جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرگذشت خاکستری] اثر «زهرا غریبی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط adswz با نام [سرگذشت خاکستری] اثر «زهرا غریبی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,046 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرگذشت خاکستری] اثر «زهرا غریبی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع adswz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
‌[رمان سرگذشت خاکستری ] اثر
((زهرا غریبی))
ژانر : درام،عاشقانه،طنز،مدرسه‌ای
عضو گپ نظارت:.S.O.W5
خلاصه:
هر سال به مناسبت فرارسیدن سال نو در تالار بزرگ هتلش مهمانی مجلل و شکوهمندی برگزار می‌کرد.
مهمانی که همیشه درخشان‌ترین ستاره ان خودش بود.
خسته و خواب‌الود وارد اتاق کارش شد. اتاق مدیریتش را در بالاترین طبقه‌ی هتل، جایی در میان ابرها و در آغوش آسمان انتخاب کرده بود. در آن‌جا به‌دور از هرگونه هیاهو، دور از لبخند‌هایی که پشتشان هزاران حیله و نیرنگ است و دور از آدم‌های شهری که برایش نفرین شده بودند، بود!
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Robek
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
هرسال به مناسبت فرا رسیدن سال نو در تالار بزرگ هتلش مهمانی مجلل و شکوهمندی برگزار می‌‌کرد. مهمانی که همیشه درخشان‌ترین ستاره آن خودش بود. خسته‌ وخواب‌آلود وارد اتاق کارش شد. اتاق مدیریتش را در بالاترین طبقه‌ی هتل، جایی در میان ابرها و در آغوش آسمون انتخاب کرده بود. در آن‌جا به‌دور از هرگونه هیاهو، دور از لبخند‌هایی که پشتشان هزاران حیله و نیرنگ است و دور از آدم‌های شهری که برایش نفرین شده بودند، بود!
به در تکیه داد و خیره شد به ماه که از پشت دیوار شیشه‌ای روبه‌رویش آسمان تاریک شهر را روشن کرده بود. سکوت اتاق را باصدای پاشنه‌های بلند کفش‌های قرمزش شکست. بعداز چرخاندن در مخفی گوشه اتاق، وارد اتاق خوابش شد. پشت میز آرایش چوبی‌اش نشست و شروع کرد به پاک کردن آرایش سنگین روی صورتش. چشمان درشت مشکی‌اش خسته تر از هر روز به نظر می‌رسید ولی او خوب می‌دانست که این حجم از خستگی بخاطر کار زیاد و جشن امشب نیست بلکه دلیلی چندین ساله دارد.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد.
- الو؟
- آ، صبحتون‌بخیر خانم کیم. عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم.
- مهم نیست. می‌شنوم.
- گفته بودین بهتون یاد‌آوری کنم فردا تالار هتل برای جشن عروسی پسر آقای لی رئیس شرکت LBN رزرو شده. ما داریم آماده می‌شیم بهترین پذیرایی رو داشته باشیم. خواستم ازتون خواهش‌ کنم خودتون هم بیاین از نزدیک نظارتی بکنید.
- مطمئنم کارتون رو به نحو‌‌‌احسن انجام خواهید داد ولی اشکالی نداره بعد از آماده شدنم سری به تالار می‌زنم.
- خیلی ازتون ممنونم خانم.
تلفنش را قطع کرد و آرام به بدن ظریف و خوش تراشش کش‌ و‌ قوسی داد. همیشه عادت داشت آرایش تیره‌ای بر روی چشمانش داشته باشد و تیرگی آن‌ها را با قرمزی رژ روی لب‌هایش خنثی کند. موهایش را آرام شانه کرد و پشت سرش بست. به سمت اتاق لباس‌هایش رفت. اتاق لباس‌ او هم مانند هر دختر دیگری پر بود از لباس‌ها و کفش‌های مختلف ولی با این تفاوت که همه‌ی لباس‌های او مشکی و همه‌ی کفش‌هایش قرمز بودند‌. علت این تفاوت به دلیل علاقه‌ی شدید او به این دو رنگ نبود بلکه ریشه در گذشته‌ی او داشت.
کت و شلوار خوش دوختی را به تن کرد و بعد از انتخاب جواهرات نقره‌ای که مانند دکمه‌های روی کت می‌درخشیدند، راهی تالار شد.
- همه چی خوبه، مثل همیشه. بازم دقت کنید مشکلی پیش نیاد.
- خیلی ازتون سپاسگزارم. نگران نباشید، حواسم هست.
- لیست مهمون‌ها آماده هست؟
- بله
- بیارش اتاقم یه نگاهی بهش بندازم.
- چشم حتما
تق‌تق‌تق
- بفرمایید.
- لیست مهمون‌‌ها رو آوردم خدمتتون خانم کیم.
- آ، معاون پارک، شمایید؟ گفته بودم آقای کانگ بیاره!
- اره تو راهرو دیدمش، گفتم بره به کاراش برسه.
- واسه اینکه ثابت کنه از مدیر قبلی بهتره، داره خودش رو به آب و آتش میزنه.
- عیب نداره، عوضش کارا به نحو‌احسن پیش میره.
- اهم اینم حرفیه.
- چیزی می‌خورید بگم براتون بیارن معاون؟
- نه ممنونم چیزی نمی‌‌خورم.
فنجان قهوه‌اش را برداشت و رفت روی مبل کنار دیوار شیشه‌ای نشست و نگاهی به لیست انداخت.
- مدیر شرکت SK هم دعوته. مدیر بزرگ‌ترین شرکت تجاری کره. مستر جی... جه وون.
- طبیعیه دعوت باشه. اونا چندین ساله باهم کار می‌کنند.
لونا کلافه و عصبی کمی از قهوه‌اش را نوشید و لیست را روی میز پرت کرد. معاون با تعجب ادامه داد.
لونا! اونم مثل بقیه مهمون‌ها. چه فرقی میکنه؟
- چه فرقی میکنه ها؟ هر لحظه نفس کشیدن اون برای من عذابه. فردا هم قراره تشریف بیاره هتل من. تازه میگی چه فرقی میکنه؟
- لونا....
- کافیه معاون... برو سرکارت... نمی‌خوام چیزی بشنوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
معاون (پارک گون) مردی میانسال و خردمندی بود. لونا را از وقتی بچه بود، می‌شناخت و صمیمی‌ترین دوست پدرش بود. با وجود اینکه او بهتر از هر‌ک.س دیگری می‌دانست که کلافگی و عصبانیت ناگهانی لونا برای چیست، اما همیشه سعی می‌کرد لونا گذشته تلخش را فراموش کند. گذشته‌ای که لبخند واقعی را از صورت بی‌نقصش گرفت و ریشه شادی و مهربانی را در وجودش خشکاند.
کمی جلوتر آمد و روبه‌روی لونا نشست. نفس عمیقی کشید و به زمین خیره شد. چند دقیقه بعد، دست به سی*ن*ه به مبل تکیه داد و گفت:
فکر می‌کردم همه چیز تموم شده ولی این واکنشت اینو نشون نمیده‌.
لونا پوزخندی زد و دستی بر مو‌هایش کشید و گفت:
پس معلومه خیلی وقته که به چشام نگاه نکردی. حتی با کلی آرایش هم میشه تنفر رو توشون دید. من همه چیزم رو به خاطر اون روانی از دست دادم. نیازی به توضیح نیست. خودت بهتر میدونی که چه بلا‌هایی سرم آورد.
پارک گون تکانی به خودش داد و با لحنی نگران گفت:
به این فکر که چه چیز‌هایی رو از دست دادی، به این فکر کن که چه چیز‌هایی رو نباید از دست بدی. تو هنوز اول مسیر زندگیت هستی، با کینه و نفرت فقط عمرت رو داری به آتیش می‌کشی.
کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت و بعد با صدایی آرام ادامه داد. پنج سال گذشته لونا. می‌دونم سخت گذشته ولی گذشته. می‌دونم قلبت شکسته، می‌دونم چقدر برات سخت بوده که خانوادت رو از دست دادی، می‌دونم چقدر تلاش کردی تا سر پاشی ولی....
ولی انتقام تنها راه‌حل، تنها مرحم برای زخم‌های قلب و روحت نیست. لونا با چشمان خیسش نگاهی به معاون کرد.
- هیچ‌وقت درکم نکردی. تو تک تک لحظه‌هایی که از درد و فشاری که روم بود عین یه کاغذ مچاله می‌شدم کنارم بودی، خودت می‌دونی که با والدینم چی کار کرد، می‌دونی چقدر اذیتم می‌کرد ولی بازم درکم نمی‌کنی.... حالم بهم می‌خورد از حرف‌های تکراریت.
عصبانی اشکاشو پاک کرد و نزدیک‌تر آمد.
- ولی اینو بدون معاون، حتی اگه هزار سالم طول بکشه، تا انتقامم رو نگیرم تا اون بلا‌هایی که سرم آورده رو سرش نیارم آروم نمیگیرم.
و بدون توجه به معاون از اتاق خارج شد.
کمی سر و وضعش را مرتب کرد و با ترس روبه‌رو شدن با جی جه وون راهی تالار شد. بالای پله ها ایستاد و نگاهی به مهمانان کرد. در میان آن‌ها جه وون را ندید.
کمی خیالش راحت شد و با امید اینکه آقای جی نیامده از پله‌ها پایین آمد. خوش آمد گویان نزدیک خانواده لی شد. گرم صحبت با آقا و خانم لی بود که ناگهان متوجه آقا و خانم جوانی شد که در کنار پنجره ایستاده بودند و صحبت می‌کردند.
از خانواده لی دور شد و گوشه‌ای ایستاد. با پوزخند مسخره‌ای خیره شد به آن زوج جوان. معاون متوجه لونا شد. نزدیک تر آمد و کنارش ایستاد. لبخندی زد و گفت:
نکنه احساسات بر قلب و عقل بانوی قدرتمند ما چیره شده؟
لونا ابرویی بالا انداخت و در حالی که داشت یقه لباسش را درست می‌کرد گفت:
آدم قوی آدمی هستش که از احساساتش قوی تر باشه نه از دیگران. بانوی شما هم قدرتمنده چون از احساساتش قوی‌تره.
- عم آره درسته. ولی شما مطمئنی که از احساساتت قوی‌تری؟؟
یا حس نفرت بخشی از احساساتت نیست؟؟
لونا نگاه تلخی به معاون انداخت و سکوت کرد.
معاون سری تکان داد و بعد از چند دقیقه گفت:
مایل هستین شام رو باهم بخوریم؟
- با کمال میل.
سر میز شام چشم از آن‌ها برنمی‌داشت.
- چی دارن که بهشون زل زدی؟
- چیز خاصی ندارن. فقط حس خوبی نسبت به پسره ندارم. یعنی یه جورایی ازش خوشم نمیاد. شبیه جه وونه. لباساش، نگاهاش، طرز حرف زدنش، حتی اون خط فک تیزش. قشنگ معلومه داره مخ دختر رو میزنه.
معاون نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند.
- کافیه... نگاشون نکن دیگه... و لطفا همه رو با جه وون مقایسه نکن لونا... چرا فکر می‌کنی داره مخ دختر رو میزنه... شاید واقعا همو دوست دارن. نگاشون کن... ببین چقدر گرم و عاشقانه به هم نگاه میکنن و حرف میزنن. یه خرده عشق رو باور کن لونا. یه خرده بهش احترام بزار. اصلا تو هم سعی کن عاشق بشی. سعی کن زندگی جدیدی رو شروع کنی.
لونا همان طور که داشت به حرف‌های معاون گوش می‌داد، ناگهان از جایش بلند شد و به سمت آن‌ها که در بالکن نشسته بودند، رفت.
- لونا.... لونا نرو
بدون توجه به معاون به راهش ادامه داد.
تلفن پسره زنگ خورد. از جایش بلند شد و به گوشه‌ای رفت. لونا قدم‌هایش را بلند‌تر برداشت.
پشت سر دختره ایستاد و نفس عمیقی کشید.
- ازدواج کردین؟
- ببخشید با من بودین؟
- پرسیدم ازدواج کردین؟ با همین آقایی که داشتین شام می‌خوردین.
- آ.... راستش نه... همین‌جا باهم آشنا شدیم. ببخشید شما؟؟
- آهان... کیم لونا هستم. مدیر این هتل.
- از آشناییتون خوشبختم خانوم.
به نشانه‌ی احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
منم یِوان شینشان هستم.
- ژاپنی هستین؟
- بله... برای جشن عروسی اومدیم کره.
- آهان... معلومه سنتون خیلی کمه. اگه درست حدس زده باشم بیست سالتونم نشده. امیدوارم به خاطر حرف‌هایی که میخوام بهتون بگم دلخور و ناراحت نشین.
من ناخواسته متوجه حرف‌هاتون شدم. خانوم یوان اگه آدما میتونن ایموجی خنده بفرستن بدون اینکه واقعا بخندن، پس مطمئن باش میتونن بگن دوست دارم بدون اینکه واقعا دوست داشته باشن. پس فریب این چرت و پرت هارو نخور. مخصوصا با این سن کمت. کاری نکن وقتی به یاد گذشتت افتادی، از خودت متنفر بشی.
تمام وجود خانم یوان را تعجب فرا گرفته بود و خیره شده بود به لونا.
- اینطوری نگام نکن. خوب به حرفام فکر کن و عاقلانه تصمیم بگیر. همیین.
لونا حالت چهره‌اش را عوض کرد و عمیق لبخند زد.
- امیدوارم اقامت خوبی در سئول داشته باشید خانوم.
و سریع آنجا را ترک کرد. معاون که یواشکی داشت به حرف‌های آن‌ها گوش میداد، با ناراحتی آهی کشید و بعد از رفتن لونا از آنجا خارج شد.
کشو زیر تختش را باز کرد و جعبه زرشکی رنگی را برداشت. با دستانی لرزان دستی رویش کشید و شروع کرد به حرف زدن با خودش.
- سعی کنم عاشق شم؟
عشق رو باور کنم و بهش احترام بزارم؟
آخه تو چی میدونی از من معاون؟
با چشمانی گریان لبخند سردی زد. وسایل داخل جعبه را روی تخت چید. چند شاخه گل رز خشکیده، یک گردنبند طلایی، چند تا دستمال کاغذی خونی، یک کلاه ساده صورتی (cap) وچند تا عکس قدیمی.
عکس دونفره‌شان را برداشت و خیره شد به مرد قد بلندی که داشت می‌خندید. لبخندی زد. نمی‌دانست با زنده شدن خاطراتش باید بخندد یا گریه کند ولی انگار لب‌هایش سنگین‌تر از آن شده بودند که بتوانند به سمت بالا کشیده شوند. احساس می‌کرد قلبش دارد منفجر می‌شود. عصبی دستش را روی گردنش می‌کشید و با مشت به قلبش می‌کوبید. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. از اعماق وجودش آهی کشید و بغضش ترکید.

هفده سال قبل....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
- ته هی وسایلت رو جمع کردی؟ از قطار جا می‌مونیم ها.
غر غر کنان چمدان سنگین و عروسکش را برداشت و وسط اتاقش ایستاد.
- خب‌خب دیگه وقتشه... وقت رفتن... به خاطر کار بابا داریم میریم سئول. متأسفم که بهت نگفته بودم. می‌ترسیدم ناراحت بشی.
لبخندی زد و ادامه داد:
- خیلی ازت ممنونم که بهم اجازه می‌دادی روی دیوارات نقاشی بکشم و... .
- ته هی تموم نشد کارت؟
- اومدم مامان. خیلی‌خب. خداحافظ اتاق قشنگم.
با یک دست عروسکش را نگه داشته بود و با دست دیگرش چمدانش را پشت سرش، روی پله‌ها می‌کشید. نفس نفس می‌زد. چتری‌هایش کلافه‌اش کرده بودند.
- اه. خسته شدم. بابا؟
-بله؟
-میشه کمکم کنی؟ این چمدون خیلی سنگینه.
- البته خانم کیم.
کیم شی هیون مرد سی ساله‌ای بود که شخصیت مهربان و ساده‌ای داشت. از بچگی‌اش مشکل لکنت زبان داشت و به همین دلیل هر کسی حاضر نمی‌شد که او را استخدام کند. سال اول دانشگاه، عاشق (سانگ سوبین) دانشجوی رشته مدیریت و ساکت‌ترین دختر دانشگاه شد. بعد از یک سال، با او ازدواج کرد. آن‌ها یک سال بعد از ازدواجشان، صاحب دختر کوچولویی به اسم کیم ته هی شدند. دختری که وجودش با شیطنت و انرژی آمیخته شده بود.
- ته‌ته‌ته‌ هی. رسیدیم دخترم.
با صدای پدرش چشمانش را باز کرد. خواب‌آلود و گیج بود. سرش را از پای مادرش بلند کرد و از پنجره قطار نگاهی به بیرون انداخت. از ازدحام مسافران چشمانش گرد شده بود. سرش را به شیشه‌ تکیه داد.
- اینجا سئوله؟
مادرش در حالی که داشت موهایش را مرتب می‌کرد گفت:
- آره عزیزم... زود باش خودت رو مرتب کن باید پیاده بشیم.
- کی قراره بیاد دنبالمون؟
- دوست بابا. بیا بریم.
- همونی که برای بابا کار پیدا کرده؟
- آره.
دست مادرش را محکم گرفته بود و زیر لب آواز می‌خواند. از دور مرد نسبتا قد بلندی را دید که کت و شلوار قهوه‌ای اتو کشیده‌اش، جلوه خاصی به چهره‌ی او بخشیده بود. همین طور به او خیره شده بود که ناگهان دید برایشان دست تکان می‌دهد.
- مامان؟ اون آقایی که داره برامون دست تکون میده، همون دوست باباست؟
- آره، ته هی مؤدب باشی ها. باشه؟
ته هی چشمی برای مادرش نازک کرد و چیزی نگفت.
- خدای من ببین کی اینجاست؟
- د‌.. دلم برات ت‌َ.. تنگ شده بود مرد.
همدیگر را بغل کردند و شروع کردند به احوال‌پرسی. مادرش هم تعظیمی کرد و سلام داد.
- راستی... این دختر منه. کیم ته‌ ته‌ هی.
آقای پارک کمی جلوتر آمد. کمی خم شد.
- سلام. حالت چه‌طوره کوچولو؟ من پارک گون هستم.
- راستی میتونی از این به بعد عمو گون صدام کنی.
ته هی لبخند زد و تعظیم کرد.
- سلام. خیلی ممنونم. از آشنایی با شما خوشبختم... عمو گون
پارک گون دستی بر سر ته هی کشید و لبخند زد.
- خیله خب... بیاین بریم.
از ایستگاه قطار خارج شدند.
- وای این ماشین تو هستش؟
- آره. یک سال که خریدمش.
ته هی زنجیر گردنبندش را به دهان گرفته بود و به اطرافش نگاه می‌کرد.
- ته هی گردنبندت رو از دهنت در بیار... زشته. موهاتم درست کن.
کل مسیر را پارک گون و شی هیون باهم صحبت می‌کردند و سوبین هم آرام وبی سر و صدا کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. ته هی هم پیشانی‌اش را به شیشه تکیه داده بود و درختان کنار خیابان را می‌شمرد و هر چقدر که می‌گذشت بیشتر عاشق سئول می‌شد.
- خب رسیدیم.
روبه روی خانه‌ای نه چندان بزرگ که وسط حیاطی کوچک ساخته شده بود، توقف کردند. دور تا دور حیاط نرده کشی شده بود. ته هی از روی مادرش پرید و از ماشین پیاده شد.
سعی کرد از روی نرده‌ها بپرد و وارد حیاط شود.
-ته هی لطفا اینقدر ورجه وورجه نکن.
- باشه‌باشه‌باشه
پارک گون: خونه‌ی کوچیکی هست ولی اینجا منطقه خوبی برای زندگی کردنه. خیلی سعی کردم خونه‌ی بزرگ‌تری براتون پیدا کنم ولی با سرمایه‌ای که داشتید بهتر از این نمی‌شد تو سئول پیدا کرد. البته کمی هم تعمیرات می‌خواد.
- خیلی ازت م‌َمَ‌ممنونیم. این خونه خیلی قشنگ و مناسبه.
- منم ازتون ممنونم آقای پارک. می‌تونیم داخلش رو هم ببینیم؟
- بله حتما... بفرمایید اینم کلید.
وارد خانه که شدند، ته هی عروسکش را پرت کرد وفریاد زنان از پله‌ها بالا رفت.
- ته هی؟ ته هی نرو بالا.
پارک گون خندید و با تعجب گفت:
وای خدای من. ته هی اصلا شبیه پدر و مادرش نیست.
ته هی همان‌طور فریاد زنان از پله‌ها پایین آمد از شدت ذوق، جلوی همه شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن.
سوبین جلوتر آمد و نیشگونش گرفت.
- آخ‌آخ‌آخ... سوختم سوختم.
- خانم سانگ لطفا اذیتش نکنید.
و همگی شروع کردند به خندیدن.
ته هی چمدانش را برداشت و سمت اتاق زیر شیروانی رفت. در را که باز کرد لبخند از لبانش پرید. با لب و لوچه آویزان نگاهی به اطرافش کرد.
- به‌به.به‌به. عالیه.
صاحب خانه‌ی قبلی از اتاق زیر شیروانی به عنوان انباری استفاده می‌کرد و آنجا پر بود از خرت و پرت و گرد و غبار.
ناگهان متوجه یک عنکبوت آویزان از چارچوب پنجره شد.
- اِ... عنکبوت.
کمی جلوتر رفت. از روی وسایل بالا رفت و درست روبه روی عنکبوت روی یک جعبه چوبی بزرگ چهار زانو نشست. نگاهی به این طرف و آن طرف عنکبوت انداخت و با صدایی آرام گفت:
دختری یا پسر؟
صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
اَیش. خدا یه ذره زیبایی هم بهت نداده ها.
پنجره را باز کرد و عنکبوت را انداخت پایین. تا کمر از پنجره آویزان شد. از اینکه نسیم، میان موهایش می‌پیچید لذت می‌برد. با انگشتش روی دیوار نوشت ملکه ته هی و دستانش را جلوی دهانش گرفت و آرام خندید.
- ته هی؟ هنوز اون بالایی؟ بیا پایین دیگه.
صدایش را کلفت کرد و داد زد:
- اومدم خانوم سانگ.
چند ماه بعد...
تقریبا اسباب کشی و جابه‌جایی تمام شده بود. تابستان داشت تمام می‌شد و ته هی تابستانش را با شیطنت و درست کردن کلی دردسر برای خود و خانواده‌اش گذرانده بود.
شی هیون در یک شرکت تجاری که پارک گون معاون آنجا بود، استخدام شده بود و سوبین هم در کتابخانه، پاره وقت کار می‌کرد.
سر میز شام شی هیون دستی بر موهای ته هی کشید و لبخندی زد.
- باید ث‌َ.. ثبت نامت کنیم م‌َ.. مدرسه.
ته هی نگاه پوکری به پدرش انداخت و سپس با آرامش قاشقش را روی میز گذاشت. از جایش بلند شد و رفت روبه‌روی ستون وسط خانه ایستاد و سرش را به آن کوبید.
- اِ ته هی؟ داری چی کار می‌کنی؟
ته هی در همان حالت که ایستاده بود، با صدایی عجیب و غریب گفت:
- آخه کی قراره صبح زود از خواب ناز پاشه؟ اصلا من بخوام بی‌سواد باشم و بی‌سواد بمیرم، کی رو باید ببینم؟ اصلا من می‌خوام شوهر کنم، مدرسه نرم.
سوبین شروع کرد به خندیدن.
- اگه شوهرت گفت همسر من باید با سواد باشه چی؟
- خب، خب یکی رو پیدا می‌کنیم که خودشم بی‌سواد باشه و مشکلی با بی‌سوادی من نداشته باشه.
شی هیون با خنده از جایش بلند شد و ته هی را کله ملق بغل گرفت وهمان طور که داشت آرام قلقلکش می‌داد گفت:
ای پدر‌سوخته. لا.. لازم نکرده دنبال شو.. شوهر بگردی. تو باید دَ.. درس بخونی و دکتر بشی.
ته هی در حالی که داشت قهقهه می‌زد، شروع کرد به داد و فریاد.
- وای‌وای‌وای... من دکتر مُکتر نمی‌شم ها... من خیلی هنر کنم طِی‌کش شرکت های بزرگ بشم.
- خیله خب دیگه... بیاین شامتونو بخورید.
- بابا لطفا منو بزار پایین.
- باشه
- مامان، دارم جدی میگم ها. من دکتر و مهندس و از این چیزا نمی‌شم. همون طی‌کشی خوبه.
- اشکالی نداره. هر کاری که دلت می‌خواد بکن ولی هر شغلی رو که انتخاب کردی، درست انجامش بده و نسبت بهش با تعهد باش.
- حق با ما.. مادرت هستش ته هی... اینم یا.. یادت باشه... تو هر جایگاهی که بودی، با.. باید شاد زندگی کنی و از زندگیت لذت ببری.
ته هی نگاه گیجی به پدر و مادرش انداخت و بعد چند لحظه فکر کردن خیلی جدی گفت:
- واسه طی‌کشی چقدر حقوق میدن؟
و هر سه شروع کردن به خندیدن.
روز اول مدرسه فرا رسید. همه‌ی خیابان ها پر شده بود از دانش آموزانی که با لبی خندان و قلبی پر شور به سمت مدرسه هایشان قدم بر می‌داشتند. همه جا رنگ و بوی علم و دانش گرفته بود و پاییز غباری شده بود بر دل بی جان طبیعت. نسیم ملایمی می‌وزید و صورت خندان و گل انداخته‌ی هر رهگذری را نوازش می‌کرد.
در میان این همه زیبایی، ته هی با سر و وضع ژولیده، محکم پایه‌ی تختش را گرفته بود و با تمام قدرتش فریاد می‌کشید و به پدر و مادرش که سعی داشتند او را از از تخت جدا کنند می‌گفت:
- من نمی‌خوام برم مدرسه. ای خدا من چرا نمی‌میرم. توروخدا دست از سرم بردارید. ولم کنید. خدایا کمک.
بعد چند دقیقه تلاش، مادر ته هی نفس نفس زنان گفت:
- خیلی‌خب کیم ته هی.که نمی‌خوای بری مدرسه آره؟ باشه قبوله ولی منم قیچی رو میارم و موهاتو کوتاه می‌کنم. اصلا کچلت می‌کنم.
ته هی چشمانش گرد شد و سریع از جایش بلند شد و دوید سمت مادرش که داشت با عصبانیت از پله ها پایین می‌رفت. دست و پایش را به پای مادرش گره زد و نگاهی به چهره‌ی عصبی مادرش انداخت.
- الان که فکرشو می‌کنم، می‌بینم جداً دلم می‌خواد برم مدرسه. آره واقعا دوست دارم که برم. خیلی‌خب من برم آماده بشم.
و بعد لبخند ملیحی زد و سمت اتاقش دوید.
موهایش را از دو طرف بافته بود و روی شانه‌هایش انداخته بود. یونیفرم سرمه‌ای با جوراب‌های بلند سفید و کفش‌های مشکی‌ای پوشیده بود و با چهره‌ای پوکر و عصبانی دنبال پدر و مادرش می‌رفت.
جلوی ورودی مدرسه:
خیلی‌خب دخترم، مراقب خودت باش. آتیش هم نسوزون. لبخند هم یادت نره. باشه؟
ته هی لبخند عمیق مسخره‌ای زد و گفت:
- خیالت راحت مادر. خداحافظ.
انتهای موهایش را گرفت و با قدم‌های سست و شل وارد حیاط مدرسه شد. به اطرافش نگاهی انداخت. خمیازه‌ای کشید.
- عالیه. همشون حال بهم زنن.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
-به‌به. خیلی عالیه. علاوه بر دخترا، پسرارو هم باید تحمل کنم. خدایا آخه چرا؟ اه.
و غرغر کنان به سمت ساختمان وسط حیاط حرکت کرد.
چند سال بعد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
چند ماه از شروع مدارس گذشته بود و ته هی تقریباً با نصف بچه‌های مدرسه صمیمی شده بود. دانش‌آموز زرنگ و درس‌خوانی بود اما تمامی تکالیفش را با کلی غر زدن و بی‌حوصلگی انجام می‌داد. تعصب خاصی نسبت به تک‌تک دوستانش داشت وهرکس را که به آن‌ها چپ نگاه می‌کرد به شدید‌ترین شکل ممکن مجازات می‌کرد. با وجود این‌که در تمامی امتحانات و فعالیت‌های هنری و ورزشی بهترین بود اما اکثر خرابکاری‌ها و دردسر‌ها در مدرسه تقصیر کیم ته هی بود.
هنوز اواسط سال تحصیلی هم نشده بود اما خانواده ته هی برای او چندین بار یونیفرم نو تهیه کرده بودند.
- ته هی اگه یک بار دیگه یونیفرمت پاره بشه، توی آزمایشگاه اسید روش بریزه یا هر اتفاق دیگه‌ای بیفته، می‌فرستمت مدرسه. فهمیدی؟
- آره فهمیدم ولی مگه رفتن خلاف مقررات مدرسه نیست؟ میخوای از قوانین سرپیچی کنی؟ وای‌وای چه کار بدی.
- وای چقدر خندیدیم. کم مزه بریز بچه.
ته هی شروع کرد به خندیدن.
- چشم‌چشم.
با همین روال حتی شاید بدتر و طوفانی‌تر، دوره ابتدایی را سپری کرد و وارد دوره راهنمایی شد. همه‌ی دانش‌آموزان و کارکنان مدرسه، به او لقب ملکه خرخون دردسرساز را داده بودند و ته هی عاشق لقبش بود.
وارد سن بلوغش شده بود و ۲۴ ساعته جلوی آینه می‌ایستاد و از خودش ایراد می‌گرفت.
- ای خدا من چرا اینقدر زشت شدم. خدایا منو بکش. اصلا لِهم کن. مَحوم کن اه. تف به این زندگی.
دچار احساسات زود‌گذر نوجوانی شده بود و از هر کسی که از کنارش رد می‌شد، خوشش می‌آمد ولی دو ساعت بعد حتی یادش هم نمی‌آمد که او را کجا دیده است.
سال آخر راهنمایی چشمانش ضعیف شد و بر خلاف میلش، مجبور شد ردیف اول بنشیند.
گفت‌و‌گو‌ی بین بچه‌های کلاس:
یی سو: ته هی؟ نمیشه برگردی سرجات؟
سو وون: آره راست میگه. ما قول می‌دیم هر چی که معلما روی تخته نوشتن رو برات بخونیم.
- آخه برای چی؟ یعنی این‌قدر من‌ رو دوست دارید که نمی‌تونید دوریم رو تحمل کنید؟
اون وو: راستش دوست که داریم ولی، بیشتر به‌خاطر این میگیم برگرد چون نمی‌تونیم تقلب کنیم.
ته هی چشمانش گرد شد و عصبانی از صندلی‌اش بلند شد. هویجش را روبه بچه‌ها گرفت و داد زد:
- شما‌ها چی فکر کردین هان؟ می‌بینم همتون افت تحصیلی کردین ها. شما‌ها می‌خواین به دست من کشته بشین؟ اگه من نباشم هیچ‌کدومتون درس نمی‌خونید؟
سوآ: آخه ته هی چرا باید نباشی؟
- چه می‌دونم. شاید... اه نمی‌دونم. بحث رو عوض نکن.
جوکیونگ: ته هی خواهش می‌کنیم. حالا تو امسالم کمکمون کن ما همگی قول میدیم از سال بعد خوب درس بخونیم.
- آره جون عمتون. از سال سوم ابتدایی قراره سال بعد خوب درس بخونید. واقعاً که. من رو فقط به‌خاطر امتحان و تقلب و نمره می‌خواین دیگه آره؟
یی سو: نه اصلا این‌طور نیست ته هی. ناراحت نشو دیگه. ما تورو همه‌جوره دوست داریم. تو ملکه دردسرسازمونی بابا. مگه نه بچه‌ها؟
- خیلی‌خب. تئاتر برای من بازی نکنید. من نمی‌تونم برگردم ردیف عقب چون اگه برگردم مجبورم عینک بزنم. همتون هم می‌دونید که متنفرم از عینک.
شین هه: چی کار کنیم پس؟ پس فردا امتحان ریاضی داریم ته هی. یه کاری بکن دیگه.
- من واقعا چرا دارم به دوستی با شما ادامه میدم؟
مین تان: بچه‌ها آقای معلم اومد.
معلم تاریخ به همراه دانش‌آموز جدیدی وارد کلاس شد. همه‌ی بچه‌ها سریع پخش شدند و ته هی درحالی که داشت سمت صندلی‌اش می‌رفت، چشمانش را ریز کرد و نگاهی به سر‌ تا‌ پای پسر ایستاده در کنار معلم انداخت.
نایونگ: استاد؟ دانش‌آموز جدیده؟
سه وون: نه بابا. بازرس سازمان بهداشت جهانیه. اومده ببینه ناخوناتو گرفتی یا نه.
نایونگ: بی مزه.
ته هی پوزخندی زد و خیره شد به دانش‌آموز جدید.
قد بلند و لاغر بود. صورت بانمکی داشت وکمی خجالتی به نظر می‌رسید.
ته هی: خب آقای بازرس، خودت رو معرفی کن. برای چی وسط سال اومدی؟
معلم: درسته. خودت رو برای بچه‌ها معرفی کن پسرم.
صدایش را صاف کرد و چند قدم جلوتر آمد.
- سلام. من (جانگ سه رویی) هستم. امیدارم دوستان خوبی برای هم باشیم.
بچه‌ها شروع کردن به پچ‌پچ.
- سلام. به مدرسه و کلاس ما خوش اومدی. من کیم ته هی هستم. می‌تونی ملکه یا ملکه خرخون دردسرساز صدام کنی.
بعد ته هی، همه‌ی بچه‌ها شروع کردن به معرفی خودشان.
معلم: مشکلی نداری ردیف آخر بشینی سه رویی؟
- نه مشکلی ندارم.
معلم: خوبه پس برو بشین اونجا.
با اومدن جانگ سه رویی، بچه‌های کلاس از برگشتن ته هی به ردیف آخر کاملا ناامید شدن.
بعد تمام شدن کلاس، همه‌ی بچه‌ها دور سه رویی جمع شدن. ته هی پرید روی صندلی معلم و جامدادی‌اش را به عنوان میکروفون گرفت جلوی دهانش و با صدای بلند گفت:
- خانم‌ها و آقایان. توجه‌توجه. امروز یه نفر به جمعمون اضافه شده. بیان همگی مراقب تازه واردمون باشیم و نزاریم آب تو دلش تکون بخوره. به افتخار مستر جانگ، هیپ‌هیپ هورا، هیپ‌هیپ هورا.
سه رویی آرام و بی صدا می‌خندید و خیلی خوش‌حال بود که از همان روز اول کلی دوست خوب پیدا کرده بود.
بچه‌ها یکی‌یکی شروع کردن به سوال پیچ کردن جانگ سه رویی . هر سوال که به ذهنشان می‌رسید را می‌پرسیدند و سه رویی بی‌چاره گیج و سردرگم شده بود و نمی‌دانست که جواب کدام سوال را بدهد.
ته هی: دوستان برید‌کنار بریدکنار.
چهار زانو روی میز جلویی سه رویی نشست. سه رویی کمی خودش را جمع کرد. ته هی دستانش را روی شانه‌های سه رویی گذاشت و به او خیره شد.
- ببین بچه، به من نگاه کن.
- دارم نگاه می‌کنم.
- نه‌نه... بازم نگاه کن.
- به خدا دارم نگاه می‌کنم.
- نه نمی‌کنی. درست نگاه کن.
سو وون: ته هی چیز خاصی هست که باید ببینه؟
- آره. سه رویی لطفا دقیق و دقیق‌تر نگاه کن. رو تک‌تک اجزای صورتم زوم کن.
همه با تعجب و دقت زوم کرده بودند به صورت ته هی. ته هی کمی صورتش را نزدیک‌تر آورد و گفت:
- ما تا زمانی که نفهمیم تو از کجا، چرا و چگونه به اینجا اومدی، اونقدر مغزت رو، ذهنت رو و اعصاب و روانت رو به هم می‌ریزیم تا ازش ماست بچکه. پس... لطفا نفس عمیقی بکش و شروع کن به حرف زدن.
همه‌ی نگاه‌ها چرخید سمت سه رویی.
سوآ: راس میگه.
سه رویی آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.
- باشه‌باشه. ولی میشه اول دستاتو از روی شونه‌هام برداری و کمی بری عقب‌تر؟
ته هی با جدیت گفت:
- نه نمیشه. زود باش حرف بزن.
سه رویی ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.
- باشه پس.
خواست حرف بزند که ناگهان معلم وارد کلاس شد. بچه‌ها پخش شدند ولی ته هی از جایش تکانی نخورد.
معلم: ته هی برگرد سر جات.
- اوکی. ببخشید خانم حواسم نبود.
سه رویی دستی بر موهایش کشید و با خودش گفت:
- دختره خیلی عجیبه. ترسناکم هست. معلوم نیست خوبه یا بد. وای خیلی هم معذبم می‌کنه. کم مونده بود با نگاهاش من رو بخوره.
با صدای معلم از فکر بیرون آمد.
- خیلی‌خب... کتاباتون رو باز کنید بچه‌ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
معرفی جانگ سه رویی: پسری آرام و درس‌خوانی بود و همیشه لبخند به لب داشت. با وجود آرام بودنش، گوشه‌گیر نبود و خیلی‌خوب با افراد ارتباط می‌گرفت. به خاطر نقل مکانشون مجبور شده بود وسط سال مدرسه‌اش را عوض کند. پدرش هم معلم انتقالی به مدرسه جدید سه رویی بود. سه رویی در زمینه‌ی ورزش و فعالیت بدنی فردی کاملا حرفه‌ای و جدی بود و چندین بار در مسابقات دو میدانی مدال طلا کسب کرده بود.
یک هفته نگذشته، شده بود مرکز توجه همه. در این میان کیم ته هی زیاد از این اوضاع خوشش نمی‌آمد. چراکه برای او رقیبی سر سخت پیدا شده بود. هم تو زمینه‌ی درسی، هم توجه دیگران و هم ورزش. با سه رویی بد رفتاری نمی‌کرد اما زیاد هم ازش خوشش نمی‌آمد. حتی گاهی اوقات برای اینکه دوباره اسمش سر زبان‌ها بیفتد دست به کار‌های عجیب و غریب میزد.
عصبانی وارد خانه شد و به در تکیه داد. مادرش از آشپزخانه داد زد:
- ته هی تویی؟
اما جوابی دریافت نکرد. کمی نگران شد و دست از کار کشید.
ته هی بی حرکت ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.
- ته هی؟ خوبی؟
ته هی بعد چند لحظه سکوت، در همان حالتی که بود دندان هایش را به‌هم فشرد و با جدیت گفت:
- می‌کشمت، می‌پذمت، می‌خورمت.
نگاهی به مادرش انداخت. کفگیر به دست و با دهانی باز و چشمانی گرد شده زل زده بود به او.
- تو حالت خوبه ته هی؟ کی رو می‌خوای بکشی؟
ته هی یهو متوجه حرفی که زده بود شد و سریع شروع کرد به خندیدن.
- مرغ همسایه رو میگم بابا.
- مرغ؟ همسایمون مگه مرغ داره؟
- ها؟ آره‌آره داره.
و بعد سریع از پله‌ها بالا رفت.
سوبین آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت:
- دختره معلوم نیست به کی کشیده. دیوونه هست.
لباس‌هایش را با عجله عوض کرد و پرید روی تختش. ناگهان نگاهش افتاد به یونیفرمش. مچاله گوشه اتاق افتاده بود.
- اَییش... چند سال گذشته ولی بازم از اینکه مامان بفرستتم مدرسه وحشت دارم.
یونیفرمش را با عجله به چوب‌لباسی آویزان کرد و دوباره پرید روی تختش و مشغول شد به نوشتن. مدادش را به سرش می‌کوبید و کمی فکر می‌کرد و بعد دوباره شروع می‌کرد به نوشتن. با صدای در سریع دفترش را پرت کرد زیر تخت و دست به سی*ن*ه و چهار زانو نشست.
تق‌تق‌تق
- بفرمایید.
شی هیون در را باز کرد و از گوشه در نگاهی به ته هی انداخت.
- سلام پدر
- سلام
- بیا تو. راحت باش
- نه. تو بیا. وقت شا‌‌ شامه.
- واقعا؟ وای زمان چه زود می‌گذره.
- خوبی؟
ته هی لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
- بله شما خوبی؟
- خوبم. زود بیا پایین. باشه؟
- چشم. شما برید منم میام.
شی هیون کنجکاوانه نگاهی به اتاق انداخت و در را بست. ته هی نفس عمیقی کشید و به آینه روبه‌رویش خیره شد. لبخند شیطانی زد و آرام گفت:
- خودت رو مرده فرض کن مستر جانگ سه رویی.
در واقع ته هی مشغول کشیدن نقشه برای اذیت کردن سه رویی بود و در عملی کردن این نقشه ها کاملا مصمم بود.
هر روز کلی بلا و اتفاق برای سه رویی رخ می‌داد. اتفاقاتی که همه‌ی آن‌ها از صدقه سر ته هی بود ولی هیچ‌ک.س حتی به او شک هم نمی‌کرد. مو لای درز نقشه‌های ته هی نمی‌رفت. داخل کفش‌های ورزشی‌ سه رویی سوسک و عنکبوت و جلوی پایش پوست موز می‌انداخت. یواشکی داخل نوشیدنی مورد علاقه‌اش که هر روز می‌خرید تُف می‌کرد. بین صفحات کتابش آدامس می‌چسباند و.... .
همه‌ی فکر و ذکرش شده بود اذیت کردن او. به همین دلیل کمی افت تحصیلی کرده بود. سه رویی کم‌کم داشت به ته هی شک می‌کرد. او خیلی مرموز و عجیب شده بود. یک‌دفعه غیبش می‌زد. مدام به فکر فرو می‌رفت و بی دلیل می‌خندید. افت تحصیلی هم کرده بود. برای همین تصمیم گرفت بیشتر حواسش را جمع کند و ته هی را چند روزی زیر نظر بگیرد
 
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
معلم ریاضی: خب بچه‌ها ساکت باشید. می‌خوام نمره‌هاتون رو بخونم.
سو وون: مطمئنم که گند زدم.
سه رویی: با کلی تقلب باز گند زدی؟
- آره داداش، ما همچین نابغه‌ای هستیم.
معلم ریاضی: خب شروع می‌کنم. یون سوآ: دوازده، پارک یی سو: هفده، بانگ ای سوک: سیزده،جانگ سه رویی: بیست، کیم ته هی.....
نفس در سی*ن*ه‌ها حبس شده بود. همه منتظر شنیدن نمره ته هی بودند. معلم ریاضی نگاهی به ته هی انداخت و گفت:
- هشت
همه‌ی بچه‌ها از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود ولی از ترس ته هی هیچ‌کدامشان حتی از جایشان تکان هم نخوردند. سه رویی آرام ورقه‌اش را تا کرد و لابه‌لای کتابش گذاشت و بی سر و صدا به صندلی‌اش تکیه داد. ته هی پوزخندی زد و از جایش بلند شد. نگاهی به سه رویی انداخت. دستش را با عصبانیت مشت کرد و ورقه‌اش را گرفت. بعد تمام شدن کلاس، ته هی سریع از کلاس خارج شد و سه رویی هم دنبال او رفت.
- کیم ته هی وایسا. کارت دارم.
ته هی بی توجه به سه رویی با قدم‌های بلند و محکم سمت سالن ورزشی می‌رفت. هر دو وارد سالن شدند. کسی نبود. ته هی کمد توپ‌هارا باز کرد و با عصبانیت شروع کرد به پرت کردن توپ‌ها سمت سه رویی.
- داری چی کار می‌کنی؟
سه رویی جا خالی می‌داد و سعی می‌کرد ته هی را متوقف کند ولی ته هی مثل دیوانه‌ها و با تمام قردت توپ‌هارا سمت او پرتاب می‌کرد.
- وایسا ته هی. پرت نکن. بیا حرف بزنیم.
- حرف؟ حرف؟ تو باید بمیری عقده‌ای.
سه رویی اخم کرد و کاملا عصبی و جدی داد زد:
ته هی گفتم بس کن. بیا حرف بزنیم.
با صدای بلند سه رویی، ته هی دست از کارش کشید و خیره شد به او. هر دو عصبانی بودند و نفس نفس می‌زدند. بچه‌های کلاس پشت در سالن گوش وایساده بودند و جرئت نمی‌کردند وارد شوند.
- تو یه عقده‌ای هستی جانگ سه رویی. تو عقده‌ی بهترین شدن رو داری. عقده‌ی اینو داری که مورد توجه همه باشی.
- ته هی چرت و پرت نگو. من آخه چی کارت کردم.
ته هی پوزخندی زد و ادامه داد:
-چی کارم کردی؟ دیگه می‌خواستی چی کار بکنی که نکردی؟
- خودت چی؟ خودت چی کیم ته هی؟ بزار یک چیزی بهت بگم ته هی، تو آدم خوبه‌ی داستان نیستی. برای اینکه ضربه‌هایی رو که خوردی یادته ولی ضربه‌هایی رو که زدی فراموش کردی. فکر می‌کنی نمی‌دونم همه‌ی اون اتفاقات و بلا‌هایی که سرم اومد کار کی بود؟ هر روز باید کلی استرس می‌کشیدم که قراره دوباره چه بلایی سرم بیاری.
ته هی پرید وسط حرف سه رویی و داد زد:
- آره... همه‌ی اونا کار من بود من. وقتی آب یک لیوان سرازیر میشه مقصر لیوان نیست؛ مقصر کسی هستش که بیش از ظرفیتش اونو پر کرده.
پشت در سالن:
یونهی: وای آخه چرا یهو اینطوری شد.
سو وون: بریم تو؟
اون وو: تو آخه چرا عقل نداری؟ بریم تو هممون رو یک جا قورت میدن. اه.
سو آ: اه ساکت بشین ببینم چی میگن.
ته هی: خیالت راحت شد؟ خیالت راحت شد که من رو زمین کوبیدی؟
شروع کرد به گریه کردن و ادامه داد:
- تو آدم خیلی حال‌ بهم‌زنی هستی سه رویی. آره آدم خوبه‌ی داستان من نیستم ولی تو هم نیستی. تو هم مثل همه‌ی آدم‌ها عقل و چشم وگوش داری کرفس نیستی که، تو می‌دیدی که من چقدر دارم حرص می‌خورم، می‌دیدی بعد اومدنت چقدر تنها شدم، می‌دیدی هر کاری می‌کنم که جلوت کم نیارم ولی چی کار کردی؟ عوض اینکه کوتاه بیای روز به روز بدتر شدی. شروع کردی به رقابت. دوستام رو ازم گرفتی، توجه معلم‌هارو گرفتی، تو حتی انگیزه درس خوندنم رو هم ازم گرفتی.
نشست و زانو‌هایش را بغل گرفت و با صدای بلند گریه کرد.
پشت در سالن:
یی سو: ته هی چرا فکر میکنه که تنها شده؟
سوآ: راست میگه دیگه. همتون ۲۴ساعته دور و بر سه رویی بودین و ازش تعریف می‌کردین.
یی سو: وای خدای من. چه حرفا! خودت که دوست صمیمی ته هی هستی چرا هر روز می‌رفتی برای سه رویی شیر موز می‌خریدی؟
سو وون: بچه‌ها صدایی نمیاد! نکنه همدیگه رو کشتن؟
سه رویی با احتیاط نزدیک ته هی شد و کنارش نشست.
- متاسفم.
ته هی سرش را بلند کرد و داد زد:
- پاشو، پاشو برو برای معلم‌ها خودشیرینی کن، برو نمره‌ی ورقه‌ات رو بکن تو چشم همه. خفن بازی در بیار، دلبری کن، وزنه‌های سنگین بزن و قدرت نمایی کن.
- ته هی...
- نزدیک من نشو ها. بی رحم، عقده‌ای، نامرد.
سه رویی یهو خنده‌اش گرفت و خندید.
پشت در سالن:
سوآ: خدای من. خندیدن!
سو وون: وای اینا چرا خندیدن؟
جو کیونگ: هیس... سه رویی داره حرف میزنه.
سه رویی: دروغ چرا؟ فهمیده بودم که از وقتی اومدم، اوضاعت فرق کرده. ولی سرم تو کار خودم بود. قسم می‌خورم. البته، هر از گاهی به خاطر قدرت بدنیم پز می‌دادم ولی هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو یا بقیه‌ی بچه‌هارو اذیت یا ناراحت کنم. من حتی.....
ته هی بی توجه به سه رویی اشک‌هایش را پاک کرد و بلند داد زد:
- شما‌هایی که پشت در گوش وایسادین، بیام بیرون آخرین مهره‌ی ستون فقراتتون رو زیر دندونام خرد می‌کنم.
سه رویی وحشت‌زده کمی از ته هی فاصله گرفت و به او خیره شد.
- همتون بیاین تو.
در سالن باز شد و هشت نفر وارد شدند.
سه رویی: بچه‌ها!؟ شما از کی اون بیرون هستید؟
سو وون: از همون اولش سه رویی عزیز.
سوآ: ته هی لطفا مارو ببخش.
ته هی: ببین سوآ، حرف نزن. از دست تو یکی خیلی عصبانی‌ام.
اون وو: آخه چرا ته هی؟ ما هیچ‌وقت یادمون نمیره که تو چقدر دوست خوبی هستی، چقدر بهمون کمک می‌کنی و هوامون رو داری.
مین تان: و اینکه چقدر باهوش و مهربون هستی.
سوآ: از دست سه رویی هم دلخور نباش. اون هیچ‌وقت قصد اذیت کردن تورو نداشت. حتی در نبودت ازت دفاع و حمایت هم می‌کرد.
یونهی: اون حتی با وجود اینکه می‌دونست تو داری اذیتش می‌کنی، بازم چیزی نمی‌گفت.
سه رویی: مگه تو می‌دونستی که من می‌دونم؟
سو وون: هممون می‌دونستیم رفیق.
سوآ نزدیک‌تر آمد و دست‌های ته هی را گرفت و گفت:
- ته هی لطفا بیا آشتی کنیم.
ته هی نگاهی به بچه‌ها کرد و سرش را پایین انداخت. بعد چند لحظه نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیاین قبول کنیم که شما هم مقصر بودین.
همه زدن زیر خنده.
ته هی روبه‌روی سه رویی ایستاد و انگشت اشاره‌اش را رو به او گرفت و گفت:
- ببین خوشتیپ، اگه یک بار دیگه پا رو دم من بزاری، سر من داد بزنی یا بخوای زرنگ بازی در بیاری، با ارّه برقی از ۱۸ناحیه تیکه‌پارت می‌کنم.
سه رویی با تعجب لبخندی زد و گفت:
- باشه. ولی تو هم قول بده کمی با من مهربون باشی و دیگه توی شیرموزم تف نکنی.
ته هی صورتش را کمی جمع کرد گفت:
-شیر موز خیلی دوست داری؟
سه رویی کمی خجالت کشید و گفت:
-راستش، آره. خیلی دوست دارم.
ته هی لاله‌ی گوشش را کمی خارید و با پوزخند گفت:
- باشه دیگه تف نمی‌کنم.
سو وون: خب‌خب‌خب. همه چی به خیر خوشی تموم شد. همگی کمک کنید زود توپ‌هارو جمع کنیم و برگردیم کلاس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
ناظم مدرسه: سر و صدا نکنید. صف‌هاتون رو هم مرتب کنید.
مین سوک: ای خدا زیر این آفتاب آخه چی از جونمون میخوان؟
سه رویی: بابام می‌گفت احتمالاً سه سال دبیرستان رو هم اینجا بخونیم.
ته هی: چطوری؟ اینجا مدرسه‌ی ابتدایی و راهنمایی هستش.
سه رویی: نمی‌دونم. بزار ببینیم چی میگن.
خانم مدیر: بچه‌ها همگی خوب گوش کنید. ما تصمیم گرفتیم از سال بعد دیگه برای دوره‌ی ابتدایی ثبت نام نداشته باشیم. بنابراین دانش‌آموزان راهنمایی می‌تونن دوره دبیرستانشون رو هم همین‌جا ادامه بدن. ما به زودی این موضوع رو با خانواده‌هاتون در میان می‌زاریم.
خانم مدیر یقه‌ی لباسش را درست کرد و به سمت در ورودی ساختمان حرکت کرد. ناگهان با صدای یکی از دانش‌آموزان سر جایش میخکوب شد.
ته هی: من یک سوال دارم خانم مدیر.
صدای ته هی آنقدر بلند بود که همه‌ی نگاه‌ها را به سمت خود چرخاند.
خانم مدیر: کیم ته هی تویی؟ چه صدای بلندی داری دختر.
- بله خودم هستم. میتونم سوالی ازتون بپرسم؟
- البته، بپرس.
- می‌خواستم بدونم آقای جانگ سال بعد هم اینجا هستن؟
- آقای جانگ؟
- بله. معلم تربیت بدنیمون.
سه رویی زد به پیشانی‌اش و آرام دم گوش ته هی گفت:
- این آخه چه سوالی هستش؟ حتما باید اینجا جلوی همه بپرسی؟
ته هی: زر نزن بابا. بزار ببینم خانم مدیر چی میگه.
خانم مدیر نگاهی به آقای یونگ؛ ناظم مدرسه انداخت و لبخندی زد. عینکش را کمی بالا داد و چند قدم جلوتر آمد. پرسش چنین سوالی از طرف ته هی اصلا چیز عجیبی نبود چون همه‌ی آن‌ها به کار‌های عجیب و غریب او عادت کرده بودند.
خانم مدیر: بله، سال بعد هم ایشون قراره معلمتون باشن ولی برای چی این سوال رو می‌پرسی؟
ته هی چند لحظه‌ای فکرد کرد و بعد گفت:
- چون تازه با پسر ایشون رفیق شدم و یواش‌یواش می‌تونم تحملش کنم. خواستم بدونم که آیا سال بعدم اینجا درس می‌خونه یا نه.
خانم مدیر با شنیدن حرف‌های ته هی کمی تعجب و کرد و گیج شد.
- آهان. می‌تونید برید سر کلاس‌هاتون.
سه رویی با دهانی باز به ته هی خیره شده بود.
-چیه؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی؟
- علتی که برای سوال مسخرت داشتی خیلی بی منطق بود.
- خیلی هم منطقی بود.
- خب پدرم اگه اینجا نباشه چرا باید من هم نباشم؟
- چون بچه سوسولی و ممکنه بابات بخواد همیشه جلوی چشمش باشی.
- هی تو....
ته هی بی توجه به سه رویی دست یون سو آ را گرفت و رفت.
تو کلاس، بچه‌ها مدام درباره‌ی ته هی و سه رویی در گوشی حرف می‌زدند و پچ پچ می‌کردند.
ته هی کش سرش را کمی محکم کرد و مشت‌هایش را کوبید روی میز و با عصبانیت گفت:
- اینقدر پشت سرم حرف نزنید. میام همتون رو...
اون وو: آقای جانگ اومد. برپا.
آقای جانگ وارد کلاس نشده گفت: سریع آماده بشین بریم حیاط. امروز هوا خیلی خوبه، سالن نمیریم.
سو وون: هورااا بریم فوتبال بزنیم.
وسط‌های بازی آقای جانگ سوت زد و به بچه‌ها گفت که دورش جمع بشوند. سه رویی دستانش را پشتش به هم گره کرده بود و جدی و اخمو ایستاده بود. ته هی خم شد و نگاهی به صورت جدی سه رویی انداخت. سه رویی بدون حرکت دادن سرش، به ته هی نگاهی کرد.
- چیه؟
ته هی لبخند شیطانی زد و گفت:
- اینطوری خیلی خفن میشی.
سه رویی سرش را پایین انداخت و آرام لبخند زد و بعد دوباره اخم کرد.
- ته هی درست وایسا. بابام داره نگاه می‌کنه.
آقای جانگ: قراره بین مدارس راهنمایی مسابقه دو میدانی داشته باشیم. من کلاس شما رو انتخاب کردم چون احساس می‌کنم شما از پسش بر میاین. الان هم می‌خوام ازتون تست بگیرم.
بعد از کلی دویدن و انجام تمرینات دیگر، ته هی و سه رویی برای مسابقه انتخاب شدند.
آقای جانگ: خب بچه‌ها همتون دیدین که عملکرد کیم ته هی و جانگ سه رویی از همتون بهتر بود. پس من اونا رو انتخاب می‌کنم. اعتراضی که ندارید؟
یون سو آ در حالی که پخش زمین شده بود و نفس‌نفس می‌زد داد زد:
- مربی... ما همگی از همون اول می‌دونستیم... این دو تا کرگردن انتخاب میشن. وای نفسم بالا نمیاد. نگاشون کنید. مثل اسب دوییدن ولی انگار نه انگار. ای خدا دارم میام پیشت.
آقای جانگ شروع کرد به خندیدن.
- درسته‌درسته. شما همتون همون اول اینو بهم گفتین.
ته هی: قراره با چند تا مدرسه مسابقه بدیم؟
آقای جانگ: با همه‌ی مدارس راهنمایی سوول.
ته هی تا این را شنید، مثل دیوانه‌ها داد و فریاد کرد و این طرف و آن طرف پرید. کش سرش را در آورد و سرش را در هوا چرخاند و بعد مانند سوپر مَن جلوی آقای جانگ زانو زد و داد زد:
- پیش به سوی لِه کردن دیگران و فراتز از آن.
بچه‌ها بدون ذره‌ای تعجب داشتند نگاهش می‌کردند. ته هی از جایش بلند شد و نفس عمیقی کشید. موهایش را بالای سرش بست و آرام ایستاد. ناگهان چشمش به آقای جانگ افتاد که با وحشت به او خیره شده بود. با خجالت لبخندی زد و تعظیم کرد.
- ببخشید مربی. کمی هیجان زده شدم.
آقای جانگ آب دهانش را قورت داد و صدایش را صاف کرد.
- آهان. خیلی‌خب برید، برید سر بازیتون.
سه رویی کمی به پدرش نزدیک شد آرام دم گوشش گفت:
- پدر؟ الان احساس می‌کنی مغزت داره سوت میکشه؟؟
آقای جانگ با همان حالت متعجب سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- احساس می‌کنی تک‌تک سلول‌های بدنت غرق در وحشت شدند؟؟
آقای جانگ دوباره سرش را تکان داد.
سه رویی آرام به شانه‌ی پدرش زد و با نگاهی متفکرانه گفت:
- عادت می‌کنی.
و رفت پیش بچه‌ها.
«روز مسابقه»
آقای جانگ: بچه‌ها بدویین سوار ماشین بشین. تا یک ساعت دیگه باید اونجا باشیم. دیر برسیم دیگه حق شرکت در مسابقه رو نداریم ها.
آقای جانگ با عجله در ماشین را باز کرد و روبه بچه‌ها ایستاد.
- سوار....
سه رویی تنها بود. با چشمانی گرد شده گفت:
- کیم ته هی کو پس؟
سه رویی نگران به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- الان میاد.
ناگهان هر دو با صدای بلند ته هی سر جایشان میخکوب شدند.
- آقای جانگ... وایسا اومدم.
ته هی همان طور که داشت کمر دامنش را درست می‌کرد و مانند دیوانه‌ها داد می‌زد و از پله‌ها پایین می‌آمد، نگاهش به چهره‌ی اخمو و عصبانی آقای جانگ افتاد. چند لحظه‌ای ایستاد و بعد خیلی متشخصانه نزدیک آن‌ها شد.
آقای جانگ: کجا بودی؟
ته هی سرش را پایین انداخت و گفت:
- دستشویی.
- دستشویی؟
ته هی سرش را بالا گرفت و گفت:
- آره دیگه. شما شاشتون می‌گیره کجا می‌رید؟ میرین سالن مد؟
سه رویی به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود. آقای جانگ کلافه پیشانی‌اش را خارید و آهی کشید.
- خیلی‌خب، سوار بشین بریم.
ته هی و سه رویی عقب نشسته بودند و آقای جانگ رانندگی می‌کرد.
سه رویی محکم دستانش را به هم گره کرده بود مدام پاهایش را تکان می‌داد.عرق کرده بود و زیر لب چیز‌هایی می‌گفت. ته هی هم زنجیر گردنبندش را در دهانش گذاشته بود و پوکر به او نگاه می‌کرد. کمی نزدیکش شد و آرام گفت:
- استرس داری؟
- وای ترسیدم دختر.
- گفتم استرس داری؟
- نه، برای چی باید استرس داشته باشم؟
ته هی بدون تغییر حالت چهره‌اش ادامه داد:
- چون معلممون بابات هستش استرس داری؟
- گفتم ندارم.
- چون می‌ترسی ببازی استرس داری؟
سه رویی پوفی کشید و خیلی جدی گفت:
- ته هی من استرس ندارم.
ته هی چند لحظه‌ای نگاهش کرد و دوباره گفت:
- چون می‌ترسی بچه‌ها مسخرت کنن استرس داری؟
سه رویی عصبانی شد و برای اینکه صدایش در نیاید محکم دستش را گاز گرفت بعد گفت:
- آره استرس دارم، چی کار میخوای بکنی؟
ته هی با همان چهره ‌ی خسته و پوکرش لبخند ملیحی زد و آرام گفت:
- استرس نداشته باش.
و بعد سر جایش برگشت. سه رویی واقعا نمی‌دانست که باید عصبانی باشد، حرص بخورد،بخندد یا گریه کند. شیشه را پایین داد و نفس عمیقی کشید و بیرون را نگاه کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: To dh dry
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
آقای جانگ: همین‌جا وایسین الان بر می‌گردم.
سه رویی: وای ته هی، اینجا چقدر بزرگه.
ته هی: واو، چقدر آدم اینجاست.
- هی ته هی اونجا رو نگاه کن. قراره اونجا بدوییم ها.
- به نظرت با چند نفر قراره مسابقه بدیم؟
- نمی‌دونم. حتما خیلی.
ته هی کمرش را راست کرد و محکم زد به باسن سه رویی و گفت:
- عیب نداره...
و بعد داد زد:
- دهن همشون رو....
سه رویی سریع دستش رو گذاشت جلوی دهن ته هی.
سه رویی: ته هی؟ خاک به سرم، داد نزن. وای‌وای‌وای
و بعد نگاهی به اطرافشان انداخت.
سه رویی: بمیری ته هی همه نگاهمون کردن اه.
ته هی شروع کرد به خندیدن و گفت:
- اشکالی نداره بابا، تو هم نگاهشون کن.
و بعد چشمانش را با تمام قدرت باز کرد و زل زد به کسایی که داشتند آن‌ها را نگاه می‌کردند.
- ته هی نکن. ته هی آبرومون رو بردی اه، اینطوری نگا نکن ته هی.
- خیلی‌خب بابا. نگاه نمی‌کنم . بابات اومد.
کجا بودید آقای معلم؟
- داشتم دنبال رختکن می‌گشتم. خیلی‌خب بیاین دنبالم.
ته هی روی نیمکت نشسته بود و داشت بند کفش‌هایش را محکم می‌کرد. نگاهی به سه رویی و پدرش انداخت که گوشه‌ای ایستاده بودند و حرف می‌زدند. چشمانش را ریز کرد تا بتواند حرف‌هایشان را لب‌خوانی کند ولی سر و صدای زیاد نمی‌گذاشت که درست تمرکز کند.
آقای جانگ: مطمئنی که می‌تونی؟
سه رویی: پدر بهتون که گفتم، من حالم خوبه. نگران من نباشید.
- اما اگه دوباره...
- پدر، من حالم خوبه.
- بازم هر جا دیدی که نمیتونی، ادامه نده باشه؟
سه رویی لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و با اطمینان گفت:
-میتونم. من میرم پیش ته هی.
ته هی دست به سی*ن*ه روی نیمکت نشسته بود نگاه می‌کرد.
سه رویی: آماده‌ای؟
ته هی: نه‌خیر، بابات چی داشت بهت می‌گفت؟
- چیز مهمی نبود.
ته هی روی نیمکت ایستاد و یقه سه رویی را گرفت و کشید سمت خودش.
ته هی: ببین بچه، اگه قرار باشه پارتی بازی کنی و این مسابقه رو بدون من ببری و همه چیز رو به اسم خودت تموم کنی، زانوم رو می‌کنم تو حلقت. فهمیدی؟
- باشه‌ بابا. حالا یقه رو ول کن. من بخوامم نمی‌تونم پارتی بازی کنم
- چرا؟
- از ترس تو
- ببین...
آقای جانگ: زود باشین بیاین بریم.
ته هی: بعدا حسابت رو می‌رسم مستر جانگ سه رویی.
نفس عمیقی کشید و سر جایش ایستاد. با شنیدن صدای سوت با تمام قدرتی که داشت شروع کرد به دویدن. قلبش تند‌تند می‌تپید و کمی ناراحت بود از اینکه کسی برای تشویق‌شان نیامده است که ناگهان چشمش به آقای جانگ افتاد که یک تنه داشت برای تشویقش سنگ تمام می‌گذاشت. لبخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد.
به محوطه تعویض پرچم رسید و پرچم را به سه رویی داد. نفس نفس زنان داد زد:
- فایتینگ مستر جانگ
سه رویی زود تر از بقیه شروع به دویدن کرد. مثل باد می‌دوید. چیزی نمانده بود که به خط پایان برسد. دندان‌هایش را به هم فشرد و سرعتش را بیشتر کرد. ناگهان یاد حادثه‌ای که برایش اتفاق افتاده بود، افتاد. سرش گیج می‌رفت و چشمانش تار شده بود. عصبی به پیشانی‌اش میزد و می‌گفت:
- الان نه الان نه. بهش فکر نکن. تو میتونی سه رویی میتونی.
مدام به پشت سرش نگاه می‌کرد.چند بار کم مانده بود به زمین بخورد. نفسش بالا نمی‌آمد ولی باز هم می‌دوید. آنقدر غرق خاطره تلخ گذشته‌اش شده بود که متوجه نشد از خط پایان عبور کرده است. با صدای پدرش به خودش آمد و ایستاد. پاهایش دیگر قدرتی برای ایستادن نداشتند. آقای جانگ و چند نفر دیگر داشتند به سمتش می‌دویدن اما سه رویی قبل از رسیدن آن‌ها به زمین افتاد و از حال رفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین