- Dec
- 35
- 44
- مدالها
- 2
سودای مرگ
دیگه هر کاری هم کنم بدون اون پسوورد همهی تلاشهام بیهوده بوده.
به ملیکا زنگ زدم که بیاد،گفتم شاید بتونه یک کاری انجام بده؛ولی اونم نتونست.
بدجوری داشتم کلافه میشدم.ملیکا خداحافظی کرد و رفت گفت که فکر میکنه تا شاید بتونه راهحلی پیدا کنه.
تصمیم گرفتم همه جا رو بگردم.شاید بابام پسوورد رو برای اینکه فراموش نکنه جایی نوشته یا ذخیره کرده باشه،لپتاپرو زیرورو کردم؛ولی هیچی نبود.
کل کشوها،زیر فرش،پشت تابلو ها،داخل کمد،حافظه تلویزیون،هر درزی که فکرشو بکنید گشتم؛ولی هیچی پیدا نکردم،
داشتم دیوونه میشدم خیلی خسته بودم و رفتم یکم بخوابم...
صبح شد و من همچنان نمیدونستم که چکار کنم.
به نظرم بهمن هم نمیتونست این رو بازش کنه.تصمیم گرفتم یک چند ساعتی تمرکز کنم تا ببینم چه میشه کرد.
چون ذهنم خیلی درگیر بود و کلافه شدم بودم هی از این طرف به اون طرف راه میرفتم که دستم خورد به گلدون روی میز و افتاد. شکست و همهی خاکها پخش شد رو زمین،کلافه نشستم تا اون ها رو یکجا جمع کنم که چشمم به یک جعبه قهوهای خیلی کوچولو افتاد،برداشتم و بازش کردم،یک کاغذ داخلش بود که فقط چند تا تصویر نامفهوم روش کشیده شده بود.
اول یک مربع،بعد یک سیب و بعد یک صورتک کشیده شده بود.
؛ولی این چه معنی میتونست داشته باشه؟
هرچی فکر میکردم چیزی به مغزم نمیومد.
گوشی رو برداشتم و به ملیکا زنگ زدم و گفتم بیاد خونم،چند دقیقه بعد زنگ در رو زد و اومد بالا و بهم گفت: مطمئنم که این یک سرنخ خیلی مهمه؛اما فهمیدن اینکه چه معنایی میتونه داشته باشه بنظر کار راحتی نمیاد.
ملیکا مدتی مشغول فکر کردن بود که یهو چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد و پرید تو هوا و گفت:فهمیدم چیه،اون تابلویی که روی دیواره،توش دقیقا عکس سه تا سبب و چهار تا صورتک و کادر خود تابلو هم یک مربع،یعنی به ترتیب اشکال روی کاغذ اگه بزنی میشه 134.
لپتاپ رو روشن کردم و پسوورد رو زدم که دیدم باز شد.
ملیکا سریع قیافه گرفت و گفت:دختر از من با هوش تر دیده بودی تو عمرت؟
گفتم نه والا انیشتین خانم.
وقتی باز شد دیدم اصلاً هیچ شباهتی به بازی نداره،انگار یک برنامه ارتباطی بود.چون پروفایل چند نفر رو دیدم،وقتی چک کردم متوجه شدم دقیقا از همون تاریخی که بابام کشته شد دیگه آنلاین نشدند.
ولی پیام های که به بابام میدادند هنوز مونده بود.
بابام شماره همه اونها رو داشته،وارد صفحه چت کسی شدم که بابام اون رو «Peter willson» ذخیره کرده بود.
دیگه هر کاری هم کنم بدون اون پسوورد همهی تلاشهام بیهوده بوده.
به ملیکا زنگ زدم که بیاد،گفتم شاید بتونه یک کاری انجام بده؛ولی اونم نتونست.
بدجوری داشتم کلافه میشدم.ملیکا خداحافظی کرد و رفت گفت که فکر میکنه تا شاید بتونه راهحلی پیدا کنه.
تصمیم گرفتم همه جا رو بگردم.شاید بابام پسوورد رو برای اینکه فراموش نکنه جایی نوشته یا ذخیره کرده باشه،لپتاپرو زیرورو کردم؛ولی هیچی نبود.
کل کشوها،زیر فرش،پشت تابلو ها،داخل کمد،حافظه تلویزیون،هر درزی که فکرشو بکنید گشتم؛ولی هیچی پیدا نکردم،
داشتم دیوونه میشدم خیلی خسته بودم و رفتم یکم بخوابم...
صبح شد و من همچنان نمیدونستم که چکار کنم.
به نظرم بهمن هم نمیتونست این رو بازش کنه.تصمیم گرفتم یک چند ساعتی تمرکز کنم تا ببینم چه میشه کرد.
چون ذهنم خیلی درگیر بود و کلافه شدم بودم هی از این طرف به اون طرف راه میرفتم که دستم خورد به گلدون روی میز و افتاد. شکست و همهی خاکها پخش شد رو زمین،کلافه نشستم تا اون ها رو یکجا جمع کنم که چشمم به یک جعبه قهوهای خیلی کوچولو افتاد،برداشتم و بازش کردم،یک کاغذ داخلش بود که فقط چند تا تصویر نامفهوم روش کشیده شده بود.
اول یک مربع،بعد یک سیب و بعد یک صورتک کشیده شده بود.
؛ولی این چه معنی میتونست داشته باشه؟
هرچی فکر میکردم چیزی به مغزم نمیومد.
گوشی رو برداشتم و به ملیکا زنگ زدم و گفتم بیاد خونم،چند دقیقه بعد زنگ در رو زد و اومد بالا و بهم گفت: مطمئنم که این یک سرنخ خیلی مهمه؛اما فهمیدن اینکه چه معنایی میتونه داشته باشه بنظر کار راحتی نمیاد.
ملیکا مدتی مشغول فکر کردن بود که یهو چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد و پرید تو هوا و گفت:فهمیدم چیه،اون تابلویی که روی دیواره،توش دقیقا عکس سه تا سبب و چهار تا صورتک و کادر خود تابلو هم یک مربع،یعنی به ترتیب اشکال روی کاغذ اگه بزنی میشه 134.
لپتاپ رو روشن کردم و پسوورد رو زدم که دیدم باز شد.
ملیکا سریع قیافه گرفت و گفت:دختر از من با هوش تر دیده بودی تو عمرت؟
گفتم نه والا انیشتین خانم.
وقتی باز شد دیدم اصلاً هیچ شباهتی به بازی نداره،انگار یک برنامه ارتباطی بود.چون پروفایل چند نفر رو دیدم،وقتی چک کردم متوجه شدم دقیقا از همون تاریخی که بابام کشته شد دیگه آنلاین نشدند.
ولی پیام های که به بابام میدادند هنوز مونده بود.
بابام شماره همه اونها رو داشته،وارد صفحه چت کسی شدم که بابام اون رو «Peter willson» ذخیره کرده بود.
آخرین ویرایش: