- Oct
- 253
- 300
- مدالها
- 1
عنوان:سفر
نویسنده: فاطمه زهرا باطنی منش
ژانر:اجتماعی
اصلا مایل به این سفر نبودم..ولی از آنجا که این روز ها دعوای پدر و مادرم شدت گرفته بود هر جا می رفتم بهتر از این جهنمی بود نامش را خانه گذاشته بودند..باغی که در وسطش عمارتی بنا شده بود منحوس..از وقتی به اینجا آمده بودیم مدام پدر و مادرم سر هر چیز حتی بی ارزش ترین مسائل دعوا میکردند.. از باغ میگذرم و به سمت ماشین جک مشکی ام می روم..سوارش می شوم و با ریموت در را باز می کنم..به علت دیر شدن با سرعت زیادی می رانم که درست نه دقیقه بعد جلو دانشگاه بودم..ماشین را پارک می کنم و سریع به سمت جمعیت می روم..همانطور که می دویدم چادری را از کیفم بر میدارم و روی سرم می اندازم... سوار بر اتوبوس قدیمی می شویم و مبدأ را به هدف مقصد ترک میکنیم..راه به سادگی گذشت و من با دیدن تابلو هایی که بر روی آنها جملاتی همانند: استغفار پناه بردن به خدا از بدی های پنهان است..یا الهی و ربی من لی غیرک یا جمله ای که مرا بسیار به خودش جذب کرد:شهادت یعنی قرار بوده بمیری ولی به خیر گذشته
جملات جالبی بودند که به ما خبر می دادند داریم به مقصد نهایی نزدیک می شویم..اتوبوس می ایستد و همه با صلوات پیاده می شویم..حال عجیبی داشتم حالی غریب اما قریب ..چیزی مانند آرامش محض..یا شاید تابلویی که روی آن درج شده ورود افکار منفی ممنوع..آرام قدم بر می دارم..جاگیر که می شویم به بیرون از اردوگاه می روم.. اینجا خاک غریبی داشت..خاکی زنده که انگار مولکول هایش سعی داشتند چیزی را به من بفهمانند.. دیگر زانو هایم تاب نمی آورند و بر زمین کوبیده می شود..اشک هایم سرازیر می شود و مرور خاطرات مثل خوره به جانم می افتد و در حد مرگ پشیمانم از گذشته سیاهم.. از مسخره کردن شهدا در دبستان و نماز هایی که در دبیرستان ترک شد و حجابی که در دانشگاه از بین رفت.. جوری شرمنده بودم که گویی صحنه محشر شده است و کسی شفاعتم را نمی کند.. درست مثل جوجه تیغی ای که دلش بغل می خواهد.. یا زندانی ای بی ملاقاتی.. یا شاید هم اسیری که در صید مانده باشد و صیاد رفته باشد..مشتم را پر از خاک می کنم و می بویم خاکی را که مقدم اولیا الله بوده است..همان سربازان خمینی..یا حتی شاید مقدم فهمیده و خرازی و همت..راستی شهدای مدافع حرم شهادت را از کجا گرفتند..از همین خاک؟؟از ته دل برای مادر و پدرم دعا می کنم چراکه شک ندارم راز و نیاز های مادرم و لقمه حلال پدرم این شرایط را برایم فراهم کرده که من برگردم..من آدم بدی نبودم.. فقط کاغذ سفیدی بودم که دو طرفم را مقوای سیاه چسبانده بودند..و حال با همه سختی آن دو مقوا را از خودم دور ساختم..حتی با وجود اینکه تکه هایی از کاغذ سفید وجودم به مقوای سیاه چسبید و از من دور شد.. هیچ گاه نمی توانستم با گذشته ی سیاهم وجودی سفید و کامل داشته باشم.. در شلمچه که رفتیم آنقدر گریه و التماس کرده بودم که بقیه نگران حالم شده بودند غافل از آنکه در بهترین حال ممکن بودم..
«مکه برای شما
فکه برای ما
بال نمی خواهم
با همین پوتین های کهنه ام می توانم به آسمان برسم..
شهید آوینی»
نویسنده: فاطمه زهرا باطنی منش
ژانر:اجتماعی
اصلا مایل به این سفر نبودم..ولی از آنجا که این روز ها دعوای پدر و مادرم شدت گرفته بود هر جا می رفتم بهتر از این جهنمی بود نامش را خانه گذاشته بودند..باغی که در وسطش عمارتی بنا شده بود منحوس..از وقتی به اینجا آمده بودیم مدام پدر و مادرم سر هر چیز حتی بی ارزش ترین مسائل دعوا میکردند.. از باغ میگذرم و به سمت ماشین جک مشکی ام می روم..سوارش می شوم و با ریموت در را باز می کنم..به علت دیر شدن با سرعت زیادی می رانم که درست نه دقیقه بعد جلو دانشگاه بودم..ماشین را پارک می کنم و سریع به سمت جمعیت می روم..همانطور که می دویدم چادری را از کیفم بر میدارم و روی سرم می اندازم... سوار بر اتوبوس قدیمی می شویم و مبدأ را به هدف مقصد ترک میکنیم..راه به سادگی گذشت و من با دیدن تابلو هایی که بر روی آنها جملاتی همانند: استغفار پناه بردن به خدا از بدی های پنهان است..یا الهی و ربی من لی غیرک یا جمله ای که مرا بسیار به خودش جذب کرد:شهادت یعنی قرار بوده بمیری ولی به خیر گذشته
جملات جالبی بودند که به ما خبر می دادند داریم به مقصد نهایی نزدیک می شویم..اتوبوس می ایستد و همه با صلوات پیاده می شویم..حال عجیبی داشتم حالی غریب اما قریب ..چیزی مانند آرامش محض..یا شاید تابلویی که روی آن درج شده ورود افکار منفی ممنوع..آرام قدم بر می دارم..جاگیر که می شویم به بیرون از اردوگاه می روم.. اینجا خاک غریبی داشت..خاکی زنده که انگار مولکول هایش سعی داشتند چیزی را به من بفهمانند.. دیگر زانو هایم تاب نمی آورند و بر زمین کوبیده می شود..اشک هایم سرازیر می شود و مرور خاطرات مثل خوره به جانم می افتد و در حد مرگ پشیمانم از گذشته سیاهم.. از مسخره کردن شهدا در دبستان و نماز هایی که در دبیرستان ترک شد و حجابی که در دانشگاه از بین رفت.. جوری شرمنده بودم که گویی صحنه محشر شده است و کسی شفاعتم را نمی کند.. درست مثل جوجه تیغی ای که دلش بغل می خواهد.. یا زندانی ای بی ملاقاتی.. یا شاید هم اسیری که در صید مانده باشد و صیاد رفته باشد..مشتم را پر از خاک می کنم و می بویم خاکی را که مقدم اولیا الله بوده است..همان سربازان خمینی..یا حتی شاید مقدم فهمیده و خرازی و همت..راستی شهدای مدافع حرم شهادت را از کجا گرفتند..از همین خاک؟؟از ته دل برای مادر و پدرم دعا می کنم چراکه شک ندارم راز و نیاز های مادرم و لقمه حلال پدرم این شرایط را برایم فراهم کرده که من برگردم..من آدم بدی نبودم.. فقط کاغذ سفیدی بودم که دو طرفم را مقوای سیاه چسبانده بودند..و حال با همه سختی آن دو مقوا را از خودم دور ساختم..حتی با وجود اینکه تکه هایی از کاغذ سفید وجودم به مقوای سیاه چسبید و از من دور شد.. هیچ گاه نمی توانستم با گذشته ی سیاهم وجودی سفید و کامل داشته باشم.. در شلمچه که رفتیم آنقدر گریه و التماس کرده بودم که بقیه نگران حالم شده بودند غافل از آنکه در بهترین حال ممکن بودم..
«مکه برای شما
فکه برای ما
بال نمی خواهم
با همین پوتین های کهنه ام می توانم به آسمان برسم..
شهید آوینی»
آخرین ویرایش: