- Nov
- 37
- 426
- مدالها
- 2
آواز مداوم های خاموش شده بود. تنها صدایی که به گوش میرسید، خشخش ناخنهایی بود که بر دیوارها کشیدهمیشد و شنهایی که روی هم قرارمیگرفتند تا طبقات جدید ساخته شود.
چشمهایش داشت به تاریکی عادت میکرد، و گوشهایش به خشخش سایش شن بر شن. آسمانخراشِ او مثل گهوارهای تکانتکان میخورد. آرام و یکنواخت. کمکم نقطههای روشنی را در سیاهی تشخیصداد. نقطههایی که شبیه به چشمهای خودش، روشن و براق بودند و یکسره میلرزیدند. اوه لرزید. آسمانخراش محکمتر تابخورد.
همچنان درازکشیدهبود بر شن، و به سیاهی، به نقطههای ترسیده و لرزانِ سفید خیرهبود. انگار هی، فرسنگها از او دور بود و آسمان، آبیِ دلانگیزش، شبیه خاطرهای گنگ و دور به نظر میرسید. تنها او بود. خودش. تنهایتنها. در میان حجم سیاهی که خالی نبود. پر بود از نقطههای لرزان خیس.
نشست. کف دستها بر شن. سر به آسمان. حالا دیگر هیچ چیز شبیه قبل نبود. نمیتوانست باشد. اوه فکر کرد که فردا نمیتواند مقابل پنجره بنشیند، به آبی محبوبش نگاهکند و نقطههای لرزان و درخشان را از یاد ببرد. انگار چیزی از شب و نقطههای سفیدش را در وجود خودش، احساس میکرد.
بعد فکر ترسناکی به خاطرش رسید. سراسیمه و لرزان، بیآنکه برای برخاستن درنگ کند، زانوهایش را روی شن کشید و چهاردستوپا خودش را به لبهی آسمانخراش رساند و به منظرهی شنزار خیرهشد. شنزار ادامهی شب بود! نمیتوانست بفهمد که آسمان کجا تمام شده و زمین از کدام نقطه آغاز شدهاست. مرزی نبود. همه یکی بود. همه شب بود. اوه لرزید. آسمانخراش هم.
در آن دقایق سنگین که هر ثانیهاش، یکابدیت طول میکشید، اوه هیچ ذرهی شنی از وجودش را احساس نمیکرد. او تنها دو چشم درخشان و شفاف بود که از نقطهای دور، جایی بالاتر از آخرین طبقهی آسمانخراش، به خودش و جهان خودش نگاه میکرد. از آن منظر، خودش را نقطه ی لرزان سفیدی می دید مثل تمام نقطه های دیگر. اوه یک نقطهی لرزان در یک شب نامتناهی بود. بیشتر لرزید و بیشتر درخشید.
صبح از راه میرسید. نقطه های روشن، اندکاندک پنهان میشدند. روز پردهی حریر درخشانی بود که بر شب کشیدهمیشد. پردهای طرحدار، منقش به تصویر آسمان آبی و شنزار پست. روز، فریبی بود که یگانگی جهان را پنهان میکرد و اوه ممکن بود فراموش کند که یک ستاره است. آنوقت دوباره مقابل پنجره می نشست و به آن فریب آبی رنگ چشم میدوخت و هایهای می گریست! شاید هی حالا داشت همین کار را میکرد. اوه از این فکر به لرزه افتاد. لرزهای شدید که تمام دانههای شن آسمانخراشش را به جنبش درآورد. آسمانخراش شکاف برداشت.
پردهی روز زخیمتر میشد و زلزلهای که او و آسمانخراشش را تکان میداد شدیدتر. بلند شد. باد آخرین قطرهای را که از چشم هاش جوشیده بود، با خود برد. بر لبهی آسمانخراش ایستاد. سی*ن*ه اش را از هوای شنآلود و گرم، پر کرد. دست هایش را از هم گشود و از عمق وجود فریاد زد. آسمانخراش یکباره فروریخت.
در میان جریان هوای گرم و دانههای شنی که از اسارت دیوارهای آسمان خراش آزاد شده بودند، اوه با دستهای گشوده و پیکری رها، به منظره ی تکرارنشدنی این سقوط نگاه میکرد. ذرات شن، در نور تازه دمیدهی صبح درمقابل چشم هایش به هزار شکل میرقصیدند. اوه نوازش دانههای طلاییرنگ شن را بر پوستش احساس کرد و گوشهی لب هایش با حس خوشایندی به طرفین کشیده شد و پایین تر رفت. پایین تر و پایین تر. هبوط!
چشمهایش داشت به تاریکی عادت میکرد، و گوشهایش به خشخش سایش شن بر شن. آسمانخراشِ او مثل گهوارهای تکانتکان میخورد. آرام و یکنواخت. کمکم نقطههای روشنی را در سیاهی تشخیصداد. نقطههایی که شبیه به چشمهای خودش، روشن و براق بودند و یکسره میلرزیدند. اوه لرزید. آسمانخراش محکمتر تابخورد.
همچنان درازکشیدهبود بر شن، و به سیاهی، به نقطههای ترسیده و لرزانِ سفید خیرهبود. انگار هی، فرسنگها از او دور بود و آسمان، آبیِ دلانگیزش، شبیه خاطرهای گنگ و دور به نظر میرسید. تنها او بود. خودش. تنهایتنها. در میان حجم سیاهی که خالی نبود. پر بود از نقطههای لرزان خیس.
نشست. کف دستها بر شن. سر به آسمان. حالا دیگر هیچ چیز شبیه قبل نبود. نمیتوانست باشد. اوه فکر کرد که فردا نمیتواند مقابل پنجره بنشیند، به آبی محبوبش نگاهکند و نقطههای لرزان و درخشان را از یاد ببرد. انگار چیزی از شب و نقطههای سفیدش را در وجود خودش، احساس میکرد.
بعد فکر ترسناکی به خاطرش رسید. سراسیمه و لرزان، بیآنکه برای برخاستن درنگ کند، زانوهایش را روی شن کشید و چهاردستوپا خودش را به لبهی آسمانخراش رساند و به منظرهی شنزار خیرهشد. شنزار ادامهی شب بود! نمیتوانست بفهمد که آسمان کجا تمام شده و زمین از کدام نقطه آغاز شدهاست. مرزی نبود. همه یکی بود. همه شب بود. اوه لرزید. آسمانخراش هم.
در آن دقایق سنگین که هر ثانیهاش، یکابدیت طول میکشید، اوه هیچ ذرهی شنی از وجودش را احساس نمیکرد. او تنها دو چشم درخشان و شفاف بود که از نقطهای دور، جایی بالاتر از آخرین طبقهی آسمانخراش، به خودش و جهان خودش نگاه میکرد. از آن منظر، خودش را نقطه ی لرزان سفیدی می دید مثل تمام نقطه های دیگر. اوه یک نقطهی لرزان در یک شب نامتناهی بود. بیشتر لرزید و بیشتر درخشید.
صبح از راه میرسید. نقطه های روشن، اندکاندک پنهان میشدند. روز پردهی حریر درخشانی بود که بر شب کشیدهمیشد. پردهای طرحدار، منقش به تصویر آسمان آبی و شنزار پست. روز، فریبی بود که یگانگی جهان را پنهان میکرد و اوه ممکن بود فراموش کند که یک ستاره است. آنوقت دوباره مقابل پنجره می نشست و به آن فریب آبی رنگ چشم میدوخت و هایهای می گریست! شاید هی حالا داشت همین کار را میکرد. اوه از این فکر به لرزه افتاد. لرزهای شدید که تمام دانههای شن آسمانخراشش را به جنبش درآورد. آسمانخراش شکاف برداشت.
پردهی روز زخیمتر میشد و زلزلهای که او و آسمانخراشش را تکان میداد شدیدتر. بلند شد. باد آخرین قطرهای را که از چشم هاش جوشیده بود، با خود برد. بر لبهی آسمانخراش ایستاد. سی*ن*ه اش را از هوای شنآلود و گرم، پر کرد. دست هایش را از هم گشود و از عمق وجود فریاد زد. آسمانخراش یکباره فروریخت.
در میان جریان هوای گرم و دانههای شنی که از اسارت دیوارهای آسمان خراش آزاد شده بودند، اوه با دستهای گشوده و پیکری رها، به منظره ی تکرارنشدنی این سقوط نگاه میکرد. ذرات شن، در نور تازه دمیدهی صبح درمقابل چشم هایش به هزار شکل میرقصیدند. اوه نوازش دانههای طلاییرنگ شن را بر پوستش احساس کرد و گوشهی لب هایش با حس خوشایندی به طرفین کشیده شد و پایین تر رفت. پایین تر و پایین تر. هبوط!
آخرین ویرایش: