جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده سیانور | اثر IMAN_IZADDOOST

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط imamizaddoost با نام سیانور | اثر IMAN_IZADDOOST ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 508 بازدید, 6 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع سیانور | اثر IMAN_IZADDOOST
نویسنده موضوع imamizaddoost
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط imamizaddoost
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
13-1.png
عنوان:سیانور
نویسنده:ایمان ایزددوست
ژانر :اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @-SAHEL-
ویراستار: @نگین.ب.پ
کپیست:
خلاصه: همسایگان امیر علی و آنژل معتقد هستند که آن‌ها با هم رابطه نامشروع دارند. با بالا گرفتن بحث بین امیر علی و یکی از همسایه‌ها، پای پلیس به آنجا باز می شود و راز بزرگی بر ملا می‌شود... .

مقدمه:
قضاوت مثل سیانور می‌ماند؛ اگر به معده‌ات برسد، دیگر نمی‌توانی چیزی را جبران کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,974
24,674
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه.png



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
بسم الله الرحمن الرحیم

(امیر علی)
دست به سی*ن*ه، پشت آنژل ایستاده بودم و دعا خواندنش را تماشا می کردم. دست‌هایش را در هم قلاب کرده و معصومانه دعا می‌خواند.
با صدایش، به خودم آمدم.
- تا کِی می‌خوای بهم خیره بشی؟!
زمزمه کردم:
- تا آخر دنیا!
با ناز گفت:
- اون وقت شاید تموم بشم!
همانند بچه‌های تخس، سرم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌ذارم تموم بشی.
جلو آمد، دستانش را دور گردنم انداخت و با نگاه عاشقانه‌اش گفت:
- به خاطر تو هم که شده تموم نمی‌شم! با عشق در چشمانش نگاه کردم و زمزمه وار گفتم:
- به خاطر همینِ که دوسِت دارم.
لبخندی زد و گفت:
- بریم شام و بکشم.
- باشه.
همراه با هم وارد آشپزخانه شدیم؛ به سمت دستگاه پخش روی اوپن رفتم و موزیک ملایمی گذاشتم و صدایش را کمی زیاد کردم.
شام خوردن با عشقم همیشه برایم لذت بخش‌تر از هر چیز دیگری بود!
***

روی مبل نشسته بودم و آنژل سرش را روی پاهایم گذاشته بود، دستانم را آرام و نوازشگر بین موهایش می‌کشیدم.
اصلاً حواسم به فیلم نبود و تمام توجه‌ام به آنژل معطوف شده بود.
سرم را پایین انداختم و به صورت آنژل نگاه کردم، خوابش برده بود.
آرام سرش را از روی پایم برداشتم و روی کوسن مبل گذاشتم.
تلویزیون را خاموش کردم و پتوی نازکی
روی آنژل کشیدم.
به بالکن رفتم و سیگاری آتش زدم. دستانم را لبه‌ی دیوار گذاشتم و خیره به
فضای سبز جلوی مجتمع شدم.
همان‌طور که غرق در افکار خود بودم زیر لب زمزمه کردم:
- کاش زمان به عقب بر می‌گشت.
صدای زنگ درب مرا به خود آورد.
سریع خود را به در رساندم و آن را باز کردم تا آنژل از خواب بیدار نشود.
آقای افضلی، همسایه واحد بغلی بود.
نگاهی به ساعت انداختم، یازده شب بود.چه اتفاقی افتاده بود که او پشت در خانه‌ی من آمده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
با نگرانی گفتم:
- اتفاقی افتاده آقای افضلی؟
افضلی که انگار از چیزی ناراحت و شاید هم عصبانی بود گفت:
- خانم آوانسیان این‌جا هستن؟!
شاخک‌هایم تکان خورد، چرا باید از من سراغ آنژل را می‌گرفت؟!
سعی کردم لحنم خونسرد باشد.
- چرا باید این‌جا باشن؟!
طعنه‌زنان گفت:
- خودتون بهتر می‌دونین!
منظورش را از این حرف‌ها نمی‌دانستم.
چی او را این‌قدر عصبانی کرده بود؟!
با سردرگمی گفتم:
- آقای افضلی... من واقعاً روز سختی داشتم، منظورتون رو از این حرف‌ها
نمی‌فهمم!
- نمی‌فهمین یا خودتون رو به نفهمی می‌زنین؟!
ابروهایم از تعجب به بالاترین نقطه رسید.
- این چه طرز حرف زدنه آقا؟! حرف دهنتون و بفهمین لطفاً!
- من حرف دهنم و می‌فهمم. حد خودم رو هم می‌دونم. این شما هستی که
حد خودت رو نمی‌دونی!
عصبانی شدم و صدایم بالا رفت.
- آقای افضلی، یا کارتون رو میگین یا به خونه‌اتون میرین!
آنژل از صدای فریاد من بیدار شده بود.
با اشاره از من پرسید که چه کسی پشت در است.
رو به او گفتم:
- چیزی نیست، نگران نباش.
افضلی متوجه صحبت من با آنژل شد.
- با کی صحبت می‌کنین؟
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
- به شما چه ارتباطی داره آقا؟!
افضلی سرخ شد و فریاد زد:
- من امشب این لونه‌ی فساد و خراب می‌کنم!
من هم در جواب فریاد زدم:
- هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدین.
سپس به داخل برگشتم و درب را بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
آنژل از شدت ناراحتی بغض کرده و به زمین خیره شده بود، کنارش نشستم و او را در آغوش کشیدم.
آرام در آغوشم زمزمه کرد:
- همه چیز تقصیر منه... .
همانند خودش پاسخ دادم:
- هیچ چیزی باعث نمی‌شه تا از تو دست بکشم عشق من!
چیزی نگفت و خودش را بیشتر به من فشرد.
با صدای زنگ در، از آغوشم خارج شد.
از چشمی درب به بیرون نگاه کردم.
پای پلیس به ساختمان باز شده بود.
***

مأمور پلیس روبه‌روی من و افضلی ایستاده بود.
- احمدی هستم.
من و افضلی هر دو به "خوشبختم" اکتفا کردیم.
- این‌جا چند واحد هستین؟
افضلی در جواب دادن پیش‌قدم شد.
- چهار طبقه و چهار واحد هستیم.
- تک واحدی؟
- بله... .
احمدی پیشانی‌اش را خاراند و پرسید:
- دعوا سر چی بود؟!
افضلی زودتر از من جواب داد:
- رابطه‌ی نامشروع این آقا با خانم آوانسیان!
توبیخ گر گفتم:
- تهمت نزن آقا!
احمدی ما را به آرامش دعوت کرد.
- چرا همچین فکری می‌کنین؟
افضلی با لحنی مطمئن جواب داد:
- جناب خیلی ساده است. هر هفته روز پنجشنبه از خونه‌ی ایشون صدای موسیقی میاد.
احمدی با تعجب پرسید:
- من متوجه نمی‌شم. موسیقی چه ربطی به رابطه نامشروع داره؟! مگه شما تو خونه موسیقی گوش نمی‌کنین؟!
مهلتی به افضلی ندادم.
- خشک مذهب هستن، موسیقی رو حرام می‌دونن!
افضلی دوباره به بحث برگشت.
- جناب موسیقی می‌ذارن تا ما صدای کثافت‌کاری‌‌هاشون رو نشنویم!
دیگر نتوانستم تحمل کنم و فریاد زدم:
- بس کن آقای افضلی! حرف دهنت رو بفهم!
احمدی دوباره ما رو به آرامش دعوت کرد و گفت:
- من باید با خانم آوانسیان صحبت کنم، ازتون می‌خوام تا زمان برگشتم، با هم صحبت نکنین.
من و افضلی هر دو به تکان دادن سر اکتفا کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
راوی

ستوان احمدی بر روی مبل روبه‌روی آنژل نشست.
- ستوان احمدی هستم.
آنژل پاسخ داد:
- خوشبختم.
احمدی سوالاتش را آغاز کرد.
- چرا شما تو واحد خودتون نیستین؟!
آنژل خونسرد جواب داد:
- الآن بحث سر واحد خودم یا امیرعلی هست؟
- همسایه‌ها فکر می‌کنن شما و آقا امیرعلی مطلق با هم رابطه‌ی نامشروع دارین!
آنژل پوزخندی زد و پاسخ داد:
- این جا چهار واحد هستیم، یکی من، یکی امیر علی و یکی آقای افضلی...
صاحب خونه قرار بود خودش تو واحد چهار ساکن بشه، ولی هوس خارج به
سرش زد و اینه که این واحد خالی مونده.
مکثی کرد و ادامه داد.
- پس الان می‌شه گفت که آقای افضلی به من و امیر علی مشکوک هستن.
- ادعای ایشون درسته؟
آنژل پوزخند دیگری زد.
- آقای احمدی، من می تونم با برادر خودم رابطه نامشروع داشته باشم؟
دهان احمدی از تعجب باز ماند.
- یعنی شما خواهر آقای مطلق هستین؟
آنژل با تکان دادن سر حرفش را تأیید کرد.
- پس چرا فامیل‌تون فرق می‌کنه؟ چرا جدا زندگی می‌کنین؟ چرا این موضوع رو پنهان کردین؟
این سؤالات احمدی را گیج کرده بود.
آنژل با خونسردی به سؤالات پاسخ داد:
- بیست و هفت سال قبل، دو تا دوست قدیمی هم‌زمان با هم ازدواج می‌کنند. یکی از اون‌ها، مسیحی و دیگری مسلمون بود. بعد از دو سال، فرد مسلمون صاحب یه دوقلوی پسر و دختر می‌شه، اما فرد مسیحی، هر چی تلاش می‌کنه، به درِ بسته می‌خوره. پس اون شخص مسلمون، دخترش رو به اون شخص مسیحی میده تا اون هم بچه داشته باشه.
آهی کشید و ادامه داد.
- بچه‌ها بزرگ می‌شن و با شناخت هم، عاشق هم می‌شن، اما خانواده‌ها برای جلوگیری از فاجعه‌ی هولناک، مجبور می‌شه از این راز پرده بردارن.
مکث آنژل طولانی شد، احمدی از تعجب خشکش زده بود.
پس از مدتی به حرف آمد و صحبت آنژل را تکمیل کرد.
- اون دختر شما هستین و اون پسر آقای مطلق!
آنژل قطره اشکی که روی صورتش سرازیر بود را پاک کرد و جواب مثبت داد.
- چرا... چرا با هم زندگی نمی‌کنین؟
آنژل نفسش را بیرون داد و پرسید:
- نهایت عشق زیاد چی می‌شه؟
احمدی بی‌درنگ پاسخ داد:
- نزدیکی!
- من که نمی‌تونم با برادرم چنین کاری کنم. پس دو تا خونه گرفتیم تا اگه یه وقت کسی از ما وسوسه شد، اون یکی راه فرار داشته باشه تا بتونیم این عشق و پاک نگه داریم.
احمدی حسابی متأثر شده بود.
به عنوان سؤال آخر، پرسید:
- با خانواده‌ها قطع رابطه کردین؟
آنژل چیزی نگفت و سکوت کرد.
احمدی جوابش را گرفته بود، در واحد را باز کرد و به سمت پایین، قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
امیر علی

روی نیمکت سبز رنگ پارک روبه‌روی خانه نشسته و سیگار می‌کشیدم.
چند دقیقه پیش، آنژل همه چیز را برای افضلی تعریف کرد و موضوع فیصله یافته بود.
دوست نداشتم تا این موضوع رو برای کسی توضیح بدهم، اما گویا چاره‌ی دیگر نبود.
آنژل کنارم نشست و سرش را بر شانه‌ام گذاشت، سرم را به سرش تکیه داده و غرق در افکار خودم شدم.
آرام زمزمه کرد.
- شاید بهتر باشه به جای دو تا آپارتمان، دو تا ویلا داشته باشیم.
چیزی نگفتم و سکوت کردم.
بعد از چند دقیقه، همراه با آنژل وارد خانه شدیم.
با دیدن افضلی، چیزی به یادم اومد و صداش زدم:
- آقای افضلی؟ یه دقیقه بیا... .
آنژل رو به خانه فرستادم.
افضلی نزدیکم شد و خواست چیزی بگوید که نگذاشتم.
- درسته که همه چیز درست شده، اما خدا توی قرآن گفته تهمت نزنین، غیبت
نکنین، قضاوت نکنین. اما شما توی چند ساعت، همه‌ی این کارها رو انجام
دادین. من از شما چیزی به دل ندارم، اما شما آدم مذهبی هستین. قضاوت، مثل سیانور می‌مونه. اگر به معده‌اتون برسه، دیگه نمی‌شه جبرانش کرد.
افضلی چیزی نگفت و تنها سرش را پایین انداخت.
از پله‌ها بالا رفتم و وارد خانه شدم.
باید هر چه زودتر خواسته آنژل را برآورده می‌کردم.
دو تا ویلا، خیلی بهتر از دو تا آپارتمان بود.

پایان

12:22

1400/11/29
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین