- Jul
- 15
- 71
- مدالها
- 1
ته هی: آقای جانگ بیاید، چشماش رو باز کرد چشماش رو باز کرد.
آقای جانگ: سه رویی؟ صدام رو میشنوی پسرم؟
سه رویی آرام چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.کمی گیج بود. پدرش نگران داشت نگاهش میکرد و ته هی هم آرام و بی سر و صدا گوشهای ایستاده بود و گریه میکرد.
ماسک اکسیژن را پایین کشید و لبخند بیجانی زد.
سه رویی: حالم خوبه.
آقای جانگ به زور بغضش را قورت داد و دست سه رویی را محکم فشرد.
آقای جانگ: بهت گفته بودم هر جا نتونستی، ادامه نده. چرا به حرفم گوش ندادی؟
همش تقصیر منه. من فکر کردم ...
سه رویی : پدر گفتم که حالم خوبه.
ته هی با شنیدن حرفهای آقای جانگ کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
سه رویی نگاهی به ته هی انداخت. سرش را پایین انداخته بود و آرام گریه میکرد. سه رویی لبخندی زد و گفت:
- مظلوم و آروم بودن بهت نمیاد. سرت رو بالا بگیر و گریه نکن. من خوبم. نگران نباش.
ته هی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و اشکهایش را با آستین لباسش پاک کرد.
آقای جانگ : حتما خیلی ترسیدی دخترم.
ته هی نگاهی به سه رویی انداخت و چیزی نگفت.
آقای جانگ : خیلیخب شما همینجا بمونید من الان برمیگردم.
ته هی: کجا دارید میرید؟
آقای جانگ سوال ته هی را بی جواب گذاشت و فقط گفت:
- زود برمیگردم.
آقای جانگ تا از اتاق خارج شد، ته هی باز زد زیر گریه. ولی اینبار فریاد میکشید و با صدای بلند گریه میکرد.
سه رویی هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. سعی میکرد آرامش کند ولی حتی جرئت نمیکرد نزدیکش شود.
- ته هی گریه نکن.... من خوبم.
ته هی گریه کنان زد به شانه سه رویی و داد زد:
- فکر کردم مردی. وقتی از حال رفتی یاد بلاهایی که سرت آوردم افتادم. حتما خیلی اذیت شدی، معذرت میخوام. منم دقیقا میخواستم کاری کنم که بمیری ولی وقتی بیهوش شدی خیلی ترسیدم. متاسفم سه رویی.
و بعد محکم سه رویی را بغل کرد.
- اشکال نداره. گریه نکن. دیگه ولم کن، ته هی... لطفا ولم کن بسه. دارم خفه میشم.
سه رویی در حالی که داشت تلاش میکرد ته هی را از خود جدا کند موهای او را هم که به دهانش چسبیده بود کنار میزد. ولی ته هی محکم به او چسبیده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
دکتر: چیز مهمی نیست. یک حمله عصبی بوده، سرمش که تموم شد میتونید ببرینش.
آقای جانگ: آهان، راستش خانم دکتر، این بار اولش نیست که اینطوری میشه.
- یعنی قبلا هم اینطوری حمله عصبی بهش دست داده؟
- نمیدونم حمله عصبی بوده یا نه ولی هر موقع که شروع میکنه به دویدن حالش بد میشه. معمولا سرش گیج میره و نفس کم میاره ولی اینبار نمیدونم چرا از حال رفت. البته چند سال پیش هم این اتفاق افتاد. ما فکر کردیم شاید بیماری خاصی داشته باشه ولی نداشت. دکتر ها گفتن شاید اتفاق بدی براش افتاده و ترسیده ولی اون هیچوقت چیزی به ما نگفت.
- درسته... حدس منم اینه.از کی اینطوری شده؟
- دقیق یادم نیست. فکر کنم از چهار سال پیش.
- بهتون پیشنهاد میکنم از یک روانشناس کمک بگیرید. قطعا یک اتفاقی افتاده. بهتره هر چه سریعتر درمان بشه.
- واقعا لازمه؟
- بله. خیلی وقت پیش باید اقدام میکردین.
آقای جانگ سری تکان داد و تشکر کرد.
- خیلی ازتون ممنونم خانم دکتر.
- امیدوارم هر چه سریعتر حالش خوب بشه. من دیگه میرم.
آقای جانگ: دکتر گفت سرمت که تموم شد میتونیم بریم خونه.
ته هی: خیلیخب پس من میرم دیگه.
- نه نرو خودم میرسونمت. به خانوادت خبر بده شاید کمی دیر برسی خونه.
- بله چشم آقای معلم. شما حالتون خوبه؟
آقای جانگ نفس عمیقی کشید ولبخند زد.
- آره خوبم.
و بعد کنار پنجره ایستاد و در حالی که داشت به آسمان نگاه کرد، به فکر فرو رفت.
سه رویی خوب میدانست که حال پدرش خوب نیست و به چه چیزی فکر میکند و این موضوع باعث میشد بیشتر از خودش متنفر شود.
ته هی فهمیده بود که اتفاقی افتاده و سه رویی چیزی را دارد قائم میکند ولی چیزی از سه رویی نپرسید تا بیشتر از این اذیت نشود.
آقای جانگ: سه رویی؟ صدام رو میشنوی پسرم؟
سه رویی آرام چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.کمی گیج بود. پدرش نگران داشت نگاهش میکرد و ته هی هم آرام و بی سر و صدا گوشهای ایستاده بود و گریه میکرد.
ماسک اکسیژن را پایین کشید و لبخند بیجانی زد.
سه رویی: حالم خوبه.
آقای جانگ به زور بغضش را قورت داد و دست سه رویی را محکم فشرد.
آقای جانگ: بهت گفته بودم هر جا نتونستی، ادامه نده. چرا به حرفم گوش ندادی؟
همش تقصیر منه. من فکر کردم ...
سه رویی : پدر گفتم که حالم خوبه.
ته هی با شنیدن حرفهای آقای جانگ کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
سه رویی نگاهی به ته هی انداخت. سرش را پایین انداخته بود و آرام گریه میکرد. سه رویی لبخندی زد و گفت:
- مظلوم و آروم بودن بهت نمیاد. سرت رو بالا بگیر و گریه نکن. من خوبم. نگران نباش.
ته هی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و اشکهایش را با آستین لباسش پاک کرد.
آقای جانگ : حتما خیلی ترسیدی دخترم.
ته هی نگاهی به سه رویی انداخت و چیزی نگفت.
آقای جانگ : خیلیخب شما همینجا بمونید من الان برمیگردم.
ته هی: کجا دارید میرید؟
آقای جانگ سوال ته هی را بی جواب گذاشت و فقط گفت:
- زود برمیگردم.
آقای جانگ تا از اتاق خارج شد، ته هی باز زد زیر گریه. ولی اینبار فریاد میکشید و با صدای بلند گریه میکرد.
سه رویی هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. سعی میکرد آرامش کند ولی حتی جرئت نمیکرد نزدیکش شود.
- ته هی گریه نکن.... من خوبم.
ته هی گریه کنان زد به شانه سه رویی و داد زد:
- فکر کردم مردی. وقتی از حال رفتی یاد بلاهایی که سرت آوردم افتادم. حتما خیلی اذیت شدی، معذرت میخوام. منم دقیقا میخواستم کاری کنم که بمیری ولی وقتی بیهوش شدی خیلی ترسیدم. متاسفم سه رویی.
و بعد محکم سه رویی را بغل کرد.
- اشکال نداره. گریه نکن. دیگه ولم کن، ته هی... لطفا ولم کن بسه. دارم خفه میشم.
سه رویی در حالی که داشت تلاش میکرد ته هی را از خود جدا کند موهای او را هم که به دهانش چسبیده بود کنار میزد. ولی ته هی محکم به او چسبیده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
دکتر: چیز مهمی نیست. یک حمله عصبی بوده، سرمش که تموم شد میتونید ببرینش.
آقای جانگ: آهان، راستش خانم دکتر، این بار اولش نیست که اینطوری میشه.
- یعنی قبلا هم اینطوری حمله عصبی بهش دست داده؟
- نمیدونم حمله عصبی بوده یا نه ولی هر موقع که شروع میکنه به دویدن حالش بد میشه. معمولا سرش گیج میره و نفس کم میاره ولی اینبار نمیدونم چرا از حال رفت. البته چند سال پیش هم این اتفاق افتاد. ما فکر کردیم شاید بیماری خاصی داشته باشه ولی نداشت. دکتر ها گفتن شاید اتفاق بدی براش افتاده و ترسیده ولی اون هیچوقت چیزی به ما نگفت.
- درسته... حدس منم اینه.از کی اینطوری شده؟
- دقیق یادم نیست. فکر کنم از چهار سال پیش.
- بهتون پیشنهاد میکنم از یک روانشناس کمک بگیرید. قطعا یک اتفاقی افتاده. بهتره هر چه سریعتر درمان بشه.
- واقعا لازمه؟
- بله. خیلی وقت پیش باید اقدام میکردین.
آقای جانگ سری تکان داد و تشکر کرد.
- خیلی ازتون ممنونم خانم دکتر.
- امیدوارم هر چه سریعتر حالش خوب بشه. من دیگه میرم.
آقای جانگ: دکتر گفت سرمت که تموم شد میتونیم بریم خونه.
ته هی: خیلیخب پس من میرم دیگه.
- نه نرو خودم میرسونمت. به خانوادت خبر بده شاید کمی دیر برسی خونه.
- بله چشم آقای معلم. شما حالتون خوبه؟
آقای جانگ نفس عمیقی کشید ولبخند زد.
- آره خوبم.
و بعد کنار پنجره ایستاد و در حالی که داشت به آسمان نگاه کرد، به فکر فرو رفت.
سه رویی خوب میدانست که حال پدرش خوب نیست و به چه چیزی فکر میکند و این موضوع باعث میشد بیشتر از خودش متنفر شود.
ته هی فهمیده بود که اتفاقی افتاده و سه رویی چیزی را دارد قائم میکند ولی چیزی از سه رویی نپرسید تا بیشتر از این اذیت نشود.