جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سکوت مه‌آلود] اثر «کیم تهگوک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kim_tehgook با نام [سکوت مه‌آلود] اثر «کیم تهگوک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 296 بازدید, 6 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سکوت مه‌آلود] اثر «کیم تهگوک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kim_tehgook
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
نام: سکوت مه‌آلود
اثر: کیم تهگوک
ژانر: درام، عاشقانه.
ناظر: @•Kiana•
خلاصه: آن شب، همه چیز در هم شکسته شد. پیوندی که با عشق صورت گرفته بود شکست و خانواده‌ای از هم پاشیده شد. خونی بر دست‌ها جاری شد و کودکی آواره‌ی خیابان‌های مه‌آلود لندن شد. امّا آیا وارثان، موفق به پیدا کردن هم‌‌دیگر می‌شوند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک
|
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
مقدمه: تقدیر... چیزی که همه‌ی آدم‌ها از آن می‌ترسند.
تقدیر که شاید باعث شود از عرش به فرش سقوط کنی.
تقدیر عشق را مهمان قلبت کرده و از آن بیرون می‌کند.
اما سوال این‌جاست، آیا تقدیری وجود دارد یا خود ما آن را می‌سازیم؟
***
دختر کتابش را به موقع بالا کشید، وگرنه طعمه آتش شومینه می‌شد. غرید:
- بسه میشل!
میشل با چشم‌های درشت مشکی‌اش به خواهرش چشم دوخت و زبانش را در آورد:
- دوست دارم و می‌کنم! تو هم نمی‌تونی جلوی من رو بگیری دوشیزه مرلین.
مرلین در حالی که از چشمان طوسی رنگش آتش را به سمت میشل پرتاب می‌کرد، از روی مبل جلوی شومینه بلند شد و از پله‌های عمارت بالا رفت تا وارد اتاقش شود. میشل خوش‌حال از بیرون کردن مرلین از قلمرویش، روی مبل ساتن نشست و پاهای محصور در کفش‌های کوچک پاپیونی‌اش را به آتش نزدیک‌تر کرد. زن میان سالی با لباس خدمتکاری وارد شد و در حالی که دختری را کاملاً شبیه به میشل همراه خودش می‌آورد، گفت:
- خانم میبل، باید برای رفتن به کلیسا آماده بشید.
میشل رو به خدمتکار کرد و گفت:
- ولی مَری، من که میبل نیستم، من میشلم.
مری بلافاصله فهمید که بازهم رکب خورده و دوقلوها خودشان را جای هم جا زده‌اند! دستی بر پیشانی‌اش زد و آه جان سوزی کشید:
- آه خدای من! بعضی وقت‌ها واقعاً نمی‌دونم از دست‌تون چی‌کار کنم خانم.
میشل تنها به خنده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کودکانه‌ای بسنده کرد. از روی مبل پایین پرید و خودش را در آغوش مری پرت کرد:
- به هر حال اونقدر وقت داشتم که حرص مرلین رو دربیارم. مطمئنم به اندازه کافی از من متنفر شده!
مری که به آتش سوزاندن‌های میشل عادت کرده بود، دستی بر چتری ‌های صاف و به رنگ شب‌اش کشید و گفت:
- باید آماده‌تون کنم.
و لبخند مادرانه‌ای به روی دختر زد. میبل با چشمان بی‌حالتی که برای یک کودک هشت ساله زیادی بی‌احساس بودند، رو به میشل کرد:
- مزدم چی میشه؟
میشل انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد، دستش را به پیشانی بلند و گندم‌گونش کشید و گفت:
- آها! بیا بگیرش.
و از توی جیب لباس خانگی اعیانی‌اش، چند روبان مخمل بیرون کشید و توی دست‌های میبل گذاشت. گفت:
- با هزار دردسر از کشوی آرایش مامان کش‌شون رفتم.
مری هینی کشید و گفت:
- دزدی کار شایسته‌ای برای دختر یک دوک نیست خانم میشل!
میشل لبخند چاپلوسانه‌ای زد و دستانش را دور کمر باریک خدمتکار وفادار، حلقه کرد:
- تو که ما رو لو نمی‌دی مری، مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
مری چند لحظه به چهره‌ی دختر نگاه کرد. کلافه آهی کشید و گفت:
- به شرطی که دفعه آخرتون باشه خانم.
میشل دست‌هایش را به هم کوبید و پیروزمندانه رو به خواهرش فریاد زد:
- گفتم قبول می‌کنه! هیچ‌ک.س نمی‌تونه در برابر چهره‌ی معصوم و دوست‌داشتنی من مقاومت کنه.
مری خنده‌اش گرفت. دست میشل را گرفت تا او را هم آماده کند. میبل هم همراه‌شان رفت. مرلین که جای خواهرانش را در طبقه پایین خالی دید، دوباره پایین آمد تا جایش را کنار آتش شومینه پس بگیرد. خدمتکاری را صدا زد:
- ربه‌کا، بیا این‌جا رو تمیز کن!
دختر جوانی با عجله و دست‌پاچگی جلو آمد و اطاعت کرد. سپس با لحن سریع و شتاب زده‌اش اطلاع داد:
- خانم مرلین، پدرتون اومدن!
مرلین با خوش‌حالی از جایش بلند شد و دوان‌دوان خودش را به حیاط عمارت رساند. کالسکه‌ای که پدرش را حمل می‌کرد، از راه کالسکه ‌روی باغ عمارت، پیش می‌آمد. مرلین به پیشواز دوید. کالسکه کمی دورتر ایستاد. مرد حدوداً ۳۵ ساله‌ای از آن پیاده شد و به طرف دخترش دوید. مرلین هم با تمام توان جلو دوید و فریاد زد:
- پدر.
مرد به محض این‌که به مرلین رسید او را محکم در آغوش گرفت. با خوشی قه‌قه زد:
- جواهر سرخ عزیزم.
لقب جواهر سرخ، به خاطر ماه‌گرفتگی روی انگشت حلقه‌ی مرلین بود، که خودش از آن متنفر بود و به خاطرش همیشه دستکش می‌پوشید ولی پدرش عاشق آن بود. مرلین اخمی کرد و گفت:
- پدر، گفتم که از اون ماه‌گرفتگی متنفرم.
پدر مرلین تنها خنده‌ی دیگری کرد و دخترش را برانداز کرد. گفت:
- بزرگ شدی عزیزم.
مرلین خنده‌ای پر غروری کرد و گفت:
- مامان دیگه می‌زاره همراهش به مهمونی‌های چای اشراف برم.
اخم‌های پدر در هم رفت:
- ولی من دوست ندارم بری، فکرت رو مسموم می‌کنه.
مرلین بغض کرد و با چشمانی که لایه‌ای شفاف از اشک، درون‌شان دیده میشد به زمین خیره شد. پدرش با نگاهی گرفته پیشانی‌اش را بوسید و برای عوض کردن حال و هوا گفت:
- اگه مادرت بفهمه من قبل از اون تو رو موقع از سفر برگشتنم دیدم، پوست دوتامون رو قلفتی می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
مرلین بغضش را فراموش کرد و لبخند زد. گفت:
- الان رفته بارونس الیزابت رو ببینه. چه قدر ازش بدم میاد!
پدرش لبخندی زد و همان‌طور که دخترش را تا خانه همراهی می‌کرد، گفت:
- مسخره کردن بقیه کار خوبی نیست عزیزم؛ ما هیچ وقت توی زندگی اون‌ها نبودیم.
مرلین زیرلب زمزمه کرد:
- امّا نمی‌دونم چی تو زندگی اون بوده که وادارش کرده همیشه سرهمی‌های مزخرف بپوشه.
پدر شنید، امّا وانمود کرد چیزی نمی‌فهمد؛ باید بعداً به مرلین تذکر می‌داد. برای ورودش همه چیز مهیا بود. خدمتکار‌ها اتاقش را آماده و برایش غذا درست کرده بودند. ربه‌کا جلو دوید و گفت:
- آه آقای دوک، خیلی خوشحالم که برگشتید!
مرلین خیلی از ربه‌کا خوشش نمی‌آمد. طرز نگاهش به پدرش را دوست نداشت، انگار یک جوری دروغی نگاهش می‌کرد. مرلین نمی‌توانست توضیح بدهد چرا، امّا حس خوبی نداشت. برعکس مرلین پدرش ربه‌کا را دوست داشت و فکر می‌کرد دخترک خدمتکار او را جای پدر می‌بیند.
دوک به اتاقش رفت تا استراحت کند و مرلین هم جایش را کنار شومینه پس گرفت. سرما انگلستان را در می‌نوردید. حریف شومینه‌های گران قیمت اشراف نمی‌شد، امّا خانه‌های فقرا را به نابودی کشانده بود. چیزی که مرلین درک نمی‌کرد؛ هنوز.
مرلین با صدای ربه‌کا از چرتش بیرون کشیده شد:
- دوشس تشریف آوردن خانم.
مرلین به این فکر کرد که آن‌قدر امروز ربه‌کا را می‌بیند. و دوقلوها کجا هستند؟ هرچند آن‌ها یکشنبه‌ها خانه نمی‌ماندند، جای‌شان خانه مری و بچه‌هایش بود. عملی که دوشس با آن مخالفت می‌کرد اما نمی‌توانست جلوی رعیت دوستی همسرش را بگیرد. مرلین از جا بلند شد و با کندی به پیشواز مادر رفت. به دوک هم خبر داده بودند، در چشم‌های او برعکس دخترش شادی دیده میشد! مرلین می‌دید که پدرش کم مانده بود همسرش را موقع ورود در آغوش بفشارد، امّا این جلوی خدمتکارها و بچه‌ها ضعف محسوب می‌شد، پس خودش را کنترل کرد. مرلین شانه‌هایش را بالا انداخت و رفت تا زبان لاتینش را از سر بگیرد که با شنیدن صدایی از داخل اتاق پدر و مادرش سر جا خشک شد. آموخته بود گوش ایستادن کار خوبی نیست، امّا تعالیم اخلاقی مناسب آن لحظه نبود! گوشش را به در چسباند. با شنیدن آن حرف‌ها، لرزشی به تنش افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,717
مدال‌ها
3
مثل سنگی که در رودخانه می‌افتد، آن حرف‌ها هم درون زندگی نرم و پر آرامش مرلین افتاد و سکوت مه‌آلود دنیای بیرون، به قصد خفه کردن موسیقی زندگی‌اش دست به کار شد. صدای مادرش را شنید:
- آلن، خودت هم خوب می‌دونی که جونت در خطره، مردم گناهان پدرت رو به پای تو می‌زارن!
صدای خنده‌ی زورکی‌ پدرش را شنید که می‌گفت:
- نترس، من تابوت جدایی از اون برای خودم دارم مارگارت عزیزم.
مرلین از ترس از دست دادن پدرش، به خود می‌لرزید. این چیزی بود که برای اولین بار با آن مواجه شده بود. همیشه فکر می‌کرد یتیم بودن مختص آدم‌هایی مثل ربه‌کا است. مادرش آهسته صحبت می‌کرد، گوشش را بیشتر به در چسباند:
- خودت می‌دونی که اون تظاهر به دوستی می‌کنه، داره برای قتلت نقشه می‌کشه!
او که بود؟ مرلین حاضر بود هرچه دارد و ندارد بدهد تا جواب این سوال را دریابد. آلن آهی کشید و جوابش را داد:
- خودم هم می‌دونم اون یه مار خوش خط و خاله، ولی کاری از دستم بر نمیاد.
صدایی مرلین را از جایش پراند:
- خانم جوان، شما کجایید؟
اخم‌هایش را در هم کشید و سعی کرد به مری با صدای بلند ناسزا نگوید. سریع از پله‌ها پایین رفت و با دایه‌ی نگران رو به رو شد:
- چی شده مری؟
زن در حالی که از عصبانیت مرلین متعجب بود، گفت:
- خانم، آقای جنکینز اومده.
جنکینز، معلم خصوصی‌ای که مرلین با تمام وجود از او متنفر بود؛ هر چند به جز پدرش و اریک، ذره‌ای علاقه نسبت به کسی در خود حس نمی‌کرد. نگاهی به ساعت انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
- به همین زودی عصر شد؟ بهش بگو تو اتاقم منتظرم باشه.
مری سرش را تکان داد و رفت تا معلم پیر را به اتاق شاگرد خصوصی‌اش بفرستد.
***
ربه‌کا جعبه‌ی سنگین زغال سنگ را گوشه‌ی اتاق گذاشت و با آخ کوتاهی، کمرش را صاف کرد. غرغر کرد:
- آه... این جعبه رو یک مرد باید بیاره، نه من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین