- Feb
- 1,149
- 2,912
- مدالها
- 2
(پارت نوزدهم)
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند و من متوجه گذر زمان نبودم. حال به سر کار میرفتم، هم آن جا جا افتاده بودم و هم در کارخانه. زندگیام روال خودش را طی میکرد و یک جوری یکنواخت شده بود. محیط بیمارستان را دوست نداشتم حس میکردم صمیمتی که در آن جا بود در این جا نبود و خوب طبیعی بود. کارخانه هم بعد از ماجرای فراهانی که با پادرمیانی پدربزرگ درست شد، دیگر مشکلی پیش نیامد. یک روز با رویا به خرید رفتیم و چمدانم را برداشتم و به خانه پدربزرگ رفتم، خوب پدربزرگ اجازه نمیداد من جایی بمانم. هر چند بماند که رویا قهر کرد و با بدبختی با او آشتی کردم؛ اما خوب دیگر دوستی قهر هم داشت. رویا به من گفت که پیمان تحت بازجویی است و تا بحال حرفی نزد، میگفت مثل افسردهها شده، غذا نمیخورد و حرف نمیزند. بعد از آن ماجراها به پدربزرگ گفتم که ماشین نیاز دارم و او گفت ماشینی را برای کادوی تولدم میخواست بخرد که حالا قسمت شد. به انتخاب خودم یک دنای سفید خریدیم که پدربزرگ اعتراض کرد؛ اما من نمیخواستم الکی او را در دردسر بیاندازم. حال کمتر به گذشتهها فکر میکنم چون زمان کمتری برای فکرهای مالیخولیایی دارم و همین آرامشم را تضمین میکند، هرچند هنوز هم درگیر گذشتهام هستم؛ اما خوب طبیعی است. یک چیز را خوب فهمیدم، من نمیتوانم گذشتهام را فراموش کنم فقط میتوانم کمتر به آن فکر کنم تا کمتر اذیت شوم. آن روزها نمیدانستم ورق سرنوشتم یک جوری برمیگردد که فکرش را هم نمیکنم. در افکارم غرق بودم که با شنیدن اسمم سریع بلند شدم:
- خانم آریانا شمس به بخش اورژانس.
زود به سمت اورژانس دویدم که بچههای ترم پایینی را در حال جابه جایی تختی دیدم و گفتم:
- چیشده؟
یکی از آنها گفت:
- خانم دکتر از ساختمان افتاده. احتمال ضربه مغزی هست. نیاز به عمل داره.
زود او را معاینه کردم.وضعیتش وخیم بود. گفتم:
- اتاق عمل آماده شه زود.
چشمی گفتند و دویدند به سمت بالا. زود آماده شدم و دستهایم را شستم. داخل اتاق عمل شدم و دستکشها را پوشیدم. بعد از انجام عملی طاقت فرسا از اتاق عمل خارج شدم. همراهان آن مریض به سمتم حمله کردند، خندهام گرفته بود؛ اما حالا که وقت خنده نبود. یکی از آنها که آقایی مسن بود گفت:
- خانم دکتر حال پسرم چطوره؟
گفتم:
- عمل موفقیت آمیز بود. ضربه محکمی به سرشون خورده ولی معجزه بود که حافظهشون رو از دست ندادن.
خانم چادری که حدس میزدم مادرش باشد با گریه گفت:
- خانم دکتر تا عمر داریم مدیون شما هستیم.
گفتم:
- خواهش میکنم.
و از کنارش گذشتم. یاد خودم میافتادم که پشت در اتاق عمل میایستادم و منتظر خبر خوش بودم؛ اما خبر خوشی وجود نداشت. دلهره آنها را با گوشت و پوست حس کرده بودم و درکشان میکردم. بعد از تعویض لباسهای اتاق عمل به سمت اتاق استراحت رفتم و چون کسی آن جا نبود گوشیام را برداشتم و روی تخت اتاق دراز کشیدم. قفل صفحه را باز کردم که دیدم چند تماس از دست رفته از طرف رویا دارم. به او زنگ زدم:
- خانم دکتر سلام تحویل نمیگیری؟
گفتم:
- سلام خانم پلیسه تحویل میگیرم تو اتاق عمل بودم.
گفت:
- خسته نباشی، زنگ زدم نگرانت شدم نمیدونستم بیمارستانی. زنگ آقابزرگ زدم گفت بیمارستانی.
گفتم:
- آره یکمی اومدم استراحت کنم دیدیم زنگ زدی.
گفت:
- آریانا امروز وقت داری بریم بیرون؟
گفتم:
- رویا بخدا امروز نمیشه. برم خونه ناهار بخورم تازه بعد باید برم کارخونه. انقدر کار ریخته رو سرم میخوام از بیمارستان استفا بدم بخدا.
با جیغ گفت:
- دیوونهای چیزی هستی؟
گفتم:
- نمیکشم به مولا.
گفت:
- فردا چی میتونی؟
گفتم:
- آره فردا بیمارستان ندارم. صبح میرم کارخونه بعدش عصر میبینمت.
گفت:
- خوبه.
گفتم:
- خبری از پیمان نشد؟
انگار جا خورد. با تته پته گفت:
- خو... خوب. فعلا هیچی.
گفتم:
- باشه. کاری نداری من برم سرکارم؟
گفت:
- نه عزیزم برو. بعد از خداحافظی از رویا از اتاق خارج شدم و به سمت بخش رفتم. بعد از اتمام شیفت لباسهایم را با مانتو قهوهای و شلوار مشکی عوض کردم و سوار ماشینم شدم و به سمت خانه رفتم. بعد از خوردن ناهار دوباره لباس پوشیدم و به کارخانه رفتم. واقعاً این برنامه فشرده اذیتم میکرد. مثل؛ همیشه به خانم سماواتی سلام کردم و لیست کارهای امروز را درخواست کردم. داخل اتاق شدم و پالتو پاییزه کرم رنگم را در آوردم و پشت میزم نشستم.ایمیلم را چک کردم. مشغول تایپ بودم که تلفن زنگ خورد:
- بله؟
خانم سماواتی بود:
- خانم شمس ساعت چهار با شرکت آسمان قرار دارین.
با غرغر گفتم:
- ای وای فراموشم شده بود. حالا چیکار کنم؟
گفت:
- خانم شمس یک ساعتی وقت هست من قرار داد رو تنظیم میکنم تا اونا بیان.
گفتم:
- ممنون. میشه بگید یه هات چاکلت بیارن برام؟
گفت:
- حتماً.
گفتم:
- مرسی.
و تلفن را گذاشتم. در حال برسی حسابهای این ماه بودم که یادم افتاد قرار دارم. ساعت چهار بود. تا آنها معطل میشدند من هم میرفتم. دستی به شال قهوهایم کشیدم و مانتو کرم رنگم را هم صاف کردم. سمت اتاق کنفرانس رفتم و در را باز کردم. یک پسر جوان با موهای مشکی بود و یک آقایی که حدس میزدم وکیلش باشد از نوع لباس پوشیدنش معلوم بود. با دیدنم بلند شدند و سلامی کردند که گفتم:
- سلام. بفرمایید.
وکیل گفت:
- ممنون شما خانم شمسی هستید؟
گفتم:
- بله.
پسرک که خیلی به خود مغرور بود گفت:
- اما من شنیدم کارخونه برای پدربزرگتونه.
با پوزخند اضافه کرد:
- پس شما جای ایشون رو گرفتید.
با لحن سردی گفتم:
- کارخونه برای پدرم هست. پارسا شمس. من مدتی به لندن رفته بودم و پدربزرگ زحمت نگه داری کارخونه رو انجام دادند. هرچند نیازی به توضیح نیست جناب.
بعد هم اضافه کردم:
- خوب بگذریم. من شرایط خاص خودم رو برای همکاری دارم.
پسر گفت:
- چه شرایطی؟
گفتم:
- سود قرار دادها هفتاد به سی هست.
گفت:
- اونوقت برای چی؟
گفتم:
- بخاطر این که شما شریک هستید و من تولید کننده.
پسره گفت:
- اینطور به درد خو...
وکیل برای اینکه آن پسرک بد دهان کار را خراب نکند گفت:
- خانم شمس شما شرایط رو بگید ما هم با هم دربارهاش صحبت میکنیم.
نفسی کشیدم و چیزی گفتم که آنها مات ماندند.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند و من متوجه گذر زمان نبودم. حال به سر کار میرفتم، هم آن جا جا افتاده بودم و هم در کارخانه. زندگیام روال خودش را طی میکرد و یک جوری یکنواخت شده بود. محیط بیمارستان را دوست نداشتم حس میکردم صمیمتی که در آن جا بود در این جا نبود و خوب طبیعی بود. کارخانه هم بعد از ماجرای فراهانی که با پادرمیانی پدربزرگ درست شد، دیگر مشکلی پیش نیامد. یک روز با رویا به خرید رفتیم و چمدانم را برداشتم و به خانه پدربزرگ رفتم، خوب پدربزرگ اجازه نمیداد من جایی بمانم. هر چند بماند که رویا قهر کرد و با بدبختی با او آشتی کردم؛ اما خوب دیگر دوستی قهر هم داشت. رویا به من گفت که پیمان تحت بازجویی است و تا بحال حرفی نزد، میگفت مثل افسردهها شده، غذا نمیخورد و حرف نمیزند. بعد از آن ماجراها به پدربزرگ گفتم که ماشین نیاز دارم و او گفت ماشینی را برای کادوی تولدم میخواست بخرد که حالا قسمت شد. به انتخاب خودم یک دنای سفید خریدیم که پدربزرگ اعتراض کرد؛ اما من نمیخواستم الکی او را در دردسر بیاندازم. حال کمتر به گذشتهها فکر میکنم چون زمان کمتری برای فکرهای مالیخولیایی دارم و همین آرامشم را تضمین میکند، هرچند هنوز هم درگیر گذشتهام هستم؛ اما خوب طبیعی است. یک چیز را خوب فهمیدم، من نمیتوانم گذشتهام را فراموش کنم فقط میتوانم کمتر به آن فکر کنم تا کمتر اذیت شوم. آن روزها نمیدانستم ورق سرنوشتم یک جوری برمیگردد که فکرش را هم نمیکنم. در افکارم غرق بودم که با شنیدن اسمم سریع بلند شدم:
- خانم آریانا شمس به بخش اورژانس.
زود به سمت اورژانس دویدم که بچههای ترم پایینی را در حال جابه جایی تختی دیدم و گفتم:
- چیشده؟
یکی از آنها گفت:
- خانم دکتر از ساختمان افتاده. احتمال ضربه مغزی هست. نیاز به عمل داره.
زود او را معاینه کردم.وضعیتش وخیم بود. گفتم:
- اتاق عمل آماده شه زود.
چشمی گفتند و دویدند به سمت بالا. زود آماده شدم و دستهایم را شستم. داخل اتاق عمل شدم و دستکشها را پوشیدم. بعد از انجام عملی طاقت فرسا از اتاق عمل خارج شدم. همراهان آن مریض به سمتم حمله کردند، خندهام گرفته بود؛ اما حالا که وقت خنده نبود. یکی از آنها که آقایی مسن بود گفت:
- خانم دکتر حال پسرم چطوره؟
گفتم:
- عمل موفقیت آمیز بود. ضربه محکمی به سرشون خورده ولی معجزه بود که حافظهشون رو از دست ندادن.
خانم چادری که حدس میزدم مادرش باشد با گریه گفت:
- خانم دکتر تا عمر داریم مدیون شما هستیم.
گفتم:
- خواهش میکنم.
و از کنارش گذشتم. یاد خودم میافتادم که پشت در اتاق عمل میایستادم و منتظر خبر خوش بودم؛ اما خبر خوشی وجود نداشت. دلهره آنها را با گوشت و پوست حس کرده بودم و درکشان میکردم. بعد از تعویض لباسهای اتاق عمل به سمت اتاق استراحت رفتم و چون کسی آن جا نبود گوشیام را برداشتم و روی تخت اتاق دراز کشیدم. قفل صفحه را باز کردم که دیدم چند تماس از دست رفته از طرف رویا دارم. به او زنگ زدم:
- خانم دکتر سلام تحویل نمیگیری؟
گفتم:
- سلام خانم پلیسه تحویل میگیرم تو اتاق عمل بودم.
گفت:
- خسته نباشی، زنگ زدم نگرانت شدم نمیدونستم بیمارستانی. زنگ آقابزرگ زدم گفت بیمارستانی.
گفتم:
- آره یکمی اومدم استراحت کنم دیدیم زنگ زدی.
گفت:
- آریانا امروز وقت داری بریم بیرون؟
گفتم:
- رویا بخدا امروز نمیشه. برم خونه ناهار بخورم تازه بعد باید برم کارخونه. انقدر کار ریخته رو سرم میخوام از بیمارستان استفا بدم بخدا.
با جیغ گفت:
- دیوونهای چیزی هستی؟
گفتم:
- نمیکشم به مولا.
گفت:
- فردا چی میتونی؟
گفتم:
- آره فردا بیمارستان ندارم. صبح میرم کارخونه بعدش عصر میبینمت.
گفت:
- خوبه.
گفتم:
- خبری از پیمان نشد؟
انگار جا خورد. با تته پته گفت:
- خو... خوب. فعلا هیچی.
گفتم:
- باشه. کاری نداری من برم سرکارم؟
گفت:
- نه عزیزم برو. بعد از خداحافظی از رویا از اتاق خارج شدم و به سمت بخش رفتم. بعد از اتمام شیفت لباسهایم را با مانتو قهوهای و شلوار مشکی عوض کردم و سوار ماشینم شدم و به سمت خانه رفتم. بعد از خوردن ناهار دوباره لباس پوشیدم و به کارخانه رفتم. واقعاً این برنامه فشرده اذیتم میکرد. مثل؛ همیشه به خانم سماواتی سلام کردم و لیست کارهای امروز را درخواست کردم. داخل اتاق شدم و پالتو پاییزه کرم رنگم را در آوردم و پشت میزم نشستم.ایمیلم را چک کردم. مشغول تایپ بودم که تلفن زنگ خورد:
- بله؟
خانم سماواتی بود:
- خانم شمس ساعت چهار با شرکت آسمان قرار دارین.
با غرغر گفتم:
- ای وای فراموشم شده بود. حالا چیکار کنم؟
گفت:
- خانم شمس یک ساعتی وقت هست من قرار داد رو تنظیم میکنم تا اونا بیان.
گفتم:
- ممنون. میشه بگید یه هات چاکلت بیارن برام؟
گفت:
- حتماً.
گفتم:
- مرسی.
و تلفن را گذاشتم. در حال برسی حسابهای این ماه بودم که یادم افتاد قرار دارم. ساعت چهار بود. تا آنها معطل میشدند من هم میرفتم. دستی به شال قهوهایم کشیدم و مانتو کرم رنگم را هم صاف کردم. سمت اتاق کنفرانس رفتم و در را باز کردم. یک پسر جوان با موهای مشکی بود و یک آقایی که حدس میزدم وکیلش باشد از نوع لباس پوشیدنش معلوم بود. با دیدنم بلند شدند و سلامی کردند که گفتم:
- سلام. بفرمایید.
وکیل گفت:
- ممنون شما خانم شمسی هستید؟
گفتم:
- بله.
پسرک که خیلی به خود مغرور بود گفت:
- اما من شنیدم کارخونه برای پدربزرگتونه.
با پوزخند اضافه کرد:
- پس شما جای ایشون رو گرفتید.
با لحن سردی گفتم:
- کارخونه برای پدرم هست. پارسا شمس. من مدتی به لندن رفته بودم و پدربزرگ زحمت نگه داری کارخونه رو انجام دادند. هرچند نیازی به توضیح نیست جناب.
بعد هم اضافه کردم:
- خوب بگذریم. من شرایط خاص خودم رو برای همکاری دارم.
پسر گفت:
- چه شرایطی؟
گفتم:
- سود قرار دادها هفتاد به سی هست.
گفت:
- اونوقت برای چی؟
گفتم:
- بخاطر این که شما شریک هستید و من تولید کننده.
پسره گفت:
- اینطور به درد خو...
وکیل برای اینکه آن پسرک بد دهان کار را خراب نکند گفت:
- خانم شمس شما شرایط رو بگید ما هم با هم دربارهاش صحبت میکنیم.
نفسی کشیدم و چیزی گفتم که آنها مات ماندند.
آخرین ویرایش: