جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [سوزن‌زار] اثر «م.سنجاقک کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط م.سنجاقک با نام [سوزن‌زار] اثر «م.سنجاقک کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 556 بازدید, 13 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [سوزن‌زار] اثر «م.سنجاقک کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع م.سنجاقک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط م.سنجاقک
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
آواز مداوم های خاموش شده بود. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، خش‌خش ناخن‌هایی بود که بر دیوارها کشیده‌می‌شد و شن‌هایی که روی هم قرارمی‌گرفتند تا طبقات جدید ساخته شود.
چشم‌هایش داشت به تاریکی عادت می‌کرد، و گوش‌هایش به خش‌خش سایش شن بر شن. آسمان‌خراشِ او مثل گهواره‌ای تکان‌تکان می‌خورد. آرام و یکنواخت. کم‌کم نقطه‌های روشنی را در سیاهی تشخیص‌داد. نقطه‌هایی که شبیه به چشم‌های خودش، روشن و براق بودند و یکسره می‌لرزیدند. اوه لرزید. آسمان‌خراش محکم‌تر تاب‌خورد.
همچنان درازکشیده‌بود بر شن، و به سیاهی، به نقطه‌های ترسیده و لرزانِ سفید خیره‌بود. انگار هی، فرسنگ‌ها از او دور بود و آسمان، آبیِ دل‌انگیزش، شبیه خاطره‌ای گنگ و دور به نظر می‌رسید. تنها او بود. خودش. تنهای‌تنها. در میان حجم سیاهی‌ که خالی نبود. پر بود از نقطه‌های لرزان خیس.
نشست. کف دست‌ها بر شن. سر به آسمان. حالا دیگر هیچ چیز شبیه قبل نبود. نمی‌توانست باشد. اوه فکر کرد که فردا نمی‌تواند مقابل پنجره بنشیند، به آبی محبوبش نگاه‌کند و نقطه‌های لرزان و درخشان را از یاد ببرد. انگار چیزی از شب و نقطه‌های سفیدش را در وجود خودش، احساس می‌کرد.
بعد فکر ترسناکی به خاطرش رسید. سراسیمه و لرزان، بی‌آن‌که برای برخاستن درنگ کند، زانوهایش را روی شن کشید و چهاردست‌وپا خودش را به لبه‌ی آسمان‌خراش رساند و به منظره‌ی شن‌زار خیره‌شد. شن‌زار ادامه‌ی شب بود! نمی‌توانست بفهمد که آسمان کجا تمام شده و زمین از کدام نقطه آغاز شده‌است. مرزی نبود. همه یکی بود. همه شب بود. اوه لرزید. آسمان‌خراش هم.
در آن دقایق سنگین که هر ثانیه‌اش، یک‌ابدیت طول می‌کشید، اوه هیچ ذره‌ی شنی از وجودش را احساس نمی‌کرد. او تنها دو چشم درخشان و شفاف بود که از نقطه‌ای دور، جایی بالاتر از آخرین طبقه‌ی آسمان‌خراش، به خودش و جهان خودش نگاه می‌کرد. از آن منظر، خودش را نقطه ی لرزان سفیدی می دید مثل تمام نقطه های دیگر. اوه یک نقطه‌ی لرزان در یک شب نامتناهی بود. بیشتر لرزید و بیشتر درخشید.
صبح از راه می‌رسید. نقطه های روشن، اندک‌اندک پنهان می‌شدند. روز پرده‌ی حریر درخشانی بود که بر شب کشیده‌می‌شد. پرده‌ای طرح‌دار، منقش به تصویر آسمان آبی و شن‌زار پست. روز، فریبی بود که یگانگی جهان را پنهان می‌کرد و اوه ممکن بود فراموش کند که یک ستاره است. آنوقت دوباره مقابل پنجره می نشست و به آن فریب آبی رنگ چشم می‌دوخت و های‌های می گریست! شاید هی حالا داشت همین کار را می‌کرد. اوه از این فکر به لرزه افتاد. لرزه‌ای شدید که تمام دانه‌های شن آسمان‌خراشش را به جنبش درآورد. آسمان‌خراش شکاف برداشت.
پرده‌ی روز زخیم‌تر می‌شد و زلزله‌ای که او و آسمان‌خراشش را تکان می‌داد شدیدتر. بلند شد. باد آخرین قطره‌ای را که از چشم هاش جوشیده بود، با خود برد. بر لبه‌ی آسمان‌خراش ایستاد. سی*ن*ه اش را از هوای شن‌آلود و گرم، پر کرد. دست هایش را از هم گشود و از عمق وجود فریاد زد. آسمان‌خراش یکباره فروریخت.
در میان جریان هوای گرم و دانه‌های شنی که از اسارت دیوار‌های آسمان خراش آزاد شده بودند، اوه با دست‌های گشوده و پیکری رها، به منظره ی تکرارنشدنی این سقوط نگاه می‌کرد. ذرات شن، در نور تازه دمیده‌ی صبح درمقابل چشم هایش به هزار شکل می‌رقصیدند. اوه نوازش دانه‌های طلایی‌رنگ شن را بر پوستش احساس کرد و گوشه‌ی لب هایش با حس خوشایندی به طرفین کشیده شد و پایین تر رفت. پایین تر و پایین تر. هبوط!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
شن‌های گرم، مانند والدی چشم‌به‌راه، او را در آغوش نرم خود گرفتند. به‌پشت، روی تلی از شن درازکشیده بود و برای کنارزدن ذراتی که سر و رویش را پوشانده بودند عجله‌ای نداشت. ذهنش از تمام مساله‌ها پاک شده بود و در خود رخوت و آسودگی بی‌سابقه‌ای احساس می‌کرد.
از صدای قدم هایی که به سمتش می آمدند هوشیار شد. مردمان زمین، آرام و با احتیاط نزدیک می شدند. می‌توانست صدای زیر و گنگ پچ‌پچ‌هاشان را بشنود . دست‌هایش را تکان داد و شن‌ها را از روی صورتش کنار زد.
بلند شد. نور چشمانش را می‌زد. دستش را سایبان صورت کرد و با شگفتی به اطرافش نگاه کرد. از لابه‌لای مردمی که با احتیاط و آرام به او نزدیک می‌شدند، می‌توانست ببیند که دنیای روی زمین چه قدر با چیزی که از آن بالاها می‌دید تفاوت دارد. خانه‌های روی زمین، مکعبهایی کوچک و بدون شکل نبودند. بعضی‌ها پنجره‌های بزرگ و بعضی، دیوارهایی طرح‌دار داشتند. حتی در مقابل بعضی خانه‌ها، باغچه‌های کوچکی از خارهای بیابانی وجود داشت که گل‌های رنگارنگ ریزی روی شاخه‌های نازکشان به چشم می‌خورد.
بیشتر نگاه‌کرد. موجوداتی شبیه به خودش، ولی کوچک‌تر و چالاک‌تر، را دید که اطراف گل‌ها دنبال هم می‌دوند. گاهی همدیگر را روی تپه‌های شنی هل می‌دهند و شن‌های گرم را به سرو روی هم می‌پاشند. در صورت‌هاشان، حفره‌ای که باید از آن، صدای هــای بیرون می‌آمد، به شکل منحنی زیبایی رو به بالا تاب خورده‌بود. اوه اینبار آگاهانه لب‌هایش را به لبخندی باز کرد. دنیای او حالا رنگ‌های تازه‌ای داشت.
مردمان زمین، آنهایی که شبیه و هم قد و قواره‌ی خودش بودند نزدیک‌تر می‌شدند. حالا دیگر به سختی می‌توانست به چیزی به‌جز چهره‌های درهم کشیده‌ی آن‌ها نگاه کند. در چشم‌هاشان حالت‌های عجیبی وجود داشت. بعضی‌ها شبیه به حفره‌ای خالی بودند و در دل بعضی دیگر، ستاره‌های کوچکی می‌درخشیدند. بعضی چشم‌ها از نگاه کردن به او اجتناب می‌کردند و بعضی دیگر، مدام سرتاپایش را مرور می‌کردند. چشم‌هایی هم بودند که نمی‌دانستند باید چه کار کنند؛ بی‌حرکت روی او گیر کرده بودند.
صاحبان این چشم‌های عجیب، در چند قدمی او ایستادند. صدای هـای، تنها از بعضی آسمان‌خراش‌ها به گوش می‌رسید. روی زمین سکوت بود. همه در روی زمین، و بعضی از بالای آسمان‌خراششان به او خیره شده بودند. اوه امیدوارانه به آخرین طبقه‌ی آسمان‌خراش هی نگاه کرد. آسمان‌خراش بلند او از این فاصله، شبیه به موجودی تنها و بی پناه به نظر می‌رسید و آخرین طبقه‌اش آنقدر از او دور بود که نمی‌توانست هی را ببیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
مردمان زمین، هنوز بی‌حرکت ایستاده‌بودند. گرچه چشم‌هایشان به‌تدریج تنگ‌تر می‌شد و نگاهشان کدرتر. اوه حالا از بالای سر آن‌ها، در پس‌زمینه آبی روشن صبحگاه، به صدها آسمان‌خراش کوچک و بزرگ نگاه می‌کرد که آرزو داشتند به آسمان برسند. سرش را پایین آورد و اینبار جور دیگری به شن‌زار نگاه‌کرد. آسمان، از یک سرانگشت بالاتر از زمین، شروع شده‌بود. اوه از این درک ناگهانی به وجد آمد. دست‌هایش را از هم گشود. او در آسمان بود؛ درحالی که پاهای برهنه‌اش دانه‌های گرم شن را احساس می‌کرد. مردمان زمین از حرکات عجیب او آشفته شدند. یک نفر فریادزد:
- هوی!
و یک سوزن بزرگِ شمیر مانند را از غلافی در لباسش خارج کرد. اوه از بالای آسمان‌خراشش هرگز همچین چیزی را ندیده‌بود. پس از او، دیگران نیز سوزن‌های خود را بیرون‌ آوردند و با فریادِ هوی به طرف او گرفتند. سوزن‌ها، اندازه‌های متفاوتی داشتند. بعضی‌ها مثل خنجر کوچکی بودند و بعضی دیگر انگار از قدوقواره‌ی صاحبشان هم بلند‌تر بودند. سوزن‌ها در دستان مردمان شنی می‌درخشیدند و تصویر آسمان روی هر سوزن منعکس می‌شد. اوه گرچه به شکلی غریضی می‌توانست چیزی شبیه به ترس را در خود احساس کند ولی مسیر زندگی‌اش تا آن لحظه، به خوبی این احساس را به او نیاموخته‌بود. برای همین بود که به جای خوف، با شگفتی به سوزن‌هایی که در دست‌های تک‌تک آن مردمان بود نگاه می‌کرد و از خود می‌پرسید:«سوزن من کجاست؟» یک نفر، در حالی که نوک تیز سوزنش را به سمت او گرفته‌بود، به طرفش دوید. اوه درحالی که به ستاره‌های چشم‌های او نگاه می‌کرد، درد و سوزشی شدید احساس کرد. موجود زمینی عقب رفت و اوه روی زانو افتاد. موجود زمینی سوزنش را به سمت آسمان گرفته‌بود و های می‌گفت.
مایعی به رنگ آسمان غروب از پهلویش جاری بود و دردی تحمل ناپذیر در تمام وجودش پیچیده‌بود. او که تا آن زمان درد جسمانی را تجربه نکرده‌بود، نمی‌دانست چطور باید این درد را تاب بیاورد؟ مردمان شنی، درحالی که زیر لب هوی می‌گفتند قدم‌به‌قدم به او نزدیک می‌شدند.
اوه نگاهش را از قطرات سرخ‌رنگی که روی شن‌ها می‌چکید گرفت و به برق سوزن‌هایی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شدند دوخت. هم‌زمان که بهت‌زده، از خود می‌پرسید چرا آن‌ها با سوزن‌هایشان همچین کاری می‌کنند؟ می‌اندیشید که خودش با سوزنش چه کار کرده‌است؟ در تنگنایی که هر لحظه، رهایی از آن غیرممکن‌تر می‌شد، با سرعتی بیشتر از معمول، تقلا می‌کرد که به‌خاطر آورد. چشم‌های مردمان شنی داشت از ستاره‌ها خالی می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
لحظه‌ای که سوزن‌ها تنها یک قدم با او فاصله داشتند، تصویر گنگی از خاطره‌ای دور در ذهنش شکل گرفت. تصویری عجیب و باورنکردنی! اوه نمی‌توانست باور کند که زمانی همچین کاری کرده‌باشد. دستش را از روی زخم پهلو برداشت و روی زانو گذاشت و اجازه داد جریان غلیظ و گرم آزادانه از بدنش جاری شود. درحالی که دندان‌هایش را برای سرکوب درد روی هم فشار می‌داد، سرش را به عقب گرداند و با چشم‌های گشوده و به خون نشسته‌اش چیزی دید که نمی‌توانست باور کند! انگار زمان برای او متوقف شده‌بود. درد و خطر سوزن‌هایی که دیگر بیخ گوشش بودند، پدیده‌هایی بی‌اهمیت به‌نظر می‌رسیدند. روی پاشنه‌ی پا چرخید. به‌جمعیت سوزن به دست پشت کرد و رو به ویرانه‌های آسمان‌خراشش داد. مردمان شنی از حرکت غیرمنتظره‌ی او در جای خود متوقف شدند. اوه به آوارهایی که حاصل سال‌ها زندگی و عواطف ناب او بودند نگاه‌ کرد و به چشم خود دید که تمام آن آسمان‌خراش بلند را روی یک سوزنِ ایستاده، ساخته بوده‌است! این درک و افسوس و احساس غیرمنتظره‌ی رهایی که به دنبالش آمد، تنها لحظه‌ای کوتاه طول‌ کشیده‌بود. او در آن حالت توقف نکرد. دست‌هایش را از هم گشود و با ضربه‌ی پنجه پا به زمین، به چرخیدن ادامه‌ داد. مردم با چهره‌هایی بهت‌زده نگاهش می‌کردند. چرخید، ویرانه‌ای که زمانی تمام زندگی‌اش بود... چرخید، ستاره‌های درخشان چشم‌ها... چرخید، برق دیوانه‌کننده‌ی سوزنی ایستاده... چرخید،
عده‌ای سوزن‌هاشان را پایین‌آورده و حیرت‌زده به‌منظره‌ی روبه‌رو چشم دوخته‌بودند. موجودی شبیه به خودشان روی شن‌های داغ و پست می‌رقصید. با هر ضربه‌‌ی عضلات نحیف پایش که انگار از نیرویی درونی قدرت می‌گرفت، موجی از شن‌ها را به هوا بلند می‌شد. جریان هوا و شن، پیوسته و روان، به دور پیکر رقصانش می‌پیچید و بالا می‌رفت و برخلاف انتظار مردمانی که منتظر توقف اجتناب‌ناپذیر او بودند، اوه هر لحظه تندتر و قدرتمندتر می‌چرخید. آسمان به زمین دوخته شده‌بود. اوه می‌چرخید، می‌رقصید و پرواز می‌کرد. تندتر و تندتر! تا زمانی که دیگر چیزی به‌جز گردباد عظیمی از شن، که تمام آسمان را پوشانده بود، دیده نمی‌شد. عده‌ای با اشک‌هایی روان بر گونه‌ها، به آسمان شنی نگاه می‌کردند و های می‌گفتند. جمعی با چشم‌های تنگ‌شده فریاد هوی سر می‌دادند و عده‌ای هم بودند که تنها نگاه می‌کردند. سوزن‌به‌دست‌های عصبانی، چشم‌های باریک شده‌شان را بستند و درحالی که نوک تیز سوزن‌هایشان را به سمت کانون گردباد گرفته‌بودند، هوی گویان، به آن سو یورش‌ بردند.

***
در آخرین طبقه‌ از بلندترین آسمان‌خراش آبادی، موجودی که زمانی کسی او را هِی صدا زده‌بود، بی‌خبر از اتفاقاتی که روی زمین می‌افتاد، به آسمان خیره بود و دید که آبی محبوبش به‌رنگ شن‌زارهای پست درآمده‌است . ناگهان چیزی در وجودش لرزید. یاد چشم‌های اوه افتاد!


م.سنجاقک
۲۶ دی ۱۴۰۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین