جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرگذشت خاکستری] اثر «زهرا غریبی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط adswz با نام [سرگذشت خاکستری] اثر «زهرا غریبی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,045 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرگذشت خاکستری] اثر «زهرا غریبی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع adswz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
ته هی: آقای جانگ بیاید، چشماش رو باز کرد چشماش رو باز کرد.
آقای جانگ: سه رویی؟ صدام رو می‌شنوی پسرم؟
سه رویی آرام چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.کمی گیج بود. پدرش نگران داشت نگاهش می‌کرد و ته هی هم آرام و بی سر و صدا گوشه‌ای ایستاده بود و گریه می‌کرد.
ماسک اکسیژن را پایین کشید و لبخند بی‌جانی زد.
سه رویی: حالم خوبه.
آقای جانگ به زور بغضش را قورت داد و دست سه رویی را محکم فشرد.
آقای جانگ: بهت گفته بودم هر جا نتونستی، ادامه نده. چرا به حرفم گوش ندادی؟
همش تقصیر منه. من فکر کردم ...
سه رویی : پدر گفتم که حالم خوبه.
ته هی با شنیدن حرف‌های آقای جانگ کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
سه رویی نگاهی به ته هی انداخت. سرش را پایین انداخته بود و آرام گریه می‌کرد. سه رویی لبخندی زد و گفت:
- مظلوم و آروم بودن بهت نمیاد. سرت رو بالا بگیر و گریه نکن. من خوبم. نگران نباش.
ته هی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و اشک‌هایش را با آستین لباسش پاک کرد.
آقای جانگ : حتما خیلی ترسیدی دخترم.
ته هی نگاهی به سه رویی انداخت و چیزی نگفت.
آقای جانگ : خیلی‌خب شما همین‌جا بمونید من الان برمی‌گردم.
ته هی: کجا دارید میرید؟
آقای جانگ سوال ته هی را بی جواب گذاشت و فقط گفت:
- زود برمی‌گردم.
آقای جانگ تا از اتاق خارج شد، ته هی باز زد زیر گریه. ولی اینبار فریاد می‌کشید و با صدای بلند گریه می‌کرد.
سه رویی هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. سعی می‌کرد آرامش کند ولی حتی جرئت نمی‌کرد نزدیکش شود.
- ته هی گریه نکن.... من خوبم.
ته هی گریه کنان زد به شانه سه رویی و داد زد:
- فکر کردم مردی. وقتی از حال رفتی یاد بلا‌هایی که سرت آوردم افتادم. حتما خیلی اذیت شدی، معذرت می‌خوام. منم دقیقا می‌خواستم کاری کنم که بمیری ولی وقتی بیهوش شدی خیلی ترسیدم. متاسفم سه رویی.
و بعد محکم سه رویی را بغل کرد.
- اشکال نداره. گریه نکن. دیگه ولم کن، ته هی... لطفا ولم کن بسه. دارم خفه میشم.
سه رویی در حالی که داشت تلاش می‌کرد ته هی را از خود جدا کند موهای او را هم که به دهانش چسبیده بود کنار میزد. ولی ته هی محکم به او چسبیده بود و با صدای بلند گریه می‌کرد.
دکتر: چیز مهمی نیست. یک حمله عصبی بوده، سرمش که تموم شد می‌تونید ببرینش.
آقای جانگ: آهان، راستش خانم دکتر، این بار اولش نیست که اینطوری میشه.
- یعنی قبلا هم اینطوری حمله عصبی بهش دست داده؟
- نمیدونم حمله عصبی بوده یا نه ولی هر موقع که شروع میکنه به دویدن حالش بد میشه. معمولا سرش گیج میره و نفس کم میاره ولی اینبار نمی‌دونم چرا از حال رفت. البته چند سال پیش هم این اتفاق افتاد. ما فکر کردیم شاید بیماری خاصی داشته باشه ولی نداشت. دکتر ها گفتن شاید اتفاق بدی براش افتاده و ترسیده ولی اون هیچ‌وقت چیزی به ما نگفت.
- درسته... حدس منم اینه.از کی اینطوری شده؟
- دقیق یادم نیست. فکر کنم از چهار سال پیش.
- بهتون پیشنهاد می‌کنم از یک روانشناس کمک بگیرید. قطعا یک اتفاقی افتاده. بهتره هر چه سریع‌تر درمان بشه.
- واقعا لازمه؟
- بله. خیلی وقت پیش باید اقدام می‌کردین.
آقای جانگ سری تکان داد و تشکر کرد.
- خیلی ازتون ممنونم خانم دکتر.
- امیدوارم هر چه سریع‌تر حالش خوب بشه. من دیگه میرم.
آقای جانگ: دکتر گفت سرمت که تموم شد می‌تونیم بریم خونه.
ته هی: خیلی‌خب پس من میرم دیگه.
- نه نرو خودم می‌رسونمت. به خانوادت خبر بده شاید کمی دیر برسی خونه.
- بله چشم آقای معلم. شما حالتون خوبه؟
آقای جانگ نفس عمیقی کشید ولبخند زد.
- آره خوبم.
و بعد کنار پنجره ایستاد و در حالی که داشت به آسمان نگاه کرد، به فکر فرو رفت.
سه رویی خوب می‌دانست که حال پدرش خوب نیست و به چه چیزی فکر می‌کند و این موضوع باعث می‌شد بیشتر از خودش متنفر شود.
ته هی فهمیده بود که اتفاقی افتاده و سه رویی چیزی را دارد قائم می‌کند ولی چیزی از سه رویی نپرسید تا بیشتر از این اذیت نشود.
 
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
بعد از پیاده شدن ته هی، آقای جانگ از تو آینه نگاهی به سه رویی کرد و با تردید شروع کرد به حرف زدن.
آقای جانگ: چطوره با هم بریم کنار رودخونه دوکبوکی (نوعی غذای کره ای) بخوریم نظرت چیه؟
سه رویی: گشنم نیست.
آقای جانگ لاله گوشش را خارید و بعد چند لحظه دوباره گفت:
- پس چطوره باهم بریم کمی قدم بزنیم. خیلی وقته که پدر پسری پیاده‌روی نکردیم.
سه رویی خیلی آرام و بی ذوق جواب داد:
-باشه.
آقای جانگ برای اینکه حال و هوای سه رویی عوض شود به بامزه‌ترین شکل ممکن شروع کرد به اعتراض.
- ای بابا، این چه مدل جواب دادنی هستش. اینقدر بی ذوق نباش. انگار یادت رفته من معلمت هستم ها، نکنه دلت می‌خواد به خاطر بی ذوق بودنت ازت نمره کم کنم.
اما سه رویی کوچکترین واکنشی به گفته‌های پدرش نشان نداد.
آقای جانگ : هی جانگ سه رویی... نکنه تو... نه‌نه امکان نداره.
سه رویی با شنیدن حرف پدرش کمی خودش را جمع و جور کرد و با تعجب و ترس پرسید:
- نکنه من چی؟
آقای جانگ وقتی متوجه شد که دارد موفق می‌شودتا حال و هوای سه رویی را عوض کند، ادامه داد :
- هیچی، چیز مهمی نیست.
سه رویی آب دهانش را قورت داد و به صندلی پدرش نزدیک‌تر شد.
- من مطمئنم چیزی می‌خواستیم بگین، پس بگین دیگه.
آقای جانگ به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود.
- می‌خواستم بگم نکنه تو....
- خب؟
- نکنه... شکست عشقی خوردی؟
سه رویی زبانش بند آمده بود. انتظار همچین سوالی را نداشت. او فکر می‌کرد که پدرش از اتفاقی که چهار سال پیش برایش اتفاق افتاده ، بویی برده است و می‌خواهد درباره‌ی آن چیزی بگوید.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به اعتراض کردن.
- وای خدای من، قلبم اومد تو حلقم. آخه این چه سوالی بود؟
آقای جانگ قهقهه زنان گفت:
- تقصیر خودت هستش دیگه. چرا مثل بازیگرهایی که شکست عشقی خوردن نشستی و سرت رو تکیه دادی به شیشه ماشین.
سه رویی دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و همراه پدرش شروع کرد به خندیدن.
- چرا ماشین رو نگه داشتین؟
آقای جانگ با تعجب به پشت برگشت و خیره شد به سه رویی.
آقای جانگ: وای خدای من. تو واقعا یه چیزیت شده.
- چراا؟
- مگه قرار نشد بریم پیاده روی؟
و با خنده ادامه داد :
- پیاده شو مرد جوان پیاده شو.
- به مامان خبر دادی؟
- نه
- مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد؟
آقای جانگ با شنیدن این حرف ایستاد و کمی فکر کرد و بعد گفت:
- به نظرم بهتره خبر بدیم.
سه رویی خندید گفت :
- آره‌آره نگران میشن، خبر بدیم بهتره.
بعد از قطع کردن تلفن، آقای جانگ آرام زد پس گردن سه رویی و گفت:
- چه زود بزرگ شدی.
- آخ، دردم اومد.
- عیب نداره.
- بریم یه چیزی بخوریم؟
- تو که گفتی گشنت نیست.
- الان احساس می‌کنم گشنمه.
آقای جانگ چیزی نمی‌گفت و همین‌طور خیره مانده بود به سه رویی.
سه رویی پاهایش را به زمین کوبید و با لحنی بامزه گفت :
- اینطوری نگام نکن پدر، مطمئنم باز این حرفم رو می‌خوای ربط بدی به شکست عشقی .
آقای جانگ خنده کنان موهای سه رویی را کمی به هم ریخت و گفت:
-خیلی‌خب بابا کاریت ندارم.کمی جلوتر یه رستوران هستش میریم یه چیزی می‌خوریم.
- باشه
همین‌طور که داشتن قدم میزدن آقای جانگ آرام و جدی شروع کرد به حرف زدن:
- همسن تو که بودم پدر و مادرم رو به خاطر آتش‌سوزی انباری که توش کار می‌کردن از دست دادم. اولاش به نظرم زیاد سخت نمیومد ولی بعدش خیلی احساس تنهایی کردم. می‌دونی خیلی ها ادعا می‌کردن که کنارم هستن و کمکم میکنن اما... وقتی تو دردسر می افتادم یا مشکلی برام پیش میومد، خودشون رو به بهانه‌های مختلف کنار می‌کشیدن. اینطوری شد که تصمیم گرفتم به جز خودم رو هیچکس دیگه‌ای حساب باز نکنم. از خیلی چیزا گذشتم تا به کسی محتاج نباشم. می‌دونی تنهایی به دوش کشیدن مشکلات خیلی سخته،مهم هم نیست تو چه سنی باشی، کلا سخته. ولی خب باعث میشه یاد بگیری، تجربه کنی و بزرگ بشی ولی یه جاهایی دیگه کم میاری. منم اینطوری بودم، منم از یه جایی به بعد دیگه نتونستم تا اینکه یه اتفاق خوب برام افتاد. میدونی اون چیه؟
- نه.
آقای جانگ لبخندی زد و ادامه داد:
- با مادرت آشنا شدم. به کمک مادرت تونستم دوباره سرپا بشم. مشکلاتمون کمتر نشد ها بلکه بیشترم شد اما تحمل کردنشون دیگه راحت تر بود.
آقای جانگ ایستاد وکمی به سه رویی نزدیک‌تر شد. دستانش را روی شانه‌های سه رویی گذاشت و به چشمانش خیره شد.
- می‌خوام اینو بهت بگم که تو مثل من نیستی پسرم. تو خانواده داری. خانواده‌ای که هر کاری برات می‌کنن چون برامون مهمی. پس تنهایی با مشکلاتت نجنگ. ما می‌تونیم کمکت کنیم. هیچ‌وقت هم خودمون رو کنار نمی‌کشیم.
سه رویی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
آقای جانگ سرش را بوسید و بغلش کرد و بعد چند لحظه به شوخی او را از خود جدا کرد و گفت:
- خیلی‌خب دیگه، لوس بازی در نیار.
سه رویی خندید و با آستینش اشک‌هایش را پاک کرد.
- ممنونم پدر اما... بزارین منم تجربش کنم.
اجازه بدین منم تلاشم رو بکنم. شاید تونستم. میدونم دکتر بهتون گفته که بریم پیش روانشناس و از این حرفا ولی... کمی بهم فرصت بدین. میخوام خودم از پسش بر بیام.
- اما..
- هر جا کم آوردم، هر جا نتونستم، حتما رو کمکتون حساب میکنم پدر. نگران من هم نباشید. مشکلی که دارم زیادم جدی نیست. می‌تونم حلش کنم. اتفاق امروزم به خاطر این بود که کمی خسته بودم.
- آخه اینطوری نمیشه که. تو حتی به ما نمیگی که چی شده
- قول میدم بهتون بگم اما به موقعش. الان نمی‌تونم.
آقای جانگ با نگرانی خواست چیزی بگوید که سه رویی نگذاشت.
- لطفا پدر بهم اعتماد کن.
آقای جانگ چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با تردید گفت:
- باشه. بهت اعتماد می‌کنم اما یادت باشه من همیشه کنارتم.
- ممنونم. قول میدم نا‌امید نکنم. فقط میشه ازتون بخوام فعلا چیزی به کسی نگید؟
آقای جانگ نفس عمیقی کشید و لبخند زد و به نشانه تایید سرش را تکان داد.
- بریم؟
- بریم بزرگ مرد کوچکم بریم.
و خنده‌کنان به راه خود ادامه دادن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
صبح روز بعد:
سه رویی روی نیمکت گوشه‌ی حیاط نشسته بود و به جایزه‌اش نگاه می‌کرد.
ته هی: درسته که پیروز از میدان جنگ برگشتیم ولی ذوق و شوق بعد پیروزیم رو به گند کشیدی.
- ترسیدم. چرا مثل جن یهو ظاهر میشی؟ بعدشم...
- دو ساعته وایسادم جلوت یهو ظاهر شدن چیه دیگه؟
سه رویی دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- ولی جدا ترسیدم.
- عیب نداره.
سه رویی پوفی کشید و ادامه داد:
- گفتی میدان جنگ؟
-آره، همیشه مسابقه برام جنگ بوده هست و خواهد بود. هر مسابقه‌ای می‌خواد باشه، فرقی نداره.
سه رویی زبانش بند آمده بود و دست به سی*ن*ه به ته هی خیره شد.
ته هی در حالی که داشت گره هندزفری‌اش را باز می‌کرد خمیازه‌ای کشید و نگاهش به سه رویی افتاد. با لحن و چهره‌ای پوکر پرسید:
- چیه؟
- هیچی
- چرا اینطوری نگام می‌کنی پس؟
- چطوری؟
- سوال رو با سوال جواب نده مستر جانگ.
سه رویی لبخندی زد و ادامه داد :
- اولین باره که می‌بینم موهات رو جمع نکردی.
- آره... صبح کش سرم رو پیدا نکردم.
- بهت میاد.
- می‌دونم.
سه رویی خندید و دوباره سرش را پایین انداخت. ته هی بعد از این‌که موفق شد گره هندزفری‌اش را باز کند، کمی موهایش را مرتب کرد و با تردید گفت:
- میگم که....
سه رویی منتظر نگاهش می‌کرد. ته هی پیشانی‌اش را خارید و آرام و شمرده‌شمرده ادامه داد:
- می‌دونم که حالت گرفته ولی چراش رو نمی‌دونم... شاید بلد نباشم نشون بدم که چقدر نگرانتم، شاید بلد نباشم آرومت کنم، اما می‌تونم بشینم کنارت و بهت اجازه بدم افتخار این رو داشته باشی که یه سر هندزفریم رو بگیری و باهم یه موزیک خوب گوش بدیم.
سه رویی تحت تاثیر حرف‌های ته هی قرار گرفته بود و نگاهش می‌کرد. محو زیبایی چهره و کلامش شده بود هر چند ته هی همیشه متکبرانه حرف می‌زد اما همین شخصیت مغرورش که پشت آن دلی رئوف پنهان شده بود، سه رویی را جذب خودش می‌کرد.
ته هی عصبی پوزخندی زد و دست به کمر به سه رویی نزدیک‌تر شد.
- عجب آدمی هستی ها. من فقط داشتم بهت لطف می‌کردم. عوض تشکر کردن چرا عین بز زل زدی به من. با خودم گفتم جنبه لطف من رو نداری ها. اَیش
عصبی دستی به موهایش کشید و ادامه داد :
- اصلا من میرم. تو لیاقت نداری .
سه رویی سریع از جایش بلند شد و دست ته هی را گرفت.
- ببخشیدببخشید... نرو، بیا بشین.
ته هی دستش را کشید و دست به سی*ن*ه و اخمو نشست روی نیمکت.
- ناراحت شدی؟
- نه خیر
- کاملا معلومه
- میزنمت ها
سه رویی خندید و به نشانه تسلیم بودن دستانش را بالا برد.
بعد چند لحظه، سه رویی بدون این‌که به ته هی نگاه کند شروع کرد به حرف زدن.
- خیلی ازت ممنونم. خیلی ممنونم که نگرانم بودی و تلاش کردی حالم رو خوب کنی. می‌دونی... من همیشه تو مدرسه‌ای درس خوندم که بابام هم اونجا معلم بوده. به خاطر همین موضوع خیلی اذیت می‌شدم چون خیلی از همکلاسی‌هام از من خوششون نمیومد و من هم به خاطر پدرم هیچ‌کاری نمی‌تونستم بکنم. به خاطر همین تا به امروز نتونستم دوستی داشته باشم البته داشتم ها ولی دوست واقعی نبودن. ولی اینجا فرق داره. از همون روز اول گرم و صمیمی از من استقبال کردین و هوام رو داشتین. درسته اذیتم کردی ولی خب... خوشحالم که با کسایی مثل تو آشنا شدم ته هی و خوشحالم همکلاسی‌هایی دارم که همیشه نابلدانه و بامزه در حال دید زدنم هستن.
ته هی تا جمله آخر سه رویی را شنید لبخند از لبانش پرید و به اطرافش نگاهی انداخت. بچه‌های کلاس همگی جلوی پنجره جمع شده بودند و آن‌ها را زیر نظر گرفته بودند. از جایش بلند شد و داد زد:
- اومدین سینما؟
بچه‌ها سریع از جلو پنجره کنار رفتند و پنجره را بستن.
سه رویی خنده‌کنان دست ته هی را گرفت و کنار خود نشاند.
ته هی نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد. کمی خودش را جمع و جور کرد و موهایش را آرام پشت گوش زد و سرش را پایین انداخت و گفت :
- ما هم خوشحالیم که دوستی مثل تو داریم .
سه رویی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- واقعا؟ یعنی تو هم خوشحالی؟
ته هی در حالی که داشت با دامنش بازی می‌کرد، آرام گفت:
- آره
سه رویی آرام و بی‌صدا لبخندی زد و گفت:
- خوبه
ناگهان ته هی چرخید سمت سه رویی و با دو دست صورتش را گرفت و زل زد به چشمانش.
سه رویی چشمانش گرد شده بود و قلبش تندتند می‌کوبید. آب دهانش را به سختی قورت داد چشمانش را بست.
ته هی چهره‌اش را کمی جمع کرد و سیلی محکمی زیر گوش سه رویی خواباند.
- آخ... چته؟
- چرا چشمات رو میبندی مرتیکه‌ی منحرف؟
- من کجا چشام رو بستم؟
- دروغ نگو، خودم دیدم.
- من فقط گرد و خاک رفت تو چشمم.
- شیطونه میگه بزنم نصفش کنم.
سه رویی کمی خودش را جمع و جور کرد و خجالت‌زده لاله گوشش را خارید.
بعد چند لحظه سکوت، ته هی با مِن ومِن گفت :
- بعد تعطیل شدن مدرسه بیا باهم بریم یه چیزی بخوریم. باشه؟
سه رویی با تعجب گفت:
- چرا؟
ته هی نگاه کوتاهی به سه رویی انداخت و آرام گفت:
- خواستم با گوش دادن به موزیک کمی حالت رو بهتر کنم که نشد، حداقل بریم به حساب من یه چیزی بخوریم.
سه رویی لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی ته هی گذاشت و آرام گفت :
- باشه اما... من حالم خوبه ته هی.نگرانم نباش.
ته هی سریع نگاهش را از سه رویی دزدید و از جایش بلند شد. گونه‌هایش سرخ شده و دستانش عرق کرده بودند. دهانش خشک شده بود و قلبش تند می‌کوبید. دستانش را روی دامنش کشید و داد زد:
- من دیگه میرم.
و با تمام قدرتش دوید و از سه رویی دور شد. اولین بار بود که سه رویی، ته هی را معذب و مضطرب می‌دید. اما او حتی در همین حالت هم جذاب و دوست‌داشتنی بود. همین‌طور لبخند‌زنان خیره شده بود به دویدن ته هی که ناگهان یاد چند لحظه پیش افتاد که چشمانش را بست. آهی کشید و سیلی به خودش زد. زیر لب غر می‌زد و خود را نیشگون می‌گرفت که یهو با صدای آقای ناظم به خودش آمد.
- جانگ سه رویی نمی‌خوای بری سر کلاست؟
- ببخشید الان میرم، حواسم نبود.
و جایزه‌اش را محکم گرفت و دوید سمت کلاس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

adswz

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
71
مدال‌ها
1
سه رویی: بابت غذا ممنون. امیدوارم بتونم این لطفت رو جبران کنم.
ته هی نگاهی به چهره خندان سه رویی انداخت و ایستاد.
سه رویی: چرا وایسادی؟
ته هی کمی به سه رویی نزدیک‌تر شد. سه رویی تعجب کرده بود و نگاهش می‌کرد.
- چرا اینطوری نگام می‌کنی ته هی؟ چیزی شده؟
- واقعا می‌خوای جبران کنی؟
-چی رو؟
- لطفی که بهت کردم. همین الان گفتی.
سه رویی لحظه‌ای فکر کرد و با تعجب لبخندی زد.
- آهان... اون رو میگی؟ آره حتما جبران می‌کنم. چطور؟
ته هی لبخند شیطانی زد و یک قدم جلوتر آمد که باعث شد سه رویی تعادلش را از دست داده و زمین بخورد.
- آخ‌آخ دستم.
- وای خدای من، خوبی؟ چیزیت که نشد؟
- آخ دستم خیلی درد می‌کنه. وای ته هی وای نگاه کن داره خون میاد.
- وای متاسفم، صبر کن من دستمال دارم.
سریع از کیفش دستمال کاغذی تمیزی را برداشت و روی زخم سه رویی گذاشت.
- درد داره؟
- کمی میسوزه.
ته هی نگران لبش را گزید و زخم سه رویی را فوت کرد. ناگهان نگاهش به سه رویی افتاد که یواشکی داشت می‌خندید. عصبانی شد و ایستاد و محکم به سه رویی لگد زد. سه رویی شروع کرد به قهقهه زدن.
- واقعا برات متاسفم.
سه رویی نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. کمی خودش را جمع و جور کرد و از جایش بلند شد.
- وای ته هی نمی‌دونی چقدر بامزه شده بودی.
- ولی من واقعا ترسیده بودم. فکر کردم باز حالت بد شده، چطور می‌تونی اینقدر بیخیال باشی و بخندی؟
سه رویی وقتی نگرانی ته هی را دید، جلوتر آمد و خواست او را آرام کند.
- من واقعا متاسفم ته هی. من نمی‌خواستم ناراحتت کنم.من فقط...
- به من دست نزن...
- اما...
ته هی چند قطره اشک چکیده از چشمانش را پاک کرد و گفت :
- می‌خوام ازت یه سوالی بپرسم ولی هر بار طوری رفتار می‌کنی که...
سه رویی منتظر داشت نگاهش می‌کرد. ته هی نفس عمیقی کشید و چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با صدایی آرام گفت :
- اصلا ولش کن. مهم نیست.
کیفش را از روی زمین برداشت و بدون گفتن چیزی به راه افتاد.
سه رویی با دهانی باز و چشمانی گرد شده سرجایش خشکش زده بود. تنها چیزی که در آن لحظه به آن فکر می‌کرد حرف‌ها و حرکات عجیب ته هی بود. چند لحظه بعد به خودش آمد و دوید سمت ته هی.
- کیم ته هی... وایسا کارت دارم.
ته هی بدون توجه به سه رویی به راه خود ادامه داد. سه رویی نفس‌نفس زنان دست ته هی را گرفت و به سمت خودش کشید. نفسش بالا نمی‌ آمد و با دست به ته هی اشاره می‌کرد که نرود. ته هی با چهره‌ای پوکر ایستاده بود و خیره شده بود به او.
- چرا اینطوری می‌کنی؟
- چطوری می‌کنم؟
- چرا رفتارت یهو عوض شده؟ حرف‌های عجیب غریب می‌زنی، نگرانم میشی حتی... حتی با حرکات و رفتارت معذبم می‌کنی.
ته هی کمی صورتش را جمع کرد و گفت :
- اَیش... تو دیوونه شدی؟ من کاملا عادی‌ام، این تویی که هول بازی درمیاری.
- تو باعث میشی خب
- من چی کارت کردم؟
- برای چی یهو صورتمو میگیری و میکشی سمت خودت ، برای چی یهو لبخند شیطانی میزنی و بهم نزدیک میشی؟ برای چی...
سه رویی نگاهش به صورت اخم کرده و عصبانی ته هی افتاد. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت. آب دهانش را قورت داد و یه قدم از ته هی فاصله گرفت.
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟
ته هی با همان حالت چهره‌اش گفت:
- تو چند سالته؟
- خب هفده سالمه. چطور؟
- به نظرت همچین طرز فکر‌ی برای یه بچه هفده‌ساله غیر عادی نیست؟
-چه طرز فکری؟
ته هی عصبی کیفش را روی زمین پرت کرد و یقه سه رویی را گرفت.
- ته هی ‌ته هی آروم باش
- خوب به حرفام گوش کن مستر جانگ. اون چیزی که تو ذهن کثیفت هستش واقعی نیست.
- باشه‌باشه...
ته هی یقه‌ی سه رویی را محکم‌تر چسبید و ادامه داد:
- من فقط می‌خواستم ازت بپرسم که چرا اون‌روز حالت بد شد و غش کردی. همین. پس الکی خیال‌بافی نکن.
سه رویی تا این را شنید، خشکش زد و با چهره‌ای جمع شده و کمی خجالتی و متعجب گفت:
-چی؟
ته هی محکم هولش داد و دست به کمر جلویش ایستاد.
- همینی که شنیدی منحرف. واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟ وای خدای من
تو واقعا اعتماد به نفست خیلی بالاست ها.
سه رویی آرام از روی زمین بلند شد و خجالت زده جلو ته هی ایستاد.
- متاسفم.
- الکی متاسف نباش.
ته هی کمی موهایش را درست کرد و کیفش را برداشت.
- ولش کن کاری که شده.حالا نا‌امید شدی؟
-از چی؟
- از این‌که من عاشقت نیستم.
-نه‌خیر ‌نه‌خیر... اصلا هم اینطور نیست. من فقط....
- باشه بابا. تو راست میگی.
- دارم میگم اینطور نیست.
- اوکی. داد نزن. من دیگه میرم. تو هم خودت برو. تو راهم به کارات فکر کن.
بعد اینکه کمی ته هی دورتر شد،
سه رویی روی زمین نشست و از خجالت با دو دست به سرش کوبید و زیر لب غر زد.
- وای من چرا اینقدر خنگم خدا. آخه چرا اینطوری شد؟ اَیش
صبح روز بعد:
سه رویی تمام تلاشش را می‌کرد که با ته هی روبه رو نشود و ته هی متوجه این موضوع شده بود.
سو وون: به نظرتون رفتار این دوتا عجیب نشده؟
مین سو: تو هم متوجه شدی؟ وای منم همین رو میگم اما سوآ میگه که کاملا رفتارشون طبیعیه.
سو وون: نه اصلا طبیعی نیست.
مین سو: میگم که... بیا زیر نظر بگیریمشون.
سوآ: هی شما دوتا دلتون کتک می‌خواد
سو وون : وای من رو ترسوندی. آخ قلب نازنینم.
مین سو: ولی...
سوآ: سرتون به کار خودتون باشه.
مین سو : باشه بابا باشه اه.
سه رویی توی راهرو ایستاده بود و شیرموزش را می‌خورد که ناگهان ته هی جلویش ظاهر شد.
- وای‌وای‌وای ته هی.... تو آخرش من رو سکته میدی.
- چرا ازم فرار می‌کنی؟
- نه اصلا هم اینطور نیست.
- چرت و پرت نگو.
سه رویی سرش را پایین انداخت و گفت :
- باشه
- به خاطر دیروز داری اینطوری می‌کنی؟
سه رویی چیزی نگفت و دوباره سرش را پایین انداخت. ته هی کلافه ادامه داد :
- گفتم که بیخیالش شو
- می‌خوام ولی نمی‌تونم... ازت خجالت می‌کشم.
ته هی پوزخندی زد و دستی به موهایش کشید.
- ببین بیا درباره‌ی سوالی که ازت پرسیدم حرف بزنیم باشه؟ اینطوری حواست پرت موضوع دیگه‌ای میشه و اون قضیه رو فراموش می‌کنی.
- من جوابی برای سوالت ندارم.
و راه افتاد.
- هی‌هی وایسا
- ته هی لطفا اذیتم نکن.
- من فقط می‌خوام کمکت کنم.
- من خودم از پس مشکلاتم بر‌میام و واقعا ممنونم که میخواستی کمکم کنی ولی نیازی نیست.
- وایسا یه دیقه... هیچکس نمی‌تونه تنهایی از پس مشکلاتش بر بیاد
- من می‌تونم.
- نمی‌تونی
- ته هی داد نزن
- اگه نمی‌خوای همه دورمون جمع بشن، حرف بزن پس
سه رویی کلافه دستی به موهایش کشید و دست ته هی را گرفت.
- بیا بریم بیرون
سو وون: دیدین؟ دیدین؟ من که گفتم یه چیزی شده.
اون وو: یعنی قضیه چیه؟
جوکیونگ: خیلی کنجکاوم بدونم چی شده ولی مشکلم اینجاست که از ته هی میترسم.
سو وون: اَیش مشکل هممون همینه دیگه
مین سو: چی کار کنیم؟
اون وو: کاری نمیشه کرد باید نشست و تماشا کرد.
سوآ: بسه دیگه بیاین تو
سو وون: هی سوآ تو چیزی نمی‌دونی؟
سوآ با کتابش به سر سو وون زد و با جدیت گفت:
- اینبار به ته هی میگم که پشت سرش چی میگین.
لبخند از لبان سو وون محو شد. نفس عمیقی کشید و لبخندی الکی زد.
- بهتره من برم تکالیفم رو انجام بدم.
سوآ: آره این بهتره. برو
ته هی: بابا دستم شکست وایسا دیگه اه.
سه رویی دست ته هی را ول کرد و به دیوار تکیه داد.
- ببین سه رویی من می‌دونم یه مشکلی داری، اینم می‌دونم که داره اذیتت می‌کنه. ولی این اعتماد به نفسی که فکر می‌کنی داری و می‌تونی تنهایی مشکلت رو حل کنی کاذب هستش. می‌دونی که دهن من قرصه. پس رو کمک من حساب کن.
- ببین ته هی...
- من از اون روز به بعد نمی‌تونم حواسم رو درست و حسابی جمع کنم. نمی‌تونم شب‌ها بخوابم.نمی‌تونم از فکرت بیرون بیام. همه‌ی اینا هم به خاطر این هستش که تو دوست منی. برام مهمی و من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که دوستم ناراحت نباشه و مشکلی نداشته باشه. الان هم اصلا برام مهم نیست که فکر کنی من فضولم.
سه رویی نفس عمیقی کشید و چند لحظه‌ای به فکر فرو رفت.
- باشه. تو بُردی.میگم
ته هی خوشحال شد و خندید.
سه رویی آرام زیرلب گفت:
- فکر کردم می‌تونم تنهایی از پسش بربیام ولی انگار نمیشه.هنوز تواناییش رو ندارم. کابوس‌های که می‌بینم نشانه‌ی خوبی برای اثبات این حقیقت هستن.
ته هی تعجب کرد.
- چی؟
سه رویی لبخندی زد و سرش را تکان داد.
- هیچی ولش کن...
کمرش را راست کرد و ادامه داد:
باشه قبوله، بهت میگم چی شده ولی الان نه. بعد مدرسه.
- باشه‌باشه. پارک نزدیک خونه‌ی ما خوبه؟ بریم اونجا؟
- آره خوبه. یه چیزی هم می‌خریم می‌خوریم. مهمون من.
- خوبه
ته هی نگاهی به ساعتش انداخت و داد زد:
- وای سه رویی بدو چند دیقه از خوردن زنگ گذشته. الاناست که معلم ادبیات بیاد
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mrz.ak

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین