
- دلیلی نمی‌بینم.
آمد جلو و گفت:
- خیلی دل و جرات داری، می‌دونی من کیم؟
گفتم:
- برام مهم نیست.
اخم ابروهایش بیشتر شد و گفت:
- مثل این که تنت می‌خاره.
گفتم:
- برو کنار بابا.
و او را کنار زدم. دوباره دستم را گرفت و گفت:
- از کسایی که بهم ضربه می‌زنن نمی‌گذرم دختر خانم.
ادامه داد و گفت:
- تو یه ایرانی هستی؟
گفتم:
- بله فرمایش.
تعجب کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
گفتم:
- کشمش.
و زود از او دور شدم، از آن ساختمان هم بیرون آمدم تا ببینم بعد از آن چه اتفاقی برای من می‌افتد. سوار تاکسی شدم و باز به خانه برگشتم، به خانه که رسیدم لباس‌هایم را عوض کردم و پای لپ تاپم نشستم. به سرم زد ایمیلم را چک کنم شاید رویا پیام داده باشد، ایمیل را باز کردم و دیدم پیام دارم آن هم از رویا، متن پیام این گونه بود:
- آریانا اگه داری کاری انجام میدی لطفاً برگرد من خودم قول میدم آوین رو پیدا کنم، دست به کارهای خطری نزن اگه چیزیت بشه مادربزرگ و پدربزرگ دق می‌کنن‌ برگرد قول میدم آوین رو پیدا کنم.
نوشتم برای او:
- راه رفته رو برنمی‌گردن. رویا دوست دارم، قول بده مراقب آوین باشی.
و برای او پیام را فرستادم، از طریق ایمیل من را پیدا نمی‌کرد. مشغول تایپ شدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
(پارت بیست و سوم)

کمی تکان خوردم؛ اما ناگهان متوجه گرفتگی گردنم شدم. صاف نشستم، فهمیدم روی میز کارم خوابم برده است، هنگام تایپ مقاله. بلند شدم و کمی گردنم را چرخاندم و به آن ورزش دادم تا ببینم از گرفتگی در می‌آید یا نه؟ در همان حین هم وسایل دیشب را جمع کردم و سرجایشان گذاشتم. حوله بدنی آبی رنگم را برداشتم و داخل حمام شدم، چون به خرید رفته بودم تقریبا تمام وسایل را خریده بودم و چیزی نیاز نداشتم، داشتم به این فکر می‌کردم که زندگی‌ام این‌طور هم خوب است ها؛ اما کمی بعد در سرم کوبیدم و گفتم:
- آوین معلوم نیست تو چه حالیه اونوقت تو به فکر زندگی رویاییت هستی.
بیخیال افکارم حمام کردم و بعد بیرون آمدم، لوسیون بعد از حمامم را زدم و موهایم را خشک کردم. شلوار مشکی گشادم را با تاپ سفید و قرمزم پوشیدم، به آشپزخانه رفتم و مواد لازم را برای لازانیا روی میز گذاشتم و چون خیلی وقت بود نخورده بودم با علاقه آن را پختم. غذا را درون فر گذاشتم و دستانم را خشک کردم، وقتی غذا می‌پختم نمی‌گذاشتم همه ظرف‌ها را آخر بشورم و این عادت خوبی بود که مادرم به من یاد داد. روی مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم، هر کانالی که می‌زدم فیلم‌های مزخرف ترکیه‌ای بود که بشدت از مفهوم‌شان بدم می‌آمد، کانال‌ها را آنقدر جا به جا کردم تا به کانال فیلم‌های نتفلیکس رسیدم. خدا را شکر می‌کنم که نتفلیکس ساخته شد تا من تنها نباشم، سریال گیم آف ترونز را پخش می‌کرد. عاشق این سریال بودم با این که آن را دیده بودم باز هم پای آن نشستم تا این که بوی غذا را حس کردم. تند به سمت فر رفتم و آن را خاموش کردم و برای خودم غذا ریختم. بعد از خوردن غذا لباس پوشیدم و بیرون رفتم تا کمی گشت بزنم، آن شب برای خودم شام خوردم، کافه رفتم، کتاب خریدم، به دیدن برج ایفل هم رفتم. در کودکی آرزوی سفرهای خارجی داشتم و در بزرگی آرزوی خانه ماندن، هر چند ایران آن ایران قبل نبود؛ اما خانه‌ام بود. سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و پولش را دادم. کلیدم را در آوردم و تا خواستم در را باز کنم چیزی شبیه به دستمال جلوی دماغم گرفته شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
***
چشمانم را باز کردم ولی تار می‌دیدم کمی پلک زدم تا دیدم واضح شد دست و پایم بسته شده بود به صندلی و در اتاقی کاملاً خالی بودم. می‌دانستم کار کیارش است و خوشحال بودم که نقشه‌ام گرفته، من می‌خواستم وارد باند شوم حالا به هر نقشی‌. گفتم اگر ساکت باشم ضایع می‌شود پس شروع به داد و بیداد کردم:
- کسی این جا نیست؟ کمک... کمک.
در صندلی‌ام جا به جا شدم و دوباره داد زدم:
- کی منو آورده این جا؟
در حال داد و بیداد بودم که در باز شد و کیارش با بادیگاردش وارد اتاق شدند خودم را متعجب نشان دادم و گفتم:
- تو؟!
گفت:
- گفتم که از کسی که بهم ضربه زده نمی‌گذرم.
گفتم:
- شوخی با نمکی نیست بیا دست‌هام رو باز کن.
بلند خندید و گفت:
- تازه گرفتمت ولت کنم؟
گفتم:
- بزار برم.
گفت:
- چرا بری؟ تازه اومدی.
گفتم:
- می‌خوام برم خونه‌ام.
گفت:
- دیگه باید با خونت خداحافظی کنی.
گفتم:
- چرا؟
گفت:
- چون من میگم.
گفتم:
- من هر چی تو میگی رو قرار نیست گوش بدم.
گفت:
- چرا، قراره.
گفتم:
- ببین حاجی من حوصله ندارم، می‌خوام برم خونم بخوابم ولم کن من با تو کاری ندارم که.
جلو پاهایم روی زانوهایش نشست و به فارسی گفت:
- تو نمیری جایی.
من هم به فارسی گفتم:
- می‌خوام برم خونم.
یک دفعه داد کشید و گفت:
- رو حرف من حرف نباشه، من همیشه اینقدر آروم نیستم.
بعد دوباره به زبان خودشان گفت:
- دهنش رو ببندین.
گفتم:
- هی یارو چیکار میکنی؟ تنت می‌‌خاره ها.
جوابم را نداد. آن محافظ غول پیکرش جلو آمد و با چسب دور دهانم را بست و هر چقدر داد و بیداد کردم فایده نداشت. جلو آمد و گفت:
- همین‌طوری می‌مونی تا بعداً برات تصمیم بگیرم.
و رفت... محافظش هم پشت سرش بیرون رفت و در اتاق بسته شد. خوشحال از پیش رفتن نقشه‌ام سرم را روی شانه‌ام خم کردم و سعی کردم بخوابم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.
با صدای در هوشیار شدم و چشمانم را باز کردم. کمی تکان خوردم تا این که در باز شد و همان محافظ وارد شد. چسب دور دهنم را کند که آخی گفتم انگار پست لبم را کنده بودند بس درد میکرد، دستانم را هم باز کرد. دستانم را ماساژ دادم که دستم را کشید و بلندم کرد:
- لالی؟
جواب که نداد آرام زیر لب گفتم:
- خیلی هم لالی.
تند تند از پله‌ها پایین می‌کشیدم. به پله آخر که رسیدم پاهایم درد میکرد، کیارش روی مبلی لم داده بود و دو دختر هم کنارش بودند با دست آن‌ها را رد کرد و به محافظ گفت:
- مرخصی‌.
محافظ که رفت گفت:
- بیا جلو.
جلو نرفتم که خودش بلند شد و نزدیکم آمد و گفت:
- از سرپیچی بدم میاد.
گفتم:
- منم از زورگویی بدم میاد.
گفت:
- ببین بیا با هم کنار بیایم.
گفتم:
- آقا اگه من نخوام با شما کنار بیام باید کیو ببینم؟ بزار برم نمی‌خوام کنار بیای‌‌.
گفت:
- تو حق انتخاب نداری، هیچ ک.س در برابر من حق ایستادگی هم نداره.
گفتم:
- آقا شما رییس همه آدما دنیا فقط بزار من برم حوصله دردسر ندارم.
گفت:
- من می‌دونم می‌خوای انتقام بگیری، انتقام پدر و مادرت رو.
تعجب کردم؛ اما کمی بعد به یاد حرف‌های اسکندر و نفوذش افتادم. گفتم:
- تو از کجا میدونی؟
گفت:
- من رییس به باند بزرگم. اطلاعات گیر آوردن در مورد زندگی آدم‌ها کار آسونیه برام و اصلاً مشکل نیست.
گفتم:
- خوب حالا که چی؟ این چه کمکی به تو می‌کنه؟
گفت:
- فقط بگو دلت می‌خواد انتقام پدر و مادرت رو بگیری؟
گفتم:
- معلومه.
گفت:
- من کمکت می‌کنم؛ اما یه شرایطی داره.
در دلم خندیدم و گفتم:
- برای من شرط نزار، خودم تنهایی هم می‌تونم این کار رو انجام بدم.
گفت:
- ولی اگه من ولت نکنم چی؟ ببین سرپیچی نکن چون من همیشه اینقدر آروم نیستم.
گفتم:
- چی می‌خوای؟
گفت:
- یا وارد باند میشی با می‌میری.
گفتم:
- یعنی چی من می‌تونم چه سودی برای تو داشته باشم؟ اونم توی باندت؟
گفت:
- تو این دم و دستگاه رو دیدی اون هم ناخواسته، خیلی بهت لطف می‌کنم که نمی‌کشمت چون تو یه خطر بزرگ برای باند منی.
گفتم:
- من کار خلاف نمی‌کنم.
گفت:
- منم ازت کار خلاف نخواستم.
گفتم:
- پس چی می‌خوای؟
گفت:
- خیلی وقته دنبال یه ملکه برای باندمم، حالا یکی رو پیدا کردم که روحیه انتقام جویی هم داره که چه بهتر.
گفتم:
- یعنی چی؟
گفت:
- یعنی دستیار من بشی. من هم در عوضش کمک می‌کنم انتقام خانوادت رو بگیری. من بهت یاد میدم مبارزه کنی و انتقام پدر و مادرت رو بگیری.
گفتم:
- چقدر می‌تونم فکر کنم؟
گفت:
- ربع ساعت زمان داری از همین الان شروع شد.
هر چند من فکر‌هایم را کرده بودم و چه چیزی بهتر از این که وارد باند شوم؟ کیارش پسر مغروری بود و نمی‌دانستم که چرا من را برای این مقام انتخاب کرده؛ اما کمی بعد گفتم:《شاید چون من کسی رو ندارم》
کیارش گفت:
- وقتت تمومه.
گفتم:
- من موافقم.
گفت:
- انتخاب خوبیه. فقط یه چیزایی هست باید بدونی.
گفتم:
- چیا مثلاً؟
گفت:
- وظایفی داری مثل، هماهنگ بودن با من، هر جا من رفتم تو هم بیا، از فردا تمریناتت رو شروع می‌کنی. کم کم هم از کارهای من با خبر میشی.
خوشحال از پیش رفتم نقشه‌ام گفتم:
- باشه.
و این قدمی بزرگ برای نقشه من بود. گفت:
- اتاقی برات کنار اتاق خودم در نظر گرفتم که کاری داشتی یا داشتم راحت باشیم.
گفتم:
- خوبه.
گفت:
- همراه محافظ برو اتاقت رو نشون بده.
گفتم:
- من وسایلی رو از توی خونم می‌خوام.
گفت:
- هر چی نیاز داری با محافظ برو بخر. اون بادیگارد شخصیته.
حرفی نزدم و از او فاصله گرفتم، صدای قدم‌های محافظ هم شنیده میشد. کم کم لبخند بدجنسی زدم و سرم را بالا گرفتم. در دلم گفتم:《فاتحت خوندست》
من برای رسیدن به اهدافم باید عوض می‌شدم، آریانای شیطون به درد موقعیت من نمی‌خورد. بدجنس بودن برای من بلیط طلایی بود.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BAHAR"
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین