جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار سید عرفان جوکار جمالی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط mobina01 با نام سید عرفان جوکار جمالی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 593 بازدید, 15 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع سید عرفان جوکار جمالی
نویسنده موضوع mobina01
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
روزِگاری می‌رود عمرِ گِران آگاه باش
هین که می‌آید صدای کاروان آگاه باش

فرصت ما کمتر از آن که لبی را تر کنیم
پیش تر از آن که طی گردد زمان آگاه باش

گل به دامان گر بُوَد، آخر مسافر می‌شود
ای مسافر تا به کی چون و چنان آگاه باش

این جهان پیرِ عجوز است، جوانی می‌برد
این جوانی در کَفَش همچون عِنان آگاه باش

رهگذر! در کوچه ای دنبالِ مهمانی نباش
رهگذر را نیست فکرِ آشیان آگاه باش

می‌رود فصلِ بهاران ای جوان ناز مکن
تا اَبَد گل را نباشد سایبان آگاه باش

پاک بازان، گل عذاران، راد مردان می‌روند
گل به دامان می‌برد این باغبان آگاه با‌ش

زد شبیخونی به ما این زندگانی ای عجب
تا به کی پیکار با این خون فشان آگاه باش

زندگانی چون رباطی در میان سیل است
هان! مسازی آشیان در این میان آگاه باش

تا به ملک و منزِلِ خود باز می گردی بگو
کی بُوَد این زندگانی جاودان آگاه باش

از تَن و جانْ آدمی هرگز نیاید ارمغان
جهد کن نامِ تو مانَد بایگان آگاه باش

اختَرِ تابانِ ما رو به خموشی می‌رود
سایه اُفتد بر زمین و آسمان آگاه باش

مالِ دنیا را مباشد هیچ، تا آن وقت که
می فروشی عمر خود را رایگان آگاه باش

راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین
غم نباشد تا که باشد ساربان آگاه باش

عمرِ سرگردان بسانِ دوره گردان می‌رود
دوره گردان را نباشد پاسبان آگاه باش

داد از داغِ جوانی ام که بر سی*ن*ه نشست
می‌روی «عرفان» به سویِ رفتگان آگاه باش
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
پایِ خستهِ دستِ بستهِ شرحِ تصویرِ منست
گریهِ هایِ این قلم از سوزِ تقریرِ منست

در چنین حالی اگر مجنون بِبینَد اشکِ من
آن چنان گِریَد به حالَم؛ دل به زنجیر منست

می‌زند دستِ زمان چوبِ حراجی بر دلم
برده یِ عشقت شدن گویا که تقدیر منست

همچو نی می‌نالم از سودایِ دل ای جانِ دل
در میانِ اشکِ شب یادِ تو تعمیرِ منست

پیرِ مردی گفت: رسوایی بهایِ کارِ دل
سوختم از داغِ دل این حُکمِ تقصیرِ منست

«بزم سازانِ جهان می از سَبویِ پر خورند»
من ز عقلِ خویش نوشم؛ عقلِ من پیرِ منست
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بعدِ تو من دیده ام آهسته جانم می‌رود
جان ز تن گشته برون روح و روانم می‌رود

دردهایم نیز می نالند از درد کسی
ناله هایم هر شبی تا آسمانم می‌رود

هیچ دردی نیست همچون درد بی درمان عشق
نیشِ آن تا قعرِ مغزِ استخوانم می‌رود

این جهان پیرِ عجوز است، جوانی می‌برد
اُف بر این عمری که رفت و دل ستانم می‌رود

«توده توده غم نشسته در کِنار راهِ دل»
می برم خود را ز یادش تا نشانم می‌رود

آن خدایی که به بخشش عشق را هدیه نمود
حال در تو دیده ام ذکر و زبانم می‌رود

عیب باشد عاشقان در درگهت مویه کنند
عُذرِ من کن امشبم صبر و توانم می‌رود
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای صَنَم یادِ تو امشب می‌کند
خاطِرم با خاطراتت صحنه سازی می‌کند

تا نفس بر تارَکِ جان است، حالی تو بیا
ورنه فردا مهلتت را مرگ قاضی می‌کند

من که پیرم ای جوانم با جوانان عشق کن
غم مباشد، غم دِلم را باز راضی می‌کند

عیب جویان بر مرامم مویه کردن تو بیا
تا جهان بیند وصالت جان نوازی می‌کند

ناز را نازم که وقتی نازنینم ناز کرد
ناز نازان ، تا اَبد دارد طنازی می‌کند

ما به عشقت زندگانی داده ایم عمرِ دِراز
گاه دل، تا شامِ آخر پاک بازی می‌کند
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
درد روی سی*ن*ه‌ی من لحظه ای با درد گفت:
آن که روح درد را در من دمیده رفته است
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بی وفا بین سوختم از داغِ ناپیدایِ دل
دل مباشد غم، غَم‌ِ من آن، تو سوزی جایِ دل

من نباشم این تَن و جان را، تو باشی جان و تن
سوختم وَ سوختی، ای وایِ دل ای وایِ دل

پیرِ مردی گفت: رسوایی بَهایِ کارِ دل
من که رسوایِ توام دیگر چرا رسوایِ دل؟

شمعِ جانم آتَشی دارد نهان از داغِ تو
تا به کی من اشک ریزم پایِ این سودایِ دل؟

رهروانی در رَهند و غم گساران پشتِ در
وایِ بَر غم گَر بِبینَد این همه یارایِ دل

آید از سَنگِ لَحَد بویِ وفاداری دل
باوفایان را خوشا این همت والایِ دل

روزِگارِ بی وَفا هر شب کند با ما جَفا
ای تو عرفان دل به دامن گیر در شب های دل
 
بالا پایین