- Sep
- 29
- 303
- مدالها
- 1
اشکهای فراری از چشمهام رو گرفتم و با حسرت دل کندم از خاطرههامون؛ بعد از اینکه به زن عمو اطمینان دادم که من حالم خوبه… با استرس راه افتادم سمت بخش
نمیدونم حس الانم رو چی بزارم که ناخواسته، و بدون فکر و اطلاع اینجا اومدم
اما الان حسی ته قلبم زنگ میخورد، حسی قوی، که من رو وادار کرد تا به قدمهام سرعت ببخشم تا زودتر برسم؟ و با دو تا چشمهای خودم ببینم که برسام زنده هست؟
شاید دیوونه شده بودم نه؟!
قلبم تیر کشید و دلم تا پایینترین نقطه وجودم فرو افتاد!
بغض لعنتی خونهگاهش رو پیدا کرد و باز، جا پهن کرد و نشست؛ انگار منتظر بود تلنگری زده بشه تا با اون عظمتش فرو بریزه و همه رو در خودش غوطور کنه!
خودم رو کنترل کردم و با پاهایی که ضعف و ناتوانی رو داد میزدن به سمت اتاق قدم برداشتم.
بیاراده و با صدا آب دهن خشکیدهام رو بلعیدم و صدای ضربان تند شدهی قلبم رو نادیده گرفتم.
با دیدن اتاق غم عالم ریشه کشید تو کل وجودم! و من مقصر بودم؟
نمیدونم حس الانم رو چی بزارم که ناخواسته، و بدون فکر و اطلاع اینجا اومدم
اما الان حسی ته قلبم زنگ میخورد، حسی قوی، که من رو وادار کرد تا به قدمهام سرعت ببخشم تا زودتر برسم؟ و با دو تا چشمهای خودم ببینم که برسام زنده هست؟
شاید دیوونه شده بودم نه؟!
قلبم تیر کشید و دلم تا پایینترین نقطه وجودم فرو افتاد!
بغض لعنتی خونهگاهش رو پیدا کرد و باز، جا پهن کرد و نشست؛ انگار منتظر بود تلنگری زده بشه تا با اون عظمتش فرو بریزه و همه رو در خودش غوطور کنه!
خودم رو کنترل کردم و با پاهایی که ضعف و ناتوانی رو داد میزدن به سمت اتاق قدم برداشتم.
بیاراده و با صدا آب دهن خشکیدهام رو بلعیدم و صدای ضربان تند شدهی قلبم رو نادیده گرفتم.
با دیدن اتاق غم عالم ریشه کشید تو کل وجودم! و من مقصر بودم؟
آخرین ویرایش: