جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [سوتیام] اثر «Yalda.Sh نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام [سوتیام] اثر «Yalda.Sh نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,062 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [سوتیام] اثر «Yalda.Sh نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
Negar_۲۰۲۳۰۶۲۰_۲۰۳۵۵۴.png
عنوان: سوتیام
نویسنده: Yalda.Sh
ژانر: عاشقانه، درام
ویراستار: @DOonYa
عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
خلاصه: هیوای من!
می‌دانی؟ خواستنت آن‌قدر برای من زیبا و دوست داشتنی بو... نه! دوست داشتنی است که بتوانم سختی‌ها را بگذرانم؛ ولی انگار همه برای ما نشدن من و تو... ‌.
من یک نادانم که تو را همیشه هیوای من صدا می‌کنم و تو... ‌؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,458
مدال‌ها
12
1686076759211.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
مقدمه
دارم عروسش می‌شوم؛ اما تو را هنوز... .
آری... نگشته از دلم؛ یادت جدا هنوز!

در قلب من هنوز هم؛ امید بی‌خودی‌ست... .
باور نکرده مرگ را؛ این بی‌نوا هنوز!

در هر نمازی؛ خواستم باشی برای من... .
اما اثر نمی‌‌کند؛ گویا دعا هنوز!

خورشید را از من گرفتی؛ با نبودنت... .
ابری‌ست در جهان من؛ عمری هوا هنوز!

باید فراموشت کنم؛ اما نمی‌شود!
ما سهم هم نمی‌شویم؛ آخر چرا هنوز... .

با گریه رفتی؛ گم شدم در گریه‌های تو... .
نکرده بغضی لعنتی؛ ما را رها هنوز!

در من زنی آهسته می‌گرید؛ به یادِ تو... .
کِل می‌کشد مابین گریه؛ بی‌صدا هنوز!

ای کاش جانم را بگیرد؛ مرگ بعد تو... .
دارم عروسش می‌شوم؛ اما تو را هنوز... .
- طاهره اباذری هریس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
همه‌ چیز از بازی‌های بچه‌گانه و حرف‌های پدر و مادرهامون شروع شد. بازی‌هایی که وقتی نیمی ازشون می‌گذشت صدای گوش‌نواز آیدا خانم بلند می‌شد.
آیدا خانم: اون عروسک خودمه و عروسم میشه.
ما هم که بچه بودیم و توجهی به حرف‌هاشون نمی‌کردیم؛ ولی وقتی کمی بزرگ‌تر شدیم دل‌هامون به هم گره خورد.
***
صدای دادش توی حیاط بزرگمون پیچید.
- پس کجا شدی سوتیام؟ الان مامان میاد.
مداد رنگی‌ها رو جمع کردم و کمی دامن بلند لباسم رو بلند کردم و به سمت حیاط دویدم و گفتم:
- اومدم، ‌اومدم، بیا.
و کاغذ نقاشی رو سمتش گرفتم، لبخندی زد که دندون‌های یکی درمیون افتاده‌ش خودشون رو به نمایش گذاشتن. کاغذ رو اول توی پیراهن بچگی من و بعد توی پیراهن خودش پیچید و بعد توی گودال کوچولویی که حفر کرده بود گذاشت و اون رو با خاک‌های خشک حیاط پوشوند.
***
آره، ما اون موقع بچه‌هایی شیش، ‌هفت ساله بودیم و یه سری اعتقادات پوچ و خنده‌دار... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
بزرگ شدیم و اون دوران شیرین گذشت. همه فکر می‌کردن ما حرف‌هاشون رو فراموش می‌کنیم؛ ولی وقتی به خودمون اومدیم فهمیدیم که دلمون به حرفی وصل شده که هرآن وقت ممکنه پاره بشه و ما رو توی یه سیاه‌چال تاریک و سراسر خاموشی و ظلمت بندازه. دوران مدرسه همیشه بهم کمک می‌کرد و حتی همه‌ی کارهای هنری و فنی من رو اون انجام می‌داد.
***
پاهام رو به زمین کوبیدم و گفتم:
- من نمی‌تونم، چرا شما نمی‌فه... ‌.
وقتی چشمکش رو از گوشه‌ی چشم دیدم لبخند گشادی زدم و هول زده به همه گفتم:
- ام... آ... اِ... انگار دودی از آب شما گرم نمیشه... ‌.
و وسیله به دست به سمت اتاقم دویدم و در رو بستم و نفسم رو که حبس شده بود رو بیرون انداختم که سُر خوردم و پشت در نشستم و با حالت زاری به وسیله‌های عجیب و غریبی که حتی بلد نبودم باهاشون کار کنم خیره شدم که بعد از چند دقیقه تقه‌ای به در اتاق خورد. سریع بلند شدم و وسیله‌هام رو با پا به وسط اتاق هل دادم و دستی به شال بلندم کشیدم و در رو باز کردم و نگاه کسلی به لبخند گشادش زدم و گفتم:
- چیه؟
با صدایی که تازه به بلوغ رسیده بود و مثل خروس شده بود گفت:
- اومدم کمکت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
به بیرون سرکی کشیدم و گفتم:
- رفتن؟
لبخندی زد و گفت:
- آره.
از جلوی در کنار رفتم که وارد اتاق شد و نگاهی به وسایل‌ها دست نخورده کرد و گفت:
- هنوز که کاری نکردی؟
پشتی چشمی نازک کردم و گفتم:
- بلد نیستم که!
کنار وسایل‌ها نشست و مشغول شد.
***
دوران راهنمایی که بودم به سختی خانواده‌م رو برای رفتن به مدرسه راضی می‌کردم، بین خودمون بمونه‌ها، وقتی می‌رفتم مدرسه توی راه مدرسه رو با هم بودیم.
وقتی سوگل، دختر خود شیرین اکرم خانم فضول محل رفت و به مامان و بابا در موردمون گفت، باز هم سخت‌گیری‌ها شروع شد و من از مدرسه منع شدم. می‌گفتن سر و گوش دختر احمد می‌جنبه، و از اون‌جا که حرف‌های مردم برای بابا مهم بود، دیگه نذاشت درس بخونم.
فکر می‌کردن با این‌کارها می‌تونستن من رو از هیوا دور کنن؛ امّا... ‌.
***
خسته از گریه‌ی زیاد به دیوار تکیه زدم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم که صدای تق آرومی توی اتاق پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
اهمیتی ندادم و سرم رو به زانوم کوبیدم و دوباره صدای هق‌هقم توی اتاق پیچید که باز صدای تق توی اتاق پیچید. عصبی بلند شدم و پنجره‌ی اتاق رو باز کردم که سنگ‌ریزه‌ای به بینی قلمیم که سرش یکم کج بود، خورد. اخمم رو پررنگ‌تر کردم و چشم چرخوندم که روی دیوار چهره‌ی خندونش رو دیدم. خب... راستش اول خیلی تعجب کردم، چشم‌هام گرد شدن؛ ولی بعد از چند ثانیه لبخند بزرگی روی لب‌هام جا گرفت. با دست بهم اشاره کرد که برم اون‌ طرف، کمی از پنجره فاصله گرفتم، موشکی کاغذی رو داخل اتاق انداخت که خنده‌م اتاق رو در برگرفت.
***
من رو از مدرسه که محروم کردن خیلی ناراحت بودم؛ ولی اون وقتی تنها بودم میومد و بهم درس می‌داد و از دیوار به خونه‌ی خودشون بر می‌گشت. دیوونه بود، یه دیوونه‌ی دوست‌ داشتنی... ‌.
***
نردبون رو از کنج دیوار برداشتم و به سمتش بردم و زیر پاش گذاشتم که باز صداش در اومد.
هیوا: چه‌قدر بهت بگم نیازی به نردبون ندارم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
نگاه کجی نثارش کردم و گفتم:
- منم چه‌قدر بهت بگم از در بیا؟
سر تکون داد و گفت:
- قانع شدم، ممنون.
و از نردبون پایین اومد و از سه پله‌ی آخر پرید. بعد از حال و احوال وارد اتاقم شدیم و تدریسش رو شروع کرد، توی درس دادنش خیلی جدی بود. وقتی حواسم پرت شد گفت:
- سوتیام، حواست اینجا باشه، تو قراره مادری دبیر بشی نازارم.
***
دوران تحصیلم تموم شد، از پدرم که اجازه‌ گرفتم برای ثبت‌نام کنکور بهم اجازه نداد.
هیوا با خانواده‌ش کلی برای اومدن به خواستگاریم بحث کرد؛ ولی اون‌ها راضی نشدن. اون‌قدر گذشت تا شدم یه دختر نوزده ساله، دختری که بالاخره خانواده‌ی معشوقه‌ش برای اومدن به خواستگاریش موافقت کردن؛ ولی خانواده‌ی خودم رو از یاد برده بودم.
***
امشب با خانواده‌ش برای خواستگاری به خونمون اومدن؛ ولی بابا از همون اول اخم کرده و با رویی ترش باهاشون حرف می‌زنه و من بابتش کلی خجالت می‌کشم.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
از اون بدتر تا مادرم لب برای حرف زدن باز می‌کردم بهش چشم‌ غره میومد و من احساس می‌کردم عرق سرد روی ستون فقراتم نشسته؛ ولی خوبیش این بود که داداشم باهام توی آشپزخونه بود و سعی داشت با شوخی‌هاش استرسم رو کم کنه؛ اما من به پدری خیره بودم که مثل ببر زخمی به هیوا زل زده بود.
گفتن چای ببرم؛ ولی من از شدت استرس دست‌هام طوری می‌لرزیدن که سینی از چای‌های قرمز و خوش‌رنگ هلی پر شد.
حسین هم که فقط بهم می‌خندید، با حرص سینی رو روی کابینت سفید گذاشتم و سینی رو پاک کردم و دادم بهش و گفتم که ببره؛ ولی بامزه بودنش گل کرده بود و هی سینی رو ریز می‌لرزوند و مسخره‌م می‌کرد.
بعد از این‌که سه‌بار سینی رو پاک کردم؛ بالاخره عروس خانم سینی چای رو برد.
بابا با دیدن سینی دست حسین نگاه تیزی بهم انداخت و با چشم اشاره کرد که از دید خارج بشم.
***
مراسم به سختی گذشت و با اخم‌ها و چشم غره‌های بابا تموم شد. بابا از این‌که هیوا به خواستگاریم اومد‌ه بود کلی عصبانی شد و یک قشقرقی به پا کرد که هیچی جلودارش نبود.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,745
37,996
مدال‌ها
25
خیلی بهونه گرفت، با بهونه‌های بی‌فایده و مسخره‌اش، ناراضی بودنش رو غیر مستقیم اعلام کرد؛ ولی هیوا در کمال آرامش رفعشون می‌کرد تا این‌که کاسه‌ی صبر جفتمون لبریز شد.
***
نگاهی به پشت سرم کردم که مبادا پسر بی‌کار همکار پدرم دنبالم باشه. وارد طویله‌ی مامان‌بزرگش شدم و نگاهم رو چرخوندم و که دیدم روی تیکه سنگ همیشگی نشسته و سرش رو با دست‌هاش گرفته.
جلوتر رفتم و سلام کردم که نگاهش رو از کاه‌های کف خاکی طویله گرفت و با لبخند جواب سلامم رو داد. روی تیکه سنگِ مقابلش نشستم و گفتم:
- نمی‌شد با پیام حرفت رو بزنی؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- نه.
نگاهم رو به چشم‌های مشکی آرومش دوختم، برای من خیلی عجیب بود که شیطنتش کجاست و چرا غبار غم رو توی تیله‌هاش ببینم.
هیوا: سوتیام؟
لبخندی زدم و گفتم:
- جان سوتیام؟
لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- خسته‌م نازارم.
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
- چرا؟
دستی به چشم‌هاش کشید و آروم گفت:
- یک سالی هست که دارم بهونه‌های پدرت رو رفع می‌کنم؛ ولی این آخریه چی؟
بغض به گلوم چنگ زد، با صدای لرزونی گفتم:
- باز چی گفته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین