جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سودای چهارشنبه] اثر «Nikotin کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nikotin با نام [سودای چهارشنبه] اثر «Nikotin کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 513 بازدید, 7 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سودای چهارشنبه] اثر «Nikotin کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nikotin
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nikotin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
29
162
مدال‌ها
1
نام رمان : سودای چهارشنبه
نام نویسنده : نیکوتین (Nikotin)
ژانر : عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت: S.O.W (۵)
خلاصه: داستان درباره‌یِ یه دختر دبیرستانیهِ که بخاطر یه اتفاقاتی مجبور میشه چهارشنبه‌ها بعد از مدرسه با اتوبوس برگرده خونه. توی یکی از ایستگاه‌ها یه سری پسر دبیرستانی سوار اتوبوس میشن، که یکی از اون‌ها برعکس دوستاش خیلی سر به زیر بوده و با حیا رفتار می‌کرده؛ از همون چهارشنبه شخصیت پسرهِ واسه دختر جالب میشه و بخاطر همین دخترِ هر هفته برای رسیدن چهارشنبه روز شماری می‌کنه تا این‌که یه چهارشنبه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nikotin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
29
162
مدال‌ها
1
به نام خدایی که عشق را آفرید.
می‌دونستی وقتی می‌خندی نمی‌تونی نفس بکشی؟! خودمم می‌دونم که تونستی، فقط می‌خواستم لبخند بزنی.
- پاشو دیگه دختر خجالتم نمی‌کشی، از صبح تا شب می‌خوابی، هیچ کاری هم نمی‌کنی فقط اعصاب مارو خورد میکنی.
خیلی آروم لای چشم‌هایم رو باز کردم. واقعا دلم می‌خواست برسه اون روزی که دیگه چشم‌هایم رو باز نکنم. خانم فتوحی امروز مهربون به‌نظر می‌رسید. همین‌که بدون فحش از خواب بیدارم کرده بود یعنی امروز حال خوبی داره... .
خانم فتوحی: هِلما، قبل از رفتن لیست کسایی که امروز باید لباس‌هاشون رو تحویل بگیرن رو آماده کن.
- چشم.
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم، دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم که نماز صبحم رو بخونم. بعد از خوندن نماز، مانتو مدرسه‌ام رو پوشیدم و کیفم رو انداختم روی دوشم. مثل همهِ روزهایی که صبحانه‌ای برای خوردن نبود به سمت درب خروجی حرکت کردم که یادم افتاد لیست رو ننوشتم. سریع برگشتم داخل و لیست کسایی که امروز لباس‌هاشون رو آماده‌یِ پُرُو کرده بودن رو نوشتم. بلند داد زدم.
- خانم فتوحی، من رفتم خداحافظ.
جوابی نشنیدم. البته انتظاری هم نداشتم که جوابی بشنوم! از مزون اومدم بیرون، به تابلویِ مزون نگاه کردم. ( مزون فتوحی) هیچ وقت نفهمیدم اسم خانم فتوحی چیه!
رفتم سر کوچه، منتظر اَسرا وایساده بودم. داشتم به این فکر می‌کردم چرا انقدر تفاوت توی زندگی من و اَسرا هست! با وجود این‌که هردو دختریم، هردو 15 سالمونه، هردو کلاس دهمیم، هردو توی یکی از محله‌های بالا شهر تهران زندگی می‌کنیم فقط با این تفاوت که اون خونه‌اش اینجاست و توی خونه‌اش کنار خانواده‌اش زندگی می‌کنه و من با این سن کم محل کارم این‌جا است؛ و همچنین خانواده‌ای ندارم که بخوام باهاشون زندگی کنم! برای این‌که اَسرا نفهمه بهش دروغ گفتم که خونمون اینجاست همیشه سر کوچه می‌ایستادم و همون‌جا پیاده می‌شدم که نبینه خونه‌ای در کار نیست. و من توی یک مزون لباس مجلسی کار که نه بهتره بگم زندگی می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nikotin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
29
162
مدال‌ها
1
از وقتی یادمه تو پرورشگاه بودم. حتی نمی‌دونم الان مادر و پدری دارم یا نه! تصمیم گرفتم به اختیار خودم از پرورشگاه خارج شم. چون شانزده سالم بود و هنوز به سن قانونی هجده نرسیده بودم؛ بهم اجازه نمی‌دادن تا این‌که با کُلی شرط و التماس و این حرف‌ها بهم اجازه خروج دادن؛ ولی هر یک ماه یه بار از بهزیستی بازرس می‌اومد تا وضعیتم رو بررسی کنه. درسته که اصلا زندگی جالبی نداشتم ولی هر زندگی رو به زندگیِ تو پرورشگاه رو ترجیح میدم!
یک بار که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم اَسرا که یکی از همکلاسی‌هام هست من رو تو راه دید و گفت:
- اِ هِلما بیا برسونیمت.
از همون روز دیگه رفت و آمدم با اَسرا شده بود. بهشون گفتم، خونمون اینجاست و بابت این موضوع خیلی عذاب وجدان دارم. توی مدرسه به جز مدیر و ناظم‌ها کسی نمی‌دونه که من پرورشگاهی‌ام! صدای بوق ماشین باعث شد از فکر کردن دست بردارم. پدر اَسرا گفت:
- سلام دخترم! بیا بالا.
- سلام عمو. خوبین؟ صبحتون بخیر.
- خیلی ممنون. صبح توام بخیر باشه.
بعد از یک سلام و احوال‌پرسی با اَسرا همه تا آخر راه سکوت کردیم. اَسرا دختر مهربونی بود. خیلی باهم صمیمی نبودیم ولی خب هم‌کلاسی‌های خوبی واسه هم بودیم. وقتی می‌خواستیم پیاده شیم پدر اَسرا گفت:
- هِلما جان دخترم، امروز که چهارشنبس تا آخر سال چهارشنبه‌ها باید تا ساعت 6 مطب بمونم بخاطر همین نمی‌تونم بیام دنبالتون. اَسرا هم میره خونهِ خاله‌اش که سر‌ِ کوچهِ مدرسه است. شرمندتم دخترم!
- نه‌، این چه حرفیه آقای رحمتی، دشمنتون شرمنده. من همین‌جوری هم کلی مزاحمتونم!
- مراحمی دخترم! پس برین کلاستون دیر نشه! خداحافظتون باشه.
- خدانگهدار.
وقتی از ماشین پیاده شدیم اَسرا گفت:
- الان که این‌جوری شد چهارشنبه‌ها مامان یا بابات میان دنبالت؟
هول کردم، با مِن و مِن گفتم:
- خب نه چیزه... یعنی بابام که میره سرِکار چون با ماشین خودمون میره دیگه کسی نمی‌تونه بیاد دنبالم، منم احتمالا با اتوبوسی چیزی برگردم خودنه.
- آها!
خودمم نمی‌دونستم چرا نمی‌خواستم کسی بفهمه پرورشگاهی‌ام! شاید چون از نگاه ترحم‌آمیز بقیه نسبت به خودم متنفر بودم. از این‌که هرجایی که داستان زندگیم رو تعریف می‌کردم تو نگاه همشون ترحم موج می‌زد حالم بهم می‌خورد. باز صد رحمت به کسایی که ترحم خرجم می‌کردن و مثل خانم فتوحی، بی پدر و مادر صدام نمی‌زدن! بابت دروغی که به اَسرا گفتم عذاب وجدان گرفته بودم اما دیگه برام عادی شده بود. راحت‌ترین کاری که می‌تونستم انجام بدم دروغ گفتن بود! از خودم بدم می‌اومد! بغض کرده بودم. همراه اَسرا وارد مدرسه شدیم. توی مدرسه دوست صمیمی نداشتم. چون خیلی دختر ساکت و درونگرایی بودم، خودم هم از این وضعیت راضی بودم. تنها دوستم زینب خواهرزادهِ خانم فتوحیه که از خواهرِ نداشتم برام نزدیک‌ترِ! همه چیز رو به هم میگیم و مطمئنم اگه زینب نبود تا الان دق کرده بودم! از بچه‌های مدرسه بدم می‌اومد و از زنگ اول چشمم به ساعت بود تا زنگ بخوره و از اون زندان خارج بشم. درسم خوب بود ولی چون کار می‌کردم نمی‌تونستم درست حسابی درس بخونم؛ و بخاطر همین نمره‌هام بد بود! نگاهم به ساعت کلاس بود، دو دقیقه تا زنگ! معلم همین‌جوری داشت حرف میزد و تا زنگ خورد بچه‌ها با تمام سرعت و بدون کوچک‌ترین توجهی به صحبت‌های معلم از کلاس خارج شدن. از این‌ همه توجه بچه‌ها به معلم خندم گرفته بود! به خودم گفتم:
- خب پس هِلما خانم، مثل این‌که قراره چهارشنبه‌ها با لیموزین بری خونه!
همیشه به اتوبوس می‌گفتم لیموزین و تصور می‌کردم کسایی که سوار اتوبوس می‌شن هرکدوم یکی از اعضای خانواده‌ام هستن و با این فکرا می‌خندیدم! به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم که حس کردم یکی از جلوی در مدرسه داره دنبالم میاد! ترسیده بودم. آب دهنم رو به زور قورت دادم.
- هوی خوشگله! چرا انقد تندتند راه میری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nikotin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
29
162
مدال‌ها
1
سرعتم را زیاد کردم؛ کم‌کم داشتم می‌دویدم که مقنعه‌ام را محکم از پشت گرفت.
- آی موهام! ولم کن... باتوام عوضی میگم ولم کن.
- اِ بسه بابا، انقد جیغ‌جیغ نکن، یه لحظه وایسا کارِت دارم.
مقنعه‌ام را ول کرد. به آرومی به پشت سرم نگاه کردم. یه پسر جوون بود که بهش می‌خورد دانشجو باشه، یه تیشرت گشاد مدل لش پوشیده بود و پاچه‌های شلوارشم تقریباً تا زانو‌اش بالا داده بود. زنجیر طلایی که بسته بود خودنمایی می‌کرد، از مارک بودن لباس‌هاش مشخص بود که، آدم پول‌داری هست پس دزد نیست! داشتم نفس‌نفس می‌زدم، خیلی آروم گفتم:
- چی می‌خواین؟
- شمارت رو.
-آقای محترم بفرمایین مزاحم نشید.
- شمارت رو بده برم.
دیدم دست بردار نیست، بخاطر همین با خودم گفتم یه شماره الکی میدم بعدش راحت میشم دیگه، بهش گفتم:
- بزن 0...0912
اومدم برم که گفت :
- دِ نه دیگه میخوای زرنگ بازی در بیاری؟ وایسا زنگ بزنم مطمئن بشم خودتی بعدش می‌زارم بری؛ فقط وای به حالت اگه شمارهِ الکی گفته باشی... .
ترسیده بودم نمی‌دونستم چی‌کار کنم. یک‌دفعه دیدم اتوبوس اومد، خیلی سریع دستش را که مچ دستم را گرفته بود گاز گرفتم و با تمام قدرتم به سمت اتوبوس دویدم. تا می‌خواست به خودش بجنبه اتوبوس راه افتاد. یه نفس راحت کشیدم. سرم را به پنجرهِ اتوبوس تکیه دادم، دلم برای بی‌کسی خودم می‌سوخت. اشکام بدون وقفه روی صورتم می‌ریخت، شاید اگه تو زندگیم یه پدر بالا سرم بود و پشتم بود هیچ کسی جرئت نمی‌کرد باهام این‌جوری رفتار کنه؛ شاید اگه مامانم پیشم بود هیچ ک.س سمتم نمی‌اومد. اتوبوس جلوی هر ایستگاه که نگه می‌داشت چند نفر سوار می‌شدن، چند نفر پیاده می‌شدن ولی خیلی شلوغ نبود و من این خلوتی رو دوست داشتم. وقتی به ایستگاه بعدی رسید پنج تا پسر دبیرستانی وارد اتوبوس شدن، یک‌دفعه یکیشون داد زد سلامتی آقای راننده صلوات بفرست! همشون زدن زیر خنده، من هم خنده‌ام گرفته بود. داشتم نگاهشون می‌کردم از کفش‌هاشون تا ساعت‌هایی که دستشون بود رو آنالیز کردم و معلوم بود که قیمتی هستن. یهو شروع کردن اهنگ خوندن. واسه خودشون می‌زدن و می‌رقصیدن و اصلا نگاه بقیه براشون اهمیت نداشت. فقط یکیشون بود که به پنجره تکیه داده بود و داشت با لبخند نگاهشون می‌کرد. موهاش بور بود و لباس‌هاش از بقیه‌اشون ساده‌تر بود. همون پسری که اول اتوبوس داد زده بود برگشت رو بهش و گفت:
- داداش توام بیا وسط بی تو صفا نداره، بی تو بها نداره
شروع کرد با ریتم اهنگ خوندن. پسرِ مو بور گفت:
- نکن نیما می‌خوام ببینم می‌تونی دودقیقه آروم بگیری یا نه!
- هعی حیف... واقعا حیف که نمی‌تونم.
همشون خندیدن
اتوبوس جلوی ایستگاه نگه داشت و سه تا دختری که جلوی من نشسته بودن بلند شدن و رفتن سمت در که پیاده شن. پسرا تا دیدنشون شروع کردن به تیکه انداختن و مسخره بازی ولی تنها کسی که با همون لبخند ملیح سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت همون پسرِ مو بور بود. اون پسرِ که اسمش نیما بود گفت:
- چقد شماها بی‌حیایین عه. به کیاراد نگاه کنین، حجب و حیا ازش می‌باره!
پس اسم پسرِ مو بور کیارادِ!
کیاراد یک پس‌گردنی محکم به نیما زد و گفت:
- بالاخره هر کسی یه جوری دیوونه است، نمیشه کاریت کرد دعا می‌کنم خوب شی!
اصلا حواسم نبود که از اول راه تا الان داشتم پسرِ مو بور را نگاه می‌کردم. چون از اول سرش پایین بود و وقتی سرش را بالا می‌آورد فقط به دوستاش نگاه می‌کرد اصلا فکر نمی‌کردم که من رو حتی دیده باشه، اما تو یه لحظه نگاهم را غافلگیر کرد! هول شده بودم می‌خواستم نگاهم را بدزدم اما نمی‌شد یعنی نمی‌تونستم چون نگاهش خیلی بانفوذ بود دلم می‌خواست به چشمانش نگاه کنم. بعد از چند ثانیه با بی تفاوتی سرش را برگردوند و دوباره نگاهش را به زمین دوخت.
- خانم، دختر خانم! مگه نمی‌خواستی این ایستگاه پیاده شی؟
صدای راننده اتوبوس بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nikotin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
29
162
مدال‌ها
1
به خودم اومدم. اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! با لکنت گفتم:
- بله‌بله، ببخشید حواسم نبود.
بلند شدم باید از کنار کیاراد و دوستاش رد می‌شدم. دوستاش که داشتن باهم حرف می‌زدن، اما خودش سرش رو بالا گرفت و خیلی خنثی و بدون هیچ حسی نگاهم می‌کرد. شاید نگاهِ اون خیلی معمولی بود اما من با همون نگاه هم تپش قلب گرفته بودم و استرس داشتم. سرم رو انداختم پایین و وقتی از کنارش رد شدم با تمام‌ِ توان یه نفس عمیق کشیدم که بتونم بوی عطرش رو احساس کنم ولی ای کاش که این کار رو نمی‌کردم تا درگیرِ اون بوی خوش نشم!
کرایه اتوبوس رو با انعامی که مشتری‌های مزون بهم می‌دادن حساب کردم و پیاده شدم. از خانم فتوحی هیچ‌وقت حقوقی نمی‌گرفتم و علتش هم این بود که جای خواب و وعده‌های غذاییم رو خانم فتوحی حساب می‌کرد. و متعقد بود خیلی بیشتر از چیزی که حقمه بهم لطف می‌کنه. اما این‌طور نبود! حداقل باید یه درآمد خیلی کمی بهم می‌داد تا بتونم هرچند وقت یک بار یک چیزی برای خودم بخرم! پول هایی هم که دستم بود، همه انعام مشتری‌ها بودن و اگه پول لازم می‌شدم از همون پول‌ها استفاده می‌کردم.
اتوبوس که رفت، به سمت مزون حرکت کردم. با دیدن نورِ طلایی آفتاب که روی درخت‌‌های سبز رنگ افتاده بود، یاد اون موهای بور و خوش‌رنگِ پسری به اسمِ کیاراد افتادم و لبخندِ وسیعی روی ل*هایم نشست. خودم هم نمی‌دونستم چرا انقدر درگیرِ اون پسر شدم. با وجودِ این‌که توی زندگیم خیلی طعم عشق و محبت رو نچشیده بودم اما همیشه سعی می‌کردم با همه به مهربون‌ترین شکل ممکن رفتار کنم؛ تا یک وقت مثلِ من دچار کمبود محبت نشن، باید حتماً توی اولین فرصت درباره‌ی کیاراد با زینب حرف می‌زدم. خداخدا می‌کردم که وقتی رسیدم مزون زینب هم اونجا باشه.
زینب خیلی دختر شیطون و بامزه‌ای بود، با وجود این‌که تفاوت سنیمون کمی زیاد بود و اون بیست و سه سالش بود اما هردو خیلی خوب حرف‌های همدیگه رو می‌فهمیدیم و بهترین دوست‌های هم بودیم. اسمِ نامزدِ زینب، امیر بود و قرار بود چهار ماهِ دیگه عقد کنن و من از این بابت خیلی خوشحال بودم.
وارد مزون شدم. زینب با صدای بلند جیغ زد و گفت:
- اخ جون عشقم اومد!
- چته دیوونه کَر شدم. بعدشم اگه ناراحت نمی‌شی اول سلام می‌کنن.
- برو بابا. سلام واسه افرادِ محترمه.
- الان دقیقاً گفتی من محترم نیستم؟
- هعی بگی نگی منظورم این بود.
- حیف که باید یه چیزِ خیلی مهم واست تعریف کنم وگرنه انقد میزدمت که تک‌تکِ حرفات رو پس بگیری.
- چی شده؟
کوله‌ام رو گذاشتم رو زمین و مقنعه‌ام رو از سرم درآوردم. روی صندلی نشستم و گفتم:
- عاشق شدم!
- چی گفتی؟
- گفتم عاشق شدم! باور کن دارم دیوونه می‌شم همه جارو طلایی می‌بینم دقیقا رنگِ موهاش. ببین، الان تو یه زینبِ طلایی هستی.
زینب زل زده بود بهم و هیچی نمی‌گفت، می‌دونستم شاید تعجب کنه چون من اصلاً تو فاز عشق و عاشقی نبودم اما فکر می‌کردم خوشحال بشه؛ نمی‌دونستم چی‌شده آروم گفتم:
- ناراحت شدی؟
- نه ناراحت نشدم... فقط، فقط نگران شدم... یعنی چه جوری بگم؟ ببین یه لحظه به من گوش کن، هِلما من تورو مثل خواهرِ نداشتم دوسِت دارم باور کن دلم می‌خواد بهترین زندگی رو داشته باشی من از تو بزرگ‌ترم بالاخره چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم. تو تازه چند وقته اومدی تو اجتماع دلم نمی‌خواد اشتباه‌هایی که بقیه می‌کنن رو انجام بدی ببین عشق که همین‌جوری کشکی نیست. ولی می‌تونه کشکی زندگیت رو داغون کنه! نمی‌خوام ناراحتت کنم اما این‌که مادر و پدرت نیستن می‌تونه خیلی من رو نگران‌تر کنه که یک وقت اتفاقی برات نیوفته مگه ندیدی الان این دخترای دبیرستانی سرِ عشق‌های الکی چه کارایی می‌کنن؟ باور کن من نگرانتم!
از این‌ همه توجه و مهربونی‌اش بغض کردم، بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم:
- نگران نبا‌ش خواهر جونم، من قول میدم هراتفاقی که افتاد واسه تو تعریف کنم بعدشم من که نمی‌خوام برم با طرف دوست بشم، من فقط ازش خوشم اومده وقتی بهش فکر می‌کنم حالم خوب می‌شه و لبخند می‌زنم و این برام خیلی باارزشه!
زینب لبخند زد و گفت:
- این ‌شد حرفِ حساب، حالا بگو ببینم این پسرِ خوشتیپ که دلِ خواهرِ ما رو برده کی هست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nikotin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
29
162
مدال‌ها
1
با یادآوری چهره‌اش لبخند زدم و گفتم:
- زینب خیلی خاصه؛ با وجودِ این‌که موهاش خیلی بورِ و راحت می‌تونم بگم طلاییه ولی چشماش کاملا مشکیه؛ رفتارش خیلی با هم‌ سن‌هاش فرق می‌کنه، کلاً سر به زیرِ و یه لبخندِ محو همیشه رو ل*شه! لباس‌هاش جلف نیست سبک نیست اونجوریه که من دوست دارم، خیلی خاصه خیلی... .
- خدایا از دست رفت؛ آخه دخترِ خوب تو نیم ساعت نمیشه که دیدیش، بعد چته انقد دیوونه شدی از وقتی اومدی مثلِ خل و چل‌ها داری می‌خندی من که می‌دونم دو روز دیگه اصلا اسمش رو هم یادت نمی‌یاد، راستی اسمش چیه؟
- کیاراد، دوستاش که صداش کردن فهمیدم.بعدشم اصلا هم این‌طوری نیست تو که خودت می‌دونی من تا حالا از هیچ‌ک.س خوشم نیومده وقتی یه نفر اینجوری به دلم نشسته حتما واقعا عاشق شدم!
زینب با یک قیافه ی مسخره داشت نگاهم می‌کرد و خیلی یهویی گفت:
- سطل بده بدو... هِلما سطل آشغال رو بده الان حالم بهم می خوره.
هول کردم سریع بلند شدم. تا به خودم اومدم دیدم زینب داره می‌خنده فهمیدم دستم انداخته. بالشی که روی مبل بود را برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:
- حالا که اینجوری شد عمراً بهت نمی‌گم چه فکرایی واسه کیاراد دارم.
- اوو خب حالا انگار کی هست. یه روز نشده که از دیدنش میگذره واسه من کیاراد کیاردا راه انداخته. نکنه فکر کردی الان همه چی می‌خواد مثلِ فیلم ها بشه مثلا تو اتوبوس بگی ای وای پول ندارم بعد اون حساب کنه بعد تو یه نگاه عاشقت بشه؟
- من از این سبک بازیا در میارم؟ اصلا تو که به قول خودت منو بهتر از خودم می‌شناسی نمی‌دونی تو این مواقع چه‌جوری هول می‌کنم؟
- راست می‌گی تو عرضه ی این کارهارو نداری. تهش این می‌شه چند روز نمی‌بینیش دیگه حتی اسمش هم یادت نمی‌یاد.
- برو بابا اصلا بحث کردن با تو فایده ای نداره.
به سمت دستشویی رفتم و به این فکر می‌کردم که چهارشنبه ی هفته ی دیگه هر ایستگاهی که کیاراد پیاده شد پیاده شم تا خونشون رو یاد بگیرم و بعدش... با خودم گفتم:
- بعدش؟ بعدش که چی؟ مثلا خونشون رو فهمیدم چی‌کار می‌خوام کنم؟
خودم هم نمی‌دونستم فقط می‌خواستم بیشتر بشناسمش و با این حرف خودم رو قانع کردم و با یک لبخند پیروزمندانه راهم رو ادامه دادم. از دستشویی که خارج شدم دیدم زینب آماده شده با تعجب گفتم:
- عه مگه ناهار نمی‌مونی؟
- نه خیر آقامون اومده دنبالم می‌خوایم بریم رستوران.
از لحن حرف زدنش خندم گرفت و گفتم:
- بیچاره آقاتون. اوکی برو به آقاتون سلام برسون.
خندید و ازم خداحافظی کرد. گوشیم رو برداشتم و رفتم تو سایت دیوار (یه سایتی برای پیدا کردن شغله). می‌خواستم یه شغل دوم داشته باشم چون این‌جا حقوقی نمی‌گرفتم و با انعام مشتری ها کاری نمی‌تونستم کنم. این موضوع رو با خانم فتوحی هم در میان گذاشته بودم و گفته بود اگر به کارهای مزون لطمه نمی‌خوره عیبی نداره. همین‌طور که داشتم تو سایت می‌گشتم یک آگهی دیدم نوشته بود معلم خصوصی زبانِ دختری پنج ساله در سطح مبتدی، بدون محدودیت سنی، تعيين سطح گرفته می‌شود و در صورت تایید می‌توانید شروع کنید.سه روز در هفته با حقوق توافقی. آدرس :تهران، منطقه یک، الهیه...وای این‌جا که چندتا کوچه بالاتر از مزونِ.
وقتی توی پرورشگاه بودم کسایی که به زبان علاقه و استعداد داشتن رو به کلاس زبان می‌فرستادن و من خیلی سریع یاد می‌گرفتم بخاطرِ همین خیلی سریع نوجوانان رو تموم کردم و چند ترم از بزرگسالان خوندم و تقریبا می‌تونستم کامل صحبت کنم. تصمیم گرفتم درخواست کار بدم.
پیام دادم باسلام جهت اگهی‌تون پیام می‌دم.رزومه شغلی و سن و سطح زبانم رو نوشتم و از گوشی خارج شدم. رفتم ناهار بخورم. یک‌دفعه خانم فتوحی داد زد:
- دختر پاشو دیگه. برو لباسی که تازه اومده رو با لباس تو ویترین عوض کن بعدش هم به خانم سهیلی زنگ بزن بگو لباسش واسه پرو آماده است. آخر سرهم لباس های تو انبار رو از داخل بسته بندی در بیار.
هوف بلندی کشیدم و قید ناهار خوردن رو زدم و گفتم:
- چشم الان میام.
اومدم بلند شم که صدای پیامک گوشیم اومد. پیام رو باز کردم. همون آگهیه بود. نوشته بود باسلام اگر می‌تونین امروز ساعت شش بعدازظهر برای مصاحبه و تعیین سطح تشریف بیارید.
خیلی خوشحال شدم. چون هم عاشق معلمی بودم هم قطعا می‌تونستم با حقوق این شغل واسه عید چندتا لباسِ نو واسه خودم بخرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mehrdad

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین