جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [شاربن] اثر «ویشار دخت نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط DELVIN با نام [شاربن] اثر «ویشار دخت نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,284 بازدید, 12 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شاربن] اثر «ویشار دخت نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
صدای ماشین‌ها باعث شد فیلیپ، دست از این پا و آن پا کردن بردارد و به سوی درب سیرک بدود. ماشین‌های مشکی رنگ، دور تا دور سیرک را محاصره کرده بودند و مردانی قوی هیکل، با لباس‌هایی سر تا پا مشکی همانند مور از ماشین‌ها خارج می‌شدند. ماشینی سپید از دور دست به آن‌جا راند و ماشین را میان دو ماشین مدل بالا که فیلیپ، تا به حال نمونه آن‌ها را ندیده بود پارک کرد. شخصی کت و شلواری به بیرون آمد و با نگریستن آسمان با پوزخند گفت:
- آسمون ابری! هه.
رو به فیلیپ کرد و با سر به داخل سیرک اشاره کرد:
- شروع شده؟!
فیلیپ همان‌طور که گیج شده به موهای طلایی رنگ ریخته بر پیشانی شخص می‌نگریست همانند ماهی لب مرگ، دهانش را باز و بسته کرد. شخص ابرو بالا پراند و به دست‌کش‌های چرم خویش خیره شد. پس از چند لحظه، صدای دادش کلاغ‌های نشسته بر درختان را به پرواز وادار کرد:
- دِ برید تو!
مردان، کلت‌ها را از جیب کاپشن‌هایشان در آورده و به سوی صحنه نمایش، پا تند کردند. دختر دست به سی*ن*ه به در نگریست. شبیه بودند نه؟! این دختر و دختری که آن تو دست به سی*ن*ه با پوزخندی گوشه لب، به دلقک می‌نگریست، به یک‌دیگر شباهت داشتند! هردو را سرنوشت شوم‌شان، هیپنوتیزم کرده بود. هیپنوتیزمی که باعث شد... .!
دختر با زبانی غریبه برای فیلیپ، شعری را زیر لب خواند:
- گوله برفا می‌رقصن، حال منو نپرس... !

- آمیتیس! منتظرت بودم!
دختر با نگاهی بی‌حس به آیسو نگریست، همان‌طور که به سمت سیرک می‌رفت گفت:
- شروع کردن؟!
آیسو خنده‌ای جنون آمیز سر داد و میان خنده گفت:
- حیف که هم دیوار سیرک عایقه و هم صحنه نمایش یکم دوره از ورودی! وگرنه می‌تونستی صدای جیغ و فریادهاشون رو بشنوی!
دختر نگاهی به آیسو کرد و با لحنی جدی، همان‌طور که به گردنبند نقره آیسو خیره بود گفت:
- علاقه‌ای هم به شنیدنش ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
آیسو دست در جیب‌های شلوار چرمش کرد و با لبخند خیره به دختر آمیتیس نام گفت:
- آره امّا خودت هم می‌دونی، باید برای کارها تو باشی.
چشمکی زد و ادامه داد:
- مثلا کسی هستی که رئیس بیشتر از همه بهش اطمینان داره!
فیلیپ، تیله‌های آبی‌اش میان آن دو دختر درحال گردش بود. چه می‌گفتند؟! رئیس باند مگر آیسو نبود؟!
آمیتیس خنده‌ای کرد و پا بر روی آسفالت کوبید و خاک‌ها بلند شدند و بوت مشکی‌ رنگش را زینت دادند. تیله‌های لنگه به لنگه‌اش، صورت گرد آیسو را اسکن کرد و با صدای گرفته‌اش گفت:
- می‌دونم بیبی! دیکتاتور و نویسنده این داستان... .
آرام ادامه داد:
- خیلی کارها با من و تو اون پسر دارن!
چه‌گونه می‌توانستند بی‌توجه به اتفاقاتی که داخل سیرک میوفتاد باشند؟! بی‌نگرانی از دست و پا خطا کردن افرادشان و نیمه کار ماندن مأموریت. زیادی به خودشان مطمئن بودند دگر! فیلیپ، لبان گوشتی‌اش را با زبان تر کرد و با ترس از دختر گیسوان طلایی گفت:
- آ...م... نمی‌خواین... بریم داخل؟!
آیسو دستی به خرمن‌های مشکی‌اش کشید و با بالا پراندن ابروانش، سوال فیلیپ را بی‌جواب گذاشت. آمیتیس، دست در جیب خیره به در زنگ زده سیرک گفت:
- این داستان شده مثل یک قصه‌ی بی‌پایان! نویسنده قصد تموم کردنشو نداره و از اون‌طرف، یک فیلم ساز دیوونه داره این داستان رو تبدیل به فیلم می‌کنه... !
آیسو با نگرش آسمان طوفانی ادامه داد:
- فیلمی که از جنس زندگیه. نویسنده‌ای که باید خدای مسیح می‌بود، شده یک آدم از جنس روباه! ما گیر کردیم بین چندتا روبه‌‌کار که کارشون گول زدن مردمه.
نفسی کشید و با لحنی پر از نفرت، آخرین جمله از حرفی که در آن، غم خفته بود را بر زبان جاری کرد:
- گول زدن، به جنون رسوندن و در آخر، کشتن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
فیلیپ، لبانش را آماده باز کردن و سخن گفتن کرد که آمیتیس زودتر جنبید و با دست کشیدن به شلوار جین‌اش، به آیسو اشاره کرد و باهم دیگر، قدم به قدم به سوی درب قدم برداشتند. آمیتیس با انزجار دستگیره‌ آهنین زنگ زده را در دست گرفت و درب را با فشار گشود، لعنت بر خودش! او که می‌دانست از دست زدن به این دستگیره را دوست نخواهد داشت مجبور که نبود درب را ببندد! صدای فریادها و جیغ‌ها، بوی دل انگیز خون، لبخند را بر لبان صورتی آمیتیس طرح زد. آیسو در جلد مغرورش فرو رفت یا نه، نقاب غروری را که همیشه فیلیپ آن را مشاهده کرده بود، بر روی صورتش گذاشت. ناله‌های کودکان، جرقه آتشی می‌شد برای شعله‌ور شدن جنون آمیتیس، گریه‌های‌شان نفتی می‌شد بر روی این آتش و و درختان روح و روانی سالم را به آتش می‌زد. قهقهه‌های مملو از جنون آمیتیس، ترس را مهمان وجود فیلیپ تازه‌ کار کرد و پوزخند را دوباره همراه آیسو می‌کرد! نگاه فیلیپ خیره بر تتو قلب شکسته و اشکال همانند رگ نقش بسته اطراف آن، بر روی مچ دست چپ آمیتیس، شد. هرکه را می‌دید در باند، همین تتو بر مچ دستش نقش بسته بود. آیسو خنده‌ای بلند کرد و فیلیپ نگاهش رنگ تعجب گرفت! آمیتیس با لبخندی از جنس لبخند ابلیس، دستانش را بر شکمش گرفته و زانوانش خم شده بود. بعضی از تارموهایش کاشی‌های سرد سیرک را لمس کرده و نگاه آیسو را به تارهای سفید میان طلایی‌ جلب کرده بودند. پسر، لب‌ باز کرد:
- چ... .
آمیتیس نگذاشت ادامه دهد، با همان حالت، تیله‌های لنگه به لنگه قهوه‌ای و آبی‌اش را به صورت فیلیپ دوخت و زمزمه کرد:
- هیس!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین