جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سودای مرگ] اثر «فاطمه اصغری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه اصغری با نام [سودای مرگ] اثر «فاطمه اصغری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 806 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سودای مرگ] اثر «فاطمه اصغری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع فاطمه اصغری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

رمانم مورد پسندتون هست یا نه؟

  • بله

    رای: 1 50.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%
  • بله

    رای: 0 0.0%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • استعدادشو داری

    رای: 1 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
نام رمان: سودای مرگ

نویسنده: فاطمه اصغری

ژانر : ترسناک،جنایی،معمایی

عضو گپ
(۸)S.O.W


خلاصه:در مورد دختری به نام سِودا که پس از به قتل رسیدن پدرش به یک قاتل حرفه ای تبدیل میشود تا اینکه موجودی غیر عادی به دوستان او آسیب میرساند.در حین جستجوی آن موجود به راز هایی کشف نشده از زندگی‌اش پی میبرد...


انسانیت،ملاک پیچیده‌‌ای ندارد!
همینکه در میان مردم زندگی کنیم،
ولی هیچگاه به کسی؛زخم زبان نزنیم،
دروغ نگوییم...
کلک نزنیم...
دلی را نشکنیم...
سو استفاده نکنیم...
یعنی انسانیم.

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن،صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل...



Negar_۲۰۲۳۰۲۱۲_۱۷۰۷۲۵.png
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
رمان سودای مرگ



-خیلی خوب کارش تموم شد بهتره بریم تا کسی نفهمیده
+باشه بریم ولی اول صبر کن ببینم پول یا چیز به درد بخوری داره که بردارم.
-باشه
+اوه! عجب شانسی یک گوشی مدل بالا و صد دلار پول پیدا کردم.
-خوبه ،پاشو بریم.
ساعت سه شب بود و این چهارمین انسانی بود که من طی این چند سال کشته بودم.با همدستم بهمن که یک پسر بیست ساله بود داشتم فرار میکردم.
کار من همین بود کشتن آدما و گرفتن پول زیاد در قبالش ولی خب همیشه هم خطر مرگ تهدیدم میکرد چون پلیس همیشه دنبالم بود و اگه پیدام میکرد قطعا حکمم اعدام بود.
اما من هیچ ترسی از مرگ نداشتم.دلیلش رو نمی‌دونم شاید برای اینکه جز خودم چیزی برای از دست دادن ندارم.
اره،این منم سودا دختری که هیچوقت مثل دخترای دیگه نبود،هیچوقت مثل دخترای دیگه زندگی نکرد و هیچوقت طعم خوشبختی رو نچشید...
به نظرتون چی باعث میشه یک دختر که هجده سال بیشتر سن نداره یک قاتل حرفه ای باشه؟ جواب این سوال رو خودم‌ هم دقیقا نمی‌دونم.به هر حال برام مهم نیست.
تقریبا سه سال میشه که وارد این کار شدم و بهمن کسیه که از همون اول همدست منه الان هم داریم میریم تا موزدمون رو بابت کشتن این آدم بگیریم،داخل یک جای متروکه و دور از شهر قرار گذاشته بودیم تا کسی بهمون شک نکنه.
سوار یک تاکسی شدیم و آدرس رو بهش دادیم وقتی رسیدیم.مردی رو دیدیم که باهاش قرارداد داشتیم.رفتیم سمتش و همینکه ما رو دید چمدون‌ام که دستش بود رو پرت کرد طرفمون و بدون هیچ حرفی سوار پورشه اش شد و رفت.
چه آدم بی شعوری تشکر هم نکرد.
من و بهمن همیشه دست موزدمون رو نصف میکردیم و اینبار هم طبق معمول همین کار رو انجام دادیم بعدش بهمن یک تاکسی گرفت و من رو در خونم پیاده کرد،البته اونجا خونم نبود،خونه‌ی یکی از هم گروهی هام به اسم مهناز بود.
کار اون پیدا کردن مشتری برای ما بود.
من چون پلیس دنبالم بود نمی‌تونستم خونه داشته باشم و یکجا ساکن باشم.به همین خاطر با مهناز زندگی می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
رمان سودای مرگ



خسته بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم رفتم تو تخت و دراز کشیدم تا بخوابم،نمیدونم چرا خوابم نمی‌برد و کلی فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود و سردرد گرفته بودم مغزم داشت بهم می‌گفت: چرا جون این آدم ها رو میگیری؟ حتی نمیدونی اون ها گناهکارن یا بی‌گناه،بی دلیل اون ها رو میکشی،یک قاتل بابات رو کشت قبول ولی تو داری بلایی رو که سرت اومد سر دختر های دیگه میاری،به نظرت این درسته؟
با همین فکر و خیال ها خوابم برد.
چشمام رو باز کردم؛اما تو خونه نبودم،وسط یک بیابون بزرگ بودم که انگار پایانی نداشت و من اونجا گیر افتاده بودم.
خیلی شدید احساس تشنگی میکردم طوری که احساس خفگی بهم دست داده بود،یک دفعه از خواب پریدم و دیدم یک نفر که اصلا چهرش مشخص نیست داره گلوم رو فشار میده سعی میکردم دستاش رو از گلوم جدا کنم ولی نتونستم پس یک لگد به شکمش زدم که ازم جدا شد.
از درد شکمش رو گرفت و سریع فرار کرد.من هم چاقویی رو که دم دست بود رو برداشتم و سریع تا چند تا کوچه دنبالش رفتم.
ولی یهو مثل برق ناپدید شد و من گمش کردم.
ناچار به خونه برگشتم که دیدم مهناز از حال رفته،اصلا متوجهش نشده بودم. رفتم دستام رو یکم خیس کردم و پاشیدم روش که بهوش اومد،بعد براش یک لیوان آب قند درست کردم و کمکش کردم بره تو تخت ،حالش تعریفی نداشت،ارومش کردم و بهش قرص آرام بخش دادم،ساعت چهار صبح بود.
من بعد اون اتفاق دیگه خوابم نبرد.
همش داشتم به این فکر میکردم که اون کی بود و چرا میخواست من رو بکشه؟
ساعت هشت صبح بود و من همچنان بیدار بودم،خواستم بلند بشم و برم یک آبی به دست و صورتم بزنم که گوشیم زنگ خورد.
وقتی صفحه رو نگاه کردم نه اسمی نوشته شده بود و نه شماره ای! این خیلی عجیب بود.
به هر حال گوشی رو جواب دادم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



-الو؟
+نمیتونی جون سالم به در ببری بازم میام سراغت
بعدشم قطع کرد.
ذهنم بد جوری درگیر بود طوریکه صدای مهناز رو نشنیدم تا وقتی یک نیشگون ریز ازم گرفت و به خودم اومدم.
مهناز گفت:چته؟چیشده سودا؟
-واقعا هیچی یادت نیست مهناز؟
+آخرین چیزی که یادمه اینه که یک نفر ضربه محکمی به پشتم زد و بعدش هم فقط سیاهی مطلق...
-ای بیشرف
+بالاخره میخوای بگی چیشده یا نه؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم که مهناز گفت:
چه عجیب!خب سودا حالا میخوای با این وضعیت چکار کنی؟
-نمیدونم فعلا می‌خوام به بهمن بگم. شاید بتونیم یک فکری کنیم.بهش گفتم بیاد تو کافه همیشگی ،تو هم میخوای بیای؟
+اره،پس تا تو زنگ بزنی بهش، من میرم آماده بشم.
مهناز که رفت آماده بشه منم گوشی رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم که سریع جواب داد:جانم سودا؟
+بهمن بیا همون کافه همیشگی،منتظرتم...
-اوکی، الان راه می‌افتم.
من هم آماده شدم و با مهناز سوار ماشینم شدیم و رفتیم.
وقتی رسیدیم بهمن نشسته بود و دستاش رو گذاشته بود رو پیشونیش ،رفتیم پیشش و من خیلی سریع کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
بهمن هم خیلی تعجب کرد و گفت:‌یعنی کار کی می‌تونه باشه؟
من و مهناز هم به منظور اینکه هیچ نظری نداریم سرمون رو به چپ و راست تکون دادیم.
گفتم:من احساس می‌کنم این یک اتفاق عادی نبود،اخه می‌دونی اصلا حس میکنم اون انسان نبود،وقتی بهم زنگ زد من نمی‌تونستم تشخیص بدم که صدای یک زنه یا مرد.
بهمن گفت: میگم سودا نظرت چیه بیخیالش بشیم ولی اگه دوباره اومد سراغت حسابش رو برسیم؟
+مطمئنم که باز میاد سراغم.
-خب باشه پس من امشب میام خونتون و نگهبانی میدم و مراقبتونم.
+باشه،ممنونم
شب شد،من دیگه خیلی کلافه شده بودم و آخرش تو سرم نقشه کشیدم که برگردم ایران،دیگه خسته شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



فقط میخواستم برم،آشوب بودم رفتم سراغ بهمن تا یکم باهاش درد و دل کنم،اون مثل برادر نداشتم بود.
تا رسیدم گفت:بگو،گوش میدم
-بهمن،خودت همه چیز رو در مورد من و گذشتم می‌دونی،اون موقع من فقط پانزده سالم بود،درست شب تولد بابام،یک آدم عوضی اون رو کشت،من رفتم اتاق بابام تا صداش کنم که با جنازه بابام و کسی که داشت از پنجره فرار میکردم روبه رو شدم و همونجا بود که دنیا رو سرم خراب شد.
مامانم و من مدت زیادی به کلانتری رفت و آمد میکردیم تا شاید ردی از اون قاتل پیدا بشه اما پلیس هم نتونست حتی یک سر نخ پیدا کنه.
تنها چیزی که بعد از فرار اون مرد داخل قلب پر از خون بابام مونده بود یک چاقو بود،من اون رو برداشتم و در موردش به هیچکس حتی مامانم چیزی نگفتم و من یا همون چاقو انسان های دیگه ای رو تا الان کشتم.
من.....من،دیگه نمی‌خوام کسی رو بکشم،بهمن من دیگه نیستم می‌خوام از آلمان برم،برگردم ایران و برم خونه ای که با پدر و مادرم اونجا زندگی می‌کردم،فقط میخواستم بهت بگم که من دارم میرم،مهناز هم قراره باهام بیاد تو هم میتونی باهامون بیای. من از اینکه بین مردمی زندگی کنم که حتی زبونشون رو هم بلد نیستم خسته شدم و از این که پلیس همیشه دنبالمه،از همه این ها خسته شدم.خب تو میخوای بیای یا نه؟
-سودا تو مثل خواهرمی و هر جا بری من هم کنارتم پ مثل کوه پشتتم.
+ممنونم بهمن ولی یک مشکل اساسی داریم
-چه مشکلی؟
+چون ما تحت تعقیب پلیس اینجا هستیم به این راحتی ها نمی‌تونیم از مرز رد بشیم باید کسی رو پیدا کنیم که بتونه بدون اینکه کسی چیزی بفهمه ما رو رد کنه اون ور تو کسی رو سراغ نداری؟
-چرا یک نفر رو میشناسم که تو کارش هم خیلی وارده،باهاش حرف میزنم ببینم چی میگه،جفت و جورش میکنم نگران نباش.
باشه‌ای بهش گفتم و حالا که خیالم راحت شده بود داشتم میرفتم بخوابم،اما همین که چند قدم از بهمن فاصله گرفتم صدای شکسته شدن چیزی از داخل دستشویی اومد. چاقو رو دستم گرفتم ،بهمن هم سلاح‌اش رو برداشت.چند ثانیه منتظر موندم تا بهمن هم بیاد پیشم،برام عجیب بود که مهناز با شنیدن این صدا از خواب بیدار نشده،چون همیشه خواب سبکی داشت و با کوچکترین صدا از خواب می‌پرید.با خودم گفتم شاید خیلی خسته بوده، از نظر من که صدایی که اومد چیز خاصی نبود شاید جا مسواکی افتاده بوده و شکسته بوده.
ولی بهمن خیلی احتیاط میکرد.اروم اومد کنارم و بی صدا رفتیم سمت در دستشویی و همینکه بهمن یک لگد به در زد و اون باز شد قلبم از جاش کنده شد،چشم هام رو بستم به امید اینکه وقتی بازشون کردم همه این ها یک خواب باشه؛ولی وقتی چشم هام رو باز کردم فهمیدم واقعا هیچ خوابی در کار نیست.
جنازه مهناز گوشه دستشویی افتاده بود...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



و این صدای آینه دستشویی بوده که شکسته،هر چی اشک می‌ریختم و مهناز رو تکون میدادم بی فایده بود،بهمن رفت دنبال اون اشغال بگرده که شاید پیداش کنه اما وقتی برگشت متوجه شدم که هیچ اثری از اون پیدا نکرده،از چهرش معلوم بود خیلی ناراحته،اخه این کی بود؟چرا این کار ها رو میکرد؟ فردای اون روز مهناز رو بردیم به یک قبرستان به نام (heaven به معنای بهشت)
و اونجا دفنش کردیم و مهناز برای همیشه از پیشمون رفت.
بهمن با ناراحتی گفت می‌ره تا کار های برگشتنمون به ایران رو ردیف کنه.
من هم حدود یک ساعت پیش مهناز موندم.خیلی احساس ناراحتی میکردم که نمی‌تونستم اون رو توی کشور خودش دفن کنم،اون حتی نتونست برای آخرین بار کشور خودش رو ببینه.
وقتی رسیدم خونه هوا دیگه تاریک شده بود،دیگه تو خونه تنها بودم.
معماری در کار نبود که باهاش صحبت کنم،اصلا دام نمی‌خواست حتی یک ثانیه دیگه تو اون خونه بمونم،میخواستم به بهمن زنگ بزنم که زنگ زد،گفت کار هامون اوکی شده وسایلم رو جمع کنم که فردا صبح راه بیفتیم. باشه ای بهش گفتم و گوشی رو قطع کردم،انقدز ذهنم درگیر اتفاقی که برای مهناز پیش اومد بود که فراموش کردم چی میخواستم به بهمن بگم.
چمدونم رو برداشتم و چند دست لباس که دم دست بود گذاشتم و به بهمن پیام دادم که دارم میام پیشش.
وقتی رسیدم خونش برام یک فنجون قهوه آورد و برام توضیح داد که برای رد شدن از مرز باید چکار کنیم.
گفت که ساعت هفت صبح یک نفر میاد و بهمون پاسپورت های جعلی میده بعدش باید تاکسی بگیریم و بریم به آدرسی که برامون می‌فرسته تا یکم گریم و تغییر قیافه رومون انجام بشه و سعی میکنیم از شلوغ ترین قسمت مرز وارد میشیم که سرباز ها کمتر حواسشون هست و بعد از اینکه پاسپورتمون چک شد سریع سوار هواپیما بشیم و بریم.
روز بعد وقتی از مرز رد شدیم حس خیلی عجیبی داشتم یک جورایی خوشحال بودم که بعد از چندسال به خونم برمی‌گردم و از یک طرف به خاطر مهناز ناراحت بودم.
کنار بهمن نشسته بودم و فکرم مشغول بود که کم کم خوابم برد.
وقتی بیدار شدم صدای مهماندار هواپیما شنیده میشد که داشت نحوه استفاده از ماسک اکسیژن اظطراری رو آموزش می‌داد.
انگار قراره به زودی فرود بیایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



بالاخره رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم.
حس خیلی قشنگی بود که بعد چند سال دوباره به کشور خودم برگشتم،با بهمن رفتیم دنبال چمدون هامون و وقتی برداشتیمشون یک تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه قدیمی که من با خانوادم اونجا زندگی می‌کردم.
کلید رو از تو کیفم برداشتم و در رو آروم باز کردم.
همه‌ی درخت ها و‌گل و گیاه های توی حیاطمون خشک شده بودند.مامانم خیلی گل دوست داشت برای همین همیشه کلی گل می‌کاشت تو باغچه،یک روز گفت که چند تا درخت بکاریم،همون روز رفتیم چند تا نهال خریدیم و کاشتیم.
یادش بخیر اون موقع ها یک تاب وسط حیاطمون بود،وقتی بچه بودم همیشه سواری میشدم و مامانم منو تاب میداد.
یک لحظه دلم برای اون روزا خیلی تنگ شد.
دوچرخه قدیمی که داشتم هم اونجا بود،البته الان دیگه رنگ و رویی براش نمونده بود.
و اون راه پله...
همینکه چشمم بهش افتاد دوباره اون صحنه جلوی چشمم زنده شد،مامانم...
چرا این کار رو با من کرد؟چطوری دلش اومد؟
سه سال پیش بود‌،همون وقتی که بابام کشته شد،مادرم تا چند ماه افسردگی خیلی شدیدی گرفته بود.
یک شب وقتی خواب بودم صدای باز شدن در خونه،من رو از خواب بیدار کرد،همینکه بلند شدم تا برم ببینم که اون کیه،متوجه شدم مامانم کنارم نیست،سریع پوییدن و رفتم بیرون که دیدم مادرم رو آخرین پله ای که به پشت بوم میرسه وایستاده،صداش کردم و بعد...
اون خودش رو انداخت پایین،آخه چطور تونست؟جلوی من خودش رو کشت اصلا میفهمید یعنی چی؟
هیچوقت اون صحنه رو یادم نرفت و هر وقت که یادش می‌افتم غیر از گریه کاری از دستم بر نمیاد.
من هر گز نمیتونم مامانم رو بخاطر این کاری که با من کرد ببخشم.
اشکام داشت بی اراده می‌ریخت،اینکه بهمن اینجا نبود و ضعف من رو نمی‌دید یک‌جورایی برام رضایت بخش بود.
نمی‌دونم چقدر تو اون وضعیت بودم.شاید یک ساعت...
خودم رو جمع و جور کردم و وارد خونه شدم.
دوباره همون خونه قدیمی جلوم بود.بدوندهیچ تغییر ی فقط یکم گردوخاک داشت و روی وسایل تار عنکبوت بسته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



چمدونم رو یک گوشه گذاشتم و روی مبل نشستم.
خبر بد این بود که اینجا کسی رو سراغ نداشتم که بیاد اینجا رو تمیز کنه.پس نتیجه گرفتم که خودم باید اینجا رو تمیز کنم.
با اینکه خسته بودم؛اما یک‌دفعه، یک قدرت برای تمیز کردن خونه تو وجودم به جریان افتاد و سریع دست به‌کار شدم.
تمام کف خونه و پله های که به طبقه بالا می‌رفت و اتاق‌ها رو جارو کشیدم.
بعدش یک آهنگ شاد گذاشتم تا یکم از فاز غم دربیام،و بعد بقیه خونه رو جمع و جور کردم.
که حدوداً سه،چهار ساعت طول کشید.
حسابی خسته شده بودم،فقط مبل های خونه مونده بود،که باید می‌فرستادم به یک مبل‌شویی، تصمیم گرفتم برم بیرون یک چرخی بزنم و شایدم یک شماره مبل‌شویی پیدا میکردم.
چیز اینجا خیلی تغییر کرده بود.
منظورم اینه که قشنگ تر شده بود.
خوشبختانه همینطور که داشتم تغییرات رو تماشا می‌کردم،یک شماره مبل‌شویی دیدم و سریع ذخیرش کردم.
رفتن داخل فروشگاه و یکم خرت‌وپرت خریدم چون بد‌جوری گرسنم بود.
رفتم خونه و یک تخم‌مرغ پختم،مهارتم اصلاً تو آشپزی خوب نبود.
بعد از اینکه شکمم رو سیر کردم ،شماره اون مبل‌شویی رو گرفتم و قرار شد تا یک ساعت دیگه بیان مبل‌ها‌ رو ببرن.
نیم ساعت که گذشت صدای زنگ خونه اومد.
بهمن بود.در رو باز کردم و رفتم قهوه‌ساز رو روشن کردم.
براش قهوه آوردم و یکم صحبت کردیم.
از اینکه آنقدر سریع خونه رو جمع کرده بودم تعجب کرده بود.
منم گفتم: ما اینیم دیگه!
در همین حین مبل‌شویی اومد و مبل ها رو برد.
بعد از رفتن اونها بهمن هم رفت.
رفتم طبقه بالا اتاق بابام،جنازه بابام دوباره اومد تو ذهنم،لعنت به این خونه که جز خاطرات بد هیچی برام نداره.
لپ‌تاپ بابام رو میز بود،رفتم و روشنش کردم. قبلاً هیچوقت به لپ‌تاپش دست نزده بودم.
چون اجازه این کار رو بهم نمی‌داد.
همینطور که داشتم برنامه های لپ‌تاپ رو نگاه میکردم،چشمم به یک برنامه ای افتاد!
به نظر نمیومد یک بازی باشه،برام یکم عجیب بود که بابام،یک مرد گنده با لپ‌تاپ بازی می‌کرده!
برنامه رو باز کردم و متوجه شدم که واقعا یک بازیه؛ولی نه یک بازی معمولی،یک‌جورایی یک بازی رمز گشایی خیلی سخته...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



انگار همش از قبل طراحی شده و فقط همون‌ هایی که طراحی‌اش کردند میتونن بازش کنند.
؛ولی من باید حتماً رمز‌ گشاییش کنم.یک حسی بهم میگه این بازی،یک چیزایی رو درمورد من و خانوادم می‌دونه؛ اما چطوری باید این رمز ها رو میفهمیدم؟
حتی یک سرنخ هم وجود نداشت.
نمی‌تونستم درست تصمیم گیری کنم،به بهمن زنگ بزنم یا نه؟
آخه نمی‌دونم که آخر این بازی،چه چیزایی درمورد بابام معلوم میشه.
در آخر تصمیم گرفتم به بهمن چیزی نگم،میخواستم امروز سر مزار پدر و مادرم برم؛ولی با این اتفاقی که افتاد فکر نمی‌کنم که دیگه حالا حالا ها به اونجا برم.
حالا که تصمیم گرفتم به بهمن چیزی نگم،یکم کارم سخت شد.
چون تو انجام همچین کارهایی خیلی حرفه ای تر از منه.من چیز زیادی بلد نیستم.
با خودم فکر کردم که باید هر طور شده بتونم هک کردن و رمز‌گشایی و این کار‌ها رو یاد بگیرم.
گوشیم رو برداشتم، دنبال شماره ملیکا می‌گشتم،وقتی تو ایران بودم،اون دوست صمیمی‌ام بود.
امیدوارم که شماره‌اش از گوشیم پاک نشده باشه.
خوشبختانه بعد از چند دقیقه گشتن،شماره‌اش رو پیدا کردم.
بعد از چند تا بوق جواب داد:
-الو؟!
وای،چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود.
-سلام ملی جونم!
-وای سودا خودتی؟!خیلی بیشعوری،یهو کجا غیبت زد؟بعدشم که اصلاً زنگ نزدی،شمارتم که کلاً عوض کردی بی معرفت.
-باشه بابا،بذار اول یک سلام علیک کنیم بعد پاچمو بگیر،چطوری؟
-اه،این چه طرز حرف زدنه بی‌ادب،خوبم شما خوبی؟
-ببین کی به کی میگه بی ادب!
-باشه بابا تو بردی تعریف کن ببینم.ما رو قال گذاشتی کجا رفتی؟
-داستانش مفصله حالا بعداً برات تعریف میکنم.الان پاشو بیا خونمون کار واجب دارم باهات.
-باشه الان راه می‌افتم.

مدتی بعد...

کل داستان بابام رو براش تعریف کردم.ولی درمورد خلاف هایی که انجام دادم هیچی بهش نگفتم. بهش گفتم که برای رمز‌گشایی لپ تاپ به کمکش احتیاج دارم.
اون هم نه نیاورد و قرار شد از فردا روزی دو ساعت بهم همه فوت و فن هک و این چیزا رو یاد بده بهم.
خلاصه بعد یک ماه هر چی تو چنته داشت بهم یاد داد.
و بالاخره بعد یک ماه دست بکار شدم،وارد بازی شدم و هر طوری شده بود،هکش کردم.
حدود پنج ساعت زمان برد.وقتی بازش کردم متوجه شدم که یک پسوورد اصلی داره که اگه نتونی اون رو بزنی،حتی اگه هک شده باشه هم باز نمیشه.
این دیگه خیلی پیشرفته بود.البته به احتمال خیلی زیاد خود بابام اون پسوورد رو گذاشته بوده.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین