جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سودای مرگ] اثر «فاطمه اصغری» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه اصغری با نام [سودای مرگ] اثر «فاطمه اصغری» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 787 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سودای مرگ] اثر «فاطمه اصغری» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع فاطمه اصغری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

رمانم مورد پسندتون هست یا نه؟

  • بله

    رای: 1 50.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%
  • بله

    رای: 0 0.0%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • استعدادشو داری

    رای: 1 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ


دیگه هر کاری هم کنم بدون اون پسوورد همه‌ی تلاش‌هام بیهوده بوده.
به ملیکا زنگ زدم که بیاد،گفتم شاید بتونه یک کاری انجام بده؛ولی اونم نتونست.
بدجوری داشتم کلافه میشدم.ملیکا خداحافظی کرد و رفت گفت که فکر می‌کنه تا شاید بتونه راه‌حلی پیدا کنه.
تصمیم گرفتم همه جا رو بگردم.شاید بابام پسوورد رو برای اینکه فراموش نکنه جایی نوشته یا ذخیره کرده باشه،لپ‌تاپ‌رو زیرورو کردم؛ولی هیچی نبود.
کل کشوها،زیر فرش،پشت تابلو ها،داخل کمد،حافظه تلویزیون،هر درزی که فکرشو بکنید گشتم؛ولی هیچی پیدا نکردم،
داشتم دیوونه می‌شدم خیلی خسته بودم و رفتم یکم بخوابم...
صبح شد و من همچنان نمی‌دونستم که چکار کنم.
به نظرم بهمن هم نمی‌تونست این رو بازش کنه.تصمیم گرفتم یک چند ساعتی تمرکز کنم تا ببینم چه میشه کرد.
چون ذهنم خیلی درگیر بود و کلافه شدم بودم هی از این طرف به اون طرف راه میرفتم که دستم خورد به گلدون روی میز و افتاد. شکست و همه‌ی خاک‌ها پخش شد رو زمین،کلافه نشستم تا اون ها رو یکجا جمع کنم که چشمم به یک جعبه قهوه‌ای خیلی کوچولو افتاد،برداشتم و بازش کردم،یک کاغذ داخلش بود که فقط چند تا تصویر نامفهوم روش کشیده شده بود.
اول یک مربع،بعد یک سیب و بعد یک صورتک کشیده شده بود.
؛ولی این چه معنی می‌تونست داشته باشه؟
هرچی فکر میکردم چیزی به مغزم نمیومد.
گوشی رو برداشتم و به ملیکا زنگ زدم و گفتم بیاد خونم،چند دقیقه بعد زنگ در رو زد و اومد بالا و بهم گفت: مطمئنم که این یک سرنخ خیلی مهمه؛اما فهمیدن اینکه چه معنایی می‌تونه داشته باشه بنظر کار راحتی نمیاد.
ملیکا مدتی مشغول فکر کردن بود که یهو چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد و پرید تو هوا و گفت:فهمیدم چیه،اون تابلویی که روی دیواره،توش دقیقا عکس سه تا سبب و چهار تا صورتک و کادر خود تابلو هم یک مربع،یعنی به ترتیب اشکال روی کاغذ اگه بزنی میشه 134.
لپ‌تاپ رو روشن کردم و پسوورد رو زدم که دیدم باز شد.
ملیکا سریع قیافه گرفت و گفت:دختر از من با هوش تر دیده بودی تو عمرت؟
گفتم نه والا انیشتین خانم.
وقتی باز شد دیدم اصلاً هیچ شباهتی به بازی نداره،انگار یک برنامه ارتباطی بود.چون پروفایل چند نفر رو دیدم،وقتی چک کردم متوجه شدم دقیقا از همون تاریخی که بابام کشته شد دیگه آنلاین نشدند.
ولی پیام های که به بابام میدادند هنوز مونده بود.
بابام شماره همه اونها رو داشته،وارد صفحه چت کسی شدم که بابام اون رو «Peter willson» ذخیره کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



اصلاً نمی‌دونستم این کی بوده که بابام باهاش ارتباط داشته.
نیم ساعت طول کشید تا همه پیام هاشون رو از اول بخونم.
و با هر پیامی که میخوندم، قلبم تیکه تیکه می‌شد و اشکام می‌ریخت.
ملیکا هم پا به پای من داشت گریه میکرد.
هیچکدوم حال خوبی نداشتیم،که یک دفعه صدای شکستن چیزی رو توی آشپزخونه شنیدیم.
حس میکردم یک نفر اومده داخل خونه.
چاقو جیبی‌ام رو از جیبم درآوردم که ملیکا گفت:
-ببینم چاقو تو جیبت چیکار می‌کنه سودا؟!
-بالاخره آدم برای مراقبت از خودش باید یک چیزی داشته باشه یا نه؟
بهش گفتم که بچسبه پشتم و جم نخوره،نمیخواستم تنها بذارم بمونه تو اتاق،وقتی رسیدیم به آشپزخونه دیدیم فقط یک لیوان شکسته،شاید افتاده بوده.
ولی حس ششم من هیچوقت اشتباه نمی‌کرد.
همانطور داشتم با دقت صحنه رو بررسی میکردم که صدای زنگ خوردن گوشیم اومد،از جیبم برداشتم‌اش،وقتی به صفحه گوشیم نگاه کردم. دیدم دوباره مثل دفعه پیش،قبل اینکه مهناز بمیره همچین اتفاقی افتاد،دوباره با تصور اینکه شاید این بلا سر ملیکا هم بیاد یک لحظه چشمام سیاهی رفت‌.
سر دوراهی بودم،که جواب بدم یا نه.
ملیکا هم که از هیچی خبر نداشت فقط سرجاش میخکوب شده بود.
تصمیم گرفتم گوشی رو جواب بدم.و همینکه جواب دادم دوباره اون صدای عجیب به گوشم رسید:داخل کتری...روی گاز...و بعد هم فقط یک سری صدای ترسناک و نامفهوم اومد و قطع شد،یک احساسی داشت پافشاری میکرد که از ملیکا مراقبت کنم؛ولی نمی‌دونستم دقیقاً چطوری این کار رو انجام بدم.
بنابراین همچنان از خودم جدا نکردمش و با هم رفتیم به آشپزخونه و همینطور که اون پشت تلفن گفته بود رفتم سراغ کتری و درش رو برداشتم،و یک جعبه دیدم.
با کمی تردید بازش کردم،یک حلقه ساده مشکی داخلش بود،وقتی حلقه رو برداشتم دیدم یک تکه کاغذ هم داخل جعبه هست.
کاغذ رو باز کردم،یک چیز داخلش نوشته شده بود.
ولی اون خط خیلی نا آشنا بود.به همین خاطر من چیزی ازش دستگیرم نشد،ملیکا گفت: من این زبان رو میشناسم،یک خط باستانی فک کنم یونانی ولی فقط چند تا از حروفش رو بلدم.نمیتونم چیزی از این متوجه بشم.
به هر حال جعبه رو برداشتم.و بعد از اینکه حس کردم خطر کاملا رفع شده با ملیکا به اتاق برگشتیم.
ملیکا هنوز داشت از ترس می‌لرزید.دلم میخواست برم بیرون و یکجا تنها بشینم و هر چقدر می‌خوام گریه کنم.
اگه ملیکا بفهمه که تو این چند سالی که از ایران رفته بودم آدم کشتم،شاید ولم کنه و بره.
دیگه اصلأ طاقت این یکی رو نداشتم،درتوانم نبود،انگار داشتم تاوان همه‌ی کارهایی که کردم رو میدادم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



از یک طرف ترس از دست دادن ملیکا،از یک طرف همه چیزایی که راجب بابام فهمیده بودم و از یک طرف این ناشناسی که بهم زنگ زده بود،ذهنم رو داغون کرده بودند.
توانایی هضم این همه درد رو با هم واقعا نداشتم.
ملیکا رفته بود رو کاناپه نشسته بود.
آخه چرا؟ بابام قم*ار باز بوده!
با یک گروه که اسمش ویلسون بوده، همکاری می‌کرده.اینطور که به نظر نیومد همون مرتیکه پیتر ویلسون رئیسشون بوده.
من چقدر احمق بودم،که نفهمیدم دلیل اینکه اون موقع وضعمون هر روز داشت بهتر میشد،یک همچین چیزی بوده.
البته حق داشتم،کدوم دختری همچین فکری درمورد باباش حتی به ذهنش خطور می‌کنه؟
بابام تو یک تله افتاده بوده،وارد بازی‌ شده بوده که هیچ راه برگشتی نداشته.
اونها بهش گفته بودند که اگه کسی از این قضیه بویی ببره کارش رو تموم میکنند.
پس حتماً یک نفر متوجه قضیه شده بوده؛اما کی؟
داخل مغزم هزار تا سوال بی جواب بودند که داشتن منو کلافه
میکردند.
اون کیه که هی بهم زنگ میزنه؟
یعنی کی از قم*ار بازی بابام خبر‌دار شده بوده؟
داخل کاغذی که پیدا کردم چی نوشته شده؟
و یک عالمه سوال بی جواب دیگه.
اصلا شاید بابام رو بی دلیل کشته بودند.وقتی به بابام فکر میکردم...
متوجه شدم که با کشتن آدم هایی که حتی نمی‌شناختم و دلیل قانع کننده‌ای برای کشتنشون نداشتم،خانواده هاشون چه عذابی می‌کشیدند.
الان کاملاً این درد رو حس میکردم.
از خودم متنفر شدم،از خودم بدم میومد،حتی توانایی اینکه یک دقیقه دیگه بخوام خودم رو تحمل کنم نداشتم.
بغضم شکست و اشکام دونه دونه ریخت.
ملیکا اومد و بغلم کرد و آنقدر تو بغلش گریه کردم که نمی‌دونم کی از حال رفتم.
با سردرد از خواب بیدار شدم، و وقتی بیدار شدم.بهمن رو مقابل خودم دیدم.
چون نمی‌خواستم که رازم برای بهمن فاش بشه،میدونستم که ملیکا در این مورد چیزی بهش نگفته و خیالم راحت بود که بهمن چیزی نمیدونه.
وقتی متوجه شد چشمام رو باز کردم،لبخندی از روی دلسوزی و ترحم زد.
اصلا خوشم نمیاد کسی دلش برام بسوزه،حتی بهمن.
بهمن گفت:چطوری رفیق؟اومدم بهت سر بزنم که با این صحنه مواجه شدم.
-خوبم،چیزی نیست.
برام یک لیوان آبمیوه آورد،و بعد ده دقیقه آماده شد بره، و گفت اگه کاری داشتم زنگ بزنم بهش.
باشه‌ای گفتم و باهاش خداحافظی کردم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ


باید میفهمیدم،مطمئنم هنوز چیز های مبهم و نامعلوم زیادی وجود داره که من درمورد خانوادم نمی‌دونم.
ولی آخه چی؟
اون کاغذ و حلقه اومد تو ذهنم و بلند شدم رفتم اونها رو برداشتم.
لپ‌تاپ رو به اینترنت وصل کردم و شروع کردم،به تحقیق درمورد خط یونانی و مصری تا اینکه تونستم الفبای یونانی رو پیدا کنم.
بعد یک ساعت به کمک ملیکا تونستم اون متن رو ترجمه کنم.
روش نوشته بود: رستاخیز مردگان
خب یک سرنخ بدست آوردیم.
باز شروع کردم به تحقیق درمورد این کتاب،سایتی رو پیدا کردم که درمورد این کتاب مطالبی رو نوشته بود:
کتاب رستاخیز مردگان یکی از عجیب ترین و ناشناخته ترین کتاب های جهان می‌باشد.نام دیگر این کتاب نکرونومیکون است.
به این کتاب القابی همچون کتاب دیوانه کننده و الضعیف را داده ‌اند.
نویسنده این کتاب شخصی به نام عبدالحضرت بوده است که در شام زندگی می‌کرده.
گفته می‌شود که سطح علم و آگاهی او و حتی عقاید و حرف زدنش با سایر مردم زمان خودش،تفاوت داشت.
به همین دلیل مردم او را از شهر بیرون کردند.
هنگامی که از شهر رانده شده،گویا مدتی به شهر باستانی مداین صالح و بیابان ربع‌الخالی رفته و سال ها در آنجا زندگی کرده،بدون هیچ آب و غذایی!
در طی این سال ها کتاب خود را تألیف کرده است.
پس از تألیف کتاب دوباره به شهر و خانه خود بازگشته،او ادعا میکرده،در آن بیابان با موجودات ماورایی ارتباط داشته و به همین دلیل تصاویری از آنها را،در این کتاب کشیده است.
بعد از گذشت چند هفته،همسایگان اصلاً او را نمی‌بینند.
پس به خانه او میروند و متوجه میشوند،که خانه‌اش بسیار به هم ریخته است.
گویا دزدی به آنجا آمده،سپس متوجه بوی بسیار بدی می‌شوند.و به دنبال آن بو می‌روند و می‌بینند که جنازه عبدالحضرت تکه‌تکه شده و هرگز هم دلیل مرگ آن مشخص نشد.
تا اینکه در سال 950 فردی به نام تئودوروس فیلتاس این کتاب را پیدا کرده و آن را به زبان یونانی ترجمه میکند.
در حال حاضر مشخص نیست محتوای کتاب چه بوده،ولی گفته می‌شود این کتاب شامل هفت بخش است که، بخش اول آن درمورد زنده کردن مردگان می‌باشد و طلسم ها و جادو های بسیاری،در آن نوشته‌ شده.
سرانجام نوسترآداموس که به زبان یونانی مسلط بوده آن را خوانده و گفته است که در این کتاب،حقایقی نوشته شده که هیچ یک از مردم جهان آمادگی درک آنها را ندارند.
سپس مردی به نام کشیش وارمیوس آن را میخواند و می‌گوید که آن را سوزانده.اما در سال ۵۶۸ این کتاب،در شهر پلاگ کشف میشود.
و مشخص میشود که وارمیوس درمورد سوزاندن آن،دروغ گفته است.
در این زمان کتاب دست جادوگری می‌افتد،که یه انجام کار های عجیب شهرت داشته،هنگامی که این فرد شروع به خواندن این کتاب می‌کند،صدایی به او می‌گوید که پسرش را درمان خواهد کرد.(پسرش کور بوده است) جادوگر متوجه میشود که پسرش واقعا درمان شده است.
گفته میشود بعد از همه این اتفاقات،کتاب گم میشود و چند سال بعد توسط یک عتیقه فروش،به فردی به نام الیاس فروخته میشود.
الیاس که نمی‌تواند چیزی از آن متوجه شود.آن را سرانجام به دانشگاه آکسفورد اهدا میکند.
اما گفته می‌شود سه نسخه از این کتاب وجود داشته است...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



غیر از نسخه ای که اکنون در آکسفورد وجود دارد،یک نسخه در آلمان و نسخه دیگر در بریتانیا می‌باشد.که بشدت تحت محافظت قرار گرفته‌اند.
گفته میشود در سال 1934 نسخه‌ای که در موزه آلمان نگهداری می‌شده،با وجود سیستم های امنیتی هوشمند و بسیار دقیق ناپدید شده است.
پس از دزدیده شدن کتاب،یکس از نگهبانان ادعا میکند که احتمالا دزدیده شدن کتاب کار هیتلر بوده و او را متهم می‌کند.
درباره هیتلر گفته شده است که،او به علوم متافیزیکی و ارواح و اجنه،علاقه بسیاری داشته و شاید انگیزه او، برای دزدیدن کتاب همین بوده است.
پس از این اتفاق،نسخه‌ای که در بریتانیا نگهداری می‌شد،از فهرست وسایل موجود در موزه حذف میشود.
و در نهایت مطلب سخنی که کشیش وارمیوس درمورد این کتاب گفته برایتان می‌نویسم:
شاید با خواندن این کتاب،به مرز جنون نرسید و دیوانه نشوید؛
ولی بدون شک به تاریکی و بی ارزشی دنیا پی می‌برید و از آن ناامید می‌شوید.
مغزم دیگه کلا پوکیده بود.این دیگه چه کتابی بود!؟
خب، اصلا چه ربطی به بابام و زندگی من داشت؟
اصلا نمی‌تونستم چنین چیزی رو هضم کنم.
شاید اون حلقه،یک ربطی به این ماجرا ها داشت، حلقه رو برداشتم و انداختم تو دستم.
نمی‌دونم که چرا این کار رو کردم،شاسد انتظار داشتم یک اتفاقی بیفته؛ ولی هیچی نشد.
تا چند ساعت همینجوری با ملیکا مات‌مون برده بود.
تا اینکه صدای پیام از گوشی من اومد.
ای خدا! دوباره همون آدم ناشناس بود،پیام رو باز کردم نوشته بود: اگر میخوای درمورد بابات بیشتر بفهمی، بیا به جنگل جیغ،
وقتی رسیدی اونجا،خودم بهت میگم که باید چکار کنی.
وای خدایا! نمی‌دونستم که به حرف‌های این یارو اعتماد کنم یا نه.
ملیکا گفت: بابا بیخیال شو توروخدا سودا،این یارو هر کی هست مطمئنم داره دروغ سر هم می‌کنه.
-ولی اگه راست گفته باشه و درمورد بابام اطلاعاتی داشته باشه چی؟ من باید بفهمم،امشب بلیط میگیرم برای مشهد،فردا میرم.
جنگلی که ازش حرف میزنه اونجاست.
_پس من هم باهات میام،نمیذارم تو تنهایی به جای خطرناکی مثل جنگل جیغ بری.نمیدونم شایعه‌ست یا واقعیه؛ولی میگن هر روز بعد غروب صدا های ترسناکی از اونجا میاد،صداهایی شبیه جیغ یک زن،اهالی که نزدیک اونجا زندگی میکنند،بخاطر ترس،دارند اونجا رو یکی یکی ترک می‌کنند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ



-میدونم که نگرانمی؛ولی برام مهم نیست چقدر اونجا ترسناکه من باید گذشته خوانوادم رو بدونم.
-سِودا،لطفا نمیشه بیخیال گذشته بشی و بیای بقیه زندگی رو خوب ادامه بدیم.
-اخه ملیکا تو چطوری از من انتظار داری از گذشته دست بردارم و بیخیال زندگی بابام بشم، گذشته آدما همیشه کنارشونه،هیچوقت ولشون نمیکنه،حتی اگه من بخوام بدون فکر کردن به بابام زندگی کنم بازم به هر حال نمیتونم اون رو از ذهنم پاک کنم.میدونی، خاطرات قاتل های بی‌رحمی هستن.
من فهمیدم که،باید آینده رو خوب رقم بزنیم.چون آینده همون گذشته رو تشکیل میده.من نمی‌خوام از این به بعد گذشته ناراحت کننده‌ای برای خودم رقم بزنم و همین طور برای عزیزانم.
گذشته قسمتی از حقیقت زندگی مونه که دیگه قابل تغییر نیست.حتی اگه بهش فکر نکنیم،وقتی برامون واضح نباشه نمی‌تونیم ازش درس بگیریم تا دوباره خطاهای گذشته رو تکرار نکنیم.
من میرم ؛ اما اصلاً نگو که باهام میای،به هیچ وجه چون نمی‌خوام تو با چیزای منفی مواجه بشی و روزای خوبت خراب بشن.من میتونم از خودم مراقبت کنم.
-ولی...هوف،باشه ؛ولی خیلی احتیاط کن. من همیشه پشتتم،روم حساب کن رفیق.
چشمکی بهم زد که با یک لبخند جوابش رو دادم و رفتم بیرون تا یک بلیط هواپیما رزرو کنم.
ملیکا هم رفت خونه‌شون،وسایلی که لازم بود رو برداشتم و همشون رو ریختم داخل یک کوله پشتی.

روز بعد...
ساعت تقریباً داشت دو می‌شد.ملیکا هم اومده بود تا بدرقه‌م کنه،از بلند‌گو های فرودگاه صدا اومد: مسافرین محترم پرواز ۸۲۳ لطفاً هر چه سریع‌تر به سکوی پرواز مراجعه کنید.
خداحافظی کردیم و سوار هواپیما شدم.
حدوداً ده دقیقه بعد هواپیما راه افتاد.
بعد دو ساعت رسیدم. نتونسته بودم هتل رزرو کنم و رفتم یک مسافر خونه و یک اتاق اجاره کردم،بدک نبود.
همینکه وسایلم رو گذاشتم دوباره یک پیام دیگه از طرف اون اومد.
نوشته بود:خوبه،به موقع اومدی فردا ساعت شش صبح داخل جنگل می‌بینمت.
اصلاً خوابم نبرد.تا اینکه ساعت پنج شد.
راس ساعت پنج از مسافر خونه زدم بیرون و یک ماشین گرفتم تا من رو به اونجا برسونه.
یک ربع به ساعت شیش مونده بود که رسیدم.
وقتی نزدیک ورودی جنگل شدم،دوباره یک پیام اومد:بیا وسط جنگل،اونجا یک خونه خیلی قدیمی هست.
به جز یک زمین خاکی هیچی داخلش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
44
مدال‌ها
2
سودای مرگ


تو باید زمین وسط خونه رو بِکَنی،اون کتاب اونجاست.رستاخیز مردگان.
رفتم وسط جنگل،تو راه که صدایی به گوشم نمی‌خورد.بالاخره خونه‌ای رو که ازش حرف میزد پیدا کردم.
؛اما از داخل اون خونه صداهایی مثل جیغ یک زن میومد.
در خونه قفل بود؛ولی به نظر یک قفل خیلی قدیمی میومد.از داخل کیفم یک سنجاق درآوردم.
قفل خیلی محکم نبود و سریع باز شد.
رفتم داخل خونه،خیلی بزرگ نبود.
فقط حال و آشپزخونه داشت.بهش پیام دادم:دقیقا کجا رو باید بِکَنَم؟
فکر کنم یک ثانیه هم نشد که جواب داد:با رنگ قرمز علامت زدم.
رو زمین دنبال اون علامتی که ازش حرف میزد گشتم.
دقیقاً زیر پام بود.دوباره پیام داد:یک بیل دم در هست،از اون استفاده کن،رفتم بیل رو برداشتم و شروع به کندن زمین کردم.
دو سه ساعتی مشغول کندن زمین بودم؛ولی هنوز چیزی پیدا نکرده بودم.
اصلاً شاید واقعاً یکی داره منو بازی میده،خسته شدم و بیل رو کوبوندم به زمین که صدای برخوردش با یک چیزی اومد.
انگار صدای یک چیز فلزی بود.
سریع نشستم و خاک ها رو کنار زدم و یک جعبه فلزی ساده قهوه‌ای رنگ دیدم.
از اونجا کشیدمش بیرون،خیلی سنگین بود.
بازش کردم و با تعجب دیدم که اون کتاب اونجاس،من فکر نمی‌کردم واقعاً اون کتاب اینجا باشه!
کتاب رو برداشتم و ورق زدم.
دیدم که با همون خط یونانی نوشته شده و یک سری تصاویر وحشتناکی رو هم دیدم.
داخل اون تصاویر عکس موجوداتی کشیده شده بود که فکر نمی‌کنم تا الان کسی اونا رو دیده باشه،حتی عکسشون رو.
مثلاً یکی از این تصاویر موجودی بود که دو تا دست کوچک داشت و پاهاش شبیه ثم اسب بود و سرش شبیه جمجمه انسان و دور گردنش مثل شیر یال داشت و پوست بدنش مثل پوست عقرب بود.یک دم هم داشت که سرش یک نیش شبیه سوزن بود.
از تعجب نمی‌دونستم چکار کنم.مغزم کفاف نمی‌داد که این دیگه چیه.البته هر کسی جای من بود هم همینطور میشد.
همینطور داشتم کتاب رو بررسی میکردم که صدای باز شدن در رو از پشت سرم شنیدم.
انگار یکی داشت به طرفم میومد.رومو برگردونم...
روبه روم زنی رو دیدم که تیپ مردونه‌ای داشت و یک کیف کمری بسته بود.
از ابزار های دفاعی که تو کیفم بود.اسپری فلفل رو برداشتم و گرفتم سمتش که گفت:من همونی هستم که با پیام هاش تو رو تا اینجا کشوند.میتونیم با هم به توافق برسیم.
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین