جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرعت، سرعت، عشق] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Smile با نام [سرعت، سرعت، عشق] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,256 بازدید, 31 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرعت، سرعت، عشق] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Smile
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
اسم رمان: سرعت. سرعت. عشق
اسم نویسنده : حدیث قدرشناس
ژانر: طنز، عاشقانه، هیجانی
ناظر: @شاهدخت:)
خلاصه:
سوالی پرسیده بود که توقعش رو نداشتم!
چی باید میگفتم؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم
- تو خیلی وقته برنده ای! توی هر موقعیتی خیلی وقته برنده ای نه تنها توی مسابقه بلکه توی...
ساکت شدم.
باید چی میگفتم؟ چی داشتم که بگم!
سکوت کردم و فقط به چشم هاش نگاه کردم.
موقعیت داشت جوری پیش می‌رفت که ما روز به روز از خودمون دور تر می‌شدیم. فراموش میکردیم وجود داریم.
زندگی اونقدر پر از بالا و پایین بود که فراموش کرده بودیم وجود داریم.
یادمون رفته بود باید به فکر خودمون باشیم و به خودمون هم برسیم.
با صدای شلیک شونه هام پرید و به جایی که صدای بیشتری ازش می‌رسید نگاه کردم!
یاخدا گفتم و...
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۴_۲۲۱۱۲۳.png
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
مقدمه:
رمانی از جنس عشق. عشقی همراه با غرور! غروری با رنگ و بوی لجبازی!
دنیایی کوچک خلاصه شده در پیست!
افرادی که برای زندگی بهتر تلاش می‌کنند! به دنبال مقداری آرامش.
آرامش را از خود می‌گیرند!
شیطنت هایی که شیرینی این عشق است!
مهربانی هایی که رنگ و بوی عاشقی می‌دهد!
انسان هایی از جنس غرور و لجبازی!
به راستی که آینده ای غیر قابل پیش بینی در انتظار آن هاست!
زندگی ای با دردسر های فراوان که در اخر به خوشبختی ای زیبا تبدیل می‌شود!
...
پایانی خوش برای شروعی پر دردسر!
***
(ارشیا)

روی مبل سلطنتی و شیک سالن نشستم. مامان هم رو به روم روی مبل نشسته بودم و پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود!
نگاهم رو کلافه به اطراف چرخوندم و گفتم
- ای بابا مامان چرا اخه؟!
مامان: تو واقعاً نمی‌فهمی؟! میگم خطر داره!
- مامان!
مامان دمپایی روی فرشیش رو در آورد و سمتم پرت کرد. جا خالی دادم و گفتم: توروخدا مامان!
بابا: ارشیا بابا توضیح بده چرا می‌خوای بری مسابقه؟!
- بابا جان شما خودت که خوب میدونی چقدر به سرعت و ماشین‌ها علاقه دارم. رانندگیم هم که خوبه چرا توی مسابقات شرکت نکنم؟!
مامان: چرا شرکت کنی؟
- یاخدا! من که گفتم چرا!
مامان: کافی نبود.
- چرا؟
- چون چ چسبیده به را.
ارسلان از اتاقش که قسمت دوبلکس خونه بود و طبقه بالا به حساب میومد بیرون اومد و به محض رسیدنش بع راه پله از همون بالای پله ها گفت:
- می‌بینم که باز این داداش کوچولوی ما مذاکره هشت به‌علاوه یک راه انداخته.
- ارسلان به خدا فردا آخرین مهلتشه!
با تموم شدن حرفم ارسلان پایین پله ها رسیده بود و همونطور که داشت سمت مبل هایی که وسط سالن به طرز حرفه ای و مدرنی چیده شده بود می‌اومد گفت
ارسلان: مامان بزار ثبت نام کنه دیگه.
مامان: صدات از جای گرم در میاد بچه، نگران پسره درازمم نمی‌فهمین که!
- خب مادر من نگران نباش. بهم اعتماد کن، مامان قول میدم چیزیم نشه.
بابا برگه ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و به ساعت دیواری نگاهی کرد و بعد رو به من گفت
- ارشیا تو که نمی‌تونی تضمین بدی!
کلافه سرم رو سمت آشپزخونه که سمت چپ خونه بود چرخوندم و گفتم
- بابا!
مامان با عصبانیت بلند شد رفت سمت آشپزخونه و در همون حال گفت:
- آخه من چی بگم به تو هان؟
- بگو می‌تونی ثبت نام کنی.
بعد هم نیشم رو ول کردم.
لب‌های مامان به خنده باز شد همونطور که سمت فر آشپزخونه میرفت گفت
- حس‌های مادرانه رو درک نمی‌کنین!
- مامان من این‌همه تمرین کردم که تهش نرم مسابقات؟!
مامان: مگه من گفتم تمرین کن؟
- نگفتی ولی... .
بابا: خانمم شما یه بار بهش اعتماد کن بزار بره.
و منی که توی نخ خانمم گفتن بابامم(او مای گاد چشم‌هاتون رو بگیرین) فکر نمی‌کنن دوتا مجرد توی این خونه‌ست.
مامان: عرفان به خدا اگه چیزیش بشه من دق می‌کنم!
ارسلان: این بادمجون بم مادرم‌، آفت نداره که.
مامان با اکراه برگشت سمتم و گفت:
- سه ماهه داری روی مغزم راه میری ارشیا. باشه تو بردی!
جیغی کشیدم و با صدای دخترونه‌ای بلند شدم رفتم سمت مامان و گفتم:
- الهی چشم کفه پات پوسته پیاز شه چقد تو مهربونی.
مامان به حالت چندش صورتش رو جمع کرد و گفت:
- برو حالم رو بهم زدی.
خندیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم که ارسلان گفت:
- یکی طلبت.
- مخلصم به مولا. (رو به بابا گفتم) چاکر شما هم هستم.
بابا نگاه کجی بهم انداخت و گفت:
- نگفتم درست حرف بزن؟
- گفتی؛ ولی قربونت بشم مگه میشه؟
- بخوای آره.
- من سکوت می‌کنم.
ارسلان سیبی رو از میوه خوری روی میز برداشت و پرت کرد طرفم و گفت: بجنب برو ثبت نام کن همین الان، شانس تو باشه؛ فردا اسم نمی‌نویسن.
- یه حرف درست تو عمرت زده باشی اینه!
سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، سه سوته آماده شدم. البته که الان وضعیت قرمز بود در وضعیت‌های دیگه سه ساعت طولش میدم.
از اتاق زدم بیرون و رو به همه اهل خونه گفتم:
- گل پسرتون رفت خدافظ.
ارسلان: نکن لعنتی همه گلا خودکشی می... .
بقیه حرفش رو نشنیدم چون سریع بیرون رفتم.
سوار لکسوس مشکیم شدم و سمت پیست مسابقه روندم.بزرگترین پیست تهران که مرکزه رویاهامه!
خب فکر کنم حالا بتونم خودم رو معرفی کنم.
بنده شاخه شمشاد خاندان افشار، ارشیا افشارم! ته تغاری آقا عرفان پسره ارشد خاندان.
خیلی کوبنده خودم رو معرفی کردم. خوشتون اومد؟! خب بگذریم یکم از خودم بگم. قدم 180 چشم‌هام عسلیه و موهام هم مشکی، پوست سفید و بینی کشیده. فعلاً هم زن نمیخوام.
وجدان: کی به تو زن میده ها؟! نه بگو؟!
- ببند در تالار اندیشه رو. بعد هم همونی که به تو زن داد به منم میده.
وجدان: آرزو بر جوانان عیب نیست.
با صدای زنگ گوشیم دیگه به وجدانم گوش ندادم و جواب تماس رهام رفیق شفیقم رو دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
به محض وصل کردن تماس مثل ضبط صوت شروع به حرف زدن کرد!
- سلام جناب سرعت حال شما؟ احوال شما؟ یادی از ما نمی‌کنی؟ ثبت نام کردی؟ شیرینیت کو؟!
- خفه‌شو بزار منم حرف بزنم رهام!
-هعی! من که می‌دونم تهش جا می‌زاری جواب چندتا از سوال‌هام رو نمیدی!
- تو ببند من جواب همه رو میدم.
- توی روح خبیث تو یه نفر صلوات! بنال ببینم.
- خب اول علیک سلام دوم این‌که خوبم تو خوبی؟ بعدم نخیر یاد نمی‌کنم. و اینکه بله تو راهم و در آخر به زودی.
- نه خوشم اومد خوب شدی حرفه‌ای جواب میدی.
- آدم بخواد با تو بگرده با این موضوع‌ها باید کنار بیاد و این آپشن‌ها رو هم باید داشته باشه!
- سگ در صد، پس یادت نره شیرینی.
- چشم.
- برو؛ موفق باشی داداش.
- قربونت خدافظ.
- فعلاً.
قطع کردم و تندتر روندم.
ممکن بود تعطیل کنن؛ تا همین الانش هم خیلی دیر کردم.
بعد سی دقیقه بالاخره رسیدم به پیست آرزوهام!
به نگهبان کنار در اشاره کردم در رو باز کنه. سریع باز کرد و داخل رفتم. ماشین رو نزدیک محل ثبت نام پارک کردم و داخل رفتم.
با کلی اطلاعات دادن بالاخره بعد از نیم ساعت راضی شد ثبت کنه. مرد گفت:
- از فردا دو هفته با مربیت آقای محبی تمرین می‌کنی و راس ساعت پنج عصر این‌جا باش.
سرم رو تکون دادم و توی محوطه رفتم و به فردا که اولین برخوردم با مربیم بود فکر می‌کردم که نفهمیدم چی‌شد یه ماشین با سرعت زیاد از جلوم رد شد و جلوتر کنار چند نفر که نگاهش می‌کردن وایساد. از طرز رفتارش معلوم بود اقوامشن. سوار ماشینم شدم و خونه برگشتم.
***
(ملودی)

از ماشین پیاده شدم و رو به دخترخاله‌ها و پسرخاله‌های گرام که به زور اومدن رانندگیم رو ببینن گفتم:
- چطور بود؟!
دختر خاله‌م با ذوق گفت:
- عالی مطمئنم برای مسابقات تو اولی.
- مرسی انرژی مثبت جونم.
پسرخاله گرام: برو آماده شو بریم خونه‌ی ما همه جمعن. رانندگیت هم فوله.
- تنکیو (تنکیو=مرسی خودمون)
هر کدوم تعریفی کردن و بعد از کسب اجازه ازشون، اجازه دادن برم آماده شم. بین خودمون بمونه ولی زیادی فک می‌زنن! فکر کنم وقتشه دیگه خودم رو معرفی کنم. من عشق یه ملت دلیل کات فرهاد و لیلی ملودی ستوده هستم. بله بله!
- جون بابا فقط این فرهاد مگه شیرین رو نمی‌خواست؟!
- خدایی؟ یعنی همزمان دو نفر رو می‌خواسته؟ ایول، نه! ایول. چه‌قدر هنرمند!
- ذاتا‌ً خری‌ها! مجنون لیلی رو می‌خواست، فرهاد شیرین رو، خر فهم شدی؟!
- اوه شت! خدایی فرهاد شیرین‌ رو می‌‌خواست؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
- ببند فعلاً. بیوگرافیت رو بگو مردم علف زار زیر پاشون سبز شد.
- خب بابا بی‌اعصاب!
بریم سراغ بخیه (بقیه) بیوگرافیم.
از یه خانواده کوچیک و شادم. تک فرزند خانواده و چشم قهوه‌ای حالا چرا اول رنگ چشمامو گفتم؟! چون یادآور شانس شیک بندس. مامان و بابام چشماشون طوسیه و بیشتر خانوادمون چشم رنگین ولی من بدبخت؟! هیچی! البته همین چشم های قهوه‌ایم باعث شده تک باشم.
موهای خرمایی و بلند، لبای کوچیک و بینی روی فرم؛ فیس بندس. از رختکن بیرون رفتم و سوار ماشین دخترخال‌م شدم. تنها دخترخاله‌م که خیلی مهربونه و خیلی خوبه همینه. همه که سوار شدن حرکت کردیم سمت خونه خاله کوچیکم.بعده سی دقیقه رسیدیم و رفتیم داخل، بعد از سلام و احوال پرسی هرکسی رفت باهم سن و سالای خودش. منم افتادم توی گوشیم.
با بهترین دوستم رزا چت می‌کردم.
از این می‌گفتم که فردا دوره ثبت نام تموم میشه و از ساعت پنج عصر دوره آموزشیمون شروع میشه. اونم ذوق مرگ شده بود و می‌گفت حتماً من می‌برم. توی گوشیم محو شده بودم که صدای مامانم اومد و باعث شد به خودم بیام.
- ملودی غرق شدی؟!
پسرخاله گرام مثل قاشق نشسته خودش رو انداخت وسط و گفت:
- نه خاله محو شده
برای رو کم کنی این موجود دوپا با رزا خداحافظی کردم و رو به پسر خالم گفتم:
- آره محو شدم شما مفتشی؟!
بیچاره رنگ به رنگ شد! این همون پسرخالمه که خواستگارمه یه خواستگار میگم صدتا از کناره‌هاش بیرون می‌زنه
بد گیره نامرد!
مامانم با خنده گفت:
- پاشین همه بیایین شام، سریع!
تنها پایه خل و چل بازیای من مامانمه!
***
بلاخره ساعت‌های دوازده بود که عزم رفتن کردیم و پیش به سوی خونه.
به محض رسیدن به خونه با مامان و بابا صحبت کردم و از فردا گفتم.
اونام یه کم با نارضایتی قبول کردن و منم رفتم خوابیدم.
داشت چشمام بسته میشد که وجدانم بی موقع شروع به کار کرد
- میدونی از فردا باید بیشتر تمرین کنی؟! تمرین‌های خیلی سخت!
- میدونم از فردا باید سخت‌تر از قبل تلاش کنم ولی خب چه کنم که عاشق سرعتم، به قوله رزا من اون‌قدر توی سرعت غرق شدم که خودم رو یادم رفته!
- رزا درست میگه.
- وجدان منی‌ها.
- ای بابا شانس مزخرفم رو هی یادآوری نکن.
- مرگ بزار بخوابم چشام باز نمیشه!
- باشه بابا بخواب... خوابیدی؟!

- خوابی؟ الو؟!
..
- ای بابا خواب که نمیره می‌میره انگار!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
(ارشیا)
من واقعا موندم یعنی چی؟!
یه بار برای ثبت نام یه بار برای آگاهی مربی، چقد بیکارن!
به برگه اطلاعات فردیم نگاه کردم و از اول همه چیز رو چک کردم.
ارشیا افشار 26ساله از تهران بقیه‌شم که آدرس و شماره و این‌جور مزخرفات.
مربی: خب! پر کردی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بله.
برگه رو گرفت و بعد از چند دقیقه گفت: خوبه، ارشیا جان از الان شروع می‌کنیم.
به‌ نظر آدم خوبی میومد شوخ طبع و مهربون بود.
ایسادم و گفتم:
- من آمادم.
- ماشینت چیه؟
- مک لارن.
- خیلیم عالی.
به یکی از مربیای دیگه اشاره کرد و گفت:
- اون رقیب منه. چندین سال رقابت ما که تهش بردن من و باختن اون شد! می‌خوام رو سفیدم کنی و این‌دفعه هم پوزش رو به خاک بمالیم باشه پسر؟
- حتما! شک نداشته باشین. (هرچی اون خودمونیه این خشک و بی روحه، گاو)
به کارآموز اون خانم اشاره کرد و گفت: قراره تو و اون پسره برای ارزیابی با هم مسابقه بدین آماده‌ای؟
- بله آماده ام!
- خوبه برو سوار شو.
سوار مک لارن کاربنیم شدم و روی خط شروع ایستادم به کناریم که با یه بنز کوپه می‌خواست باهام مسابقه بده نگاه کردم و پوزخند زدم.
می‌خواد منو ببره؟ هه!
***
(ملودی)

یه مک لارن؟ ای روزگار با یه مک لارن باید مسابقه بدم؟ اون‌جوری که استادم گفت انگار اون مربیه رقیبش بوده که متاسفانه ازش برده ولی جوری گفت انگار با تقلب برده. شلیک که کردن پام رو تا آخر روی پدال فشار دادم و ماشین با یه تیکاف خیلی بد از جا کنده شد و حرکت کرد. پیشتاز فعلاً اونه ولی منم ملودیم بلاخره خودم رو نشون میدم.
سر آخرین پیچ همزمان چرخیدیم دوباره، ولی ایندفعه من بودم که سری‌تر ماشینم توی شتاب رفت. نتیجه آخر مهم بود!
تا رسیدن به خط پایان چند بار خواست ازم جلو بزنه که نتونست و با تفاوت خیلی کم من اول شدم. کنار استاد ترمز کردم و پیاده شدم. با تحسین داشت نگاهم می‌کرد و گفت:
- کارت عالی بود!
مرسی گفتم و برگشتم سمت جناب رقیب.
می‌دونستم فکر کرده پسرم.
کلاهم رو برداشتم و بهش نگاه کردم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
(ارشیا)

لعنتی لعنتی! مشتم رو کوبیدم روی فرمون و به شانسم فحش دادم. چند تا نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم. مثل همیشه غرورم رو حفظ کردم، ولی با دیدن رقیبم دوباره آتیش گرفتم.
داشت با استادش حرف می‌زد بعد از چند دقیقه برگشت طرف من و کلاهش رو برداشت سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
با چیزی که دیدم یکه بدی خوردم! اون یه دختر بود!
یه دختر تونست از من ببره؟! با بهت برگشتم سمت استادم و مثل معلول‌ها به دختره اشاره کردم.
استاد هم توی بهت بود ولی چیزی نگفت و فقط یه لبخند زد.
یکی به من بگه الان این لبخند یعنی چی دقیقاً؟ مرتیکه خر!
نگاهم رو از استاد گرفتم و باز مثل همیشه استوار و محکم راهم رو به سمت رختکن پیش گرفتم.
موقعی که داشتن شانس تقسیم می‌کردن بنده احتمالا در حال درس خوندن بودم.
- بابا پروفسور!
‌‌- خفه شو وجدان عزیزم.
- باشه (چه وجدان حرف گوش کنی!)
لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم سمت مربیم بهش که رسیدم گفتم: ببخشید عملکردم بد بود بیشتر تلاش می‌کنم.
- عملکردت عالی بود. فقط ما حریفمون رو دست کم گرفتیم. ما یه حریف قَدَر داریم و سخته شکستش!
- منظورتون از رقیب اون دخترس؟!
- اره.
- از پسش بر میام! (اوهو.)
استاد حالت متفکری به خودش گرفت و گفت: اسمش ملودی ستوده‌ست به احتمال زیاد اون دختر نوه‌ی صدرا ستوده‌ست یکی از بزرگ‌های اتومبیل رانی.
با دهن باز گفتم: واقعا؟ یعنی رانندگی رو ممکنه از پدربزرگش یاد گرفته باشه؟
- پدربزرگش الان دوساله که معلوم نیست کجاست نمی‌دونم بهش یاد داده یا نه ولی این‌رو می‌دونم که خون ستوده توی رگ‌هاش هست. خون ستوده هم
ادامه‌ی حرفش رو نگفت و سکوت کرد. سوالی نگاهش کردم که گفت: ستوده از من توی مسابقات مختلف برده. اون عجیب رانندگی می‌کنه!
پوزخندی زدم و گفتم:ولی هرچی باشه من جلوی اون دختره کم نمیارم!
سری تکون داد و گفت: معلومه که نباید کم بیاری. فردا می‌بینمت.
این رو گفت و رفت.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
(ملودی)

با بالاترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم به سمت دانشگاه می‌روندم که گوشیم زنگ خورد؛ بی‌حوصله گوشی رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و تماس رو وصل کردم:
- الو؟
صدای مامانم توی گوشی پیچید
- لقمت رو باز که جا گذاشتی دختر دبستانی من.
خندم گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم
- عه؟ خب اشکال نداره ظهر میام از خجالت شکمم در میام ننه ژان.
مامان حرصی گفت:
- ناهار چی می‌خوری؟
سرخوش گفتم:
- همون همیشگی.
مامان خندید و با مهربونی همیشگیش گفت:
- حتما دخترک قشنگم.
نزدیک دانشگاه بودم و مجبور شدم با مامان خداحافظی کنم.
اطرافم رو با دقت نگاه می‌کردم و منتظر جای پارک بودم که هیچ جای پارکی پیدا نکردم و رفتم سمت پارکینگ دانشگاه و خداخدا میکردم ظرفیت داشته باشه.
بالاخره ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و سمت ساختمان رفتم.
چند روز دانشگاه نیومدم و حالا هم که اومدم با تاخیر خدایا منو چرا محو نمی‌کنی؟!
همین‌طور که داشتم نق میزدم، سمت کلاس رفتم و در زدم.
با بفرماییدی که شنیدم وارد کلاس شدم و رو به استاد گفتم:
- می‌تونم بشینم؟
استاد چپ چپ نگاهم کرد و گفت
- به به خوش آمدید.کم کم داشتیم از اومدنتون نا امید می‌شدیم. خانم ستوده!
بی حوصله نگاهش کردم و گفتم
- عذر میخوام! اگه مشکلی هست می‌تونم بیرون بمونم.
استاد با حرصی که کاملا آشکار بود گفت:
- خیر! بفرمایید بشینید.
کنار رزا نشستم و گفتم:
- مردک کوتوله، چقد زر میزنه. اَه!
رزا خندید و گفت:
- علیک سلام
لبخند زدم و گفتم
- ببخشید، سلام!
با کوبیده شدن خودکار استاد روی تخته ساکت شدیم و به درس دادنش توجه کردیم. با اینکه چیزی نمی‌فهمیدم سر تکون میدادم و تایید میکردم.
بعد از حدودا یک ساعت و ربع درس دادن عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و گفت:
- خسته نباشید.
همه بهش خسته نباشید گفتن و اون با برداشتن کیفش از کلاس خارج شد.
با خارج شدنش از کلاس کش و قوسی به خودم دادم و رو به رزا گفتم
- چخبر رزي!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
- دسته تبر سرعت!
خندیدم و گفتم
- لقب جدید گرفتم سلطان؟
- نه! جزء لقبات بود یادت نیست؟!
حالت متفکری به خودم گرفتم و گفتم
- نه حقیقتاً.
سری با تاسف تکون داد و به حرکات بچه های کلاس که هر کدوم داشتن یه غلطی میکردن خیره شد؛ بعد از چند دقیقه یهو جن زده شد و برگشت زد به بازوم و با جیغ گفت:
- مِلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
- مرگ! چته؟
ذوق زده جیغ خفه ای زد و گفت
- استادمون عوض شده!
حس کردم اشتباه شنیدم.سرم رو کامل سمت رزا چرخوندم و با شَک گفتم.
- استادمون عوض شده؟ یعنی از دست اون پیره رو مخ راحت شدیم؟!
سرشو تکون داد و گفت
- الان گیره یه چشم و ابرو خوشکل افتادیم.
متعجب به روبه رو خیره شدم و گفتم
- چرا من ندیدم این یوسف گمگشته رو!
- چون جنابعالی درحال تمرین سرعت بودی.
-اها یادم او
حرفم و کامل نکرده بودم که کلاس ساکت شد و این یعنی استاد وارد شد.
همه به احترامش ایستادیم و استاد با سری پایین سمت میزش رفت و با دست اشاره کرد بشینیم.
شروع به حضور و غیاب کرد و به اسم من که رسید خواست غیبت بزنه که دستم رو بردم بالا و گفتم
- حاضرم استاد.
سرش رو بالا آورد و گفت
- به به میبینم خانم راننده اینجان!
با دیدن فرد رو به روم شوک زده گفتم
- تویی؟!
خندید و گفت
- اوهوم.
همونطور مات داشتم نگاهش می‌کردم که یکی از دخترای چندش کلاس مثل قاشق نشسته پرید وسط و گفت
- شما همدیگه رو می‌شناسید استاد؟
تمام مدت عشوه از صداش میبارید و این باعث شد صورتم رو جمع کنم!
استاده راننده بدون اینکه نگاهشو از روی من برداره گفت
- بله!
با فکر به لقبی که براش گذاشتم نیشم باز شد، که چون زوم بود روم سریع جمعش کردم نیشم رو.
توی افکارم غرق شده بودم که استاد گفت
- من و ایشون خیلی خوب هم رو می‌شناسیم!
یکی از پسرای پرو و فضول کلاس گفت
- از کجا استاد؟
استاد که انگار بهش تی تاب داده باشن با لبخند گفت
- بنظرم خودشون بگن بهتره.
همه نگاها یهویی برگشت سمت من.
چپ چپی همه رو نگاه کردم و گفتم
- گردناتون درد نگیره!
بعد از تیکه ای که پروندم شروع کردم به گفتن
-خب. من راننده مسابقات رالی هستم الان! و ایشون رقیبم هستن البته که این رقیبه قَدَر دیروز به بنده باختن!
همه با یه حالت متحیر اول به من و بعد به استاد نگاه کردن!
استاد که معلوم بود از حرفای آخرم خوشش نیومده گفت
- من گفتم آشناییمون رو بگید خانم ستوده!
با خونسردی طبق معمول زبون درازی کردم و گفتم
- من هرچی که بخوام میگم.
آتیشی نگاهم کرد و رو به بقیه داد زد
- درس و شروع می‌کنیم!
دو ساعت بی وقفه درس داد و بلاخره سره ساعت یک ولمون کرد!
باحالتی زار از کلاس زدیم بیرون که رزا گفت
- چرا نگفته بودی ملودی؟
کلافه گفتم
- من چه می‌دونستم رقیبم استادمه آخه.
سری تکون داد و چیزی نگفت. سمت پارکینگ رفتیم و بعد از هم خداحافظی کردیم.
ماشین و از پارکینگ بیرون آوردم و سمت خونه حرکت کردم.
این ساعت از روز مامان و بابا همیشه باهم شرکتن.
بابا شرکت چرم سازی داره و مامان هم اونجا کمکش می‌کنه توی کارا.
منم معمولا تنهام توی خونه تا زمانی که بیان.
به خونه که رسیدم با ریموت در و باز کردم و ماشین و پارک کردم.
خسته و کوفته سمت اتاقم رفتم و روی تخت افتادم
به سقف اتاقم خیره شدم به امروز فکر کردم.
اسم اون استادمون ارشیا افشاره و اینجور که می‌گفت 26 سالشه!
داشتم به امروز و اتفاقاتی که افتاده فکر می‌کردم که چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,757
2,559
مدال‌ها
2
(ارشیا)
باورم نمیشه اون دانشجوی من باشه!
حتما هر وقت که ببره میخواد بگه استادمون باخت! دختره‌ی لوس!
ارسلان در نزده اومد توی اتاق و گفت
- چته؟ پکری؟
- رقیبم دانشجومه!
- خب بابا! گفتم چیشده. دوتاتون پسرین باهم کنار میایین.
زدم زیر خنده و گفتم
- د آخه مشکل همینه! طرف دختره.
با دهن باز داشت نگام می‌کرد که گفتم
- ببند مگس رفت توش!
سریع دهنش رو بست و گفت
- یعنی تو به یه دختر باختی؟
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم
- اَه بسه بابا هی باختی باختی یه جوری همتون میگین باختی انگار چی باختم!
ارسلان دست‌هاش‌رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت
- خیله خب نزن منو
بعد دوباره خندید گفت
- خدایی باختی بهش؟!
کلافه گفتم
- متاسفانه آره.
زد زیر خنده و بلند بلند می‌خندید بی‌شعور.
پوکر فیس داشتم نگاهش می‌کردم که خندش رو خورد و گفت
- داداش واقعا به دختر باختی؟
- اره.
-متاسفم برات، برو محو شو همین اول کار.
- مرسی واقعا جناب انرژی مثبت!
خندید و گفت
- خب حالا تعریف کن ببینم چیا شد دیروز.
تمام اتفاقات دیروز و واسش گفتم که با حالت متفکری گفت
- تو میتونی از اون بهتر باشی، فقط کافیه بخوای!
- منظور؟
- باهم تمرین می‌کنیم.
- شوخی؟
- نچ.
بغلش کردم و گفتم
- خیلی چاکرم داداشی.
یکم بغلم کرد و وقتی دید ول کن نیستم پس گردنی بهم زد و گفت
- بسه دیگه مثله دخترا شدی.
با حالت زار گفتم
- وای گفتی دختر یاده اون ستوده افتادم.
- آلرژی پیدا کردی به کلمه دختر.
- آره به مولا.
باخنده پاشد رفت سمت در اتاق و در همون حال گفت
- نگران چیزی نباش، خدا بزرگه. الانم بخواب. شب بخیر
- عصر بخیر برادر من
خندید و رفت.
به ساعت پنج فکر کردم که باید سرحال باشم.
سریع خودم رو روی تخت انداختم و سه سوته خوابم برد.

***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین