بسم الله الرحمن الرحیم
(امیر علی)
دست به سی*ن*ه، پشت آنژل ایستاده بودم و دعا خواندنش را تماشا می کردم. دستهایش را در هم قلاب کرده و معصومانه دعا میخواند.
با صدایش، به خودم آمدم.
- تا کِی میخوای بهم خیره بشی؟!
زمزمه کردم:
- تا آخر دنیا!
با ناز گفت:
- اون وقت شاید تموم بشم!
همانند بچههای تخس، سرم را بالا انداختم و گفتم:
- نمیذارم تموم بشی.
جلو آمد، دستانش را دور گردنم انداخت و با نگاه عاشقانهاش گفت:
- به خاطر تو هم که شده تموم نمیشم! با عشق در چشمانش نگاه کردم و زمزمه وار گفتم:
- به خاطر همینِ که دوسِت دارم.
لبخندی زد و گفت:
- بریم شام و بکشم.
- باشه.
همراه با هم وارد آشپزخانه شدیم؛ به سمت دستگاه پخش روی اوپن رفتم و موزیک ملایمی گذاشتم و صدایش را کمی زیاد کردم.
شام خوردن با عشقم همیشه برایم لذت بخشتر از هر چیز دیگری بود!
***
روی مبل نشسته بودم و آنژل سرش را روی پاهایم گذاشته بود، دستانم را آرام و نوازشگر بین موهایش میکشیدم.
اصلاً حواسم به فیلم نبود و تمام توجهام به آنژل معطوف شده بود.
سرم را پایین انداختم و به صورت آنژل نگاه کردم، خوابش برده بود.
آرام سرش را از روی پایم برداشتم و روی کوسن مبل گذاشتم.
تلویزیون را خاموش کردم و پتوی نازکی
روی آنژل کشیدم.
به بالکن رفتم و سیگاری آتش زدم. دستانم را لبهی دیوار گذاشتم و خیره به
فضای سبز جلوی مجتمع شدم.
همانطور که غرق در افکار خود بودم زیر لب زمزمه کردم:
- کاش زمان به عقب بر میگشت.
صدای زنگ درب مرا به خود آورد.
سریع خود را به در رساندم و آن را باز کردم تا آنژل از خواب بیدار نشود.
آقای افضلی، همسایه واحد بغلی بود.
نگاهی به ساعت انداختم، یازده شب بود.چه اتفاقی افتاده بود که او پشت در خانهی من آمده بود؟