📚گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریه ی بی اختیارم می کنی
(وحشی بافقی)
با چشمهای بارانیات، به این غمهایی که در آغوش گرفتهای نگاه کن.
میبینی، ذرهای ارزش ندارند، تنها راه زیبایی قلبت را، تنگتر و تنگتر میکنند.
زندگی، زیبا میشود اگر راحت لبخند بزنی، راحت اشک بریزی، اسوده عشق بورزی و بذر محبت در دنیایت بکاری.
اصلا بیا با هم، غمها را به کنج دنیایمان هل دهیم!
بیا بودنت را جشن بگیریم!
باور کن، راه شادی آنقدر هم که فکر میکنی دشوار نیست.
آنقدر از سختیها، دردها و دلشکستگیها گفتی، آنقدر بغضت را در گلو زندانی کردی که از پا افتادی.
میدانی!
نگرانم، نگرانم برای روزهایت، اشک هایت، لبخندهایت که پشت یک اخم به بند کشیده میشوند!
نگرانم، برای خوشبختیهای کوچکی، که ذرهای به چشمت نمیآیند.
راستش را بخواهی، میخواهم برای تو، برای درد هایت، برای شادیهای گم شدهات گریه کنم.
این راه را پایانی نیست، تا آرام نشوی پروانهی شادی روی شانههایت نمینشیند.
تا لبخند نزنی ثانیههای روزگار با تو آشتی نخواهند کرد.📝