- Apr
- 32
- 187
- مدالها
- 1
طبق حدسی که زده بودم؛ یکی از خوشکلترین و باکلاس ترین رستورانای تهران رو برای امشب رزرو کرده بود. بعد از پارک کردن ماشین در رو برام باز کرد و باهم به سمت ورودی رفتیم. انگشتهامو بین انگشهاش قفل کردم و سعی کردم باهاش هم قدم بشم. وقتی متوجه ی تلاشم برای هم قدم شدن باهاش شد؛ قهقهه ای زد و لپم رو کشید:
- خب اخه کی مجبورت کرده با نیم متر قد و بیست و پنج سانت پا بخوای هم قدم من بشی؟ بگو من ارومتر برم.
اخم کردم و دهن کجی کردم:
- دوباره به من گفتی کوتاه؟
در و باز کرد و با دستش منو هدایت کرد داخل:
- انقدر حرف نزن. من نگفتم کوتاه! تو ناخودآگاه یادت افتاد کوتاهی.
با اومدن پیشخدمتی که لباس فرم پوشیده بود ساکت شدیم. پیشخدمت که بهش میخورد حدودا بیستویکی_دوسالش باشه گفت:
-بفرمایید قربان. رزرو داشتید؟
امیر سرش و تکون داد و گفت:
- بله. به اسم ارجمند.
پسر دستش رو به سمت میزی دراز کرد وبا احترام گفت:
- بله جناب ارجمند بفرمایید. جسارت من رو ببخشید که نشناختمتون.
امیر لبخندی به پسر زد و دستش رو روی شونه پسر گذاشت:
- نیازی به عذرخواهی نیست. افرین به تو که کارت رو درست انجام میدی.
متوجه ی علاقه امیر به افراد سالندار و هرکسی که توی رستوران و کافه کار کنه بودم. میدونستم که تک تک این دختر، پسر های جوونی که اینطور جاها کار میکنن برای امیر مثل خانوادش عزیزن.
به سمت میزمون رفتیم و نشستیم. برعکس ظاهر زیبایی که داشت به شدت خلوت بود و برای من خیلی عجیب بود. همینطور که منو رو میخوندم پرسیدم:
- امیر اینجا زیادی خلوت نیست؟
شونه بالا انداخت:
- خب عزیزم هنوز سرشبه. شاید مردم دیرتر میان خب.
منو رو به سمتش هل دادم:
- من که پاستا. تو چی؟ پیشغذا هم نمیخوام.
به منو نگاه نکرد و دستم رو روی میز گرفت:
- منم هرچی تو بخوری قربونت برم.
همون پسر پیشخدمت اومد کنارمون و سفارشامون رو گرفت. دست ازادم رو زیر چونهام گذاشتم و گفتم:
- امیر اگر مهموناتون راجه به خانوادهی من بپرسن چی؟ بایدچی جوابشون رو بدم؟
اخم کرد:
- اصلا مگه نیازه جوابی بدی؟ من افتخار میکنم که همسرم یه دختر تنها و قوی و مستقله. توهم نگران این چیزا نباش؛ تا حاج خانم ارجمند حضور دارن نیازی نیست تو به کسی جوابی بدی.
صدای موسیقی ارومی تو فضا پخش میشد و باعث قشنگ تر شدن امشب میشد... . پیشخدمت با یه بشقاب که توی تخته سرو بود به سمتمون اومد و بشقاب رو روی میز گذاشت. با دیدن چیزی که داخل بشقاب بود دهنم از تعجب باز موند. به امیر نگاه کردم که دوتا دستاشو زیر چونه اش گره کرده بود وبا لبخند نگاهم میکرد. خواستم حرفی بزنم که دستشو به نشونه ی سکوت بالا گرفت و گفت:.
- سارای من، دلیل بودن من، دلیل نفس کشیدن من خودت میدونی که همه چیز منی. همه ی دارایی من؛ مرسی که زمانی که حتی خانوادم قید من رو زده بودن؛ تو با همه ی بچه بودنت قوی کنارم موندی! باهمه ی سختی هایی که کشیدی کنارم موندی و باعث شدی دوباره سرپا شم. میدونم چقدر باعث اذیت و ازارت شدم. حتی خاستگاری رسمی هم نداشتیم چیزی که میدونم هر دختری ارزوشه! البته که تو، هیچیت شبیه دخترا نیست ولی، من بابت همه ی اینا از تو عذر میخوام و ازت میخوام که درخواست من رو برای رسمی شدن این رابطه قبول کنی. دلت رو یک دل میکنی؟ هم مسیر من میشی تا آخرش؟
با شنیدن حرفاش اشکام پشت سر، از چشم هام میریخت. سرمو به نشونه ی اره تکون دادم که از جاش بلند شد و اومد کنارم ایستاد. با دستاش اشکای روی گونه هام و کنار چشمم رو پاک کرد و گفت:
- هزار بار نگفتم گریه بهت نمیاد؟
میون گریه خندیدم و چقدر این خنده های میون گریه رو دوست داشتم. این خنده ها واقعی ترینن.
حلقه رو از جعبه ی مشکی رنگ مخملش در اورد و دستم رو توی دستش گرفت و به انگشتم انداخت... . نگاهش کردم. بینهایت قشنگ بود. یه حلقه ی ساده با یه سنگ مربعی ابی روشن شیشه ای.
ب*غلش کردم و این بغل، واقعی ترین بغل تمام این مدت بود. حالا میفهمیدم چرا اینجا خلوت بود... . چقدر برنامه ریزی یهوییش رو دوست داشتم.
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- بشین عزیزم الان غذاهامون رو میارن.
- خب اخه کی مجبورت کرده با نیم متر قد و بیست و پنج سانت پا بخوای هم قدم من بشی؟ بگو من ارومتر برم.
اخم کردم و دهن کجی کردم:
- دوباره به من گفتی کوتاه؟
در و باز کرد و با دستش منو هدایت کرد داخل:
- انقدر حرف نزن. من نگفتم کوتاه! تو ناخودآگاه یادت افتاد کوتاهی.
با اومدن پیشخدمتی که لباس فرم پوشیده بود ساکت شدیم. پیشخدمت که بهش میخورد حدودا بیستویکی_دوسالش باشه گفت:
-بفرمایید قربان. رزرو داشتید؟
امیر سرش و تکون داد و گفت:
- بله. به اسم ارجمند.
پسر دستش رو به سمت میزی دراز کرد وبا احترام گفت:
- بله جناب ارجمند بفرمایید. جسارت من رو ببخشید که نشناختمتون.
امیر لبخندی به پسر زد و دستش رو روی شونه پسر گذاشت:
- نیازی به عذرخواهی نیست. افرین به تو که کارت رو درست انجام میدی.
متوجه ی علاقه امیر به افراد سالندار و هرکسی که توی رستوران و کافه کار کنه بودم. میدونستم که تک تک این دختر، پسر های جوونی که اینطور جاها کار میکنن برای امیر مثل خانوادش عزیزن.
به سمت میزمون رفتیم و نشستیم. برعکس ظاهر زیبایی که داشت به شدت خلوت بود و برای من خیلی عجیب بود. همینطور که منو رو میخوندم پرسیدم:
- امیر اینجا زیادی خلوت نیست؟
شونه بالا انداخت:
- خب عزیزم هنوز سرشبه. شاید مردم دیرتر میان خب.
منو رو به سمتش هل دادم:
- من که پاستا. تو چی؟ پیشغذا هم نمیخوام.
به منو نگاه نکرد و دستم رو روی میز گرفت:
- منم هرچی تو بخوری قربونت برم.
همون پسر پیشخدمت اومد کنارمون و سفارشامون رو گرفت. دست ازادم رو زیر چونهام گذاشتم و گفتم:
- امیر اگر مهموناتون راجه به خانوادهی من بپرسن چی؟ بایدچی جوابشون رو بدم؟
اخم کرد:
- اصلا مگه نیازه جوابی بدی؟ من افتخار میکنم که همسرم یه دختر تنها و قوی و مستقله. توهم نگران این چیزا نباش؛ تا حاج خانم ارجمند حضور دارن نیازی نیست تو به کسی جوابی بدی.
صدای موسیقی ارومی تو فضا پخش میشد و باعث قشنگ تر شدن امشب میشد... . پیشخدمت با یه بشقاب که توی تخته سرو بود به سمتمون اومد و بشقاب رو روی میز گذاشت. با دیدن چیزی که داخل بشقاب بود دهنم از تعجب باز موند. به امیر نگاه کردم که دوتا دستاشو زیر چونه اش گره کرده بود وبا لبخند نگاهم میکرد. خواستم حرفی بزنم که دستشو به نشونه ی سکوت بالا گرفت و گفت:.
- سارای من، دلیل بودن من، دلیل نفس کشیدن من خودت میدونی که همه چیز منی. همه ی دارایی من؛ مرسی که زمانی که حتی خانوادم قید من رو زده بودن؛ تو با همه ی بچه بودنت قوی کنارم موندی! باهمه ی سختی هایی که کشیدی کنارم موندی و باعث شدی دوباره سرپا شم. میدونم چقدر باعث اذیت و ازارت شدم. حتی خاستگاری رسمی هم نداشتیم چیزی که میدونم هر دختری ارزوشه! البته که تو، هیچیت شبیه دخترا نیست ولی، من بابت همه ی اینا از تو عذر میخوام و ازت میخوام که درخواست من رو برای رسمی شدن این رابطه قبول کنی. دلت رو یک دل میکنی؟ هم مسیر من میشی تا آخرش؟
با شنیدن حرفاش اشکام پشت سر، از چشم هام میریخت. سرمو به نشونه ی اره تکون دادم که از جاش بلند شد و اومد کنارم ایستاد. با دستاش اشکای روی گونه هام و کنار چشمم رو پاک کرد و گفت:
- هزار بار نگفتم گریه بهت نمیاد؟
میون گریه خندیدم و چقدر این خنده های میون گریه رو دوست داشتم. این خنده ها واقعی ترینن.
حلقه رو از جعبه ی مشکی رنگ مخملش در اورد و دستم رو توی دستش گرفت و به انگشتم انداخت... . نگاهش کردم. بینهایت قشنگ بود. یه حلقه ی ساده با یه سنگ مربعی ابی روشن شیشه ای.
ب*غلش کردم و این بغل، واقعی ترین بغل تمام این مدت بود. حالا میفهمیدم چرا اینجا خلوت بود... . چقدر برنامه ریزی یهوییش رو دوست داشتم.
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- بشین عزیزم الان غذاهامون رو میارن.
آخرین ویرایش: