جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهو] اثر «پارلا سعیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط P.arl.a با نام [شاهو] اثر «پارلا سعیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 991 بازدید, 16 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهو] اثر «پارلا سعیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع P.arl.a
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
اشک‌‌های فراری از چشم‌هام رو گرفتم و با حسرت دل کندم از خاطره‌هامون؛ بعد از این‌که به زن عمو اطمینان دادم که من حالم خوبه… با استرس راه افتادم سمت بخش
نمی‌دونم حس الانم رو چی ‌بزارم که ناخواسته، و بدون فکر و اطلاع اینجا اومدم
اما الان حسی ته قلبم زنگ می‌خورد، حسی قوی، که من رو وادار کرد تا به قدم‌‌هام سرعت ببخشم تا زود‌تر برسم؟ و با دو تا چشم‌های خودم ببینم که برسام زنده هست؟
شاید دیوونه شده بودم نه؟!
قلبم تیر کشید و دلم تا پایین‌ترین نقطه وجودم فرو افتاد!
بغض لعنتی خونه‌گاهش رو پیدا کرد و باز، جا پهن کرد و نشست؛ انگار منتظر بود تلنگری زده بشه تا با اون عظمتش فرو بریزه و همه رو در خودش غوطور کنه!
خودم رو کنترل کردم و با پاهایی که ضعف و ناتوانی رو داد می‌زدن به سمت اتاق قدم بر‌داشتم.
بی‌اراده و با صدا آب دهن خشکیده‌ام رو بلعیدم و صدای ضربان تند شده‌ی قلبم رو نادیده گرفتم.
با دیدن اتاق غم عالم ریشه کشید تو کل وجودم! و من مقصر بودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
سوالی بود که این دو روز، هزاران بار در وجودم زنگ خورده و تا تونسته غم کاشته.
اشک ریخته شده رو گونه‌ام رو با یک نفس عمیق پاک کردم و دو قدم آخر رو به هیچ رسوندم، و چشم‌های مات و غمگینم رو روی جسم بی‌جونش حس کردم!
چشم‌هام بی‌اراده سمت قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی بزرگش کشیده شد و نفسم با دیدن بالا و پایین کردنش به خود لرزید! اون… اون قلب برسام من بود؟
دلم خون گریه کرد و قلبم با ضربه‌ی بزرگ‌تر، مورد هدف سی*ن*ه‌ام قرار گرفت!
آره من مقصرم! منِ لعنتی مقصر بودم و هستم و الان باید تاوانش رو با دیدن یکی دیگه که داره با قلب برسام زندگی می‌کنه به صبح برسونم؟ احقمانه است؟!
خون ریخته شد برکل وجودم آژیر شد که من هنوز برسام رو دارم؟
هق‌هق صدام بی‌رحم تر از هر بار بانگ زد و من مقصر بودم؟
چشم‌هام سیاهی رفت و حس مزخرف ضعف کل وجودم رو فرا گرفت… دست‌ لرزونم حتی به کمکم هم نشتافت و من، بی‌چاره بودم؟!
پاهام شکست خورد من تا خورده روی زانو خم شدم! نفسی نبود برای کشیدن یا من توان نفس کشیدن نداشتم؟
من بیچاره بودم؟!
 
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
با دستی که وحشت زده روی شونه‌ام مستقر شد راه نفسم به یک‌باره آزاد شد و سیلی از هوا کشیده شد تو ریه‌هام، لبخندی به حال بدم زدم و با سرعت بیشتری هوا رو تنفس کردم!
حالا می‌تونستم صداش رو بهتر بشنوم:
- خانوم… حالتون خوبه؟ با شمام؟!
چشم‌های ملتهب و سرخم رو بالا کشیدم، و سخت نبود نگاه کردن به کسی که ناخواسته فرشته‌ی نجاتم شده بود؟!
چشم‌هام همچنان به راه بود تا ببینه کسی رو که با گرمای دست‌هاش و تکون‌های پر از وحشت و نگرانش من رو به ادامه‌ی این راه مصمم کرده بود؟!
وقتی چشم‌های رو به خاموشم روی دو تیله نگران و مصطرب نشست… نفس کلافه‌اش و اخم وحشت‌ناکش زیادی ترسناک نبود؟!
انگار متوجه حال بدم شد که با دست‌های بزرگش شونه‌ام رو کشید و تن نیمه جونم رو به سمت صندلی‌های گوشه‌ی بیمارستان کشید و در همون حال نگاه تاسف بارش از چشم‌های من دور نیوفتاد و این یکم عجیب نبود تاسف برای کسی که که حالش مساعد نبود؟!
پوزخندی به افکار احمقانه‌ام زدم و به حال بدم غبطه خوردم…
- این‌جا بشینید الان میام!
صداش در عین آروم بودن تحکم هم داشت که ناخداگاه آدم رو وادار به اطاعت می‌کرد.
در همون‌ حال که تکیه‌ام رو به صندلی‌ می‌دادم پلک‌هام رو از روی ناچار بودن باز و بسته کردم.
 
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
لبخندش من رو راضی به چشم بستن کرد و این اعتماد از ته دلم نشعت می‌گرفت و این من رو متعجب می‌کرد البته من از روی ناچاری و ناتوانی دست به دامان دیگران شده بودم و همین هم من رو خوشحال می‌کرد که هنوز کسایی هستند که حس انسان دوستی رو در خودش دارن و این برای منِ بی‌چاره‌ی تنها دور از محدوده‌ی ذهنی بود.
ناخواسته چشم‌های سوزدارم رو باز کرده و نگاهم سوق داده شد روی پنجره‌ی شیشه‌ای… تپش قلبم بالا گرفت و چشم‌های سوز‌دارم به حال دلم پوزخند زد! برسام رفته بود و من اومده بودم ببینم که هنوز زنده‌ست و من چقدر احمق بودم؟
با صدای قدم‌های کسی، سرم رو به طرفین تکون دادم تا حداقل از شلوغی افکارم نجات پیدا کنم و بتونم کمی خودم رو پیدا کنم، یعنی امیدوار بودم، و من اومده بودم که از یادگاریش محافظت کنم؟! مصمم دست‌هام مشت شدن و اون برسام من بود؟!
درسته اون فرد که روی تخت با هزاران دم و دستگاه برسام من نبود اما اون قلبش مطلق به من بود یعنی من خودم رو صاحبش می‌دونستم؛ می‌زاشتن صاحبش بمونم؟
بغض چسبیده به گلوم رو با دیدن فردِ ناجی که حالا تصویرش رو بهتر می‌دیدم‌ و اون آبهت تو صداش که الان به تصویر کشیده بود، رو قورت دادم و به جاش لبخند زورکی کاشتم و نقاب به چهره زدم تا به عمق نگاه پژمرده‌ام پی نبره!
- بفرمایین، این‌ها رو میل کنید الان حالتون بهتر میشه!
 
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
به کیک و آب میوه‌ی تو دستش خیره موندم و شرمی که زیر پوستم دوونده بود من رو مجبور به تشکر کرد:
- ممنونم… راضی به زحمت‌تون نبودم، عاجز شدین! من شرمندم.
صدای گرفته‌ و خسته‌ام اون رو مجاب به سرتکون دادن و دلداری دادن کرد که گفت:
- دشمنتون شرمنده خواهر، وضیفه‌ام بود.
دست لرزونم رو بالا کشیدم‌ و با زور لبخندم رو وسعت دادم و بازم تشکری زیر لب زمزمه کردم که اونم بلافاصه با نگاهش جوابم رو داد.
برگشت سمت پنجره و آه دلسوزش ترک شد و روی دیوار رو‌به‌روی من نشست.
چشم‌هام باریک شد و غمگین از پشت سر نگاهش کردم و در همون حال آب‌ میوه‌ام رو با بی‌میلی مزه کردم و از شیرینی طمع‌ش دلم مالش رفت و این باعث شد که یکم دیگه‌ام بخورم… وقتی دیدم هنوز داره به پنجره نگاه می‌کنه گلوی پر دردم رو که عجیب می‌سوخت تکون دادم و با بغض دودل پرسیدم:
- می‌شناسینشون؟!
نگاهش معتجب روم نشست و چشم باریک کرد و غمگین‌ جواب داد:
- چطور؟
چشم‌هام پر شد اما سرسخت جلوی ریزشون رو گرفتم:
- برسام خادم، من نامزدشون بودم!
ناباور نگاهش رو روم چرخوند و دودل جواب داد:
- کسی که قلب‌شون رو اهدا کردن… و متاسفم!
صدای پر دردم همراه با حرص بود:
- قبول نکردم… نخواستم بره ولی اون زد زیر قولی که بهم داده بود! گفت نمیره، گفت می‌مونه تا تهش اما می‌دونی عمر عشق‌مون کوتاه بود… رفت، ندید جون یکی اینجا به جون‌ش بسته‌است… اون ندید من مرده و خاکستر عشق‌ش روی قلبم به عزا کشیده شد…
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

P.arl.a

سطح
0
 
بازرس انجمن
پرسنل مدیریت
بازرس انجمن
Sep
29
303
مدال‌ها
1
لبخندی زد که پر از درد بود و این از چشم‌های تار من دور نمود!
- خدا بیامرزشون… من متاسفم واقعا!
این لحن غمگین شعله‌ کشید و تار و پود قلبم رو به طناب کشید و قصد خفه کردن داشت؟ ناخواسته صدام‌هم کمی بلند شد و لحنم، درد رو صدا زد:
- اولش قبول نکردم… گفتم خوب میشه، گفتم درد نمیشه و حسرت به دل نمی‌مونم، گفتم خدا دل‌رحم و اون رو بهم می‌بخشه، می‌مونه! فقط من، فقط اون. می‌مونیم؛ می‌سازیم… زندگی که منتظرش بودیم! اما، نشد یعنی خدا نخواست، اصلا می‌دونی خداهم مقصر نبود من مقصر بودم، من می‌دونستم حالش چند روزه بد شده! اما بازم دلش رو شکستم من… مصوبش بودم و الان باید تاوان می‌دادم
نفسی گرفت اما حرفی نزد انگار می‌دونست من یک فلک زده‌ی بدبخت و حسرت به دل باید می‌گفتم تا سبک بشم… یعنی می‌شدم؟
- با نبودنش، ولی خدا شاهده من… من تو این دو روز تاوان دادم و سخت شکست خوردم و الان موندم با دلی زخمی و قلبی پر از حسرت و نگاه گیج که هنوز با رفتنش ناسازگاره و باور نمی‌کنه!
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین