جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {سپیدی سرشک} اثر •معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط آرشیت با نام {سپیدی سرشک} اثر •معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 449 بازدید, 20 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {سپیدی سرشک} اثر •معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
نمایش عروسک‌گردان‌ها را دیده‌اید؟
بسیار زیبا لعبت‌ها را به گردش در می‌آورند و زندگی حقیقی‌شان را تعیین می‌کنند. بدون آنکه فکر کنند شاید عروسک نمی‌خواهد این‌گونه زندگی کند.‌ به‌جای راه رفتن، پرواز کند. در آسمان آزادانه خود را به گردش در آورد و روحش را تقدیم جسمش کند. ولی چون عروسکی بیش نیست، باید لبخند مصنوعی‌اش را بزند و جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد. چرا باید زندگی او این‌گونه باشد؟ چه کسی پاسخگوست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
در این کهکشان هستی، نفری را برای جواب دادن به دردهای همچون تیزی‌ام پیدا نکردم. افکار به مغزم هجوم می‌آورند و آن را همانند لباسی می‌‌چلاندند. مغزی که حاضر بود جانش را فدا کند ولی برای ثانیه‌ای زیربار سخن ناحق نرود. هیچ‌وقت قلب را درک نمی‌کرد. کسی که جز تزاحم چیزی برای انسان نگذاشت. هر چند چشم‌ها با او همکاری می‌کردند.
قلب درد می‌کشید و چشم‌ها می‌گریستند.
چشم‌ها می‌دیدند و قلب جان می‌داد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
عجیب همه‌چیز مانند طنابی به‌هم گره خوردند.
قلب بر چشم، دهان بر معده، دست بر اشیاء و انسان بر درد!
بشریتی که تنها در موقعیت‌های سخت یاد دوستانشان می‌کنند. خود را به در و دیوار می‌کوبند و اشک‌هایشان تقدیم چشم‌های مظلوم و غرق در ترحم می‌کنند.
ای کاش آدم‌ها فرق کنند. ای کاش!
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
تغییراتی را در اعماق وجودم به پدید آوردم و تقدیم کره‌ی زمین کردم ولی تا به خود آمدم، دیدم همانم که هستم.
زوری همانند رستم داشتم و صبری چون عیوب ولی امان از همان ذات بی‌سر و پا که خودش را از زمان تولد مانند کنه‌اش به تو می‌پیوندد و تو را هرگز رها نمی‌کند.
هر چند، شاید او هم ذاتش با مرام است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
گاهی می‌آیی و گاهی می‌روی!
زبانت را به شمشیر آلوده می‌سازی و همچون شلاقی بر قلب تازیانه می‌زنی!
نمی‌گویم که بدذاتی بیش نیستی، نه!
چون تو هم سرشک‌هایت را در تنهایی به آغوش جهان باقی باز کردی!
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
سخن از آغوش جهان شد.
کلامم را به حقایق باز کردم.
نمی‌خواهم خود را همه‌چیز دان بدانم زیرا، کودکی چند ساله بیش نیستم.
غم روزگار را نچیشده‌ام ولی دیده‌ام.
چشم‌هایم که زیادی باز شد، لبانم مانند چسبی به‌هم بند شد ولی... .
امان از دست‌هایی که هنوز جان خود را از دست نداده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
دست‌ها در باد می‌چرخند و می‌رقصند.
خود را به آغوش سپهر می‌سپارد و لبخندی به زیباییِ چهره‌ی مادری می‌زند.
ولی امان از روزی که روی کاغذ قرار بگیرد... .
افکار، افکار، افکار!
آزاد می‌شوند و دیگر جلوی انسان خاموش سابق را نمی‌توان گرفت.
به خود می‌آیی و جز اشک‌های سپید، چیزی روی کاغذ نمی‌بینی!
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
سرشک‌های سپید!
گمان کنم به اشک‌های مات شده می‌گویند.
خنده‌ام می‌گیرد.
مگر اشک‌ها مات می‌شوند؟ آنها خود را رها می‌کنند و دانه‌دانه زجر می‌کشند.
ولی مگر زجرشان چقدر است که رنگی مات به خود بگیرند؟
ولی شاید آن رنگ، مات نیست.
درد است.
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
گاهی رنگ‌ها با تو سخن می‌گویند.
و من از میان رنگ‌ها سفید و سیاه را ترجیح می‌دهم.
دو رنگ زیبایی که در کنار هم زیباترین ترکیب را می‌سازند ولی با همدیگر، نه!
هر چیز از دور توصیف نشدنی‌ست، نزدیک که می‌شوی نظرت عوض می‌شود زیرا، دهانش به حرف دیگری باز می‌شود.
 
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,984
مدال‌ها
2
سخن‌ها هم می‌توانند دارویی بر زخم‌هایت شوند و هم شمشیری بر دردهایت!
خونشان بر روی چشم‌هایت آرام‌آرام سر بخورد و تا انگشت‌های دست و پا خود را بکشاند.
هر چند در این جهان فقط حرف‌ها آدم نمی‌کشند. کسانی که لبانشان را از هم جدا می‌کنند آزارت می‌دهند.
از کسانی که انتظار نداری... .
از کسانی که نفرت داری... .
و از کسانی که جانشان را می‌گیری!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین