جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fermisk با نام [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,091 بازدید, 23 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»»
نویسنده موضوع fermisk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
طبق حدسی که زده بودم؛ یکی از خوشکلترین و باکلاس ترین رستورانای تهران رو برای امشب رزرو کرده بود. بعد از پارک کردن ماشین در رو برام باز کرد و باهم به سمت ورودی رفتیم. انگشت‌هامو بین انگش‌هاش قفل کردم و سعی کردم باهاش هم قدم بشم. وقتی متوجه ی تلاشم برای هم قدم شدن باهاش شد؛ قهقهه ای زد و لپم رو کشید:
- خب اخه کی مجبورت کرده با نیم متر قد و بیست و پنج سانت پا بخوای هم قدم من بشی؟ بگو من اروم‌تر برم.
اخم کردم و دهن کجی کردم:
- دوباره به من گفتی کوتاه؟
در و باز کرد و با دستش منو هدایت کرد داخل:
- انقدر حرف نزن. من نگفتم کوتاه! تو ناخودآگاه یادت افتاد کوتاهی.
با اومدن پیش‌خدمتی که لباس فرم پوشیده بود ساکت شدیم. پیش‌خدمت که بهش می‌خورد حدودا بیست‌و‌یکی_دوسالش باشه گفت:
-بفرمایید قربان. رزرو داشتید؟
امیر سرش و تکون داد و گفت:
- بله. به اسم ارجمند.
پسر دستش رو به سمت میزی دراز کرد وبا احترام گفت:
- بله جناب ارجمند بفرمایید. جسارت من رو ببخشید که نشناختمتون.
امیر لبخندی به پسر زد و دستش رو روی شونه پسر گذاشت:
- نیازی به عذرخواهی نیست. افرین به تو که کارت رو درست انجام میدی.
متوجه ی علاقه امیر به افراد سالندار و هرکسی که توی رستوران و کافه کار کنه بودم. می‌دونستم که تک تک این دختر، پسر های جوونی که اینطور جاها کار می‌کنن برای امیر مثل خانوادش عزیزن.
به سمت میزمون رفتیم و نشستیم. برعکس ظاهر زیبایی که داشت به شدت خلوت بود و برای من خیلی عجیب بود. همینطور که منو رو می‌خوندم پرسیدم:
- امیر اینجا زیادی خلوت نیست؟
شونه بالا انداخت:
- خب عزیزم هنوز سرشبه. شاید مردم دیرتر میان خب.
منو رو به سمتش هل دادم:
- من که پاستا. تو چی؟ پیش‌غذا هم نمی‌خوام.
به منو نگاه نکرد و دستم رو روی میز گرفت:
- منم هرچی تو بخوری قربونت برم.
همون پسر پیش‌خدمت اومد کنارمون و سفارشامون رو گرفت. دست ازادم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- امیر اگر مهموناتون راجه به خانواده‌ی من بپرسن چی؟ بایدچی جوابشون رو بدم؟
اخم کرد:
- اصلا مگه نیازه جوابی بدی؟ من افتخار می‌کنم که همسرم یه دختر تنها و قوی و مستقله. توهم نگران این چیزا نباش؛ تا حاج خانم ارجمند حضور دارن نیازی نیست تو به کسی جوابی بدی.
صدای موسیقی ارومی تو فضا پخش میشد و باعث قشنگ تر شدن امشب میشد... . پیش‌خدمت با یه بشقاب که توی تخته سرو بود به سمتمون اومد و بشقاب رو روی میز گذاشت. با دیدن چیزی که داخل بشقاب بود دهنم از تعجب باز موند. به امیر نگاه کردم که دوتا دستاشو زیر چونه اش گره کرده بود وبا لبخند نگاهم می‌کرد. خواستم حرفی بزنم که دستشو به نشونه ی سکوت بالا گرفت و گفت:.
- سارای من، دلیل بودن من، دلیل نفس کشیدن من خودت می‌دونی که همه چیز منی. همه ی دارایی من؛ مرسی که زمانی که حتی خانوادم قید من رو زده بودن؛ تو با همه ی بچه بودنت قوی کنارم موندی! باهمه ی سختی هایی که کشیدی کنارم موندی و باعث شدی دوباره سرپا شم. می‌دونم چقدر باعث اذیت و ازارت شدم. حتی خاستگاری رسمی هم نداشتیم چیزی که می‌دونم هر دختری ارزوشه! البته که تو، هیچیت شبیه دخترا نیست ولی، من بابت همه ی اینا از تو عذر می‌خوام و ازت می‌خوام که درخواست من رو برای رسمی شدن این رابطه قبول کنی. دلت رو یک دل می‌کنی؟ هم مسیر من میشی تا آخرش؟
با شنیدن حرفاش اشکام پشت سر، از چشم هام می‌ریخت. سرمو به نشونه ی اره تکون دادم که از جاش بلند شد و اومد کنارم ایستاد. با دستاش اشکای روی گونه هام و کنار چشمم رو پاک کرد و گفت:
- هزار بار نگفتم گریه بهت نمیاد؟
میون گریه خندیدم و چقدر این خنده های میون گریه رو دوست داشتم. این خنده ها واقعی ترینن.
حلقه رو از جعبه ی مشکی رنگ مخملش در اورد و دستم رو توی دستش گرفت و به انگشتم انداخت... . نگاهش کردم. بی‌نهایت قشنگ بود. یه حلقه ی ساده با یه سنگ مربعی ابی روشن شیشه ای.
ب*غلش کردم و این بغل، واقعی ترین بغل تمام این مدت بود. حالا می‌فهمیدم چرا اینجا خلوت بود... . چقدر برنامه ریزی یهوییش رو دوست داشتم.
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- بشین عزیزم الان غذاهامون رو میارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
خودم رو روی تخت رها کردم و به سقف خیره شدم. لبخند از روی لب هام پاک نمی‌شد. به حلقه ی توی دستم نگاه کردم و دستم رو روش کشیدم. همینطوری مشغول دیدن حلقه ام بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. سبحان بود جواب دادم:
- سلام عسلم.
-چی شده که به جای پاچه گرفتن دری درست صحبت می‌کنی؟
- سبحان، امیر امشب سوپرایزم کرد و ازم خاستگاری کرد.
چند لحظه ای سکوت کرد و صدای نفس عمیقش رو شنیدم:
- صبح ساعت5 می‌رسم عزیزم. زنگ زدم این و بهت بگم خوشکله من.
- سبحان چیزی شده؟ خوب به نظر نمیرسی!
- نه خوبم عزیزکم. مراقب خودت باش.
- تو هم همینطور. لباس گرم بردار اینجا سرده.
- باشه عزیزم. شبت بخیر.
گوشیو قطع کردم و روی میز گذاشتم. رفتار سبحان برام عجیب بود؛ عادت نداشتم بدون سرو کله زدن باهم صحبت کنیم. امیر دو باز کرد و وارد اتاق شد. لباسش رو دراورد و روی کاناپه انداخت
- چیشده؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم! به سبحان گفتم قضیه رو ولی حتی یه تبریکم نگفت.
امیر پوزخندی زد و خودش رو روی تخت انداخت.
- بهش فکر نکن! بچه الان شوک زدست. رفیق چندین و چند سالش داره ازدواج می‌کنه ها.
چرخیدم سمتش و دستم رو زیر سرم گداشتم
- شاید همینطوری باشه. راستی برای عروسی از بچه های اونور کسی رو دعوت می‌کنی؟
سرشو تکون داد
- اره عزیزم. امید، شهاب، حامد، سبحان،کیاوش رو دعوت می‌کنم. اشکال که نداره؟
نمی‌دونستم باید چی جواب بدم. روبه‌رو شدن با همه ی این آدما به جز سبحان برام سخت بود؛ اما بالاخره باید باهاشون روبه‌رو بشم. جوابی ندادم و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم که بخوابم.
تو جام غلت زدم و چشم‌هام رو باز کردم. آفتاب تو چشمم می‌خورد و تو چند ثانیه خواب رو از سرم پروند. کشون کشون خودم رو به دستشویی رسوندم و صوررتم رو شستم. تو آینه به خودم نگاه کردم. مثل همیشه چشم‌هام پف کرده بود و قیافم با قورباغه برابری می‌کرد. مسواک زدم واز دستشویی بیرون اومدم. یهو یادم اومد امروز صبح قرار بود سبحان برسه. با دو از اتاق بیرون اومدم و پله هارو دوتا یکی پایین اومدم. صدای خنده وقهقهه امیر و سبحان کل الن رو برداشته بود. با شنیدن صدای پای من برگشتن و به من نگاه کردن. سبحان از جاش بلند شد و بغلش رو برام باز کرد
- بیا ببینمت مگس جونم.
به سمتش دویدم و خودمو پرت کردم تو بغلش. بهش نگاه کردم وبا هیجان گفتم:
- باورم نمی‌شه اینجایی احسان. مرسی که اومدی مرسی!
پیشونیم رو ب*وسید و دستش رو روی صورتم کشید
- اگه نمیومدم روزای اخر مجردیت رو از دست می‌دادم.
دستمو میون موهای فر و بلندش که از پشت بسته بود کشیدم و اروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
- کاش زودتر میومدی. اینجا اوضاع اصلا خوب نبود. خیلی احتیاج داشتم بهت.
دستم و گرفت و کنار هم نشستیم. امیر اخم مصنوعی کرد و جعبه دستمال رو سمتم پرت کرد
- دوباره تو این مسخره رو دیدی منو یادت رفت؟
از روی میز سیگار پیچ رو برداشتم و مشغول سیگار پیچیدن شدم و گفتم:
- تورو هرروز می‌بینم عزیزم، در ضمن تا اخر عمر باید ببینمت ولی سبحان و نمی‌بینم زیاد! خودت که می‌دونی پس بهتره حسودی نکنی.
با زبونم چسب پِیپِر رو خیس کردم و سیگار پیچ رو بستم. سیگار پیچیده شده ام روی جعبه افتاد. اومدن سبحان باعث شده بود باز بشم همون سارای بیخیال! حس امنیت من برگشته بود و این بهترین چیزی بود که می‌تونست اتفاق بیوفته. از امیر خواستم اهنگ بزاره و خودمو روی کاناپه لش انداختم. سبحان دستش رو پشت گردنم انداخت و گفت:
- سیگار صورتی؟ می‌دونی چند وقته نخوندی و صداتو نشنیدم؟
پوزخندی زدم و پک عمیقی به سیگارم زدم.
- دیگه اکیپی نیست که این موزیک و کاور کنیم!
و زمزمه کردم:
- اینجا باز دم صبحیم و سیگار صورتی
داغونم و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا
تو بودی بام؛ تو بودی بام.
(سیگار صورتی_ زدبازی)
امیر از جاش بلند شد و گفت:
- عشقم من دارم کافه. حداکثر سه چهار ساعت دیگه اونجا باشید. امشب شب مهمیه.
از جام بلند شدم؛ سیگارم و به سبحان دادم وامیر رو بغل کردم و ب*وسیدمش. باهاش تا دم در رفتم و خداحافظی کردم.
امشب خیلی شب مهمی بود. خیلی مهم!
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
همین که امیر از خونه بیرون رفت به سرعت سرجام برگشتم و کنار سبحان نشستم.
- خب بگو ببینم اینجا چه خبر بوده که نمی‌تونستی به من بگی؟
انقدر به این حرف احتیاج داشتم که ناخوداگاه زدم زیر گریه. سرم رو تو بغلش گرفت و اروم گفت:
- هیس. گریه بهت نمیاد تو هیچ وقت نباید گریه کنی. اروم باش عزیزترین من. آروم باش قلب من.
ازش جدا شدم و میون گریه شروع کردم به تعریف کردن:
- نمی‌دونم از کجاش بگم سبحان! خیلی اذیتم کرده. از دوسال پیش تا حالا کلی اتفاق افتاده که نمی‌تونستم هیچ مدله از پشت تلفن بهت بگم. دوسال پیش به شدت شکاک و بدبین شده بود روزا تو خونه زندونیم می‌کرد حتی گوشیم رو هم ازش می‌گرفت. مثل قبل شده بود. حتی به حاج خانم ایناهم نمی‌تونستم بگم .در کنار شکاک بودنش حتی جلوی خدمتکارمون انقدر خوب رفتار می‌کرد که اگر به کسی می‌گفتم هم حرفم رو باور نمی‌کرد. حتی یکی دوبار روم دست بلند کرد... . تو همون تایم پیشنهاد کافه رو بهش دادم. فکر می‌کردم این می‌تونه حالش و خوب کنه و واقعا هم خوب پیش رفت. اولاش خیلی خوب شده بود اما کم کم، سبحان من می‌فهمم کم و بیش ال*کل می‌خوره. من میفهمم اینارو. مجبورم کرد سر میز بشینم ق*مار کنم. تو خودت می‌دونی من می‌خواستم همه ی اینا تموم شه. می‌خواستم درست زندگی کنم. گفتم خوب میشه کنارش می‌مونم زندگیمو می‌سازم. حالم از مهمونیایی که میره و منم باخودش می‌بره به هم می‌خوره! من آدم پاکی نیستم و خودتم می‌دونی؛ ولی برای خوب شدنش خیلی صبوری کردم .الان دیگه طاقت ندارم. حتی هورشیدم پشت امیر رو می‌گیره. خسته ام از دست همشون سبحان. من دوسشون دارم اونا همه ی زندگی منن اما، دارن بهم اسیب می‌زنن. من نمی‌خوام دو فردای دیگه بچه هام بابای ق*مارباز داشته باشن من نمی‌خوام اگر یه روز فامیلیشون رو پرسید بفهمه باباشون کیه! من اون امیر و سعی کردم بکشم. مرده بود هورشید زندش کرد. هورشید دوباره این فکر رو تو سرش انداخت. من نمی‌تونم قیدشونو بزنم اما دارن منو نابود می‌کنن. الانم که... .
از وسطای حرفم، سبحان از جاش بلند شده بود و دور خونه راه می‌رفت. همیشه همین بود وقتی عصبی میشد راه می‌رفت. کش دور موهاش رو باز کرد و دوتا دستش رو میون موهاش کشید. اومد جلوم وایساد و بلندم کرد. روبه روی هم وایساده بودیم. چونه ام رو بالا گرفت
- هیچ وقت یادت نره تو کی هستی سارا! یادت نره تو، همون دختر هیجده ساله ای که یه ایل از اسمتم حتی می‌ترسیدن. تو همونی که با دوتا کلمه دودمان ها رو به باد می‌دادی. الان جلوی امیر ارجمند کم اوردی؟ روزی که پا گذاشتی رو همه چیز گفتی انتخابم و کردم، همینا رو دیدم که گفتم نرو! همین چیزا رو پیش بینی کردم که من، سبحان شابق، التماست کردم بمونی. یادته؟
فقط می‌تونستم نگاهش کنم! و باز برگشتم به گذشته... .
* پنج سال قبل*
سیگارم رو زیر پام له کردم و شونه ای بالا انداختم
- سبحان؟ اگه یه روز بفهمی من بین تو و امیر یکی و انتخاب کردم و اون امیر بوده چیکار می‌کنی؟
پوزخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت
- جرعتشو نداری. خودت می‌دونی من می‌کشمت ولی نمی‌دمت دست امیر.
مشتی به بازوش زدم و جیغ زدم:
- دو دقیقه از خود متشکر بودنت رو بگذار کنار دارم جدی حرف می‌زنم باهات.
با اخم وحشتناکی برگشت سمتم و بازوم رو توی دستش گرفت
- تو اون سر کوچولوت چی می‌گذره؟ هان؟
سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بیارم که منو چسبوند به دیوار و انگشتش رو کنار سرم گذاشت
- هر چی توی اون مغز کوچولوت می‌گذره بهتره که فراموشش کنی چون من نمی‌گذارم.
ازش جدا شدم و روی مبل نشستم
- می‌خوام با امیر برم تهران. اینجا دیگه برای من جای موندن نیست. حرف پشت حرف! نگاهای بد. من تحمل اینارو ندارم. من می‌خوام برم جایی که عادی زندگی کنم.
تند به سمتم اومد و داد زد
- می‌خوای با کی بری؟ با امیر؟ اون خودش می‌خواد چیکار کنه؟ اقای ارجمند بزرگ می‌دونه پسر طردشده اش می‌خواد با یه دختر بچه برگرده؟ اره؟ تو می‌فهمی داری چیکار می‌کنی یا داری من رو حرص میدی؟ سارا دو قدم از این شهر کوفتی بری بیرون، به قرآن قسم، جفت پاهاتو خورد می‌کنم. می‌دونی که می‌کنم.
مثل خودش داد زدم:
- بسه دیگه بزارید برم. خسته ام از این شهر لعنتی که هر طرف رو نگاه میکنم تهمت و دروغ و فساد گرفته! بزارید برم. من نمی‌تونم اینجا نفس بکشم. خسته ام سبحان خسته.
میون جیغ و داد هام دوباره این نفس لعنتی من گرفت و مثل همیشه، احسان با اسپری و اب بالا سرم بود. این سالبوتامول لعنتی همه جا بامن بود و می‌خواست یادم بیاره که دلیل نفس کشیدنمه. بغلم کرد و سرم رو روی سینش گذاشت
- نرو سارا. امیر زندگیت رو می‌سوزونه. حیف میشی سارا. نمی‌خوام از دستت بدم. بمون عزیزم، کنار من بمون. از بقیه خسته ای میدونم؛ بقیه اذیتت کردم می‌دونم. خودم کنارتم سارا؛ فرار نکن وایسا مثل همیشه بجنگ... .
***
با ضربه ای که به بازوم خورد به خودم اومدم... . سرم و تکون دادم.
- خاطره ها ولم نمی‌کنن سبحان. دارم دیوونه میشم
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
پوزخندی زد و ازم دور شد
- کدوممون رو ول کردن؟ هممون گیر کردیم تو اون سالای نحس. چرا اینارو بهم نگفتی؟ یعنی هیچ وقت نبود که بتونی اون گوشی لامصبت رو برداری و به من زنگ بزنی؟
موام رو دور دستم پیچیدم و با بی نظم ترین حالت ممکن گوجه ای بستم.
- نمی‌خواستم حالا که زندگیت آروم گرفته بود؛ دوباره غرق شی توی مشکلات من. فکر می‌کردم تنهایی از پسش برمیام.
با صدای نسترن، حرفم رو قطع کردم وبه سمتش برگشتم.
- بله نسترن؟
- خانم می‌خواستم بگم بیاید صبحانه!
سرم و تکون دادم.
- باشه فقط قبل از رفتنم یه سر بیا اتاقم باهات کار دارم عزیرم.
چشمی گفت و با همون رعتی که اومده بود برگشت.
- بیا بریم صبحونمونو بخوریم. وقت برای این حرفا زیاده. امشبم که شروع لیگه!
پوزخند صدادارش رو شنیدم. خودش رو به من رسوندو انگشتاش رو میون انگشتام قفل کرد.
- امیدوارم بهت گفته باشه رقیبت کیه!
چشم هام ر تنگ کردم وبهش نگاه کردم.
- کیه؟ منظورت چیه اصلا؟ مگه تو خبر داری؟
صندلی رو عقب کشید و نشست. میز رو دور زدم و روبه روش نشستم.
- نوشناز... . فکر می‌کنی چرا انقدر بهت سخت گرفت؟ تو هنوزم یه عروسکی تو دست این ادم. برای اینکه همه حس های بدی که تجربه کرده رو به کمک تو بخوابونه.
مات و مبهوت موندم. نوشناز! خط قرمز من برای این زندگی. به میز اشاره کرد.
- الان دیگه من اینجام تو هم دیگه کوچکترین ضعفی نداری. صبحونت رو بخور هزار تا کار داریم. نوشناز و امیر ارجمند برای من و تو عددی نیستن سارا!
حس انتقام و کینه ای که توی دلم به سرعت داشت رشد می‌کرد رو دوست داشتم. انگار، دوباره داشت بهم حس سرزندگی می‌داد. لقمه ی عسل گردویی که به دستم داد رو با لذت جویدم و با اشتها شروع کردم به خوردن. جنگیدن تخصص من بود با همه ی این آدما.
***
لباس هام رو هزار بار زیر و رو کردم اما بازم به نتیجه نرسیدم. نمی‌دونستم باید چی بپوشم. با بلند ترین حالت ممکن داد زدم:
-سبحان بیا به کمکت نیاز دارم.
چند ثانیه بعد در اتاق رو باز کرد و وارد شد
- خب زهرمار با اون صدای نخراشیدت. چه مرگته؟
به کمد اشاره کردم
- خب نمی‌دونم باید چی بپوشم.
به سمت کمد اومد و همونطور که لباس هارو ورق میزد گفت:
- باید یه چیزی بپوشی که از نوشناز سر باشی. باید بدونن ملکه کیه! خب از اونجایی که امیر ارجمند خوب خرج میکنه لباسای خوشکل زیادی داری باید ببینم کدومش بهتره.
دو دقیقه ی بعد لباس ماکسی زرشکی رنگی رو به دستم داد. پارچه ی لباس مخمل بود و تا روی کمر تنگ و از اونجا تا پایین خیلی کم گشااد میشد و کنارش یه چاک کوتاه داشت. کیف و کفش هم روی تخت انداخت و از اتاق بیرون رفت .
لباسم رو پوشیدم و جلوی اینه نشستم. اگر به خودم بود که هیچ نیازی به آرایش نداشتم اما، الان خیلی مهمه که چطوری به نظر برسم. کشو رو باز کردم و شوع به ارایش کردم. پرایمر، کرم پودر، کانسیلر، کانتور، پودرفیکس، رژ گونه... . سایه ی مشکیم رو گوشه ی چشمم کشیدم و و ادامش رو با شاین زرشکی پر کردم. خط چشم مشکی رو گوشه ی داخلی چشمم کشیدم و در اخر رژ زرشکی تندم رو روی لبام کشیدم. انقدر آرایشم چشم گیر شده بود که خودمم داشتم از خودم فیض می‌بردم. ادکلن امپریال مجستی رو از جعبش در اوردم و روی گردنم اسپری کردم.
دوباره یه نفر توی ذهنم داد زد
- چه حسی داشت سارا؟ اینکه کبودیاتو با گرون ترین کرم پودر می‌پوشوندی؟ چ حسی داره سارا، استرست رو لای ارایش غلیظت پنهون می‌کنی؟ این بازی چه حسی داره؟
سعی کردم بهش توچه نکنم و از جام بلند شدم که گوشیم برای هزارمین بار زنگ خورد. امیر بود
- جانم عزیزم؟
- سارا به خدا برسی اینجا کشتمت. من گفته بودم ظهر بیاید الان چه ساعتیه؟ 7 شبه. فقط سه ساعت دیگه مونده!
- عزیزم آروم باش. دلت که نمی‌خواست جلوی مهمونای عزیزت خیلی معمولی ظاهر بشم؟
- باشه هرکار می‌کنی زود خودت رو برسون .هورشیدم اینجا منتظرته.
- چشم عزیزم . فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و توی کیف دستیم گذاشتمش. یه بار دیگه خودم رو توی آینه نگاه کردم و رژ لب و ادکلنم رو توی کیفم انداختم . شنل مشکی مخملم رو روی لباسم انداختم و یهو یادم اومد مثل همیشه نزدیک بود سوتی خیلی بزرگی بدم. فورا به سمت میز برگشتم و از توی کشو یکی از سرویس هامو ب داشتم. تند گوشواره هارو به گوشم انداختم و دستبند رو به دستم بستم. این بار با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و سبحان رو صدا زدم.
- چه عجب بالاخره اماده شدی! خوبه نمی‌خواستی بریو انقدر... چه خوشکل شدی. بیا بریم عروسک زشت من.
جیغی زدم و خواستم کیفم رو توی سرش بکوبم که دستم رو گرفت
- موهام خراب شه اب می‌ریزم تو صورتت. حواست باشه.
همین که در رو باز کردم سوز زمستونی توی صورتم خورد. بالاخره زمستون داشت می‌رسید. فصل مورد علاقه ی من!
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
جلوی در، دوتا از بچه ها وایساده بودن و باهم صحبت می‌کردن. اروم گفت:
- مهمونا اومدن؟
ارین چند لظه ای بهم خیره موند و گفت:
- نه هنوز ولی دیگه باید برسن.
دستم و دور بازوی سبحان حلقه کردم و باهم وارد شدیم. زیر گوشم گفت:
- حواست باشه سارا نباید پا عقب بکشی. این یکی رقیب خیلی قدره.
به هورشید نگاه کردم که با ذوق به سمتم می‌اومد. موهای خوش رنگش رو بالای سرش جمع کرده بود و پیرهن نقره ای بلندی پوشیده بود. بغلم کرد و توی گوشم زمزمه کرد:
- خوشحالم که سارایی که می‌شناختم برگشته. این و مدیون چی هستیم؟
پوزخندی زدم و مثل خودش زمزمه کردم:
- مدیون رقیبای خوش‌شانسمون. از کنارش رد شدم و به سمت امیر رفتم. بهش نگاه کردم که به شدت خوش تیپ شده بود و یه شات کوچیک توی دستش بود.
من رو توی بغلش گرفت و دستش رو روی کمرم کشید
- مرسی که قراره نشون بدی ملکه ی اینجا کیه!
دستمو به یقه کتش کشیدم و یه ابروم رو بالا انداختم
- مگه نیاز به ثابت کردن داره؟
متعجب بهم نگاه کرد و چشم هاش رو تنگ کرد
- چی باعث شده سارای واقعی رو دوباره ببینم؟
به سبحان نیم نگاهی کردم و لبخندی روی لب‌هام نشوندم. به سالن نگاه کردم؛ میز و صندلی های سلطنتی با پارچه های ابی درباری. پرده های هم‌رنگ صندلی ها و کاشی کاری جذابی که مطمئنا برای به رخ کشیدن ثروت بود. از اخرین باری که به این سالن اومده بودم، شش ماهی می‌گذشت.
کم کم پلیر ها واردمیشدن و دونه دونه به هم معرفی میشدن. انقدر برام بی‌ارزش بودن که حتی دلم نمی‌خواست اسمشون رو یادم بمونه. من فقط منتظر یک نفر بودم. نوشناز فراهانی!
بالاترین قسمت سالن جایی بود که من و امیر و سبحان نشسته بودیم. سیگار پیچم رو برداشتم و با بی تفاوتی مشغول پیچیدن سیگارم شدم. امیر زیر گوشم زمزمه کرد
- تک تکشون ترسیدن! برای اینکه توی قرعه اسمشون با تو بیوفته.
این رو گفت و فندکش رو برام روشن کرد. دومین کام سیگارم رو گرفتم و بالاخره... سبحان دستم رو روی صندلی فشرد. به همراه دوتا پسر قد بلند و خوش قیافه ای که کنارش بودن به سمتمون اومد. قد بلند و خوشکل بود. چشمای مشکی و گرد با ارایش کاملا تیره، صورت سفید و استخونی، لب های درشت که با رژ قرمز براق ارایش شده بود و موهای پلاتینه... . استایلش کاملا مناسب بود با جایی که اومده بود. ساتن مشکی کاملا راسته با دوبند نازک و دستکش های توری. یه لحظه حسادت کردم و لحظه ای بعد یادم اومد من هیچیم از اون کمتر نیست! دستش رو به سمت امیر دراز کرد
- اقای ارجمند مشتاق دیدار.
امیر از جاش بلند شد و دست نوشناز رو فشرد.
- خوش اومدی. ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
لبخند جذابش هیچ مدله از رو لش پاک نمیشد حتی موقعی که حرف میزد. درست برعکس من!
- خوشحالم که دعوتم کردی امیر. امیدوارم دوباره به جایگاهمون برگردیم. شاه همیشه به یه ملکه احتیاج داره.
امیر کمی چرخید وبه من اشاره کرد.
- درسته. شاه همیشه نیاز به ملکه داره و ملکه ی من اینجا نشسته. سارا عزیزم... .
از جا بلند شدم و بدون هیچ حسی توی صورتم کنار امیر ایستادم. نوشناز دستش رو به سمتم اورد. حسادت تو صورتش بیداد می‌کرد. دستش رو اروم فشردم.
- خیلی از اشناییتون خوشحالم. اسمتون چی بود؟ اها سارا! البته که اگر من به جای شما بودم اسمم رو عوض می‌کردم؛ می‌دونید دیگه یه کم پیش پا افتادست.
البته بی ادبی به شما نباشه.
حالت صورتم باز هم هیچ تغییری نکرد.
- نیازی به نظر شما نیست. البته منم از اشنایی شما پلیر قدیمی و باهوش خوشحالم.
نوشناز به سبحان نگاه کردو پرسید:
- امیر جان معرفی نمیکنی؟
امیر به سبحان که خیلی راحت روی صندلیش نشسته بود و نوشیدنیش رو می‌خورد نگاه کرد.
- سبحان جان از رفقای قدیمی من هستن. اما نه اونقدر قدیمی که تو بشناسی. اهان راستی زیاد سرپا موندی برو بشین.
با رفتن نوشناز سرجام نشستم و گفتم:
- سلیقه ی خوبی هم داشتی.
روی موهام رو بوسید و روی صندلیش نشست.
- به مرور زمان بهتر شد. تا الان که تو کنارم نشستی و فکر کنم تو یکی از شاهکارای خلقتی.
قهقهه ای زدم و جواب دادم.
- ممنونم عشقم. تو خیلی به من لطف داری.
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
با جمع شدن تمام پلیر ها، قرعه کشی رو شروع کردیم و از شانس خوبم، هم گروهی من آرش بود. کسی که بازی منو به بهترین شکل می‌شناخت. خوشحالیم از بابت رقیبم بود. نوشنازو هم تیمیش ارتین. اگر تو این مرحله حذف می‌شد مجبور نبودم تا یه مدت تحملش کنم و خیلی زود، شرش از سرم کنده می‌شد.
پشت میز نشستیم و دختر حدودا هجده نوزده ساله ای که اسمش رو نمی‌دونستم نقش گرداننده ی میز مارو بازی می‌کرد. سنگ هارو با هر دو دستش خیلی حرفه ای جابه جا کرد و دکمه ی روی میز که نشون دهنده ی راند اول بود؛ فشار داد.
هر کدوم هفت تا سنگ کشیدیم و جلوی خودمون چیندیم. دست خوبی داشتم. یه جفت و دوتا بیاض به نظرم خیلی خوب بود.
گرداننده پرسید:
- جفت شش؟
آرش سنگ جفت شش رو روی میز گذاشت و بازی شروع شد. نوشناز سنگ شش و دو رو کنارش گذاشت و من به آرش نگاه کردم. ارش دوبار چشم هاش رو خیلی معمولی حرکت دادو من، فهمیدم که دوتا از سنگای دو دستشه. دو و چهاری که داشتم رو روی میز گذاشتم و ارتین ضربه ای روی میز زد. گرداننده گفت:
- بازی رد بشه.
یک ساعتی بود که مشغول بازی بودیم و دو راند بازی گذشته بود به شدت موقعیت حساسی بود و هیچ ریسکی نباید می‌کردم‌ یک یک مساوی بودیم و این راند، ۶۷-۶۹ تو موقعیت نزدیکی بودیم. آرش اخرین سنگش رو گذاشت و بازی تموم شد. جمع سنگام ۱۲بود و تیم مقابل ۳۲... .
گرداننده با هیجان بلند اعلام کرد:
- بازی میز شماره دو به پایان رسید. برنده های این میز، سارا و آرش.
امیر با افتخارو سبحان با پوزخندی که فقط من معنیشو می‌دونستم به من خیره شد. پیش‌خدمت سینی حاوی شات های نوشیدنی رو به سمتمون اورد و هرکدوم یه شات برداشتیم. پا روی پا انداختم و شاتم رو بالا گرفتم
- سلامتی
نوشناز با حرص شاتش رو بالا گرفت و یه ضرب رفت بالا. پوزخند حرص دراری رو لبم نشوندم که دستی روی شونه ام نشست
- همسر خوشکل و برنده ی من چطوره؟
به سمتش برگشتم و صورتش رو بوسیدم
- عالی تر از این نمیشم عشقم.
از جام بلند شدم و ازش خواستم که بشینه. به محظ اینکه نشست روی پاهاش نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم.
من خیلی خوب بلد بودم بازی کردن این نقش رو. حریف قدر بود ولی نه اونقدری که بتونه جلوی من در بیاد.
آرش گفت:
- هیچ وقت فکر نمی‌کردم باهات سر همچین میزی بشینم و اطمینان داشته باشم که برنده ی بازی میشیم.
ابروم رو بالا انداختم و سیگارمو روی لبم گذاشتم
- باورت بشه عزیزم. این هنوز اولشه!
نوشناز خودش رو میون بحث انداخت و گفت:
- یه دکتر برو شاید بتونه کاری کنه قدت بلند شه.
اخم کردم
- قد من که خوبه ولی به نظرم شما پیش یه روانپزشک برو. اختلالای روحیت داره خیلی اذیتت می‌کنه
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
نوشناز با حرص از جاش بلند شد و به سمت تراس رفت. امیر تو گوشم گفت:
- یه ذره دیگه ادامه بدی خودسوزی می‌کنه.
نامحسوس زبونمو براش در اوردم و گفتم:
- یادته اون اولا به من می‌گفتی نوشناز من فلان نوشناز من بیصار؟ خب حالا نظرت راجع به نوشناز عزیزت که سوسک شده چیه؟
دستشو روی موهام کشید.
- تو چطوری می‌تونه انقدر همه چیز خوب یادت بمونه؟ گاهی وقتا فکر می‌کنم همه جمله هام رو یه روز با عمل بهم ثابت می‌کنی‌.
با صدای اخرین گرداننده که پایان بازی میزش رو اعلام می‌کرد از جامون بلند شدیم‌‌. امیر اسامی پلیر های برنده رو خوند و از پلیر های بازنده برای حضورشون تشکر کرد. سبحان کنارم ایستاد و دستش رو پشت کمرم گذاشت.نگاهش میون جمعیت می‌چرخید روی نوشناز زوم کرد و گفت:
- آخر و عاقبت هر کی باتو در بیوفته همینه! سوختن... . در کل هرکی مسیرش با تو یکی بشه می‌سوزه. خوب بلدی سوزوندم آدم‌هارو.
***
رنگ زرد اصلیم رو برداشتم و یه مقدار روی پالت ریختم. بعد از مدت‌ها مشغول کار شده بودم! گاهی وقتا انگار یادم می‌رفت همچنان دانشجوام. به بنفش خوش رنگی که ساخته بودم کمی زرد اضافه کردم و بزرگترین قلم‌موی سرتختم رو برداشتم‌. عاشق نرم بودن موهای قلم‌موهام بودم. شاید تنها دلخوشی باقی مونده توی زندگیم نقاشی بود. تمام بوم رو با رنگی که ساخته بودم پوشوندم و مشغول ترکیب رنگام روی بوم شدم. با باز شدن در کارگاه، پشتمو نگاه کردم و سبحانی که با لبخند بهم خیره شده بود رو دیدم
- اجازه هست بیام داخل؟
سرم رو تکون دادم و چهارپایه چوبی که گوشه ی کارگاه بود رو برداشت و کنارم نشست.
- آخ آخ. خداروشکر که لیسانس و گرفتم بیخیال شدم. چی بود این دانشگاه چرت و پرت؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- نه که حالا خودت کارات رو انجام می‌دادی. به قران اون پول پست هایی که برای پست کردن کارای تو به یزد دادم و رو هم می‌ذاشتم الان موجودی حسابم دو برابر بود.
خندید و یکی از قلم‌موهارو برداشت.
- حالا چی می‌کشی؟
دوباره چپ نگاه کردم
- صددفعه گفتم این جمله رو نپرس. دارم مجموعه رو کامل می‌کنم. همون که کامل کلاژ بود.
سرش رو تکون داد و قلم‌مو رو روی صورتش کشید
- چه نرمه. کاش منم یه دوست‌دختر خوشکل پیدا کنم موهاش همینقدر نرم باشه.
عصبی و جدی بهش نگاه کردم که دیگه حرفی نزد.
- فقط محظ اطلاعتون بانو سه ساعت دیگه باید بریم همون جهنم‌دره ی دیشب!
هوف کشداری گفتم و ازجام بلند شدم. دست هام رو شستم و روپوشم رو روی صندلی انداختم
- بیا بریم ببینم امشب باید چیکار کنیم.
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
***
با سردرد چشم هام رو باز کردم و خواستم از جام بلند شم که احساس کردم گردنم خورد شده. دوباره چشم هام رو بستم و سعی کردم یادم بیارم که چه اتفاقی افتاده. کمی دورتر از من، سبحان روی مبل باهمون کت شلوار شب قبلش خوابیده بود. با دستم کمی گردنم رو ماساژ دادم و از جام پاشدم. کفش های طلایی رنگم روی زمین افتاده بود. دستم و میون موهام کشیدم و سبحان رو صدا زدم. چشم هاش رو نیمه باز کرد و توی نشست. کنارش نشستم و به چشم‌های خمار و خستش خیره شدم. آروم گفت:
- تو چیزی از دیشب یادته؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم و جواب دادم:
- من چقدر گفتم هیچی ازش بعید نیست؟
و از جام بلند شدم و پله هارو بالا رفتم. قشنگ دلم می‌خواست در و باز کنم و هر چی از دهنم دربیاد به امیر بگم. با همه ی عصبانیتم در اتاق رو باز کردم و آماده ی جیغ زدن شدم که، با دیدم صحنه ی روبه روم لال شدم. چندین بار پلک‌هام رو باز و بسته کردم اما،انگار واقعی بود. سبحان که از پله ها بالا میومد می‌گفت:
-صبرکن منم بیام تنهایی کیف نمیده.
اما من واکنشی نشون ندادم. فقط صحنه ی روبه روم بود که برام مهم بود.سبحان کنارم ایستاد و درست مثل من، لال شد. نگاه اشکیم رو بهش دوختم. خواست چیزی بگه که من، انگشت لرزونم رو روی لباش گذاشتم. به بخت و اقبال سیاه خودم فکر کردم و قلبم تیر کشید. کسی توی سرم داد زد:
- چقد سوزوندی؟ حالا بسوز! سوختن و نکاه کن. چند تا زندگی سوزوندی؟
آروم وارد اتاق شدم و خیلی آروم چمدون باز نشده ام رو برداشتم. کشو رو باز کردم مدارکم رو برداشتم و حلقه ای تا چند ساعت پیش ذوقشو داشتم رو روی میز گذاشتم. سبحان بی حرف نگاهم می‌کرد و برای اولین بار تو نگاهش هیچ چیزی نبود. چمدون رو کنارش گذاشتم و جلوتر راه افتادم. پاهام بی حس بود. با دستام نرده رو لمس کردم و کشون کشون پایین رفتم. صدای قدم های خسته تر از منِ سبحان روی اعصابم خش می‌انداخت. حتی برام مهم نبود چی تنمه فقط کت مشکیم رو از روی زمین برداشتم و روی تنم کشیدم. به صدای نسترن که خانوم خانوم می‌کرد توجهی نکردم و ازخونه بیرون اومدم. به نمای سفید رنگ خونه، که حالا برام دهن کجی می‌کرد نگاه کردم و بغضم رو خوردم. حالا می‌خواستم چیکار کنم؟ کجا باید می‌رفتم؟ زندگیم چی میشد؟
حتی وقتی داخل ماشین نشستم و سبحان حرکت کرد هم به حالت عادی برنگشتم. نمی‌دونم چقدر از خونه دور شده بودیم که سبحان گفت:
- حرف بزن... . ساکت نمون.
زمزمه کردم:
- حالا چی میشه؟
- هیچی برمی‌گردی همون خراب شده ای که ازش اومدی. حتی دلم نمی‌خواد یه ساعت دیگه توی این شهر لعنتی بمونم.
باز زمزمه کردم.
- بریم. دیگه هیچی پشت سرم نیست که منو نگه داره.
اما این‌بار وقتی به خودم اومدم که سوز زمستونی سرد و خشک یزد، توی صورتم می‌خورد و کسی دوباره توی ذهنم فریاد کشید:
- زمستون یزد دست از سرت برنمی‌داره... .
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
سبحان، با یک دست من رو به سمت خودش کشید و تقریبا بغلم کرد.
- دوست ندارم اینطوری ببینمت. تو یه دختر بچه ی لوس نیستی که با این چیزا بخوای زانوی غم بغل بگیری.
سرم و تکون دادم و موهام و پشت گوشم زدم.
- نه فقط داشتم فکر می‌کردم دانشگاه و چیکار کنم. وگرنه که اون اصلا مهم نیس.
دروغ می‌گفتم. مهم بود؛ خیلی هم مهم بود. مگه میشد نباشه؟ کمتر از سه هفته دیگه قرار بود مراسم ازدواجم باشه و من، مردی که قرار بود به عنوان همسرم کنارم داشته باشم رو روی تخت با یکی دیگه دیدم. مهم بود! خیلی مهم بود! با توقف ۲۰۷ مشکی رنگی جلوی پامون از افکارم بیرون اومدم و پرسیدم:
- کی اومده دنبالمون؟
در حالی که چمدونامون رو می‌کشید گفت:
- امید.
انگار همه ی ادما کمر همت به نابودی من بسته بودن و سبحان هم از این قائده مستثنا نبود. دوباره پاهام یاری نمی‌کرد. انگار زندگیم روی تکرار بود. سبحان در عقب رو برام باز کرد و با خنده گفت:
- بفرمایید مادمازل. دیگه ببخشید با لیموزین نیومدن استقبالمون.
زیر لب، زهرماری نثارش کردم و نشستم. سبحان جلو نشست و سلام خشک و خالی به امید کرد. امید مشکوک نگاه کوتاهی به شبحان اداخت و بی‌حرف حرکت کرد. خوشحال بودم که هنوز این عادتش رو داره. تا حرف نزنی، سوالی نمی‌پرسه.
- برو خونه من.
با این حرف، امید دوباره نگاه مشکوکی به سبحان اداخت و این‌بار پرسید:
- مگه قرار نبود بمونی پیش امیر یه مدت؟
سبحان پوزخندی زد و اشاره ای به من کرد.
- امید برادر خری یا خودت رو زدی به خریت؟ نمی‌بینی سارا رو هم آوردم؟ هر عقل سلیمی می‌فهمه یه اتفاقی افتاده.
امید از آینه نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره گفت:
- خب مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده. جونت بالا میاد تا بخوای دوتا جمله رو مثل آدمیزاد بگی سبحان.
- هیچی بابا! این خانم که دوسال روزه سکوت گرفته بودن و اون امیر خاک برسر،هر غلطی خواسته کرده و هر بلایی خواسته سرش اورده، حالا که رفتم می‌بینم به به من و باش فکر می‌کردم همه چی گل و بلبله. بعدم که اون لیگ دومینوی کوفتی! یک هفته ی تمام سارا جنک اعصاب داشت. اون نوشناز بی همه‌چیز هرکاری کرد تا بتونه امیر رو از راه به در کنه نتونست. دیشب مهمونی پایان لیگ بود و نوشناز مارو دعوت کرده بود خونه باغش. سارا از اول مدام به من می‌گفت یه چیزی درست نیست ولی خب من جدی نگرفتم... وسطای مهمونی انقدر حال سارا بد شد که من و سارا برگشتیم و دیگه یادم نمیاد چطوری رسیدیم و چی شد که روی مبل بیهوش شده بودیم. حدس می‌زنم نوشیدنی‌ها مسموم بود.
امید حرف سبحان رو قطع کرد و متعجب پرسید:
- یعنی تو، سبحان، نتونستی طعم غیر طبیعی نوشیدنی هارچ تشخیص بدی؟
سبحان محکم توی پیشونی خودش کوبید وبا صدایی که رفته رفته بلند تر میشد گفت:
- برادر من، اگه متوجه شده بودم که این نمیشد.قطعا هر زهرماری که توی اون نوشیدنیای لعنتی بود طعم و مزه نداشته که من نفهمیدم. وگرنه من خودم... .
دیگه کم کم مغزم داشت می‌ترکید. بلند گفتم:
- میشه دوتاتون ساکت شید و دعواهای بچه‌گونتون رو بزارید وقتی رفتیم خونه؟
سبحان بی توجه به من ادامه داد:
- اره دیگه، صبحم که بیدار شدیم و متوجه شدیم قضیه از چه قراره، سارا با توپ پر رفت سراغ امیر که برای رفتن به اون مهمونی بازخواستش کنه اما، متوجه شد که... .
امید دوباره حرفش رو قطع کرد.
- خاک برسرت سبحان. خودش عقب نشسته. هنوز چند ساعت از این ماجرا نگذشته و قطعا هنوز نتونسته کنار بیاد بعد تو داری دوباره تعریفش می‌کنی؟ حقا که دیوانه ای.
با صدای آرومی گفتم:
- نه من خوبم. دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد.
امید، وارد پارکینگ مجتمع لوکسی شد و ماشینش رو پارک کرد.
- خب دیگه از دیدنتون خوشحال شدم اقای شایق گورتون رو گم کنید که می‌خوام برم به زندگیم برسم.
هر دو از ماشیم پیاده شدیم و سبحان چمدون هامون رو برداشت. برعکس تصورم امید هم پیاده شد و وقتی ماشینش رو قفل کرد متوجه شدم قراره باهامون بیاد. دلم می‌خواست دست خودم می‌بود و می‌تونستم بخت و اقبالم رو به آتیش بکشم. وارد آسانسور شدیم و من به گوشه ی آسانسور تکیه دادم. نمی‌دونستم واحد سبحان طبقه ی چندمه و این حقیقت که مدت‌ها بود از سبحان غافل شده بودم بهم دهن کجی می‌کرد
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
با باز شدن در اسانسور جلوتر از اون دوتا بیرون اومدم و همون کنار ایستادم. برام عجیب بود که انقدر زود داشتم با خودم و حالم کنار می‌اومدم. بیچاره من! چقدر باید همیشه بدترین چیز‌هارو تجربه می‌کردم که حالا، انقدر راحت باخودم کنار بیام؟
دست سبحان رو گرفتم و کنارش راه افتادم. از پنجره های بلند راهرو متوجه شدم از سطح زمین خیلی بالاتریم و این حس خوبی بهم داد. پرسیدم:
- طبقه چندمی؟
نکاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و کلید رو توی در انداخت.
_ طبقه سیزدهم. بپا نحسیش نگیرتت.
چشم غره ی غلیظی بهش رفتم و دوباره بدون تعارف جلوتر از همه وارد شدم. خونه ی خیلی قشنگی بود. پارکت های مشکی و دیوارای خاکستری. مطمئن بودم که طراحی داخلی این خونه قطعا با خودش بوده. یه دست کاناپه ی خاکستری روشن و پنجره های بلند و بدون پرده که تقریبا هر طرف دیوار وجود داشت. سمت چپ نشیمن رو کامل به قاب عکس های مینیمال که کامل معلوم بود عکاسیش کار خودشه اختصاص داده بود و میون اون قاب عکسا چند تا عکس از خودش و دوست‌هاش که یکیش هم متعلق به من بود دیده میشد.
همه ی اینارو تو سه چهار ثانیه دید زدن متوجه شدم و روبهش گفتم:
- قبلا انقدر سلیقت خوب نبودا.
مشنی به بازوم زد و کتش رو روی کاناپه انداخت.
- توهم قبلا انقدر حرف نمی‌زدی. کسی شکایتی کرد؟ امید توهم اونجا واسادی که چی؟ برو یه چیزی بیار بخوریم اه.
امید غرغری کرد و با اعتراض گفت:
- صبرکن برسی بعد دستورات شروع شه. بعدشم دست و پا داری ماشالا خسته هم نیسی.
بیخیال جر و بحث مسخرشون شدم و رفتم تا اتاقا رو ببینم.
برعکس چیزی که انتظار داشتم، هر سه اتاق دکوراسیون کاملا شبیه به همی داشتن و ذوقم واسه دیدن زدن خونه کامل از بین رفت. وارد اتاقی که به نظر خالی می‌اومد شدم و در رو پشت سرم بستم. به لباس های تنم از آینه نگاه کردم. مانتوی عروسکی مشکی و شلوار جین جذب هم رنگش. توی فرودگاه وقت کرده بودم لباس هام رو عوض کنم و این اولین چیزی بود که تو چمدونم پیدا کردم. با مانتوی چین چینی کوتاهم، تا حدودی شبیه به دخترا شده بودم. چرخی جلوی اینه زدم و با دیدن چین های مانتو که باز میشد و توی هوا میچرخید خندیدم.
با تمام چیزهایی که تجربه کرده بودم؛ احساس سبکی خاصی داشتم و باعث میشد راحت تر همه چیز رو قبول کنم. مانتوم رو از تنم در اوردم و کش موهام رو باز کردم. به دنبال برس یا شونه، کشوی اول رو باز کردم و موفق هم شدم. دلم می‌خواست موهای بلندم رو کوتاه کنم. فرق وسط باز کردم و روی شونه و کمرم رهاشون کردم. تاپ مشکی دوبنده ی ساده ای زیر مانتوم پوشیده بودم و همون برای الان کفایت می‌کرد. با شنیدن صدای سبحان که اسمم رو می‌گفت از اتاق بیرون اومدم و به نشیمن برگشتم. اونم مثل من لباس هاش رو عوض کرده بود و کاملا لش روی مبل فرو رفته بود. کنارش نشستم و دستش رو پشت گردنم انداخت.
- از دوساعت پیش که گوشیم رو روشن کردم هزار بار زنگ زده. جواب بدم بهش بگم؟
فنجون قهوه ام رو از روی میز برداشتم و سرم رو تکون دادم.
- اره جواب بده حتی اگر نیاز بود خودم هم حرف می‌زنم. فقط متقاعدش کن که دیگه همه چیز تموم شده.
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین